رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم278 ...شاهین توروخدا..تورو خدا کاریش نداشته باشید.اونکه نمیدونسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم279
نمیدانم کدام قبرستانی بود این خانه ى جدید خرچنگ.نمیدانم تخت کدام نجاستی بود.فقط به
پهلو رویش مچاله شدم.محمد سه پیام تبلیغاتی فرستاده بود اما جواب ندادم.انگار حالا که جدیت ماجرا را بیشتر درک کردم بیشتر شکستم.دروغ چرا؟؟از ته دل به آن دخترک حسودی کردم. آری من یک زن بدبخت و شوهر دوست بودم.آری جانم برای احسان در میرفت.چون من با او زندگی کردم.طعم زندگی با او زیر دندانم بود.از جدیتش بگیر تاعوضی بودنش.از ابهتش در خاندان.از سر بودنش نسبت به برادر بزرگ ترش.خوشبحال آن دختر.خدایا...در باز شد شاهین گفت:
-پرنسس اجازه؟
پشتم به او بود.ندید که دهان کجی کردم.آن سر تخت دراز کشید و گفت:
-بخاطرت هر کسی رو بگی میکشم.
حالم را بهم زد.نمیدانم عشقش را تحسین کنم یا تحقیر!!
-تو از کجا شنیدی زن گرفته؟
-محمد گفت
قلبم ایستاد
-محمد؟؟؟
-آره...تو کرج پسر بچه همسایه...پول دادم خبر بیاره برام.
یعنی یک چرت کامل تحویل دادم
-هوم...گریه نکن قربون او مرواریدا بشم.
با صدای گرفته گفتم
-چیکارش کردید؟
-مثل یه تیکه آشغال انداختن در خونه امیراحسان.
-مطمئنی؟باز نشه جریان زینب؟
گریه ام اوج گرفت:
-کاش خودتم میرفتی.
دستش را روی کمرم گذاشت
گریه نکن.
بجون بهار مطمئنه.جدی که بگم کاری نکنن نمیکنن.
بینی را به بالش مالیدم تا حداقل یک زهری بریزم! حسی بود که همان لحظه به من دست داد!
-چه عتیقه ایم گرفته!مرتیکه...
خوشمان آمد بگو!!!!
-چی جوری بود یعنی؟
مثل بچه ها شدم خنده اش گرفت:
-یعنی با تو مقایسه کنم؟!تو ماهی بخدا.
-تو باشی میگی دیگه الکی.
-نه بجون بهار.خیلی مسخره بود.تو حجاب میگرفتی مثل ماه بودی اون زشت بود.
دروغ میگفت.اتفاقا با وجود چادر معصوم و ساده بود اما خب من خودم را ترجیح میدادم.اما حس
میکردم احسان او را بیشتر دوست دارد چون شرارت صورت من را نداشت.
-خیلی دلم شکست شاهین
-گور باباش.
خودش را نزدیک تر کرد.بدم آمد.آرام گفتم:
-میشه بریم واسه فردا خرید کنیم؟
خودش فهمید غیر مستقیم خواستم پسرخاله نشود
-اوهوم بریم عزیزم.
*
نمیخواستم به احسان فکر کنم اما ناخودآگاه شاهین کارهایی میکرد که مجبور به فکر میشدم. مثلا دستم را محکم گرفت تا در پاساژ قدم بزنیم.
کافی بود بیشتر از پنج ثانیه به چیزی نگاه کنم.باید آن را میخرید.باید!
آرام گفتم:رامسر چه خبره؟
-تهران تابلو شده.اونجا ویلا ساختم با یه آزمایشگاه خفن.
-خوبه!پس نمیخوای دست برداری!
-نه که برنمیدارم.
فشاری به دستم آورد و گفت:
-خوش میگذرونیم..دیگه غصه نخوری...
سر تکان دادم وبادیدن فروشگاه لباس زنانه گفتم:
-لطفا اینجا بمون من میام.
طنز آلود نگاهی به سردرش که نوشته بود"ورود آقایان ممنوع" کرد
و سرتکان داد.به محض ورود ؛یک پیام بلند بالا برای محمد نوشتم.من اهل این قوپی ها و زرنگ
بازی ها نبودم که بخواهم با زرنگ بازی اطلاعات ندهم.این شاهین شوخی بردار نبود.دوست داشت جان همه را بگیرد قبل از آنکه اتفاقی بیفتد و عذاب وجدانم بیشتر شود ؛پیام را برای
محمد ارسال کردم.آدرس خرچنگ و خبر رامسر را دادم. در جوابم به معنای "OK "پیام تخفیف
محصولات را داد. در یک پیام جدا نوشتم"به آقا داماد بگو نگران نباشه..عروسش رو نجات
دادم"..در جواب این حرفم؛آن پیامی را که به معنای مکالمه ى ضروری بود فرستاد.پیامی که
مربوط به سیمکارتهای اعتباری بود.محمد گفته بود هر وقت این پیام را دیدم یعنی در اسرع وقت با او تماس بگیرم.اماشاهین بد دل شده بود.میشناختمش.با ترس عاشقی میکرد.در را باز کرد و
توجهی به تذکر فروشنده نکرد.
-دو ساعته چیکار میکنی؟
-آقا برو بیرون.
نگاه شاهین به گوشی داخل دستم افتاد.
-شاهین جان من باید انتخاب کنم!برو بیرون!
-من اینجام. کارتو بکن.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم279 نمیدانم کدام قبرستانی بود این خانه ى جدید خرچنگ.نمیدانم تخت کد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم280
آقا برو بیرون!!
شاهین خشمگین گفت:.نترس خوردنی نیستن.
وبا دستش به اجناس اشاره کرد.حقیقتا اگر حالم خوب بود میخندیدم.امابی حوصله مغازه را ترک کردم
*
نگاه کوتاهی از آئینه ى جلو به پاتریشیا که خوابیده بود انداخت.من هم برگشتم و دیدم با آن
جثه ى نحیفش روی صندلی کز کرده است.
-از کی میشناسیش؟
-یه چندوقتی میشه.
همیشه همینطور بود.جواب درست نمیداد
-هوم...دلم براش میسوزه.
تقریبا غرید:
-هیس!
ترسیدم و دوباره برگشتم تا مطمئن شوم خواب
است
-یه کار مثبت تو زندگیت کردی اونم همینه.
بدون توجه به حرفم گفت:
-از دیشب هرچی فکر میکنم میبینم تو نیازی به موبایل نداری!
و نگاه کوتاهی به سمتم انداخت.
-چرا ؟!
-چون کسی نمیتونه از اون دنیا با خانوادش در تماس باشه!
که گفته من آماده بودم ؟! من هنوز همان دختر ترسو بودم ! روحیه را باخت دادم و با تته پته گفتم:
-خب...واسه خونه و رهن و بنگاهو اینا لازمش داشتم ! همینطور واسه تماس باتو !
همانطور که لمیده و یه کتی رانندگی میکرد پوزخندی زد وگفت:
-اونوقت چک کردن پیامات واسه چیه ؟ بنگاه داره پیام میده؟
-واقعا که شاهین.من فقط برحسب یه عادت وقتی صدای إس إم إس میاد گوشیرو چک میکنم.تو چه فکری در مورد من میکنی؟!
-خب
.-نه آخه یعنی چی من چه منظوری میتونم داشته باشم؟!
خب گفتم.
-نه اصلا دلچرکینم کردی میدونی یه جوری شدم. وقتی فکرت به..
تقریبا بلند گفت:
-بسه.
پاتریشیا "نوچ"کوتاهی گفت و من هم ادامه ندادم
میدانستم کسی حریف شاهین نمیشود.مطمئنم یک حدس هایی داشت.اما بیخیال شد.خرچنگ و سولماز سبقت گرفتند و جلو افتادند.
-باید باهم زندگی کنیم ؟ با اینا؟
-آره.جا به اندازه کافی واسه همه هست.
بد صحبت میکرد...میدانی ؟ لحنش بوی دلخوری
داشت.حس میکردم میداند...
-تو از من دلخوری ؟
بازهم اهمیت نداد و با خرچنگ تماس گرفت:
-خرچنگ چته مثل جت میری ؟ واستا اون رستورانه..آرش خوبه که ؟
هوا پس بود.شاهین بوی خیانت حس میکرد. نیمرخش در هم بود.به جهنم..! جلوتر نگه داشت و با اخم گفت:
-پیاده شو.
بامن بداخلاق شده بود.و این یعنی که خطر در کمین بود
-شاهین ؟؟ چرا اینجورى شدی ؟؟
-مهم نیست.پاتی رو بیدار کن بیاین.انقدر ناراحت بود که دیگر ناز و منت نکشید تا پیاده شوم.جلو جلو رفت.
-پاتی؟
-بله
-بیدار بودی ؟!
-بله.
-پس شنیدی؟
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم280 آقا برو بیرون!! شاهین خشمگین گفت:.نترس خوردنی نیستن. وبا دستش ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم281
بله.اعصابم را خرد کرد...
-پیاده شو.
در عقب را باز کردم و او آهسته پیاده شد
با بی میلی همرنگ جماعت شدم و ماهی سفارش دادم.پنج تایی دور یک میز نشسته بودیم. پاتریشیا کم حرف و ساکت مثل همیشه مقابل من نشسته بود.منتظر یک فرصت بودم تا باز هم با او هم صحبت بشوم.آنقدر نگاهش کردم که حس کرد.آهسته سرش را بلند کرد و با چشمانش پرسید چه کار دارم.به خودم آمدم و مشغول کار خودم شدم.با حس دست دراز شده ی شاهین؛سربلند کردم.جعبه ی دستمال کاغذی را به سمت پاتریشیا گرفته بود.بازهم از بینی دخترک خون می آمد.با اندوه نگاهی بینشان ردوبدل کردم. شاهین از ناراحتی سرخ شده بود. میشناختمش...وقتی گوشه های چشمش چین میخورد؛یعنی به شدت تحت فشار است.پاتریشیا چند برگ برداشت و از پشت میز،با سری بالا گرفته بلند شد.شاهین با اعصابی خُرد قاشق چنگالش را در بشقاب رها کرد و سرش را گرفت. نمیفهمیدمش! اگر رحیم بود؛ چرا آن همه جنایت؟! تناقض آشکاری این وسط جولان میداد.خرچنگ آرام گفت:-بخور غذاتو.
سولماز هم مثل من تعجب کرده بود.آخری به زبان آمد:
-کم کم دارم حس میکنم شاهین عاشق پاتیه!
شاهین خوشش نیامد.با تمسخر به سولماز نگاه کرد و گفت:
-نه من عاشق یه نفرم محض اطلاعت.
آخرش باز،ربط داده شد به من !! همه چیز تهش وصل میشد به من! نمیدانستم این چه شانسی
بود!
با حرص گفتم:-میشه کلا اسم من نیاد؟
خرچنگ چشم در چشمم دوخت و پر خشم گفت:
-نمیشه میدونی...آخه همه چی به تو ربط داره!
شاهین غرید " خرچنگ"!
اما من چشم دریده در چشمش گفتم:
- میشه بفرمائید چرا؟
-من راضی نیستم تو با ماباشی فهمیدی ؟
سولماز پشت بندش اضافه کرد
- منم همینطور.مثل دختربچه ای که از پدرش کمک بخواهد نگاهم را به شاهین دادم.باز آرام شده بود.باز من را دوست داشت:
-خرچنگ؛ بهار اونجوری نیست.
-اتفاقاً !
باز سولماز مثل یک احمق اضافه کرد:
-از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که
سربه توی دارد!
پاتریشیا برگشت و بیحال وآرام گفت:
-ببخشید.
حوصله نداشتم.میدانی؟ دلم هوای امیراحسان را داشت !! بخدا اگر طلاق میگرفتم راحت تر کنار
میامدم تا حالا که دلبسته اش بودم.هنوز حسش میکردم.
شاهین انگار فهمید.سرش را جلو آورد و گفت:
- چرا نمیخوری ؟ نکنه هنوز تو فکر اون مرتیکه ی ... هستی؟!
نمیدانم چرا ...فقط خر بودم شاید.حتما همین بود دیگر...حتما همین بود که با وجود نامردیش؛حالا به دفاع از او، چشم در چشم شاهین گرد کردم وگفتم:
-حق نداری بهش توهین کنی! اون سیده . میفهمی ؟ یا شعورت نمیرسه ؟
قسم میخورم که عسلی چشمانش؛نارنجی شد و شعله ور شد. آتش را در چشمانش دیدم.امان از عصبانیت های شاهین...امان...میدانی؟؟ یا فوق مهربان بود یا فوق خراب.میانه نداشت
جلوی آن همه آدم؛ فریاد زد :
-بی لیاقت نفهم.همون خوب کرد زن گرفت.دختره ی آویزون بدبخت.
با اینکه چشمانش ترسناک و عصبانی بود؛اما از خجالت اطرافیان،ترجیح دادم به همان ها نگاه
کنم.همان دوچشم لرزان و پربغض را.
خرچنگ آهسته گفت:
-هیس!
آنقدر خرد شدم که صدای له شدنم را شنیدم.فقط با یک بُهت و بغض میز را هول دادم و تقریباً دویدم و خارج شدم.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم281 بله.اعصابم را خرد کرد... -پیاده شو. در عقب را باز کردم و او آهست
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم282
فضای سبز بیرون رستوران حالم را بهتر کرد.
نفس های عمیق میکشیدم تا آرام شوم.
آنقدر عمیق که گلویم میسوخت.
روی نیمکت نشستم و سرم را گرفتم.
پاتریشیا:
-اون منظوری نداره.
-هه! منظور از اون واضح تر ؟!
کنارم نشست و بیحال به چشمان ترم نگاه کرد. ادامه دادم:
میدونی چی شده؟
-فکر کنم بدونم...همسرت،ازدواج کرده.
باز این لهجه ی دوست داشتنی...با آستین، چشمهایم را پاک کردم
-خیلی حرفش بدبود پاتریشیا.تو الان هم سنت کمه هم اینکه شاید فرهنگ مارو نشناسی.
-نه.میدونم.
-خیلی دوستش دارم پاتریشیا.از ذهنم پاک نمیشه.اون یه شانس بود توی زندگیم..من با گذشته ی کثیفم همه چیرو خراب کردم..اونو از دست دادم.فقط حسرتش مونده به دلم.
-شاهین دوستت داره.
-میدونم.اما من نمیخوامش.من فکرم پیش همسرمه.
آهسته سرتکان داد وگفت:
-ولی میتونی شاهینو شاد کنی.
به بچگیش خندیدم.آرام و ملیح...:
-تو نمیدونی عزیزم.وقتی عاشق باشی نمیتونی به هیچکس دیگه فکر کنی.من نمیتونم واسه
شادی شاهین با اون بمونم.
-من منظورم این نبود.تو میتونی مهربون تر باشی با اون.
و چشمانش برق خاصی زد.آهسته بلند شد و به سمت ماشین رفت
شاهین با یک اخم به قول خودمان سگی ، بیرون آمد و با لحن بدی گفت:
-بی غیرت پاشو و به سمت ماشینش رفت...
کنارش نشستم.سرش را روی فرمان گذاشته بود. آرام گفت:
-پاتی برو آرشو بیار.
پاتریشیا بدون هیچ حرفی در را باز کرد.و من به روسری کوتاه و عروسکیش فکر کردم.به شدت
به او میامد.
-من متأسفم بهار.
نه که ناز کنم. ناز من برای شاهین نبود. نازکشش هم شاهین نبود.من چندشم میشد دیگر..چندشم میشد از این روابط..مریم مقدس نبودم اما فرهنگ خانواده ام این نبود!!
نمیتوانستم آقا جان! نمیشد!!
-مهم نیست.من از اون خوشم میاد.نمیتونم انکارش کنم اما خب از وقتی باچشم خودم دیدم,دارم فراموشش میکنم.
-به من نگاه...
برگشتم و نگاهش کردم:
-من اشتباه کردم بهار...ببخش...
به شیشه زده شد.خرچنگ بود
-چیه؟
موبایلش را به شاهین داد:
-شهرزاده.چی بگم ؟
باز شاهین فاز ونول قاطی کرد.گوشی را گرفت و پرحرص گفت:
-هان؟
....-
-نخیر
....-
-نرفتی قبرستون مگه؟ برو بابا..
داد کشید:
-"نمیخوام بیام" میفهمی ؟؟؟
قطع کرد و گوشی را به خرچنگ برگرداند
-پاتی کو؟ گفتم آرشو بیاره ،رفت خودشم.
خرچنگ سرش را خم کرد و موذیانه گفت
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم282 فضای سبز بیرون رستوران حالم را بهتر کرد. نفس های عمیق میکشیدم تا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم283
یادت رفته شعورش بالاست ؟! با ما میاد. فهمید میخواید تنها باشید پی نخود سیاهه.
یک ضربهی آرام به در کوبید و گفت:
-بجنبید وقت نیست.
*
سولماز با توقع و ناراحتی گفت:-وا؟! یعنی که چی ؟! ویلا کنار دریا نیست؟شاهین با مسخرگی
گفت:
-نخیر سرورم شرمنده که ویلام جنگلیه.
-شاهین خان میتونی بهترم جواب آدمو بدی!
-آخه یه چیزایی میگیا! اینجا دنجه،دنج.میفهمی؟
و با خرچنگ زدند زیر خنده.خرچنگ ادامه داد:
-میفهمی؟ دنج.
خدا این شادی را از آنها نگیرد! پاتریشیا هم مثل من حوصله نداشت و کسالت از سر و رویش
میبارید.ساک کوچکى که همراهش داشت را روی دوشش انداخت و آرام گفت:
-من کجا برم شاهین؟
-هر جا دوست داشتی. هر اتاقی که خوشت اومد.
سری به نشانه ى تشکر تکان داد و داخل شد
پر غصه به ویلای جنگلی و با شکوه نگاه کردم. شاید متنفر شود هر کس بداند در چه فکری بودم. شاید مثل شاهین به من لقب"بی غیرت آویزون" بدهد اما من فقط و فقط دلم هوای شوهرم را داشت! بخدا که نمیخواستم به قدر شاهین پولدار باشد.همان حدی که داشت قشنگ تر بود!
حس میکردم زور بازو و زحمت و قدرتش است. هر چه داشت خودش داشت.حتی اگر پایین تر از
آن چیزی که بود را داشت؛باز هم برایم محترم بود.دلم خواست در این جنگل خوش و آب
هوا...میان این بوی خوب چوب سوخته،با او در یک کلبه زندگی کنیم...صدای احمق و شیطانی
گفت "هوم خوبه! با هووت باهم...! "
نه..نمیتوانستم تصور کنم امیراحسان دو زن داشته باشد!! آنوقت دائم در فکر برقراری عدالت بود!
أه....حالم بهم ریخت.شاهین با خنده و سرخوشی گفت:
-سرابی و فرهادی و بچه ها تو راهن...امشب بساطیه...
همانطور که چمدان من در یک دستش بود؛با دست دیگرش؛کمرم را گرفت و به سمت ساختمان هدایت
کرد.
خرچنگ:
-سرابی خطری شده.. زیاد رو اعصاب بره امشب یه چیزی میشه. گفته باشم.
-بیخیال خرچنگ.به من اعتماد کن.
-تو شوخی و دوستی توقع نرخ پائین نداشته باشه که من رضایت نمیدم به باقی معامله.
-مگه منو قبول نداری؟! امشب جلو کیان خراب نکنیا!
از پله ها بالا رفتیم
-بهارجان شما هر اتاقى رو خواستی انتخاب کن.
-مهم نیست.
خواستم چمدان را بگیرم که گفت:
-تو بگو کجا.من میارم.
شانه انداختم و گفتم
-باور کن اصلا مهم نیست.
خرچنگ با لودگی گفت:
-بابا دیگه با چه زبونی بگه میخواد تو اتاق خودت باشه؟؟
شاهین اخم کرد و محل نداد.به سمت دری رفت و من هم دنبالش....البته در دلم فحشی نبود که به خرچنگ ندهم
-اینجا باش پس فعلا عزیزم.یکمم دراز بکش... کارم داشتی که در خدمتم.
پلک زد و در را بست
از اینکه امشب مهمان داشتند ؛کمی خوشحال شدم چون میتوانستم بالأخره مفید واقع شوم و هر خبری دستگیرم شد؛به محمد اطلاع دهم.
پس تکلیف من امشب مشخص شد!نقش فضول و خبرچین دربار شاهین خان.در را قفل کردم و
برای محمد نوشتم
"امشب مهمونی دارن.خبرای زیادی شاید بشه ."آدرس دقیق ویلا را حتی با رنگ در و نرده ها برایش فرستادم!! نمیدانم واقعا ساده بود یا من ساده گرفته بودم! !یا نه شاهین ساده گرفته بود!! من به راحتی آب خوردن اطلاعات را انتقال میدادم...اصلا هم عذاب وجدان خیانت به عشق مزخرف شاهین را نداشتم.آنها یک مشت مجرم و جانی بودند.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم283 یادت رفته شعورش بالاست ؟! با ما میاد. فهمید میخواید تنها باشید پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم284
نمیشد حجاب داشت.نمیخواستم هم نداشته باشم.پس لباس پوشیده ای پوشیدم و تنها موهایم را ساده بستم.شاهین دائم صدایم میزد.
-بیا دیگه بهار.
خرچنگ باتشر گفت:
-نیاد نمیشه نه؟! حالا ببین کی گفتم.
آهسته خارج شدم و برای جمع گرگان و شغالان سر تکان دادم.اما اصلا نگاه دقیقی نکردم.شاهین
جایی کنار خودش و سولماز باز کرد.
-بیا اینجا عزیزم.
نشستم و همانطور سر به زیر ماندم.صدای پوزخند سولماز آمد
شاهین رو به جمع گفت:-بهار خانوم عزیز دل بنده هستن...بهار جان ایشونم کیان عزیز ؛دوست و
همکارو یار تازه ى ما.
سر بلند کردم و دیدم پسری با تیپ یک دست مشکی و اتو کشیده ؛.آرام نگاهم میکند
-خوش وقتم خانوم.
مثل خود شاهین بود.انگار که عوضی بودنش را در ظاهر بروز نمیداد.به جای جواب تنها سری به نشانه ى تشکر تکان دادم.
پاتی نقش ساقی را داشت.پذیرایی میکرد و لیوان های خالی شده را پر میکرد من اما لب نزدم.محمد گفته بود لازم شد بخور اما شاهین را نمیشناخت. او اصراری نداشت که چه کار کنم. شاید تعارف میزد اما اصرار هرگز.
قرارشان کاری بود.دیدم که کلی شرط و قرار گذاشتند.مو به مو حفظ میکردم و برای همین
نمیتوانستم زیاد صحبت کنم.مثلا شاهین که با من حرف میزد؛از ترس آنکه حرف هایشان یادم
نرود؛جوابش را با سر میدادم.
پیامی از محمد دریافت کردم.همان پیام ضروری مکالمه را... هیچ یادم نبود کارم داشته است!
تقریبا یک روز نیم از درخواست تماس اولش گذشته بود.میدانستم که عصبی است.با یک عذر
خواهى بلند شدم و گفتم:-ببخشید من الان برمیگردم.
محمد!! نمیفهمی نمیتونم حرف بزنم ؟!
-حرف نزن بهار فقط گوش بده! امیرحسام بدون مشورت با ما رد شاهینو زده
از فریاد و هیجانش تپش قلب گرفتم دارن میریزن اونجا.اصلا نترس،خواستن فرار کنن تو احمق نشو.بمون خب ؟
کوبنده تر گفت
"خب" ؟؟
همیشه فکر میکردم لرزیدن چهارستون بدن چیزی جز یک مبالغه ی احمقانه نیست.اما حالا با تک تک سلول هایم لمسش کردم.
-محمد..من..بدبخت..میشم..بهشون نگفتی من اینجام ؟!
-نترس خب؟ من همراهشونم.تو میمونی و من میگم قرارمون بود.
از خشم و ناباوری صدایم جیغ
وبلند شده بود:
-دیوونه من از سوءِ تفاهم متنفرم!! همین الان بگو بهشون ! بخدا من نمیمونم اینجوری! همین الان
فرار میکنم ! من نمیتونم نمیتونم!
سرم را گرفتم و با زاری گفتم:-توروخدا بگو زودتر بگو...من نمیتونم بمونم حالا تا ثابت بشه بین
اینا هیچ کاره ام.
-باشه فقط نترس.همین..فرار نمیکنی بهار.یکی دوتا نیستن که بهشون بگم شلیک نکنن بهت. فرار کنی ممکنه شلیک کنن.تو رو خدا بمون بهار.من الان عقب تر از احسان و حسامم..
احسان!! او گفت احسان!!! انگار که نمیفهمیدم چقدر وقت تنگ است.با همان حس وحال
گفتم:
-محمد؛امیراحسانم هست؟! محمد؟! محمد بدبخت شدیم!! منه خر به امید تو اومدم!! میدونی چیکارمون میکنن؟! وای ...
-نه بهار من پشتم قرصه که این کارو کردم.
بهت زده گفتم:-پشتت ؟ به کی ؟!
و آنچنان شوکه ام کرد که یک آن رگ پایم گرفت و نزدیک بود کله پا شوم:
-"به حاج آقا"
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم284 نمیشد حجاب داشت.نمیخواستم هم نداشته باشم.پس لباس پوشیده ای پوشید
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم285
دلم ریخت.گوشی روی گوشم ثابت نمیماند.دستم از لرزش گذشته بود،غیر عادی تکان تکان میخورد. آرامش خاصی وارد جریان خونم شد.آرام زمزمه کردم:
-حاج آقا ... ؟!
در با شدت باز شد و شاهین با چشمان به خون نشسته نگاهم کرد
محمد فریاد کشید:-الو ؟ شنیدی بهار ؟ هیچ نگران نباش..کار من و تو غیرقانونی نبود.فقط محکم
باش.فرار نکن.وقتی دیدیشون تسلیم میشی من میام حله.بابا هم میاد. خب؟؟
شاهین خیز برداشت و گوشی را گرفت.با جیغی فریاد زدم :
- شاهین !!
خواستم محمد بشنود.نمیدانم قطع کرد یا نه. حتما نکرد که شاهین با عربده به او گفت:
-ببین...بدبخت شدید..گورتونو کندین!
نمیتوانم توصیف کنم. نمیشود...میدانی؟؟ خدا نصیب نکند این حس و حال را ! شاهین مثل یک
دیو شد.دیو دو سر...نه نه اژدها بهتر است.
مچ دستم را گرفت و وحشیانه کشید.دیدم که کیان و دوستانش با استرس دویدند.خرچنگ
وسولماز هم همینطور.
همگی از در پشت ویلای جنگلی پا به فرار گذاشتند. شاهین اما من را با یک هول پرت کرد وسط جنگل پشت ویلا...فاصله ای تا در نداشتیم.. دیوانه شده بود.تقریبا کشان کشان من را به دنبالش برد. خرچنگ در حال دویدن برگشت و داد کشید:
-گفتم اون کثافت یه چیزیش میشه! ولش کن
اونو...بدو...بدو...
جیغ سولماز را شنیدم:
-وای پاتی !!
شاهین اما نفس نفس زنان؛در چشمانم خیره شد.نا باور بود.عصبی بود.دلخور بود.آرام گفت:
-خیلی پستی!
-من چیزی نگفتم
-خفه شو
-امیرحسام پیداتون کرده.من گفتم اما به محمد گفتم.
دستش را بالا برد بزند اما نزد.بجایش انگشت اشاره اش را روی هوا تکان تکان داد وگفت:
-دیگه تموم شد...میکشمتون.
رهایم کرد و دوید،صدای آژیر پلیس بلند شد. شاهین آنقدر جوانب احتیاط را رعایت کرده بود؛
یک راه در رو از پشت ویلا درست کرده بود.
آرامش خاصی به قلبم آمد.از اینکه دوباره برمیگشتم؛ هرچند مجرم،خوشحال بودم.میدانی اگر بخواهم احساسم را بگویم؛گیج میشوی ... چیزی بود بین آرامش وغرور،چیزی بود بین از روبردن امیراحسان و سربلندی. نه...نشد!! نتوانستم بگویم...درست بود شرمنده بودم.پیش تمامخاندان...اما،اینکه حاج آقا پشتم درآمده می ارزید به تمام حرف ها و حدیث ها.میدانستم به
هرحال مجازات خواهم شد اما دوست داشتنی تر از این آزادی کاذب بود.راحت میشدم...از طرفی؛اگر جنبه های خشنش را رها کنیم؛از اینکه در چشمان امیراحسان و زنش نگاه کنم،حس خاصی داشتم که از شرح آن واقعاً عاجز هستم! تنها راهش این است که خودت را جای من بگذاری. در چشمان مردی نگاه کنم که جدای تمام این ماجرا ها...جدای سرگذشت بد من؛ نگذاشت سال زنش برسد و برایش عوض آورد.خنده ندارد.تمسخر هم ندارد.من آدم بودم.خصوصاً آنکه زن بودم!! درست است،شرایط بحرانیست.شیر تو شیراست.اما من نمیتوانم از فکر قرمه سبزی دربیایم.من سولماز نبودم.او هزاران پیراهن از من بیشتر پاره کرده بود.حتی همان هم بعید میدانم زنانگی نداشته باشد.اما خب...با درصد کمتر!
انگار که شاهین حس کرد تا چه اندازه خوش به حالم میشود!
نمیدانم چه فکری کرد که از نیمه های راه،مثل یک شیرنر ، گرد و خاک کنان به طرفم دوید.خودم را جمع کردم و با آن پای ناقص وشل و پَلَم دویدم به سمت ویلا اما بازویم را گرفت و مثل برق با
خودش کشید.حس میکردم بخیه های کهنه ی پایم تازه شد.موهایم وحشیانه دورم ریخته بود. تقریباً آویزانش بودم.آخ...از درد دیگر گریه نمیکردم. فقط جیغ میکشیدم.در آن جنگل
تاریک صدای جیغ من ونفس های شاهین درهم آمیخته بود.
خدایا...شنیدم...صدای امیراحسان را شنیدم. حنجره نماند برایت خانه خراب! آن چه عربده
هاییست؟! در آن تاریکی وسکوت فریاد میکشید :
"ایست" .... "ایست"... اما شاهین مجبورم میکرد به دویدن.بقیه غیبشان زده بود.دلم میخواست بمانم.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم285 دلم ریخت.گوشی روی گوشم ثابت نمیماند.دستم از لرزش گذشته بود،غیر عا
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم286
دلممیخواست بمانم.امیراحسان هم میدوید.صدای دویدنش را میشناختم.من حتی؛حس میکردم پای اوهم درد میکند! من دیوانه نبودم.من فقط عاشق بودم.اگر سالم بود؛الان هر دوتایمان را در گونی
کرده بود.اما میدانستم اوهم تازه ازبستر و شکستگی خلاص شده است.با گریه گفتم:
-شاهین بیا و تسلیم شو...
جوابم را نداد
مثل جت میدوید.امیراحسان دادکشید: "شلیک میکنم" " ایست"! ...صدای ناهنجار تیر زدنش
طنین وار در گوشم پیچید و در یک آن حس کردم پهلویم آتش گرفت..نه نه ... تأثیر دویدن زیاد نبود... پلاتین که در پای راستم بود...نه در پهلویم ؟!!
از شدت شوکی که وارد شد؛زورم زیاد شد و بر شاهین غلبهکردم.ثابت ماندم و با ناباوری چشم در چشم شاهین دوختم
چشمانم سیاهی میرفت.با بیحالی روی زمین افتادم.شاهین وحشتزده فقط توانست سرم را بگیرد تا زمین نخورد.با وحشت و دادی فراتر از حد توانش گفت:
-"بهار"!
امیراحسان دوید.به مارسید.شاهین با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به من و نگاهی به امیراحسان انداخت.من اما...فقط نگاهم روی شاهین مات مانده بود.اشکی از گوشه ی چشمم
چکید.حس کردم روحم در حال خروج است منتها هنوز رودربایستی میکند.
امیراحسان با صدای نامتعارفی گفت " یاحسین"!
شاهین روانی شد.من را رها کرد و با کله به سمت احسان حمله ور شد.نمیدیدمشان.فقط شنیدم
که صدای پرت شدن اسلحه اش آمد.
شاهین با گریه فریاد کشید " کشتیش کثافت! "
امیراحسان بدتراز او گفت:
"بهاره؟؟ " " اون بهاره ؟؟؟؟؟ "
صدای درگیری شان را میشنیدم.حالم خوش نبود.حس کردم لخته ی خون راه تنفسم را بسته.از ته دل آرزو کردم بمیرم.میدانستم مثل گربه هفت جان دارم.از ناراحتی زنده ماندنم به گریه افتادم.من دیگرنمیخواستم زنده باشم. نمیخواستم.دوست داشتم با این تیر بمیرم تا جگر امیراحسان یک عمربسوزد..تنها خواسته ام همین بود.که با تیرخودش بمیرم تا همیشه یادش بماند میتوانست فقط کمی...فقط کمی با من بسازد.
گردنم را آرام آرام چرخاندم و درحالی که نفسم بالا نمیامد نگاهشان کردم.امیراحسان روی
شاهین افتاده بود.هیچکدام دوستم نداشتند وگرنه یکیشان به دادم میرسید.نه که ناراضی
باشم،اتفاقاً خوشحال بودم که حواسشان نیست...راحت جان میدادم و تمام میشد.
فحش ها و فریادهایشان بماند.امیراحسان مشتی در صورت شاهین خواباند..بلند شد و تلو تلو
خوران به سمتم آمد.پلک بستم.
نمیخواستم ببینمش.حالم خوش نبود خدا...صدای ترمز ماشین آمد.با بیحالی چشم گشودم.کیان
پشت امیراحسان بود.خواستم بفهمانم اما دیر شد.
به سرش کوبید و امیراحسان زانو زده مقابلم افتاد.نمیدانم با نگاهش چه میگفت.فقط چشمانش بالا رفت و با مخ کنارم افتاد.صدای دویدن پلیس ها میامد.تیر هوایی میزدند انگار...دیگر نفهمیدم چه شد...
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم286 دلممیخواست بمانم.امیراحسان هم میدوید.صدای دویدنش را میشناختم.من
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم287
خودم حس میکردم تب ولرز دارم.از درون میسوختم از بیرون یخ میزدم و میلرزیدم.ناله
میکردم.بازهم گنگ نبودم مثل فیلم ها.خوب هم یادم بود که چه شد.امیراحسان به من شلیک
کرده بود!! خانه ات آباد بهار!! چه ها که تجربه نکردی! آمدم حرف بزنم اما گلویم سوخت. نشد...به زور با صدای جیغ اما آرامی گفتم:-امیر...
صدای پوزخند آمد اما توجه نکردم...احسان...به زور چشمانم را نیمه باز کردم و چرخاندم.شاهین را دیدم که چهارچشمی به من زل زده بود.
با زاری گفتم:-آب...
صدای خرچنگ آمد:-آب نه..بگو زهر.
-امیر...
شاهین مراعات نکرد.دیگر کوتاه نیامد:
-امیر؟؟ هه هه! به لطف خدا مرد.فهمیدی؟؟ مرد.ناز شستت کیان.
صدای کیان هم آمد اما هیچکدام جز شاهین در دیدم نبودند
کیان:
-خواهش میکنم شاهین جان.امیراحسان زن داشت.زندگی داشت.متعلق به کسی دیگر بود
اما از اینکه مرده باشد؛بی تاب شدم.تمام جانم را جمع کردم و جیغ کشیدم:-
"نه"....خدا...
پهلویم آتش گرفت.تکان میخوردم ؛میمردم.آنقدر جیغ کشیدم که خرچنگ
گفت:
-شاهین الان میمیره !
شاهین با عصبانیت روی صورتم خیمه زد و گفت:
-نه... دلم نیومد یه دفعه بکشمش و خلاصش کنم.توى اتاق بغلی مث سگ مرده افتاده. فهمیدی؟ میخوام زجرش بدم.
مور مور شدم.شاید فکر کردن به سوء تفاهم در این شرایط یک نوع جوک محسوب میشد
اما من با دلی پر غصه با آن حال وخیم؛به این فکر کردم که اگر او هم همراه ماست پس هنوز
نمیداند من بی گناه هستم!!
این دیگر ته بدبختی بود! تصویر ذهنی امیراحسان در حال حاضر این بود:
بهار نامرد و خائن است!!
از تصور همچین تصوری؛با جیغ و بی تابی گفتم :
-خدا منو بکش خدا...! حالا در موردم چه فکری
میکنه؟!
و های های زار زدم.خرچنگ با خنده گفت:
-شهرزاد گفت هذیون گفتنش شروع شد تعجب نکنیما! الان شروع شده.
با نفرت رویم خیمه زد
و گفت:
-کاری با شما دوتا زن و شوهر بکنیم که تو تاریخ که هیچی...
شاهین غرید:
-بشین خرچنگ.
گند بزنند به آن ریاستش که شاهین به او فرمان میداد!
خرچنگ نشست و گفت:
-شاهین واسم عزیزه.حیف....
کیان که به شدت از او حس تنفر داشتم گفت:
-شاهین داشتم میزدمش تو اتاق دیوونه شده بود
مرتیکه! هر یه مشت و لگدی که میخورد میگفت "بهار" !
شاهین روانی تر شد.با فریاد فحش زشتی داد ومن از خجالت آب شدم.هار شده بود.غرید:
-کیان اینو بگیر دهن این زنیکرو ببند تا صداش نیاد اون اتاق.فقط بذارید بشنوه.وحشت زده تخت را چنگ زدم. کیان اما....خونسرد و آرام نزدیک شد..روسری بود چه بود؛نمیدانم.محکم به دهانم بست و دستش را روی بینیش گذاشت و گفت:-"هیش"....میدانستم توان باز کردن گره به آن سفتی را ندارم.پس با وجود دستهای آزاد تنها با چشمانی اشک آلود گوش سپردم.
هوو داشتم؟ عیبی نداشت آن لحظه یادم نبود. برای من زانتیای درب و داغان گل زد اما برای زن
جدیدش شاسی بلند خرید؟ آن لحظه آن هم مهم نبود.
درست شب پیدا شدنم؛دست رویم بلند کرد؟؟ آن هم عیبی نداشت...میدانی چه یادم بود؟ اینکه
من روزی از او یک گل نرگس داشتم.اینکه وقت هایی داشتیم که عاشق بودیم. عاشق و شاد... پس؛وقتی که اولین داد را کشید؛جگرم خون شد.کتکش میزد شاهین ذلیل شده.ضعیف گیرش آورده بودند.
احسان قوی را مثل یک کودک میزدند.لحظه ای که تیر خوردم به یاد دارم که امیراحسان بر
شاهین غالب بود.رزمی کار بود مثلا...اما حالا عربده هایش جگرم را خون میکرد.شاهین با فریاد
گفت:
-زنتو کشتی! خاک تو سرت...البته یکی دیگه داری این نشد اون، اون نشد یکی دیگه.خوب بلدی که تو!
با التماس به کیان نگاه کردم اما بی رحم ؛با یک لبخند نگاهم میکرد
-بگو غلط کردم.
امیراحسان فریاد زد:
-نمیگم
-بگو
-نمیگم پست فطرت.
نمیدانم چه کارش کرد که از فریادش عرش به لرزه درآمد
-"یا حسین"
با غصه چشم بستم و فقط اشک ریختم.در اتاق باز شد و شاهین وحشی با قهقهه ى شیطانی
گفت:
-نسل آقا سید منقرض شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛