eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ یه بیست دقیقه گذشت ، و فاطمه هم نگران شد..چون مادرم اخالقش طوری بود که شماره بچه هاش میوفتاد، اگر جایی بود یا متوجه نمیشد یا سرنماز بود ، بعدا خودش زنگ میزد و از نگرانی درمون میاورد. فاطمه گفت : _بزار زنگ بزنم به مادرت ببینم این بار جواب میده یا نه.. فاطمه زنگ زد ولی بازم مادرم جواب نداد. گفت: _زنگ میزنم به معصومه خانم همسایه مادرت اینا توی شمال. اون بره یه سر بزنه ویلاتون ببینه چخبره. دلم شور افتاده محسن. با موبایلش زنگ زد به همسایه ویلامون توی شمال..حدود هفت_هشت تا بوق خورد.. تلفن روی آیفن بود. جواب داد: +الو سلام معصومه خانم خوبید؟ _سلام..ممنونم... شما؟ +فاطمه زهرا هستم. عروسِ راضیه خانم که همسایتون هستند توی شمال. همسر آقای سلیمانی. _آها چطورید عروس خانم خوبید؟ آقاتون خوبن. چه عجب یادی از ما کردید؟ +ممنونم عزیزم. شما لطف دارید..ببخشید معصومه خانم یه زحمت دارم براتون. اگه میشه لطف کنید ویلای مادرشوهرم اینا یه سر بزنید. الان آقام زنگ زد به اونجا جواب ندادن. منم چند دیقه بعدش زنگ زدم بازم هیچکی جواب‌نمیده. آخه مادر شوهرم از صبح یه خرده حال ندارم بوده.. برای همین یه خرده استرس گرفتیم ما اینجا.. میشه فوری یه خبر بگیرید و بهم آمارش و بدید.؟ _آره حتما عزیزم. الان یا خودم میرم. یا میگم داریوش بره و به حاج خانم میگیم که شما زنگ زدید و نگران شدید.تا خودش به شما زنگ بزنه. +ممنونم منتظرم. یه ربع گذشت دیدم زنگ نزد. اینبار خودم شماره ویلارو گرفتم دوباره تا ببینیم چخبره. چهار پنج تا بوق خورد دیدم یکی جواب داد اما صدای مادرم نبود.. گفتم: +الو. سلام شما کی هستی تلفن و جواب دادی؟ _سلام آقای سلیمانی.. خوبید.. معصومه هستم همسایه مادرتون.. +آها چطوری معصومه خانم.. خوبی شما. ببخشید نشناختم.. _آقای سلیمانی من چنددیقه هست رسیدم. دیدم در باز بود اومدم داخل. مادرتون کنار پله افتاده بود. بیهوش هم شده. +یا ابالفضل العباس..آخه چرا؟؟😨 _نمیدونم بخدا... +معصومه خانم آقا داریوش خونه هست؟(داریوش شوهر معصومه بود) _بله خونه هست. +پس اگه زحمتی نیست ، با آقا داریوش خیلی فوری برسونیدش بیمارستان. _چشم. چشم. +ممنونم. در دسترس هم باشید، باهاتون در ارتباطم من. _حتما آقای سلیمانی. به روی چشم..فقط شرمنده هستم یه موضوعی هست. دیدم داره خجالت میکشه برای گفتن، بهش گفتم: +معصومه خانم چیزی شده؟ نمیتونید ببریدش بیمارستان مگه؟؟ اگر نمیتونید بگیدو تعارف نکنید. _ وایییی آقای سلیمانی نگید اینطور تورو خدا.. این چه حرفیه. وظیفمونه. فقط راستش و بخواید داریوش بیکاره. ما‌ هیچ پولی توی خونه نداریم. اگه بیمارستان پول بخواد چی؟ +معصومه خانم از این بابت خیالتون راحته راحت باشه. من یا کارت به کارت میکنم یا میگم یکی از دوستانم توی شمال پول و دم بیمارستان برسونه به شما. خوبه؟ _بله ممنونم. ببخشید تورو خدا ناراحت نشیدااا. +نه . فقط لطفا سریع حاج خانوم و ببریدش بیمارستان. یاعلی فاطمه کنارم بود و دید بدجور آشفته شدم، و شنیده چی شده، سریع بلند شد از سر سفره‌ی ناهارو خواست آماده بشه بیایم شمال.. +فاطمه صبر کن..عجله نکن فدات شم.. ببینم اصلا سازمان اجازه میده من برم شمال الآن. این همه کار و ماموریت داریم این روزا. بعید میدونم اجازه خروج از تهران و بهم بدن.. زنگ زدم به حاج کاظم. حاجی جواب داد: _سلام عاکف جان. +سالم حاجی خوبی. _اتفاقا میخواستم بهت بگم نیای امروز ۰۳۴ (خونه امن) برو به کارات برس. چون وسط مرخصیت هم کشوندیمت اداره.. برای همین برو به ادامه مرخصیت برس.. +الان وضعیت چطوره؟ ماهواره ان‌شاءالله پرتاب میشه توی این چند روز؟ _اینطور که آخرین خبرو عطا بهمون داده تا نیم ساعت دیگه سیستم برای جهت‌یابی آماده میشه. چند روزی هم کارای ریز داره باید انجام بشه.. بعدش باید ببینیم ماهواره رو چه زمانی میفرستن.. چون مقامات سیاسی وامنیتی کشور حضور دارن توی این پروژه پرتاب. +از مجیدی چخبر؟ چیزی دستگیرتون شد توی شنود؟؟ _چیز خاصی نه، ولی با این حال بچه ها بازم دارن مکالماتش و شنود و کنترل میکنن تا اگر حرف خاصی یا کد خاصی بود بررسی کنن ببینن چیه موضوع..زمانی هم که از محل کارش خارج میشه تحت تعقیبه. +حاجی از شمال خبر رسیده بهم که مادرم حالش بد شده. الآن هم دارن میبرنش بیمارستان. _یا فاطمه زهرا!!! چرا؟؟ ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۹ و ۷۰ _یا فاطمه‌ی زهرا !! چرا؟؟ +فعلا مشخص نیست.. _عاکف فکر نمیکنم بهت اینجا نیاز داشته باشیم فعلا.. به نظرم برو شمال پیش مادرت و دنبال کار درمانش باش. +نه حاجی. من نمیتونم برم. تا از پرتاب ماهواره خیالم جمع نشه نمیتونم از تهران برم. _خیالت جمع باشه.. برو دنبال کارای مادرت تا اتفاقی نیفته براش. الان نیاز هست که تو اونجا پیشش باشی. بابت اینجا هم خیالت جمع باشه اتفاقی نمی‌افته. +حاجی مطمئنی؟ _اگه مطمئن نبودم میگفتم نرو، بمون اینجا کنار من توی تهران.. برو خیالت جمع. اگه اینجا کاری هم داری، بهم بگو تا به عاصف عبدالزهرا بگم برات انجام بده توی تهران +نه حاجی ممنونم. اگه کاری بود مزاحمتون میشم. خدا خیرتون بده. فعلا خداحافظ. قطع کردیم و به فاطمه گفتم : +فوری آماده شو بریم.. لفتش نده فقط. فاطمه آماده شد و فوری اومدیم پایین و ماشین و گرفتیم و حرکت کردیم سمت شمال. توی راه زنگ زدم به یکی از دوستانم که پدرش همرزم پدر شهیدم بود. پدر دوستم سه ماه بعد از شهادت پدرم توی یکی از عملیات های مهم سپاه شهید شده بود. دوستم توی نیروی انتظامی شمال کشور کار میکرد و از رده بالاهای انتظامی اون استان بود. اسمش مهدی بود. دوست دوران زندگیمون توی مشهد بود که دوسالی بنابر دلایلی اونجا زندگی کردیم من و خانوادم و اون و خانوادش. موقع آشناییمون من تازه توی سیستم اومده بودم. اونم چندوقت بعدش رفته بود نیروی انتظامی..باهم صمیمی بودیم خیلی. بهش زنگ زدم جواب نداد. زنگ زدم خونشون و خانمش گوشی و گرفت، گفتم: +سلام آبجی خوبید؟ شناختید؟ _سلام. بله شناختم. خوبید شما داداش عاکف؟ فاطمه زهرا جان خوبن؟ +ممنونم. ببخشید مهدی کجاست؟ _نمیدونم. ولی طبق معمول احتمالا سر کارشه دیگه. +تماس بگیرید فوری باهاش.. بگید بهم زنگ بزنه کار واجب دارم. چون جواب نمیده تلفنم و. اگه شماره دیگه ای داره بهم بدید. _نه همون شماره ای که چند سال هست داره، هنوز همون هست. ببینم میتونم پیداش کنم.. اگر جوابم و داد میگم بهتون زنگ بزنه. قطع کردیم و ۱۰ دیقه بعد دیدم خود مهدی زنگ زد و جواب دادم: +سلام مهدی معلومه کجایی؟ _داداش سلام. خوبی آقا عاکف گل؟ چه عجب؟ روت شد زنگ بزنی احوالم و بپرسی؟ +ممنونم. تو معلومه کجایی؟ جوابم و نمیدی چرا؟ امروز خودم میام شمال میبینمت. فعلا گله نکن ازم. _باشه. بخشیدمت این یک بارو. ببخشید من جلسه بودم نتونستم جواب بدم. شرمندتم. الان تموم شد و اومدم بیرون، دیدم خانومم زنگ زد که گفت فلانی کارت داره و منم فوری بهت زنگ زدم. +مهدی برات یه زحمتی دارم. مادرم یکی دو روزیه که اونجاست. اومده شمال. چند دیقه قبل حالش بد شدو بردنش بیمارستان. _نه!!!! تو چی میگی؟ بیمارستان؟!! کدوم بیمارستان؟ +قرار بود ببرن بیمارستان آیت الله‌طالقانی چالوس. اون دفعه باهم رفتیم فشارت پایین اومده بود. قرار شد ببرنش همونجا آخرین خبری که دارم..ببین مهدی، من نمیدونم چقدر الان اونجا پول نیازه.. میخوام بری بیمارستان و به این خانواده‌ای که مادرم و بردن بیمارستان پول برسونی..دستشون پر باشه. بعدش همونجا هواشون و داشته باش و کم و کسریشون وبرس. رسیدم شمال از خجالتت در میام. _باشه داداش خیالت جمع. فقط یواش تر بیا توی جاده وعجله نکن. من میرم بیمارستان و هر خبری شدبهت میگم. +ممنونم خداحافظ. توی راه بودیم که فاطمه گفت: _محسن. اصلا یادم رفت شیر گازو ببندم. دلم شور افتاده. بزار به داداشم اینا زنگ بزنم بگم برن ببینن خونمونو. چند دیقه بیشتر با ما فاصله ندارن که. +فاطمه حواست کجاست؟ الان باید متوجه بشی؟ اه. _دعوام نکن محسن. دعوام نکن. من مقصر نیستم. عجله ای شد همه چیز. +زنگ بزن به داداشت یا عروستون بگو فورا برن ببینن تا گندش در نیومد.. زنگ زد به زن داداشش که یه نسخه از کلید خونمون و داشت، برای همینطور مواقع که ما نیستیم.. بهش گفت: +سالم آناهیتا جان. خوبی؟ میگم عزیزم، با آقا محسن داریم میریم ویلای مادرش اینا شمال. میتونی خودت یا آقا داداشم ابوالفضل، برید یه کدومتون خونمون، زحمت بکشید شیرگازو چک کنید؟؟ چون هول هولکی اومدیم دیگه نشد ببینم. فراموش کرده بودم.. به زن داداشش گفت و قرار شد برن ببینن و بهمون خبر بدن. حدود دوساعتی گذشت.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۱ و ۷۲ حدود دوساعتی گذشت... و ماهم به صورت تلفنی تا حدودی با شمال در ارتباط بودیم.. توی مسیر بودیم که داریوش، همسر معصومه خانم زنگ میزنه به موبایل من.. منم چون پشت فرمون بودم ،و جاده یه کم خطرناک بود و دره داشت،و سرعتم شدیدا بالا بود، دادم گوشی و به فاطمه... فاطمه جواب داد و تلفن و گذاشت روی آیفون.. داریوش گفت: _سلام خانم سلیمانی.. من شوهر معصومه هستم.. مادر آقای سلیمانی حالش خوب شده. توی بیمارستان دارن درمانش میکنند و به هوش اومده .. الانم دکترا پیشش هستن. خبر و داد و قطع کرد تلفن و ! هم من و هم فاطمه هردوخوشحال شدیم.. دیگه فاصله ای هم تا چالوس نداشتیم با این سرعتی که من اومدم..یه جایی زدیم کنارو تا این چندساعت رانندگی که باعجله داشتیم میرفتیم، پیاده بشیم و یه آبی به دست و رومون بزنیم. چون خیالمون جمع شده بود که دیگه مادرم وضعیتش بهتره خداروشکر. از ماشین که پیاده میشیم، فاطمه قفس طوطیشَم میاره بیرون. بعد طوطی رو از قفس میاره بیرون و میگیره روی دستش. با یه کم بی حوصلگی و یه کم چاشنی عصبانیت بهش گفتم: +این و کجا میاری؟ _خب آوردمش بیرون دیگه. دوسش دارم دیگه محسن. چرا تو هی دم به ثانیه همش گیر میدی به این؟ الانم که عجله‌ای نداریم. مادرتم الحمدلله حالش خوبه. +هوووففففف.. امان از دست تو فاطمه.. لعنت به این عاصف که طوطی رو داد بهت. _واااا .. به اون طفلک چیکار داری؟ خوبه خودت بیشتر دلت میخواست. توی دلم خندیدم و داشتم میرفتم چای و آب جوش بگیرم از مغازه سر راهی، که دیدم یهویی طوطی پرید و رفت.. همینجوری از بین درخت ها و سنگ ها داشت می رفت پایین نزدیک یه رودخونه. فاطمه هم همینجوری دنبالش رفت. فاطمه هم میره لحظه آخر بگیره طوطی رو که نیفته توی آب ، تعادلش و ازدست میده و بین سنگایی که اونجا بود، میفته داخل آب.. از شانس بد ما آب رودخونه هم شدت داشت. فاطمه هم با جریان آب که یه کم سرعت داشت میره..بلافاصله خودم و رسوندم نزدیک رودخونه و فوراً شیرجه زدم توی آب و همراه جریان آب رفتم.. فکر کنم حدودا یک و نیم متر بود عمق آب رودخونه.. واقعا رودخونه ای به این شدت من ندیده بودم... حدود ۱۰ متر رفتیم جلو و با جریان آب شنا کردم و چنگ انداختم محکم چادر فاطمه رو کشیدم. ازشانس خوبمون چادرش لبنانی بود و از سرش جدا نشد.. بغلش کردم و فوری آوردمش بیرون.. خدا روشکر فاطمه رو نجات دادم...اومدیم از آب بیرون و حالا فاطمه همینطور از ترس گریه میکرد و میلرزید.. منم کفری شده بودم..میخواستم بهش‌حرف بزنم، جلوی خودم و میگرفتم.. میخواستم چیزی نگم، خون داشت خونم و میخورد.. خلاصه تنها کاری که تونستم بکنم اونم این بود که یه سنگ و بردارم و محکم بزنم زمین و به چهارتا سنگه دیگه و یه کم داد و بیداد کردم تا خودم و خالی کنم.. تنمون همه خیس شده بود.. فوری اومدیم از رودخونه بالا و کنار جاده ماشینمون و گرفتیم و رفتیم یه مغازه ی خیاطی پیدا کردیم ، و لباسایی که همراه خودمون آوردیم و رفتیم داخلش عوض کردیم. فاطمه هم از ترس من دیگه حرف نمیزد اون مسیری که باقی مونده بود تا بیمارستان. فقط سرش و تکیه داده بود به صندلی و آروم گریه میکرد و اشک میریخت.. منم کلافه بودم. نزدیک بیمارستان زدم کنار و بهش آروم گفتم: +ببینمت. دیدم روش و سمت من نمیکنه. دوباره یه کم جدی تر بهش گفتم: +بهت گفتم ببینمت.. روت و اینور کن.. روش و کرد سمت من دیدم چشماش همه قرمز شده از بس گریه کرده.. بهش گفتم: +وقتی بهت یه بار میگم ببینمت، باید روت و برگردونی تا ببینمت.. این و که انجام نمیدی کلافم میکنی بیشتر.چته؟ چرا اینطور میکنی فاطمه؟ تموم شد دیگه.. چرا داری گریه میکنی انقدر؟هرچی بود تموم شد رفت.. اشکاتم پاک کن لطفا. همینطور اشک می ریخت . هق هق میکرد، گفت: _برخوردت درست نبود محسن.. مگه عمدا من این کار و کردم.؟ به عاصف پریدی الکی. به من میپری الکی. چته تو خب +ببخشید.. من ازت عذر میخوام.. حق با توعه.. من نباید این رفتارو میکردم باهات.. اما خب حق بده بهم. منم ترسیدم غرق بشی. واقعا یه طوطی ارزشش و داشت که به این روز بندازی من و خودت و ؟ سکوت کرد و چیزی نگفت.. بهش گفتم: +حالا هم اشکات و پاک کن عزیزم... لطفا. یه لبخندی زد به خاطر دل من و کم کم آروم شد و به مسیر ادامه دادیم.رفتیم سمت بیمارستان... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۳ و ۷۴ رفتیم سمت بیمارستان و مادرم و همونجا دیدم و کارای ترخیصش و انجام دادیم من و مهدی.. خداروشکر حال عمومیش خوب بود و دکترا اجازه ترخیص دادند. با مهدی خداحافظی کردم و رفت و قرار شد هم دیگرو فرداش ببینیم.داریوش و معصومه خانم هم پیش مادرم بودند توی بیمارستان.. بعد از ترخیص اومدیم بیرون و داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدم موبایل شخصیم‌که مخصوص خانواده و غیر کاری هست زنگ میخوره. از ماشین و جمع فاصله گرفتم یه ۱۰ پونزده متر رفتم اونطرف تر جواب دادم.نگاه کردم دیدم از خونه ی برادر خانوم من هست. جواب دادم: +جانم بفرمایید؟ _سلام آقا محسن. خوبید؟ _سلام..ممنونم.. شماخوبی آناهیتا خانم..درخدمتم.. _زنده باشید.. راستش آقا محسن ، هرچی موبایل فاطمه زهرا جان و میگیرم در دسترس نیست. مجبور شدم به شما زنگ بزنم. +نه خواهش میکنم.. بفرمایید... چیزی شده؟ راستی رفتید خونه رو دیدید؟ _بله برای همین زنگ زدم. راستش فاطمه‌بهم گفت برو خونمون شیرگازو چک کن ، منم چنددیقه بعدش رفتم. وقتی رسیدم دیدم درب خونتون بازه. انگار دزد اومده بود خونتون. همه چیز به هم ریخته بود. وقتی اینطور گفت انگار با این حرفش یکی با چکش زد توی سرم. خیلی خبر بدی بود.. بعد گفت: _آقا محسن هرچی شمارتون و گرفتم جواب ندادید. فاطمه هم در دسترس نبود.. مجبور شدم به ۱۱۰ زنگ بزنم. +واییییی. برای چی به ۱۱۰ زنگ زدیدآناهیتا خانم. نباید این کارو میکردید. _میدونم نباید زنگ میزدم به ۱۰۰ بخاطر مسائل کاریتون. ولی مجبور شدم. چونکه جواب نمیدادید..آقا محسن تورو خدا یه کاری کنید.. الان ابوالفضل و بردن بازداشتگاه. بهش مشکوک شدن. +ابوالفضل و چرا؟ _نمیدونم.. پلیس میگه مشکوکه!! +خیل خب. حالا شده دیگه. فقط از این لحظه به بعد بدون اطلاع من کاری نمیکنید. خودم درستش میکنم از اینجا به بعد و. تکرار میکنم آناهیتا خانم، بدون هماهنگی با من کاری نمیکنید و قدم از قدم بر نمیدارید. _چشم آقا محسن.. فقط تورو خدا یه کاری کنید. میدونید که قرصای ابوالفضل دیر بشه، چی میشه. حالش بد میشه و تشنج میکنه. +خیل خب نگران نباشید. خیالتون راحت باشه و خودم پیگیری میکنم و الان درستش میکنم. ✍اما نکته ای که باید شما مخاطبان محترم بدونید: ابوالفضل داداشِ فاطمه هست و جانباز اعصاب و روانه، و موجی هست. پلیس ها وقتی میان خونه رو بررسی کنن بعد از سرقت، میبینن این یه خرده زیادی شوخی میکنه بین این گیرودار، و سر صورتش زخمی و به هم ریخته هست، بهش مشکوک میشن.بهش میگن چیزی میزنی؟ اونم با طنزو مسخره بازی جوابشون و میده.. چون دست خودش نبوده.. مثلا یه بار یکی همین حرف و بهش زد و گفت چیزی میزنی؟ ابوالفضل هم چون دست خودش نبود گفت: آره... خیلی چیزا میزنیم.. اتفاقا یه بار با حاجی و ممد آرپیچی و احمد دوشکا و مصطفی تانک، بهمن باقالی و ایوب لگن، باهم رفتیم کربلا (منظورش از کربال میدون جنگ بود.) حاجی میگفت بزن. ممد میگفت بزن. ایوب لگن میگفت اونا اونجاست، همینجوری میزدن. همه میزدن.. همه میزدن و ماهم میزدیم.. یهویی خمپاره زدن ممد آرپیچی ترکید. مصطفی تانک هم سرش و زدن.. ایوب لگن هم چشمش پرید..اینارو تعریف میکرد همینطور.. یهویی با این خاطرات حالش بد میشه و سرش و چپ و راست میزنه توی دیوار...چون جانبازای اعصاب و روان همینن.. خاطراتشون خیلی تلخه.. خدا میدونه همین الآن دارم تایپ میکنم به یادش می افتم، چشمام خیس میشه و دلم میشکنه. خیلی از این بچه‌های جانباز اعصاب و روان حتی یه زندگی خوب و راحت ندارن.. نه خودشون زندگی خوبی دارن، و نه خانواده هاشون..بگذریم.... داشتم میگفتم... پلیس بهشون میگه: _این کلیدو غیر شما کسی دیگه هم داره؟ زن داداش فاطمه میگه نه. صاحب خونه داره و ما. که اونم وقتی اینا نیستند، یه وقت کاری پیش بیاد ما براشون انجام میدیم مثل حالا که میخواستم شیرگازو چک کنم.. پلیس به برادرخانم ما این وسط مشکوک میشه و میگه : _شما باید با ما بیای کلانتری. خانومش میگه : _جناب سروان چرا شوهر من و دارید میبرید؟ این که گناهی نداره. پلیس هم شک میکنه که برادر خانوم من معتاد باشه و شاید کار اون باشه... میگه: _باید با ما بیاد. خانمش میگه: _شوهرم جانباز اعصاب و روان هست. پلیسا میگن: _کارت جانبازیش و بیارید. خانمش گفت: _کارت نمیگیره. میگه من برای رضای خدا رفتم... همش میگه من نرفتم که کارت بگیرم و فلان شه. مشکل ماهم همینه باهاش که نمیره کارت بگیره تا..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۵ و ۷۶ خانمش گفت: _کارت نمیگیره. میگه من برای رضای خدا رفتم... همش میگه من نرفتم که کارت بگیرم و فلان شه. مشکل ماهم همینه باهاش که نمیره کارت بگیره تا اینطور موقع‌ها حداقل داستان نداشته باشیم... خلاصه میبرنش بازداشتگاه. وقتی میبرنش زن داداشِ فاطمه زنگ میزنه به من و ، میگه موضوع از چه قرار هست. بعد از تماس زن داداشِ فاطمه، عطا به خط کاریم زنگ زد. جوابم دادم و فوری بهش گفتم: +سلام عطا. آماده شد؟؟ _سلام عاکف جان. میخواستم خبر خوش و بهت بدم. همه چیز آماده هست و ان‌شاءالله تا یکی دوساعت دیگه هم واحدای سیار محل سیگنالای مزاحم و پیدا میکنند. پی ان دی هم آماده و داره به کار گیری میشه. ان شاءالله طی چند روز آینده ماهواره پرتاب میشه.. +خداروشکر. خسته نباشی برادر. _راستی داداش، حال مادرت چطوره؟ +خوبه الان داریم از بیمارستان میبریمش خونه. منم سریع خودم و میرسونم تهران به تو. _اگه تهران کاری داشتی بهم بگو. +نه قربانت. به این چیزا کاری نداشته باش فعلا.. تو اونجا هستی فقط توجه کن کارای سکوی پرتاب به خوبی پیش بره. خداحافظ. فوری زنگ زدم به دفترِ عاصف توی مرکز ۰۳۴ یا همون خونه امنی که برای هدایت همین پرونده مربوط به سیگنالای مزاحم برای پرتاب ماهواره، که مستقر بودند. دو سه تا بوق خورد و جواب داد: +سلام عاصف عبدالزهرا _سلام داداش. +داداش جان خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوام فوری بلندشی، بگیری بری خونه ی من، ببینی اونجا چخبره. ظاهرا یکی رفته همه چیزو به هم ریخته. فقط میخوام خودت تنهایی بری بررسی کنی و ببینی دزدی بوده یا اینکه دنبال چیزی دیگه بوده.. ضمنا عاصف تاکید میکنم که حتما اینم بررسی کن و ببین مسئله امنیتی هست یا نه. دقیق بررسی کن این موضوع و. اگر امنیتی هست گزارشش و بهم بده.. _باشه همین الان میرم. به حاج کاظمم میگم یکی و تعیین کنه و بزاره برای حفاظت از خونت. تا تو برگردی. +نه . نه . نه . اصلا این کارو نکن. _باشه داداش.. چرا عصبی میشی؟ +من به تو گفتم که بری اینکارو انجام بدی برای اینکه نمیخوام ذهن حاج کاظم الآن وسط درگیری روی پرونده سیگنالای مزاحمی که دشمن داره میفرسته، درگیر این موضوع بشه. میفهمی چی میگم که؟ به موقع خودم بهش میگم. ضمنا، برادر خانوم من و به عنوان متهم دزدی خونه من بردن بازداشتگاه. سریع برو بیارش بیرون و به نیروی انتظامی نامه بزنید نیازی نیست کاری کنند. پرونده خونه من و بگو مختومه اعلام کنن.. حواست باشه نفهمن ما برای کجاییم... فقط یه نامه نگاری ساده کنید و بگید با خونه من کاری نداشته باشن. _چشم. خیالت راحت باشه و بهت زنگ میزنم خبرش و میدم. یاعلی رفتم سمت ماشین و دیدم داریوش و معصومه خانم سوار نشدند. فقط فاطمه و مادرم سوار شدند. فاطمه که دید من خیلی تلفنم زنگ خورده گفت: _چیزی شده؟ +نه خانوم چیزی نشده. از تهران بود. دوستام پیگیر حال مامان بودند که حالش چطوره و کمکی اگه میخوام بگم بهشون. (نمیخواستم بگم خونه رو دزد زده و از همه بدتر ، اینکه داداشش و بردن..) فقط سریعتر بریم ویلا که باید برگردیم فوری تهران. میخوام یه بلیط بگیرم فاطمه جان، تو و مامان بیاید تهران. مامان باید چند روز ویژه زیر نظر خودم باشه و ازش مراقبت کنیم تا حالش بهتر بشه.. _ محسن ما که تازه اومدیم. تو هم خسته‌ای. حداقل استراحت کن. از دوروز قبل تا امروز ماموریت بودی. چشمات همه پف کرده.. +مهم نیست فدات شم.. باز هفته ی دیگه من و تو و مامان میایم اینجا... سر و چشم منم همیشه همینه. به داریوش و معصومه خانم گفتم: +شما چرا سوار نمیشید؟ _ممنون ما خودمون میریم. +نه بیاید سوار شید. باهم میریم دیگه. خلاصه، سوار شدن و همه رفتیم سمت خونه مادرم. نیم ساعت بعد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. معصومه خانم و فاطمه به مادرم کمک کردن و بردنش توی خونه. داریوش دم در ایستاده بود. گفتم: +بفرمایید داخل. _نه دیگه. خیلی ممنون. +تعارف نکنید. _نه.. تعارف نمیکنم، ممنونم.. معصومه هم بیاد و بریم خونه. +هرجور راحتید. ببخشید به هرحال. خیلی زحمت کشیدید. باعث دردسر شما شدیم. داریوش یه خرده گیج میزد. بدجور بهش میخ شدم. گفت: _نه این چه حرفیه راضیه خانم هم عین مادر خودمه. حالا شما اصرار میکنی باشه، پس من یه سر میرم خونه و برمیگردم اینجا دوباره. +!!!!!!!! باشه برو و بیا.. توی دلم گفتم... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۷ و ۷۸ توی دلم گفتم اسکولمون کرده میگه نمیام باز میگه میام.. داریوش یه جوان حدودا ۲۵ساله بود. خانومش هم حدودا ۲۱سنش بود. داریوش رفت خونشون و منم داشتم درو می بستم که برم دنبال بلیط هواپیما برای مادرم و فاطمه، دیدم فاطمه داره میاد بیرون. رفتم داخل حیاط سمتش و با حالت عصبی و پریشونی و اضطراب گفت: _محسن چی شده؟ چرا چیزی به من نمیگی؟ دستش و گرفتم و گفتم +چی و باید بهت بگم دورت بگردم.. چرا انقدر مضطربی؟ _محسن چی و داری ازم پنهون میکنی؟ تو میدونی از پنهان کاری بدم میاد. +عزیزم، پنهان چیه؟ این چه حرفیه؟ _نه.. یه چیزی هست که تو نمیگی بهم.. تلفنایی که بهت خورد توی بیمارستان، به موبایل کاریت نبوده.. به موبایل شخصیت بوده.. همه رو متوجه شدم..بعدشم کلا توی خودتی و داری فکر میکنی.. من میفهمم تو وقتی فکر میکنی و ذهنت مشغوله حالت صورتت چه شکلیه.. چشمات چه شکلی میشه..صدبار توی این چندسال زندگی مشترکمون امتحانت کردم و دیدم.. دیدم نمیشه بیشتر از این پنهون کنم و فهمیده یه اتفاقی افتاده، سرم و انداختم پایین و با ناراحتی گفتم: +ظاهرا یکی رفته خونمون !! _دددززززززدددددددد؟؟ +یوااااش. عه..آروم باش یه کم.. چرا میترسی زود.. حالا شاید دزد نباشه. _بیخود نبود دلم شور میزد. یعنی چی که میگی شاید دزد نباشه؟!! نیومدن به همسایه‌ها و آشناهامون جاخالی باد بگن که اومدیم شمال.. دزده دیگه. خندیدم و گفتم: +هیچ چی نیست عزیزم..مهم نیست.. آروم باش.. برو بالا استراحت کن.. یه چیزی هم بخور ضعف نری.. نگران هم نباش..همکارام و فرستادم برن بررسی کنن _حالا چی و بردن؟ +چیزی و بعید میدونم برده باشن.. گفتم بهت که، همکارام دارن بررسی میکنن ، تو هم اصلا نگران نباش..عاصف رفت اونجا.. فقط فعلا داداشت ابوالفضل و به عنوان متهم بردن کانتری... ظاهرا بهش شک کردند. گریه افتاد و گفت: _وایییی محسن.. داداشم و برای چی بردن. +عزیزم ناراحت نباش دورت بگردم. به بچه های ادارمون زنگ زدم برن آزادش کنند. خیلی زود میاد بیرون.. خب پلیس کارش همینه دیگه.. ماهم کارمون همینه.. به چیزی که شک میکنیم میگیریم بررسی میکنیم دیگه..نگران نباش.. بچه ها قراره برن خونه ما رو ببین چخبره. قراره تا نیم ساعت، یک ساعت دیگه، بهمون خبر بدن.. الانم چشمات و پاک کن. تو برو بالا پیش مادرجون، من برم ماشین و قشنگ دم در پارک کنم بیام. فعلا نِمیرم بلیط نمیگیرم. یه کم استراحت میکنم بعدا میرم... خوبه حالا؟ تو فقط اشکات و پاک کن.. خلاصه تونسم فاطمه رو آروم کنم و اشکش و پاک کنه و بفرستمش بره بالا پیش مادرم. قشنگ مطمئن شدم فاطمه رفت داخل، درو بستم و اومدم سمت ماشین یه لحظه چشمم افتاد به سمت چپ کوچه و متوجه شدم یکی داره از گوشه دیوار من و میبینه و تا متوجه شد که فهمیدم، سرش و فوری کشید عقب و پشت دیوار قایم شد.. فاصله من و اونی که داشت من و دید میزد، حدود ۶۰متری میشد.. یه باغ روبروی ویلامون بود و فوری رفتم سمت اون باغ.. پیش خودم گفتم تا دوباره سرش و نیاورد بیرون باید بپرم برم داخل باغ.. پریدم رفتم داخلش. رفتم وسطای باغ و اسلحم و مسلح کردم و از دیوار ضلع شرقی باغ پریدم دوباره بیرون توی کوچه بغلیش. من دیگه پشت سر اون آدم بودم و داشتم میدیدمش قشنگ... آروم رفتم سمتش.. دیدم هنوز داره اون آدم از گوشه دیوار سمت خونه مادرم و دید میزنه. اسلحه رو نشونه گرفتم و ، آروم و قدم_قدم زنان و آهسته، رفتم سمتش. اسلحه رو از پشت گذاشتم روی سرش و گفتم: +تکون بخوری میزنم مغزت و داغون میکنم. آروم برگرد و روت و کن سمت دیوار و دستتو بزار روی سرت... پاهاتم به عرضِ شونه هات باز کن. حرکت اضافی داشته باشی مادرت و به عزات می نشونم و مثل سگ میکشمت. شروع کردم گشتمش و دیدم مسلحه. اسلحش و از کمرش باز کردم . و بهش گفتم : _بریم سمت ماشینتون. رفتیم سمت ماشینشون و راننده ای که داخل بود، دیدم یه کم ترسیده و داره با موبایلش ور میره. با اسلحه به راننده اشاره زدم: _بنداز پایین موبایلت و. اونم انداخت روی داشبورد ماشین. فوری رفتم سمت ماشین و به اونی که اسیرش کردم گفتم: _برو داخل ماشین ..میری صندلی جلو میشینی خودمم رفتم صندلی عقب و مسلح نشستم. منتظر بودم ..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۹ و ۸۰ منتظر بودم یه حرکت اضافی کنند، تا هر دوتاشون و بزنم سوراخ سوراخ کنم. به اونی که اسیرش کردم دستبند دادم و گفتم: +بزنش به دستای رفیقت و تن فرمون ببند دستش و با دستبند، بعدشم کلید دستبندو بده به من.. سوییچ و اسلحش و بگیر. اسلحه رو میزاری روی داشبورد ماشین.. لوله اسلحه رو میزاری رو به سمت بیرون باشه نه سمت عقب.. با انگشتت بزن خشاب و در بیار.. هم اسلحه و هم خشاب و هم سوییچ و بده به من.. هر حرکتی کنید که غلط باشه، همینجا میکشمتون.. والله قسم میزنم و میکشمتون اگر حرکت اضافی داشته باشید. اونم تک تک کارا رو درست انجام داد و بهشون گفتم +حالا مثل بچه ی آدم خوب گوش کنید چی میگم.. از وسطای خروجم از تهران که سمت اتوبان همت بودم داشتم میومدم سمت کرج و بعدشم چالوس، متوجه شدم دارید من و تعقیب میکنید. قشنگ ماشینتون و دیدم. با همین سمند دنبالم بودید.. بعدشم نزدیک چالوس طوطی در رفت سمت رودخونه، خانوم من دنبال طوطی رفت پایین ، شما هم رفتید پایین و داشتید میرفتید سمتش که من سر رسیدم و شما کشیدید کنار و پشت درخت جا خوردید. خیال کردید ندیدمتون؟میتونستم همونجا کارتون و تموم کنم و یا اینکه یه بلایی سرتون بیارم. خودم عمدا کشیدمتون اینجا توی یه جای خلوت تر. شما کی هستید؟ برای چی دنبال من راه افتادید دارید میاید؟ هان؟ با شمام..... همدیگر و نگاه کردن و حرفی نزدن.. دیدم حرف نمیزنن هیچکدوم و جواب من و نمیدن، اسلحه رو مسلح کردم و صدا خفه کن و پیچیدم و گذاشتم روی سر راننده و اون اسلحه ای رو هم که از اون یکی که اسیرکردمش، خشابش و جا زدم و گرفتم گذاشتم روی سر خودش. راننده بهش گفت : _صادق بهش بگو دیگه. بگو ماموریت داشتیم. میخواد بزنه واقعا. اون پسره که اسیرش کرده بودم ،تازه متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم: +برو پایین کفشات و در بیار. بندشم باز کن. (دلیلش این بود که گفتم بره پایین کفشش و در بیاره و بندش و باز کنه، چون که ببینمش داره کارش و درست انجام میده و از زیر صندلی یا جایی اسلحه در نیاره و من و نزنه. چون معلوم نبود با کی طرفم.) پسره گفت: _صبرررر کن. بزار ما تماس بگیریم. + با کجا میخوای تماس بگیری؟ _با همونجایی که بهمون ماموریت دادند. +چه ماموریتی؟ بازم سکوت کردن... یه پس گردنی زدم بهش و سرش داد کشیدم و گفتم: +بهت گفتم چه ماموریتی؟ _اجازه بدید با خودش تماس بگیریم بهتون میگه. +با کی میخوای تماس بگیری؟ مثل اینکه حالیتون نمیشه وقتی میگم چه ماموریتی بازم ساکتید !! پس نمیخواید بگید دیگه؟؟ دیدم بازم جواب ندادند...بهشون گفتم: +جواب نمیدید؟ باشه عیبی نداره. حالا که نمیخواید حرف بزنید یه جور دیگه ای باهاتون حرف میزنم تا مثل بلبل واسم چَه چَه بزنید. اسلحه رو که مسلح بود لولش و آوردم کنار گوش اونی که اسیر کرده بودم و از شانس بدش صدا خفه کن برای این اسلحه نداشتم.. نامردی نکردم و یه تیر شلیک کردم به سقف ماشین تا صدای شلیک توی گوشش بمونه.. بعد بهشون گفتم: +تیر بعدی توی سر هردوتاتون هست.حالا مثل بچه ی آدم بگید چه ماموریتی؟ مکث کرد چندثانیه و گفت: _محافظت از شما. + از منننننننن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!! توی شوک بودم که یهویی دیدم اون پسره داریوش داره میاد سمت ماشین. فوری کلیدِ دستبند و دادم به صادق و گفتم دست دوستت و باز کن و حرکت اضافی هم نکن. آخه نمیخواستم همسایه مادرم متوجه بشه من کی هستم... اما.... فوری سوییچ و دادم به راننده و گفتم: +روشن کن و حرکت کن. فقط خیلی زود از اینجا دور شو.. داریوش داشت همینطور نزدیک میشد از روبرو به ماشین ما. فوری اون پسره ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم و از کنار داریوش گذشتیم و دیدم میخ شد توی ماشین و نگاه کرد.. منم توجه ای بهش نکردم. از اون حوالی ویلا خارج شدیم و رفتیم سمت اوایل اون منطقه که ورودی محل بود. همزمان عاصف عبدالزهراء رفیق و صمیمی ترین همکارم زنگ زد به موبایلم: +سلام عاکف. من الان توی خونتونم. _سلام عاصف عبدالزهراء.. بگو میشنوم. _عاکف جان من توی خونتم و دارم بررسی میکنم همه چیز و. ضمنا برادر خانومتم آزاد کردم. اما در مورد خونت باید بگم ظاهرا برای دزدی نیومدن. +یعنی امنیتیه قضیه؟ _میگم حالا بهت، اما اول یه سوال دارم... +بگو _بهم بگو که، تو ، داخل خونت، توی اتاقت لب تاپ داشتی؟ +نه عاصف جان. اون و همه جا همراه خودم میبرم. الانم همرامه و پیش خانومم هست و یه جای امنه. حالا بگو اونجا چی میبینی؟ _کتابات و.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت10 الهه رحیم پور { کُنَد معشوق را بی دست و پا ...بی تابیِ عاشق} عطرِ برن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت11 الهه رحیم پور نگاهی به ساعت انداختم ... ده دقیقه زودتر رسیده بودم ، داخل ماشین منتظر سوگند نشسته بودم و داشتم حرفهایی راکه میخواهم بگویم مرور میکردم . تا به آن لحظه پیش نیامده بود که در باب این مسئله آنقدر جدی با سوگند صحبت کنم ... نگاهم به در انتشاراتی افتاد ... سوگند پالتوی بلند زرشکی رنگی بر تن داشت و شالِ بافت مشکی رنگی هم‌ سر کرده بود ... نزدیک ماشین که رسید برایم دست تکان داد .. من هم دستم را به نشانه سلام دادن بالا بردم و لحظه ای بعد سوگند وارد ماشین شد ، تا نشست با انرژی گفت: - سلاااام آبجی خانم ، ناپرهیزی کردین تو و همسرجانت ... میثاق مرخصی میده!تو میای دنبالم و ... عجیبه والاا! -علیک سلام غرغرالسلطنه ... دو دیقه صبر کن از محبت کردن بهت بگذره بعد موتورتو روشن کن. -آخه عجیب نیسسست واقعا ... میثاق خان و مرخصی؟؟؟ آخرالزمانه والا!! -نخیر عجیب نیست ... میخوام‌راجع به موضوع مهمی باهات حرف بزنم که خییلی‌مهم ؛ برای همین از میثاق مرخصیت و گرفتم... این موضوع تموم آینده و زندگیت و تحت شعاع قرار میده . - واا ... چیشده آبجی ؟ ترسوندیم... - چیزی نیست ، بذا روشن کنم بریم‌یه جای خوب با صبر و حوصله صحبت کنیم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت11 الهه رحیم پور نگاهی به ساعت انداختم ... ده دقیقه زودتر رسیده بودم ،
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت12 الهه رحیم پور { گر تو گُناهِ من شوی ... توبه نمیکنم‌ زِ تو} سوگند نگاهش را میان میز ها میچرخاند و با انگشتش روی میز ضرب گرفته بود ... انگار خودش هم میخواست چیزی را مطرح کند ولی دل دل میکرد . کافی مَن جلو آمد تا سفارش هارا ثبت کند ... سوگند روبه من پرسید : -ثمر؟ هات چاکلت و کیک دیگه؟ - آره ... - پس آقا بیزحمت دوتا هات چاکلت و کیک شکلاتی کافی من یادداشت کرد و"چشمی" گفت‌و رفت... دستم را روی دست های سوگند گذاشتم تا ضرب گرفتنش را متوقف کند ..‌. یکه خورد و نگاهم کرد : - ثمر ... راستش ،منم میخوام یه چیزی بگم بهت. -میدونم ! از حالت مشخصه قششنگ . اول تو بگو - نه نه تو چی میخواسی بگی ... حتما کار تو مهمتره دیگه بگو - من که بگم کل زمانی که دارم حرف میزنم تو مشغولِ فکر کردن به اون چیزی هستی که تو ذهنته ... پس بگو تا ذهنت خالی شه -باشه ... ثمر راستش عماد خیلی پاپیچم میشه ... جا خوردم ... چیزی که سوگند قصد گفتنش را داشت همان چیزی بود که من میخواستم‌ مطرحش کنم ... سکوت کردم تا ادامه دهد ... - پاپیچم میشه که ... یعنی هی دور و ور من میپلکه هی پیغوم پسغوم‌میفرسته که من‌دوست دارم و من از ترس آقامیثاق چیزی نمیگم و تروخدا اگه دلت باهامه بگو تا من جرات کنم جلو بیام و ‌... هممممش از این حرفا میزنه ... کلافم کرده لبخندی زدم و گفتم ... - خب... چرا کلافه؟ بدت میاد ازش؟ -نه نه ... اصلا بدم‌نمیاد ... ببینم توچرا اصن تعجب نکردی؟ - چون منم میخواستم همینو بگم ... عماد بهم زنگ زده که من سوگندو میخوام و تروخدا باهاش حرف بزنین ... منم به میثاق که گفتم گفت عماد بچه خوبیه ارزش مطرح کردن داره ... البته که باید خانوادش پا پیش بذارن ولی فک کنم چون تو بهش چراغ سبز ندادی به مادر پدرش چیزی نگفته حالا نظرت واقعا چیه؟ - من ازش بدم نمیاد ... همیشه تو محیط کار برام مثل برادر بزرگتری بود که هوامو داشت... من نمیدونسم منظور اون از این محبتاش یه چیز دیگس .... اصلا میثاق و که میشناسی جَو و طوری طراحی میکنه که همه باهم در عین صمیمیت یه سری حریم هایی هم دارن . من هیچ وقتتت تو این مدت به عماد به چشم شوهر نگاه نکردم ... فقط به عنوان یه همکارِ خوب ومهربون میدونمش نه بیشتر نه کمتر... -خب الان بهش فک کن! - به چی؟ - به عماد تحت عنوان همسر... - نه ... نه ثمر نمیتونم ،هیچ جوره نمییتونم.. -خب دلیلت چیه؟ الان من برم‌به عماد بگم نه ... نمگه من بیکارم؟ بی سوادم؟ چشمم ناپاکه؟ چی ام که میگین نه !تازه غریبم که نیست سالهاس کنار دست میثاق و هادی داره کار میکنه .... - بهش بگو سوگند نمیخوادت ... -آها .‌... ینی تو نگفتی تاحالا؟ حتما گفتی و دیدی بیخیال نمیشه ... پسرا واژه "نمیخوادت" و درک نمیکنن ... دنبال دلیل منطقی ان نه دلیل دِلی. - اما من میخوام با دلیل دلی ازدواج کنم نه منطقی... دیگم لطفا ادامه نده ...به قدر کافی به خودش گفتم ..فک کرده بیاد سراغ تو مثلا من میگم آره . -باشه پس ...یعنی اگه زنگ زدن خودش یا مادرش بگم نه؟ - قطعا ... به نشانه تایید سری تکان دادم و لحظه ای بعد کافی‌مَن سفارش ها را آورد ..... من و سوگند هم در سکوت و غرق درفکر ...مشغول نوشیدن هات چاکلت ها شدیم .... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت12 الهه رحیم پور { گر تو گُناهِ من شوی ... توبه نمیکنم‌ زِ تو} سوگند نگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت13 الهه رحیم پور سوگند را به خانه ی مامان رساندم و خودم به خانه برگشتم ... به میثاق گفته بودم تا خودم تماس نگرفتم تماسی نگیرد ... کلید را انداختم و وارد خانه شدم ... کیفم‌را بی حوصله روی مبل پرتاب کردم و کشان کشان خودم را به آشپزخانه رساندم تا ناهار را گرم کنم ... قابلمه غذایی که از دیشب برای ناهار کنار گذاشته بودم را از یخچال دراودم و روی گاز گذاشتم و زیرگاز را روشن کردم ...پشت میزناهارخوری نشستم و با موبایلم شماره میثاق را گرفتم ...چند بوق که خورد گوشی را جواب داد: -سلاام عزیزم خوبی ؟ برگشتی؟ - سلام قربونت بد نیستم ... آره تازه برگشتم. - خب چیشدد؟؟سوگند موافق بود؟ - راستش نه ... فک نکنم ... سوگند خیلی جدی وایساد و گفت به خودش یا مامانش اگه زنگ‌زدن بگین نه.! - عه؟ چرااا؟ من فک میکردم سوگندم بدش نمیاد از عماد .... -بعید میدونم این نه ای که گفت از رو ناز کردن باشه خیلی قاطع بود. -عجبب ... باشه حالا خسته ای برو استراحت کن ... کاری نداری؟؟ -نه قربونت خداحافظ ........................................................... روسری ام را جلوی آینه درست کردم و دستی به دامنم کشیدم ..... خاله مهین ، من‌و میثاق رو همراه مامان و سوگند برای شام دعوت کرده بود ، وقتی رسیدیم بعد از سلام و احوالپرسی ،به اتاق اومدم تا پالتوو لباس بیرونی ام رو با شومیز و دامنِ مشکی_ بنفشِ حریری که تازه هم خریده بودم عوض کنم . موقع رفتن از اتاق موبایلم را از کیفم بیرون آوردم و به سمت در اتاق رفتم ...، در را که باز کردم یک دفعه با هادی برخورد کردم که سینی چای را در دست گرفته بود تا به پذیرایی ببرد ،هادی با هول و و لا سریعا سعی کرد تا تعادلش را حفظ کند تا چایی ها روی لباس و دستش نریزد ... حسابی خجالت زده شدم و فورا از فرصت استفاده کردم و گفتم : اییی وایی ... ببخشید... چایی که نریخت رو دستت؟ هادی سری تکان داد و با صدایی آرام ، پاسخ داد: - نه خواهش میکنم ..‌چیزی نشد ...بفرمایید. از خجالتِ کاری که کردم ،جلو رفتم تا سینی چای را از دستش بگیرم که سینی را عقب کشید و گفت: -بفرمایید شما ... ممنون ...خودم میارم .. -ای بابا بازم ببخشید من اصلا ندیدم شما رو!! -بله ..‌شما باز هم ندیدید منو ... قسمتِ دوم جمله اش را با لحنی که با همیشه اش فرق داشت و لبخندی عجیب بیان کرد ،..‌.لحظه ای مکث کردم و به صورتش نگاه کردم ... مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود ، شانه ای بالا انداختم و " ببخشیدی"گفتم... هادی هم خودش را کنارکشید تا من به سمت پذیرایی بروم ... از راهرو که رد شدم ،میثاق روی مبلِ روبه رویی نشسته بود ،با دست اشاره ای کرد که بروم کنارش بنشینم ... عمو حمید مشغول تماشای اخبار بود و سوگند حسابی توی خودش بود ... چند روزی از دیدارمان گذشته بود اما عماد با من تماسی نگرفته بود ... از میثاق هم که پرس و جو کردم گفت متوجه اتفاق خاصی نشده ..اما سوگند حالِ خوشی نداشت ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت13 الهه رحیم پور سوگند را به خانه ی مامان رساندم و خودم به خانه برگشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت14 الهه رحیم پور { دَر خَموشی های من فریادهاست ....} کنار میثاق نشستم ... هادی سینی چای را ابتدا جلوی مامان مرضی گرفت ... نگاهم به سوگند افتاد ... با چشمانی پر از حرف به هادی نگاه میکرد ... نگاهش عجیب و گنگ بود ... هادی جلوی من و میثاق خم شد و چای تعارف کرد ... میثاق برای خودش و من چای برداشت و از هادی تشکر کرد ... نفر بعد سوگند بود ... سوگند هم فنجانی برداشت و با صدایی لرزان تشکر کرد ... هادی سینی چای را روی میزعسلی گذاشت و کنار عمو حمید نشست . مامان با صدایی بلند خطاب به خاله مهین گفت: -مهین جان ... بیا دو دیقه بشین دیگه ...اومدیم خودتو ببینیم خواهر یه سره تو آشپزخونه ای که ... خاله مهین هم با صدای مهربانش پاسخ داد که : -چشم چشمم اومدم .‌. دیگه تا وقتِ سفره انداختن کاری ندارم. نگاهم میان سوگند و مامان افتاد ‌‌‌... گویی مامان با ایما و اشاره میپرسید "چته دختر؟ چرا بغ کردی؟" سوگند هم با دست اشاره کرد که "هیچی" عموحمید صدای تلوزیون را کم کرد وسکوتِ جمع را شکست و رو به میثاق پرسید : -خب بابا جان ... چه خبر از کار و بار ؟ اوضاع خوبه؟ میثاق گلویی صاف کرد و گفت: - بله خوبه الحمدلله ... به لطف کمک های آقا هادی و سوگند خانم میریم جلو دیگه... - خب خداروشکررر ایشالا رزقتون پر برکت باشه ... راسی هادی میگفت نیرو گرفتین؟ آره ؟ بعد از سوالِ عمو حمید ، چهره ی میثاق درهم رفت ... گویی یکه خورده باشد و انتظار چنین سوالی را نداشته باشد ... من هم از تعجب فنجان چای را روی میز گذاشتم و به میثاق نگاه کردم ... فورا با چشم و ابرویش اشاره کرد که :" بعدا بهت توضیح میدم .." و رو به عمو حمید گفت: - والا ... نیروی جدید که نه ... یه خانمی نیاز مالی داشت اومد انتشارات... منم گفتم فعلا کنار دست سوگند باشه تا شاید کمکی بهش بشه... -آها.‌‌‌..که اینطور .. خیلی خوبه آدم وقتی سفره ای رو پهن میکنه حواسش به پایین تر از خودشم باشه ... -بله...درسته ... حسابی جا خورده بودم ... میثاق پیش از این هر اتفاقی در انتشاراتی را برایم تعریف میکرد ...با من مشورت میکرد ... این بار عجیب بود که چیزی به من نگفته بود و من از زبان عمو حمید باید میشنیدم‌.... اما بخاطر میثاق سکوت کردم و چیزی نپرسیدم تا بقیه متوجه نشوند که من هم بی خبربودم . چند لحظه بعد خاله هم از آشپزخانه آمد و کنار مامان مرضی نشست و‌باهم مشغول خوش وبش شدند و سکوت حاکم بر جمع کم کم شکست ... اما آن شب ، گویی هم من هم میثاق و هم هادی و سوگند حالِ خوشی نداشتیم ... دلیل حال بد هادی و سوگند را نمی دانستم ... البته هادی شب تولد میثاق هم حسابی بهم ریخته بود ولی دلیل حال گرفته ی خودم و میثاق را میدانستم .... پیدا شدن سر و کله ی یک آدمِ جدید و دمیده شدن در سورِ بدبیاری ها... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛