رمـانکـده مـذهـبـی
رمان تجسم شیطان💜 قسمت101 تا110تقدیم شما😍
رمان تجسم شیطان💜
قسمت111 تا120تقدیم شما😍
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نزدیک یکسال از مرگ سعید می
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
حسین تا یکماه اول بچهای خوب و بی سروصدا بود اما بعد از اینکه فاطمه به همراه همسرش برای دید و بازدید به خانه فتانه میرود، انگار این بچه زیر و رو میشود. به محض رسیدن به تبریز، حسین گویی بچه ای دیگر شده است یکسره گریه میکند و اصلا شیر مادر را نمیخورد و از طرفی بدن فاطمه مدام در حال ورم کردن است و نزد هر پزشک حاذقی هم که میروند نه بیماری را تشخیص میدهد و نه راه درمانی ارائه میشود.
با این احوالات روزگار به سختی میگذرد حسین یک ساله میشود، روابط روح الله و فاطمه مدام متشنج است و در عین حالی که با هم اختلاف سلیقه آنچنانی ندارند، اما سر هر موضوع کوچکی کارشان به بحث و دعوا میکشد. روح الله دست بزن ندارد و اما همین بحث های همیشگی اثر مخربی روی فاطمه میگذارد، بطوریکه روزانه چندین قرص رنگ و وارنگ برای آرامش روح و روانش میخورد..
دیگر شراره در زندگی فاطمه جایگاهی ندارد و به جای آن 🔥رضوان🔥 هر روز به او زنگ میزند و احوال او را میگیرد و فاطمه بی خبر از این مار خوش خط و خال، احوالات روحی خودش و حتی بحث های خانوادگی را برایش میگوید و فکر میکند رضوان سنگ صبوریست که خدا از آسمان برایش فرستاده
و نمیداند که رضوان دختریست که با ترفند شراره وارد زندگی اینها شده، شراره زنی ست هوس باز و در عین حال کینهجو، حال هوس کرده روح الله را به چنگ بیاورد و از فاطمه کینه به دل گرفته، چرا که میداند روح الله، عاشق بی چون و چرای فاطمه است
پس دستهای پنهانی شراره به صورت جادوهایی که به کمک موکلش به سرانجام میرساند در کار است، شراره که تازه پدرش جمشید را از دست داده، حال میخواهد با به چنگ آوردن روح الله هم درد بی شوهری و هم بی پدری را التیام دهد. شراره مخفیانه آنقدر به روح الله پیام میدهد و عشوه گری میکند
درست است که روح الله به هیچکدام از پیام های شراره جواب نمیدهد، اما او هم بشر است و معصوم نیست و ممکن الخطاست و روح الله میترسد ناخوداگاه در #دام او گرفتار شود..
پیامهای شراره و سحر و جادوهای او از یکطرف، فشار کاری از طرف دیگر و بیماری فاطمه همه دست به دست هم داده تا شرایط خانه برای روح الله سنگین شود و روح الله آرام آرام به طرفی کشیده شود که دوست ندارد اما انگار اجباریست در این میان..
شراره تمام قدرتش را به کار گرفت، نه تنها خود بلکه از قدرت موکلین دوستان و اساتیدش هم کمک میگرفت و از هر طرف به خانوادهٔ روح الله حمله میکرد و از طرفی دیگر مدام جادوی محبت برای روح الله بکار میبرد و بالاخره بعد از گذشت دو سال از مرگ سعید، انگار روح الله نرم شده بود
و در یک روز زمستانی تلاشش به بار نشست و روح الله جواب پیام هایش را داد، فرصتی پیش امده بود که شراره به هیچوقت نمیخواست آن را از دست دهد، پس ناز و عشوه را همراه با مظلوم نمایی و محبت نثار روح الله میکرد فاطمه خوش حال از اینکه بعد از مدتها تلاش بالاخره روح الله موفق شده بود خانه ای در تبریز بخرد
و با ذوق زیاد به خانه جدید اسباب کشی کرد، این روزها حال فاطمه دگرگون بود، او توانسته بود با خواندن قران و سرگرم کردن خود با کتاب های مختلف و همچنین انجام ورزش های مختلف بر بیماری اش غلبه کند، درست است که از لحاظ جسمی حالش خوب بود اما روحش مدام در تلاطم بود
فاطمه مدام صداهای عجیب و غریب داخل خانه میشنید، گاهی اوقات برق خانه خود به خود خاموش و روشن میشد و وسایل خانه جابه جا میشد و بعضی شبها، سایه های وحشتناکی بر در و دیوار میدید، سایه هایی که انگار میخواست به او و بچه هایش حمله کنند، اما فاطمه از این مسائل با کسی حتی روح الله حرفی نمیزد و چون نمی خواست اطرافیان او را دیوانه بدانند و از طرفی نمیخواست شیرینی آمدن به خانه جدید بر اهل خانه زهر شود.
صبح زود بود، به خاطر بیماری کرونا زینب و عباس داخل خانه از طریق فضای مجازی سر کلاس درس حاضر میشدند، مدتی بود که روح الله در مقطع دکترای دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و او هم کلاس مجازی داشت
ولی امروز فرق میکرد، روح الله به فاطمه گفته بود که یکی از امتحانات را باید حضوری بدهد و این اولین دروغی بود که به همسرش گفته بود، اولین دروغی که بنیان خانواده اش را میلرزاند و اگر ادامه میداد حتما خانواده از هم میپاشید. روح الله صبحانه را خورد و با عجله مشغول لباس پوشیدن بود، او راهی تهران بود و باید زودتر حرکت میکرد،
فاطمه که عاشق روح الله در پیراهن سفید بود و او را به یاد روز عروسی شان میانداخت، جلو آمد و شروع به بستن دکمه های پیراهن کرد. روح الله همانطور که مبهوت حرکات فاطمه بود و انگار #وجدانش ناراحت بود، دست گرم فاطمه را در دستش گرفت و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نزدیک یکسال از مرگ سعید می
_خودم میبندم عزیزم
فاطمه به سمت کت خاکستری روح الله رفت و همانطور کت را روی شانههای همسرش میانداخت گفت:
_وظیفه است آقایی...انشاالله به سلامتی بری و برگردی و این امتحان را خوب خوب بدی که میدی
رمـانکـده مـذهـبـی
_خودم میبندم عزیزم فاطمه به سمت کت خاکستری روح الله رفت و همانطور کت را روی شانههای همسرش میانداخت
و بعد از روی میز توالت(میز آرایش) دسته پولی را برداشت داخل جیب کت روح الله گذاشت. روح الله نگاهی به پول ها کرد و گفت:
_عه این همه پول از کجا اوردی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
_ماییم دیگه اجیل مجیل کردیم ظاهر شد
و بعد بوسه ای از گونه او گرفت و ادامه داد:
_میدونم الان خونه خریدی دستت خالی خالیه، ببخش این پولا کم هستن ولی پول رفیق راه آدم هست همرات باشه خوبه...
روح الله سرش را از شرمندگی پایین انداخت و فاطمه فکر میکرد به خاطر اینکه جیب شوهرش خالی ست اینگونه شرمنده شده، اما نمیدانست که روح الله شرمنده از این بود که با پول پس انداز فاطمه میخواهد برود تا هووی او را عقد کند. و فاطمه هیچوقت به او نگفت که این پول عیدی بچه هاست و پس انداز قلک زینب و عباس...
شراره دست لای موهای رنگ کرده اش که اینبار به رنگ سرخ در آمده بود کشید و ذهنش به سمت چند وقت پیش رفت، درست زمانی که روح الله با کت و شلوار خاکستری و پیراهن سفید، جلوی آرایشگاه دنبالش آمد.
شراره خوب به یاد داشت چقدر تلاش کرد تا روح الله را قانع کند تا مدتی بدون خواندن محرمیت با هم در ارتباط باشد و از این پیشنهاد دو منظور داشت، اول اینکه قولی را که به موکلش داده بود عملی میکرد چرا که قول داده بود روح الله را به گناه بکشد و با این ارتباط حرام، خیلی راحت میتوانست به این هدفش برسد
و از طرفی میخواست زمانی پا به زندگی روح الله بگذارد که اولا او را عاشق و تشنه خود کرده باشد و ثانیا فاطمه ای در کار نباشد و هوویش با وسوسه های موکلش، خود را از صحنهٔ گیتی محو کند و مانند سعید بمیرد. اما هر چه کرد روح الله این پیشنهاد را قبول نکرد و در جواب شراره که میخواست مدتی با هم در ارتباط باشند گفت:
_ببین شراره جان، میخوای بیشتر باهم در ارتباط باشیم تا شناخت بهتری از هم پیدا کنیم، راه حل داره، یه عقد موقت میخونیم که به گناه نیافتیم
و با این حرف، شراره فهمید که تلاشش بیهوده است، چون روح الله مؤمن بود و برای همین #ایمانش بود که شیطان، شرط #انحراف او را گذاشته بود تا به کمک شراره بیاید. با عقد موقت، تمام برنامه های شراره به هم میریخت پس به روح الله پیشنهاد داد تا عقد دائم کنند و تاکید کرد این عقد باید پنهانی باشد و البته تا پنهانی هست پای بچه ای هم در میان نیاید.
روح الله هم پذیرفته بود، پس با هم به سمت قم رفتند، یکی از دوستان معمم روح الله که دفترخانه هم داشت، خطبه عقد دائم را برایشان خوانده بود و شراره برخلاف همیشه که لباس های باز و بدن نما میپوشید، چادری به سر کرد و همراه با روح الله به حرم حضرت معصومه و بعد از آن به خواستهٔ روح الله به مسجد جمکران رفتند
و شراره با گوشی دستش از تمام صحنه ها عکس میگرفت. شراره آن زمان را مانند روز در خاطر داشت، دستش را زیر چانه اش زد، آهی کشید و زیر لب گفت:
🔥_روح الله عجب مرد خود داری بود، هر چه که ناز و عشوه آوردم قبول نکرد که با هم به هتل برویم و یک شب در کنار هم باشیم و نگذاشت من طبق نقشه ام پیش بروم...لعنت به تو روح الله...آخه تو چطور مردی هستی؟! من که مثل یک عروس، خودم را برات آماده کرده بودم، حتی هتلی هم برای اینکه حجله عروسیمان باشد در نظر گرفته بودم، اما روح الله حاضر نشد حتی برای یک ساعت هم شده، با هم زیر یک سقف برویم.
شراره از جا بلند شد و همانطور که طول و عرض اتاق را بی هدف میپیمود و دست مشت شده اش را بر روی پایش کوبید با خود گفت:
🔥_این موکل هم محاله بتونه روح الله را رام من کنه، مخصوصا که الان شک کردن پای جادو در میان هست و اگه پیش اون ملا دایی جوادشون هم برن دست من رو میشه، پس حالا که دارم رسوا میشم باید با تمام توان پیش برم، من یا روحالله را از آن خودم میکنم و یا باید هم خودش و هم خانواده اش را از بین ببرم
و با زدن این حرف به سمت میز کنار تخت رفت و گوشی اش را برداشت و شماره یکی از اساتید جاودگری اش را گرفت...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ حسین تا یکماه اول بچهای خو
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
فاطمه اسپندهایی را که از بیابانهایاطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ «دایی جواد» این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید.
حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپزخانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔخانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیالهای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت و جستجوی زیاد پیدا کرده بودند،
زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند. مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب، دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغالهای سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد،
دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش #اسپند و #کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید..
فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت:
_بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا
زینب لبخندی زد و گفت:
_نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟
فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
_حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن..
فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد. فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت:
_خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟
روح الله سرش را بالا گرفت و گفت:
_علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتابها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزار تا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا و حتی تهران، هیچجا نبودن، اما همین ها هم که به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
_تحقیق و پژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمئن باش ما میتونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین #جنی و #انسی پیدا کنیم..
فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که میخواندند به پایان رساندند، زینب همانطور که چادر نماز سفید با گلهای ریز صورتیش را از سرش درمی آورد گفت:
_عجب نماز سختی بود، دیگه الان تمامه؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
_در عوضش الان یه حرز داریم که ما را از تمام سحر و جادوها محافظت میکنه، #حرز_امام_جواد علیهالسلام، یه حرز قوی هست البته باید حتما نماز مخصوصش خونده شده باشه تا تاثیر کنه، حالا باید تمام حرزهایی که نوشتیم را داخل یه پارچه سبز قاب کنیم و بعد هر کدوممون ببندیم به بازومون..
زینب سری تکان داد و گفت:
_باشه من هستم،پس اون کاغذایی که دایی جواد داد چی بودن؟
فاطمه سجاده اش را جمع کرد و گفت:
_اونا یک سری از آیات قرآن بودن که میبایست باهاشون غسل کنیم که انشاالله تمام نحوست سحرهایی که فتانه و شراره میزنن به خودشون برگردن..
زینب با شنیدن نام شراره اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_مامان اسمش را نیار من از این بشر متنفررررم، نمیدونم شراره وجدان داره یا نداره؟! یک خانواده را از هم بپاشه که چی؟! بعدم فتانه هم که میبینم یاد جادوگرهایی داخل کارتون ها میافتم، همونا که یه جارو دارن یکسره سوارشن و یک دماغ دارن این هوااا..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت:
_مزه نریز، خدا را شکر متوجه شدیم که هر بلایی سرمون میاد از همین سحر و طلسم هاست، این یک هفته که داریم سفارشهای دایی جواد را انجام میدیم، حال من خیلی خوبه، اوضاع خونه هم به نظرم خیلی بهتر از قبل هست..
زینب سری تکان داد و گفت:
_آره، منم احساس میکنم هم حال شما خوبه و هم حال ما و حتی هم حال بابا، اصلا انگار بگو مگو ها شما هم تمام شده هااا، حالا فکر کنم نوبت زدن روغن زیتون با بوی تندش هست درسته؟!
فاطمه از جا بلند شد و گفت:
_آره درسته، بریم با دخترم کلاس روغن کاری
و با زدن این حرف، خنده بلندی کرد و دست زینب را گرفت و به طرف اتاق خواب راهی شدن.. زینب همانطور که در آغوش مادرش قدم برمیداشت گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ فاطمه اسپندهایی را که از بی
_روغن زیتون را به خاطر دردهای رماتیسم که داشتین میزدین؟! میبینم از روزی اینا را میزنید دیگه درداتون کمتر شده..
فاطمه در اتاق را باز کرد و به سمت کمد لباس رفت و گفت:
_به خاطر دردها میزنم اما چون منشاء این دردها سحر و اجنه هست، این روغن با بوی تندش باعث میشه که اجنه به طرف ادم نیان، آخه جن ها از بوی روغن زیتون به شدددت بدشون میاد...
زینب بشکنی زد و گفت:
_ای ول! پس بگرد تا بگردیم...ببینم زور از ما میشه یا سحرهای شراره و فتانه...
مادر و دختر خوشحال از این روزهایی که در آرامش سپری میکردند، بودند اما نمیدانستند که هنوز هفت خوان رستم پیش رو دارند..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ فاطمه اسپندهایی را که از بی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگآمیزی شدهاش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد.
لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت. وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت:
🔥_خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟!
زیور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدمهای روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
🔥_کجا میری شراره؟! کی میای؟!
شراره کفشهای اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفشها را جلوی در میانداخت گفت:
🔥_پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمیدونم کی برمیگردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم..
زیور آهی کشید و خوب میفهمید منظور از اساتید، استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیرلب گفت:
🔥_من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زنهای رنگ و وارنگ صیغهای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش... اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید میانداخت، میبایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره...
شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت وگفت:
🔥_سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت میخواهم، باید تنهایی ببینمتون...
و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را میچرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش میخواند، گفت:
🔥_میدونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که میخواد با حرزهای مقدس و آیات قرآن طلسم های منو باطل کنه، البته که نمیتونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان
و بعد گازی به ماشین دادو بلند گفت:
🔥_من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم...
شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد. جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد.
با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور، درب روبه روی آسانسور باز شد.
وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید.
شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت:
🔥_سلااااام بر زرقاط بزرگ..
مرد جوانی که به نظر میرسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد گفت:
🔥_سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر میکنه، یاد ما میافتی..
شراره خنده ریزی کرد و گفت:
🔥_نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار میکنم به در بسته میخورم.
مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دو نفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت:
🔥_چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی در بسته داری برات باز کنم
و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده...شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت:
🔥_نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد..
مرد کنارش نشست و گفت:
🔥_خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با #قرآن کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمیتونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره...
شراره آهی کشید و گفت:
🔥_آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمیتونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون #حوزوی هست، وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ شراره مانتو قرمز رنگش را که
و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد:
🔥_روح الله خیییلی باهوشه، من مطمئنم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه..
مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت:
🔥_خوب حالا راهکار خودت چی هست؟!
شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
🔥_یه موکل قویتر میخوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه...
زرقاط که از لحن محکم شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت:
🔥_نگو که خود ابلیس را میخوای؟! آخه خیلی سخته... خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه..
شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
🔥_نه، نمیخوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا #دختر_ابلیس ملکه عینه که میگفتی از همه قویتره...
زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندانهای ریزش را به نمایش گذاشت و گفت:
🔥_خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم..
شراره با تعجب گفت:
🔥_سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟!
زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت:
🔥_تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی میکنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی..
شراره چشمانش را باز کرد و گفت:
🔥_بیراهه؟! منظورت چیه؟!
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش حالا هم اگر می خوای موکلت را به روزرسانی کنی، پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ شراره مانتو قرمز رنگش را که
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمیدانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد،
خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوهای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد. زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت:
🔥_ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم.
شراره همانطور که نگاهی به ساختمانبلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت:
🔥_به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟!
زرقاط بطرف پلههایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت:
🔥_بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست
دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد.
زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد
شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت:
🔥_میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟!
شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود. زرقاط دست شراره را گرفت و گفت:
🔥_خوب حاضری، الان میخوای شروع کنیم، موافقی؟!
شراره با تعجب گفت:
🔥_یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا..
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت..
شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود. شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنهای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت:
🔥_وای چه قشنگه! اینجا باید..
زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمیشد. در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود. شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است.
راهرو نیمه تاریک بود و با لامپهای ضعیف روشن شده بود، شراره از پلهها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد. جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود
زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بیشتر به چراغ خواب شباهت داشتند را روشن کرد و در این لحظه شراره متوجه زیرزمین بزرگی شد که در انجا بودند، زیر زمینی که کف و دیوارهای آن با سنگ سیاه پوشیده شده بود، فضایی که شباهت به سالنی بزرگ داشت که تک و توک وسیله ای داخلش چیده بودند،
چند مبل سیاهرنگ یک نفره و یخچال کوچکی به رنگ سیاه و کمی آنطرف تر دری کوچک که احتمالا سرویس بهداشتی این سالن بود، گویی همه چیز در اینجا میبایست سیاه باشد اما چیزی که توجه شراره را بیشتر از همه به خود جلب کرد، تختخوابی که با پتوی سیاه پوشیده شده بود که درست در وسط این فضا قرار داشت و با کمی دقت میشد فهمید که دایره ای بزرگ با اشکال عجیب و غریب برسنگ های کف زیر زمین نقش بسته بود که این تخت درست وسط دایره قرار داشت و شراره کاملا میفهمید که این دایره با اشکالش طلسمی شیطانی ست.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ شراره و زرقاط با هم راهی شد
زرقاط که شراره را محو فضای پیش رویش می دید، خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_چت شده دختر؟! دوباره محو اینجا شدی؟!
شراره لبخندی زد و گفت:
🔥_این خونه خیلی اسرار آمیزه و هر جاش را که نگاه میکنیم آدم را به نوعی به هیجان میاره
زرقاط به طرف یخچال کوچک رفت و همانطور که بطری نوشیدنی را از داخل یخچال بیرون می اورد به مبل ها اشاره کرد تا شراره بنشیند، شراره روی یکی از مبل ها نشست، زرقاط دو جام کبود رنگ از روی میز عسلی بین دو مبل برداشت و از نوشیدنی دستش داخل جام ها ریخت و گفت:
🔥_قبل از شروع کار باید چند جام بنوشی، البته لازم نیست من چیزی بخورم اما من برای سلامتی تو فقط یه نصف جام میخورم
و با این حرف جام را یک نفس سرکشید، شراره جام دستش را بالا آورد، از بوی ترشیدگی آن کاملا متوجه شد که نوعی مسکرات است که باید نوشید، انگار با خوردن نجاسات باید مجلس را شروع می کرد.
جام دوم و سوم هم سر کشید،چشمانش در فضای نیمه تاریک زیر زمین دو دو میزد که زرقاط به طرفش آمد، دست او را گرفت و به سمت تخت برد، شراره روی تخت نشست و زرقاط در کنارش، دست چپ شراره را در دست گرفت و با ماژیک سیاه رنگی که در دست داشت مشغول کشیدن چیزی روی کف دست شراره شد.
شراره که انگار سرش پر از باد بود و فقط میخواست بخوابد با بیحالی به زرقاط چشم دوخت و با لحن کشداری گفت:
🔥_چ..چکار میکنی؟! من خوابمه..
زرقاط همانطور که سرش پایین بود گفت:
🔥_صبر کن الان تموم میشه...
بعد از لحظاتی زرقاط کارش تمام شد نگاهی به شراره که انگار در این عالم نبود انداخت و گفت:
🔥_کف دستت طلسم استخدام ملکه عینه را کشیدم، تو قرار نیست کار آنچنانی کنی، فقط دستت را مشت کن و زیر سرت بگذار و روی آن بخواب، هر وقت ملکه عینه را حس کردی و پیشت آمد، از پله ها بیا بالا، من توی همون اتاق رؤیایی منتظرت هستم.
زرقاط با زدن این حرف از جایش بلند شد به سمت پله هایی که از آنجا وارد زیر زمین شده بودند رفت و قبل از اینکه بالا برود لامپهای کمسوی زیر زمین را خاموش کرد. شراره درحالیکه دست مشت شده اش را زیر سرش میگذاشت روی تخت خوابید... خیلی سریع به خواب رفت، به طوریکه بیننده فکر میکرد او مرده است..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫