eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
183 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۵ و ۶ فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام
درب اتاقم را باز می‌کنم و روبه‌روی زنی که سفارشم را برایم آماده کرده قرار می‌گیرم. سینی را با یک دست نگه داشته و همین موضوع هم من را مطمئن می‌کند که او...
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۷ و ۸ انگشتش را روی ماشه می‌گذارد و می‌خ
مطمئن می‌کند که او خودش را به جای یک کارمند هتل جا زده است. سینی سفارشم را از او می‌گیرم و در حالی که دلشوره به تمام وجودم غلبه کرده است، به سمت اتاقم برمی‌گردم. با اینکه می‌دانم تا چند ثانیه‌ی دیگر از پشت سر به سمتم شلیک خواهد کرد؛ اما نباید غیر طبیعی رفتار کنم تا آن‌ها به لو رفتن نقشه‌شان شک نکنند. قرار گرفتن در چنین موقعیتی بسیار سخت و طاقت فرساست. به درون اتاق که می‌رسم ناگهان صدای فریاد زنی را می‌شنوم که وارد طبقه‌ی من شده و به سمت درب اتاق مجاورم حمله می‌کند. از فرصت به دست آمده استفاده می‌کنم و چرخی می‌زنم تا با زن خدمتکار رو به رو شوم. در حالی که هنوز یک دستش به زیر پیشبندش پنهان است، مات و مبهوت ایستاده و نگاهم می‌کند. درب اتاق را می‌بندم و بدون معطلی از چشمی نگاهش می‌کنم، چند قدمی به سمت درب می‌آید و در میان هیاهوی به وجود آمده در هتل از ورود به داخل اتاق منصرف می‌شود. سینی سفارشم را به روی زمین رها می‌کنم و به سمت لب‌تابی که درون اتاقم قرار گرفته می‌روم و هاردی که تحویل موساد داده بودم را از بدنه‌ی لب‌تاب جدا می‌کنم. هاردی که با اطلاعات جمع آوری شده توسط منابع من در بیروت توانسته بود آورده‌ی مالی خوبی را به همراه داشته باشد و این مقدار دستمزد برای یک عمر زندگی بدون دردسر کافی بود. نمی‌دانم چه کسی به دنبال نجاتم است؛ اما می‌دانم که آن‌ها نیز مورد اعتماد نیستند و باید بدون هیچ سر و صدایی خودم را گم و گور کنم. تمام این عملیات و خطراتی که به جان خریدم به نتیجه رسیده بود و من به همان نصف پولی که دریافت کرده بودم راضی بودم. در میان هیاهوی ایجاد شده از اتاقم خارج می‌شوم. کاملا حساب شده نفس می‌کشم و روی تک به تک قدم‌هایم متمرکز می‌شوم تا مبادا خیال کنند می‌خواهم از مهلکه فرار کنم. تا قبل از رسیدن آن پیام به خطم قرار بود من تا آخرین لحظات با موساد همکاری کنم و در کمال آرامش به لبنان برگردم؛ اما موساد به یکباره تصمیم به حذفم گرفت و همین موضوع هم همه چیز را خراب کرد... حالا من نمی‌دانم که چون کارشان با من تمام شده می‌خواهند از دستم خلاص شوند و یا چون سرویس دیگری من را زیر نظر گرفته است. با کمک دلال‌های اطلاعاتی که در مقابل دریافت پول خدمات خوبی به من می‌دادند فهمیده بودم که موساد ممکن است من را در یکی از چهار هتل معروف باکو اسکان دهد و با بررسی مسیرهای اطراف هر کدام تمرین کرده بودم که در صورت لزوم مطابق همان مسیرها راهی برای فرار از دست آن‌ها پیدا کنم. هزاران بار راه‌های فرار بدون دردسر را تمرین کرده بودم و حالا هم به همین دلیل است که با خیال راحت و قدم‌های استوار به سمت کوچه‌ای می‌روم که بعید است حتی محلی‌های اینجا نیز بدانند انتهایش به دلیل یک ساختمان سازی مسدود شده است. بدون شک حالا یک یا چند نفر از مأموران موساد در خیابان‌های باکو در حال تعقیب و مراقبت از من هستند و من علاوه‌بر اینکه باید از نقاط کور و دور مانده از دوربین‌های شهری و مغازه‌ها تردد کنم، باید رویارویی با عوامل میدانی موساد را نیز در نظر بگیرم. خونسرد وارد کوچه می‌شوم و نیم نگاهی به پشت سرم می‌اندازم، سپس با سرعت شروع به دویدن می‌کنم تا بتوانم زمان را از حریفم بگیرم. در پشت آخرین دربی که در کوچه قرار گرفته می‌ایستم و سپس با بازویم به بدنه‌ی فلزی و کهنه‌اش ضربه می‌زنم و بدون هیچ دردسری وارد یک خانه‌ی قدیمی و بدون سکنه می‌شوم. کف حیاطش پر از علف‌های هرز و برگ‌های خشکی است که از شاخه های درخت تنومندی که قد علم کرده سقوط کرده‌اند. بی‌توجه به دور و اطرافم وارد خانه می‌شوم و بعد از گذر از پذیرایی وارد یکی از اتاق‌هایی می‌شوم که گوشه‌ی سقفش تار عنکبوت‌های تلنبار شده به چشم می‌خورد و در سمت دیگر شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره‌اش باد سردی را به داخل اتاق تزریق می‌کند. از داخل صندوق کوچکی که در گوشه‌ی اتاق قرار گرفته یک دست لباس تازه برمی‌دارم و تمام لباس‌هایم را عوض می‌کنم و سپس با کلاه‌گیس فر و عینک گردی که کنار لباس‌ها گذاشته شده تغییر محسوسی در چهره‌ام ایجاد می‌کنم. پاسپورت جدید و مقداری پول که کف صندوق افتاده را برمی‌دارم و سپس از اتاق خارج می‌شوم تا با عبور از پذیرایی خاک گرفته و دیوارهای ترک برداشته خودم را به درب پشتی خانه برسانم... به جایی که با این ظاهر آفریقایی حالا هیچ کس حتی نمی‌تواند فکرش را بکند که من یک ایرانی هستم و جواهری در کوله‌ام پنهان شده که می‌تواند ریشه‌ی موساد را بسوزاند. ✨ ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۷ و ۸ انگشتش را روی ماشه می‌گذارد و می‌خ
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم. حالا خیلی خوب میدانم که علاوه‌بر موساد، سرویس اطلاعاتی دیگری نیز به دنبالم است که باید خودم را از دست آن‌ها خلاص کنم. هوای باکو طوری است که وقتی در شهریور ماه به غروب نزدیک می‌شوی، گویی که عصرهای سرد آذر ماه را تجربه می‌کنی. سعی می‌کنم به افکار مختلفی که در سر دارم بی‌توجه باشم تا خللی در روند پروژه‌ای که برایم تعریف کرده‌اند ایجاد نشود. بعد از اینکه به خیابان می‌رسم کمی صبر می‌کنم تا چند ماشین از کنارم رد شوند و سپس برای یکی از ماشین‌ها دست بلند می‌کنم و سوار می‌کنم و با چندبار تغییر مسیر و تعویض ماشین موفق می‌شوم تا از باکو خارج شوم. هر چند که این تعداد تعویض ماشین برایم سخت و عذاب آور است؛ اما من موظفم تا پروتکل‌های امنیتی را بدون هیچ کم و کاستی انجام دهم. در ترمینال شهر خیردالان آذربایجان سوار یک اتوبوس می‌شوم و به سمت مرز ایران حرکت می‌کنم. از همان وقتی که تصمیم گرفتم تا از چنگ نیروهای امنیتی موساد فرار کنم، چندین و چند بار با در نظر گرفتن مسائل امنیتی، سعی کردم تا راه‌های ردگیری آن‌ها را خنثی کنم. باطری موبایل و لب‌تابم را بیرون آورده‌ام و در همان لحظه‌ی اولی که لوازمم را تحویل گرفتم از سلامت آن‌ها مطمئن شدم. بارها و بارها ماشین عوض کردم و چند ضد تعقیب سنگین نیز چاشنی کارم قرار دادم و حالا خیالم از این بابت راحت است که نمی‌توانند ردی از من پیدا کنند. فضای درون اتوبوس کاملا آرام و معمولی است. وقتی سوارش می‌شوم به بهانه‌ی جا به جایی کوله چند ثانیه فرصت پیدا می‌کنم تا به صورت تک تک مسافران خیره شوم و اگر فرد مشکوکی در بین آن‌ها قرار دارد بتوانم خطرش را احساس کنم؛ اما اینجا همه چیز امن است و همین موضوع نیز باعث می‌شود تا بعد از چندین و چند ساعت فرار و ضد تعقیب بتوانم نفس راحتی بکشم. بعد از پیاده شدن از اتوبوس در شهر مرزی جراکان و تجربه سفری نوزده ساعته از اتوبوس پیاده می‌شوم و وارد شهر می‌شوم. چرخی در بازار و اماکن پر رفت و آمدش می‌زنم. زن‌ها و مردهایی که هر کدام سرگرم انجام فعالیت‌های روزمره خود هستند را از نظر می‌گذرانند و چرخی در میان افراد می‌زنم تا اینطور بهتر بتوانم با روحیات و خلقیات آن‌ها آشنا شوم. من میتوانم متوجه ترکی حرف زدن آن‌ها شوم و گاهی حرف‌هایی می‌زنند که گوش‌هایم را نیز می‌کند. از آن دست حرف‌هایی که گوینده احساس می‌کند از زیر و بم مسائل حیاتی و جزئیات سیاست گذاری کشورها آگاه است. از بازار که خارج می‌شوم چرخی در بین موتور سوارهایی که ردیفی در کنار هم ایستاده‌اند می‌زنم تا بتوانم سوژه‌ام را پیدا کنم. حالا باید یک نفر را انتخاب کنم که بتوانم روی حرف نزدنش حسابی خاص و ویژه باز کنم. در بین موتورهای صف کشیده چشم می‌چرخانم و یک نفر را می‌بینم که با کلاه لبه دار روی موتورش نشسته و در حال سیگار کشیدن است. نزدیکش که می‌شوم خودش را جمع و جور می‌کند: -کجا می‌خوای بری؟ طوری وانمود می‌کنم که انگار متوجه حرف زدنش نمی‌شوم، سپس یک تکه کاغذ از درون جیبم بیرون می‌آورم و آدرسی که می‌خواهم من را به آن جا برساند را نشانش می‌دهم. باید طوری رفتار کنم که اگر بعدتر با دستگاه امنیتی آذربایجان روبه‌رو شد اطلاعات درستی از من نداشته باشد. با حرکت سر به من می‌فهماند که قبول نمی‌کند، منطقی هم به نظر می‌رسد... مسیری که تصمیم گرفته‌ام تا از آن رد شوم صعب العبور و پر پیچ و خم است. کمی از دلارهایی که در جیبم دارم را بیرون می‌آورم و نشانش می‌دهم. چند ثانیه‌ای مات و مبهوت نگاهم می‌کند و سپس چنگی به دلارهایم می‌زند و با حرکت دست به من اشاره می‌کند تا روی موتور بنشینم. همراه با موتور سواری که برای رساندنم به مرز حسابی دندان گردی کرد به مقصد می‌رسم. حالا باید مطابق نقشه‌ای که از قبل طراحی کردم خودم را به مرز آذربایجان برسانم... حتی در عمق تنهایی خودم نیز فکر نمی‌کردم که روزی مجبور شوم از این راه اضطراری برای فرار از دست موساد و خارج شدن از باکو استفاده کنم. هزار سوال در ذهنم چرخ می‌خورد که جواب درست و درمانی برای هیچ کدام از آن‌ها ندارم... چه کسی به دنبال نجاتم است؟ از کجا فهمیدند که موساد به دنبال حذف من است و نجات جان من چه سود و منفعتی برای آن‌ها دارد که ریسک ارسال پیام به خط من را به جان خریده‌اند... غیر از موساد باید از دست چه کسانی فرار کنم تا بتوانم از پول هنگفتی که به جیب زده‌ام نهایت استفاده را ببرم. دست و پایم شروع به لرزیدن می‌کند و در حالی که به همه کس و همه چیز مشکوک شده‌ام، سوار موتور می‌شوم تا خودم را به یکی از روستاهای مرزی آذربایجان برسانم. در میان راه و بعد از چندین ساعت موتور سواری کنار یک قهوه خانه نه چندان تر و تمیز توقف می‌کنیم. من از درون کوله‌ام بطری آبم را بیرون می‌آورم و سر می‌کشم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم. حا
موتور سوار نیز گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد تا با استفاده از مترجم گوگل حرفش را به گوشم برساند: -عبور از این کوه‌ها اصلا برای شب مناسب نیست، احتمال داره بین راه با هر چیزی مواجه بشی. از شنیدن حرفش جا می‌خورم، گوشی‌اش را می‌گیرم و برایش می‌نویسم: -باید چیکار کنم؟ فورا می‌گوید: -یه راه بی‌دردسر پیدا کن، یا قید اون روستا رو بزن... گوشی‌اش را از بین دستانش می‌قاپم و برایش می‌نویسم: -خودت تا الان این راه رو اومدی؟ چند لحظه مکث می‌کند و سپس انگشتانش را روی صفحه‌ی گوشی‌اش می‌کوبد: -همه‌ی اونایی که کنار من بودن هم این راه رو هزار بار رفتند... نکنه فکر کردی تو اولین نفری هستی که اینجا رو پیدا کردی؟ گوشی‌اش را می‌گیرم و با خواندن چیزی که برایم نوشته می‌خندم. کمی دیگر از آب درون بطری‌ام می‌نوشم و سپس بدون آن که بخواهم حرف دیگری بزنم گوشی‌اش را پس می‌دهم و به سمت قهوه خانه می‌روم که ناگهان به زبان فارسی می‌گوید: -برای منم یه بطری آب بگیر؟ خشکم می‌زند. او تا به حال فارسی حرف نزده بود. اولش کمی ترکی آذربایجانی صحبت کرد و بعد هم سعی کرد تا با انگلیسی حرف زدن دست و پا شکسته‌اش منظورش را به من برساند؛ اما حالا...به سمتش برمی‌گردم و گوشی‌اش را می‌گیرم و در برنامه ترجمه‌ای که هنوز روی صفحه اش باز است، برایش می‌نویسم: -تو‌ فارسی حرف زدی یا من اشتباه کردم؟ بدون آن که بخواهد از مترجم آنلاین برای انتقال بیانش استفاده کند، به فارسی جوابم را می‌دهد: -تو که نیازی به مترجم نداری، چرا می‌خوای باهام بازی کنی! شانه‌ای بالا می‌اندازم و بی‌تفاوت به انگلیسی زمزمه می‌کنم: -من نمی‌فهمم چی می‌گی... بهتره که بیخیال بشیم! سپس چند قدم دیگر از او فاصله می‌گیرم تا این که ضربه‌ی دوم را کاری‌تر از قبل به طرفم شلیک می‌کند: -کلاه گیسی که روی سرت گذاشتی جا به جا شده... هنوزم می‌خوای فیلم بازی کنی؟ ناشیانه دستم را به سمت موهایم می‌برم تا وضعیت کلاه گیسم را چک کنم که ناگهان صدای خنده اش بلند می‌شود: -که گفتی فارسی نمی‌فهمی آره؟ گند زدم! این که چطور باید جمعش کنم را نمی‌دانم؛ اما خیلی خوب می‌دانم که خراب کردم. یک لحظه تمرکزم را از دست دادم و حالا... به سمتش برمی‌گردم و به فارسی می‌گویم: -تو کارت روندن اون موتوره، مگه نه؟ خونسردانه به چشم‌هایم زل می‌زند و می‌گوید: -من غیر از موتور سواری کارهای دیگه ای هم بلدم! لبخند می‌زنم: -خیلی خب، کرایه‌ی تا اینجا رو بردار و بقیه‌ی پول‌هایی که به جیب زدی رو پس بده تا به کارهای دیگه‌ت برسی. راننده کاملا مطمئن نگاهم می‌کند و می‌گوید: -نمی‌خوای بدونی چه کارهایی غیر از موتور سواری بلدم؟ به نظرم خیلی باید مهم باشه... با لحنی کاملا جدی حرف می‌زنم: -نیست! بدون معطلی می‌گوید: -حتی اگه بدونی اون پیام مهم رو من برات فرستادم؟ یخ می‌زنم. احساس می‌کنم خون در رگ‌هایم متوقف شده! او همانی است که پیام نجاتم را برایم فرستاد؟ اینجا چه کار می‌کند؟ چطور توانسته بعد از آن همه مراقبت و ماشین عوض کردن و استفاده از مسیرهای دست چندم من را پیدا کند؟ روی موتور می‌نشیند و با حرکت سر اشاره می‌کند که پشتش بنشینم، چاره‌ی دیگری ندارم...با اکراه روی موتور سوار می‌شوم و می‌خواهم حرفی بزنم که خودش پیش دستی می‌کند: -چیزی نپرس! این منطقه خاک‌های خشک پخش شده رو هوا کم نداره... اگه بخوام لب باز کنم و حرف بزنم دهنم پر از خاک می‌شه. ناچار حرفی نمی‌زنم و تنها در طول مسیر چندبار به پشت سرم نگاه می‌کنم که از امن بودن این بیابان بدون آب و علف مطمئن شوم. غیر از من و موتور سوار ایرانی که همه چیز را در موردم می‌داند، هیچکس در این حوالی نیست و این بهترین فرصت برای خلاص شدن از دستش است.
رمـانکـده مـذهـبـی
موتور سوار نیز گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد تا با استفاده از مترجم گوگل حرفش را به گوشم برساند:
در سر یکی از پیچ‌هایی که درون کوه قرار گرفته تابی به موتور می‌اندازم تا تعادلش را از دست بدهد. فرمان را دو دستی می‌چسبد تا بتواند جلوی زمین خوردن ما را بگیرد؛ اما من تکان شدیدی به موتور می‌دهم و هر دو ما را به زمین می‌اندازم. حالا بهترین فرصت برای جبران اشتباه یکی دو ساعت قبل است، با سرعت خودم را رویش می‌اندازم و مشت محکمی به گیج‌گاهش می‌کوبم. ضربات بعدی را یکی پس از دیگری نثار صورتش می‌کنم که به یک باره دستم را پس می‌زند. می‌خواهم بی‌توجه ضربه‌ی بعدی را بزنم که تکانی به خودش می‌دهم و من را از رویش کنار می‌زند. مشخص است که نمی‌خواهد به من آسیبی برساند. بعد از کنار زدنم دستی به صورتش می‌کشد؛ اما من بی‌توجه به رفتار او چاقویی بزرگ را از بند کمرم بیرون می‌آورم و به سمتش می‌روم تا ضربه‌ی کاری‌ام را به او وارد کنم... ✨ادامه دارد..... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰ رگه ها
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲ با شنیدن صداهای عجیب و غریبی به حیاط میروم. صدای همهمه‌ی مردم است انگار. مادر هم می آید و هراسان میپرسد: _چیشده؟" لب کج میکنم که نمیدانم. صدای تیر هم بلافاصله به گوش میرسد. مادر توی سرش میزند و میگوید: _یا قمر بی هاشم! چیشده؟ با خودم میگویم شاید دزدی گرفته اند. مادر را آرام میکنم و وقتی به خانه برمیگردیم در را قفل میکنم. خیلی طول می کشد تا دلش خواب ببرد. هم از درد پا مینالد و هم اتفاقی که افتاد ذهنش را مشغول میکند. من هم بی خوابی به سرم میزند. چشمانم از بس به سقف زل زده‌اند خشک شده است! کمی این پهلو و آن پهلو میشوم و ذکر میگویم. فردا شب مراسم دعای کمیل داریم. برای خرید به مغازه میروم، بخاطر تحریم و وضعیت نابسامان کشور قیمت اجناس بالا کشیده و به بسته‌ی چای و جعبه ای قند اکتفا میکنم. کاغذ کُپن را به دست مرد میدهم و از مغازه خارج میشوم. یخچال خانه کم دارد اما مجبورم بعدا یک سری خریدها را انجام دهم. توی در و همسایه پچ پچ های نامفهومی میشنوم و فکر میکنم از ماجرای دیشب است. کلید را توی قفل قرار میدهم و با ضربه ای در باز میشود. نسیم خنک عصرانه مان میشود و جارو به دست میگیرم و بعد با شیلنگ آب میپاشم. بوی گل های یاس از دیوار ها خیز برمیدارد و پرده‌ی بینی ام را باز میکنم تا بوی عطرشان را استشمام کنم.مادر تشت پر آب را روی پله ها خالی میکند.کمی ابروهایم ‌را با اخم بهم نزدیک میکنم و میگویم: _مامان جان، کمرت درد میگیره اینو بلند میکنی. به خودم بگو من انجام میدم. کاملا بی توجه به خانه میرود.بعد از نماز مغرب سجاده ام را توی کمد جمع میکنم. نگاهم میان پشتی و فرش میچرخد و از تمیزی خانه لذت میبرم. لباسهای کثیف بچه ها را عوض میکنم و سفارش میکنم موقع دعا سر و صدا نکنند. از ‌پله ها پایین میروم و در خانه را اندکی باز میکنم. هنوز پله‌ی اول برنداشته ام که صدای یاالله بلند میشود. خوش آمد میگویم و راهنمایی شان میکنم. کمی طول میکشد تا خانمها جمع شوند در این فرصت به زینب و محمد میگویم تسبیح ها را به چرخانند. تعداد خانمها که بیشتر میشود مجبور میشوم از پشتی های توی اتاق بردارم تا همگی راحت باشند. یکی از زنهای سن و سال دار شروع میکند. کمی که میگذرد به اصرار خانمها که مادر را حاج خانم صدا میزنند، او شروع میکند به خواندن. یک چشمم به سینی چای است و چشم دیگرم اطرافم را میپاید تا بچه ای خودش را به سینی نزند. خم میشوم و با خوشرویی چای تعارف میکنم. در میانه مجلس ام سلیمه و بچه هایش وارد میشوند. با دیدنشان خوشحال میشوم و قدم به طرفشان کج میکنم. اندام درشت ام سلیمه زیر قبای چادری اش باز هم هیکلی دیده میشود. با این حال قلبش مثل گنجشک کوچک است و به اندازه‌ی اقیانوسها بی پایان... بوسه اش میان باغچه‌ی گونه هایم شکوفه میزند. جای خالی را بهشان نشان میدهم و کمی بعد چای برایشان میریزم. هر هفته از هفته‌‌ی دیگر بیشتر جمعیت می آید، در اتاق را هم باز میکنم تا کسی نا امید برنگردد. از کوچه و محله های دیگر هم می آیند. همه‌‌ی اینها را مدیون شاه عبدالعظیم (علیه‌السلام) هستم که با چنین افراد مقیدی هم نفس هستیم. آنقدر جمعیت زیاد شده که مجبورند دو زانو در کنار هم بنشینند. فضای خانه گرم میشود و بخاری را خاموش میکنم. مدام از این سو به آن سو چای تعارف میکنم تا که مجلس تمام میشود. کتری را روی زمین میگذارم و برمیخیزم تا سلام بدهم. ناخودآگاه تا نام حسین بن علی (علیه‌السلام) در میان گوشم غلت میخورد، کاسه‌ی چشمم میلغزد. در دل روضه‌ی کوتاهی میخوانم و تا آخر سلام ها گریه میکنم. آبی به صورتم میزنم و با صدای مادر برای بدرقه میرویم. مدام خم و راست میشوم و میگویم خوش آمدین، دفعه‌ بعدی هم خوشحالمون کنین. دو وروجک از بس آتش سوزانده اند هنوز سرشان به بالشت نرسیده بود که غش کردند.مادر بعد از ماساژ پا و زدن پمادش با رضایت سخن میگوید: _عجب شب خوبی بود. واقعا خوش بحالت ریحانه که همچین کارایی میکنی. برکت خونه‌ی آدم هزاران برابر میشه. آرامش توی زندگی موج میزنه. الحمدالله که همچین دختری خدا نصیبم کرد. و چه دعایی برای فرزند بالا تر از دعای رضایت مادر؟ بغض میکنم و او بی مقدمه آغوشش را به رویم باز میکند. _فدات بشم مامان... خدا رو شکر بابت این که بچه‌ی شما و آقاجون هستم. اشکهای مادر همچون بهمن از دامنه‌ی گونه هایش سر میخورند. نمیدانم اشک احساساتش است یا بخاطر شنیدن نام پدر؟ شانه هایش را ماساژ میدهم و بعد از کمی که حالش جا آمد، به اتاق رفت.قبل از قفل کردن در سری به حیاط میزنم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲ با شنی
نگاهم به آسمان پر ستاره‌ی امشب می‌افتد. ماه انگار مهتابی تر از همیشه به نظر میرسد. از ماه میپرسم؛ "تو مرتضی منو ندیدی؟ از اون بالا یه نگاه بنداز و ببین کجاست." صدای جیرجیرکها در میان لاله‌ی گوشم میدود. با خودم میگویم حتما جیرجیرکی این حوالی دلش گرفته و میخواهد اینگونه صدایش را به معشوق برساند. تاریکی بر روی دیوارها و خانه‌ها نشسته تا دمی به دور از خورشید استراحت کند. خمیازه میکشم و از فکر ماه و جیرجیرک بیرون می آیم. پتو را تا زیر گلو بالا می آورم و بعد از چند پلک خوابم میرود. صبح دیگر و آغازی دیگر...آن روز صبح هم من و هم مادر هوای زیارت به کله‌ی مان میزند. پای پیاده کوچه ها را گز میکنیم تا گنبد ساده‌ی شاه ری نمایان میشود. بعد از سلام مادر میگوید: _خدا رو شکر شاه عبدالعظیم هست وگرنه نمیتونستم اینقدر اینجا و بدون مشهد امام رضا(علیه‌السلام) بمونم. خودم هم چون از بچگی عمرم در مشهد و کوچه هایش طی شده بود، نمیتوانستم آن جا را از یاد ببرم. هر وقت با آقاجون بیرون میرفتیم حتما یک سر ما رو میبرد حرم یا هم لااقل گنبد آقا رو نشانمان میداد. خودش هم که میگفت صبحش تنها در حرم طلوع میکند. من به یاد ندارم نماز صبحی را آقاجان در خانه بخواند.هر وقت که میتوانست به حرم میرفت. دستم را به ضریح ساده شان میزنم.دور تا دور ضریح انگار یک قاب آهنی است و تنها یک قسمت سوراخ شده برای انداختن پول. زینب را در یک دست و محمد حسین را در دست دیگر به زحمت برمیدارم. پول توی دستشان را توی ضریح می اندازند و سریع روی زمین برشان میگردانم صدای زمزمه ها در ساختمان میپیچد. بعد از خواندن دعا به صحن خاکی برمیگردیم. برای بچه ها خوراکی میخرم تا رسیدن به خانه مشغول شوند.رنگ و روی مادر با زیارت باز شده. هر چند که به زحمت قدم برمیدارد اما مدام ذکر میگوید. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲ با شنی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷۳ و ۲۷۴ باد صبح خنک است و میترسم بچه ها سرما بخورند. سریعتر قدم برمیداریم. مادر نیامده قصد رفتن میکند: _من میرم خونه‌ی داییت. خیلی وقته بهشون سر نزدم. مونای بیچاره هم بیشتر روز تنهاست. _خب میخواین ما هم بیایم؟ نچی میکند و همراه با بیرون دادن نفسش میگوید: _نمیخواد. با این بچه ها و هوای سرد بهتره تو خونه باشین. قبول میکنم و تا سر خیابان میبرمش. تا وقتی که تاکسی گیرش نیامده هم برنمیگردم. صندوق پول را باز میکنم تا ببینم چقدر در دیشب اضاف شده. خداروشکر به نسبت جمعیت خوب جمع شده. ظهر مادر برای ناهار برنمیگردد. به یخچال تقریبا خالی‌مان نگاه میکنم. مجبورم ناهار سردستی درست کنم و فردا برای خرید به بازار بروم. زینب بد غذایی میکند و خوراک لوبیا را پس میزند. هر چند که از این کارش ناراحت میشوم و حرف فایده ندارد اما مجبورم نیمرو برایش بپزم. تن نحیف و لاغرش مرا به رحم وا میدارد. لقمه‌ی نیمرو را در دهانش میگذارد و کل کل شان بلند میشود که غذای من بهتره!وقتی محمد حسین از من میپرسد مامان تو بگو. دستی به سر و روی هر دوشان میکشم و میگویم: _هر دوتاش نعمت خداست. ما باید به جای بحث های الکی از خدا تشکر کنیم. خب؟ با گفتن الحمد الله حال خوبی بهم دست میدهد. عصر مهمان به خانه مان می‌آید. ام سلیمه کادویی برایم می آورد. یک قالیچه‌ی حصیری است. به این روش بافت کپوبافی میگوید که همان حصیربافی است ولی در آن از کاموا هم استفاده شده‌. هدیه‌ی باارزشی است. خودش میگوید از پادری از آن استفاده میکند. چای و شیرینی خشکی که در خانه هست برایش می آورم. از توی حیاط صدای معاذ با محمدحسین بلند است. دختر ام سلیمه بزرگ است و زینب برایش شیرین زبانی درمی‌آورد. نزدیکی‌های غروب قصد رفتن میکنند. اصرار میکنم بمانند اما ام سلیمه میگوید شوهرش برای ناهار نیامده، میرود تا شام بپزد و شوهر اوقات تلخی نکند. قبول میکنم و دمپایی میپوشم و دم در ازشان خداحافظی میکنم. هر چه شب منتظر مادر میشوم نمی آید. زنگی به خانه‌ی دایی میزنم و با اصرار مونا، مادر شب آن جا میماند. با اینکه بچه ها به لالایی مادر عادت کرده اند اما یکجوری می‌خوابانم‌شان. بعد از هزار سفارش و خواهش از بچه ها راهی میشوم. سبد توی دستم را روی صندلی خالی اتوبوس میگذارم. پیرزنی قصد نشستن در کنارم دارد و سبد را روی زمین میگذارم. تا به بازار برسم چند ایستگاهی طول میکشد. اتوبوس ترمز میکند و راننده با صدای بلند داد میزند: _بازار! تقریبا نصف جمعیت اتوبوس خالی میشود. کمی تعلل میکنم و اتوبوس حرکت میکند. بوی دود در صورتم پخش میشود و به سرفه می افتم. وقتی سرفه ام قطع میشود ته گلویم میسوزد. از جون آدم گرفته تا شیر مرغ همه چیز در بازار یافت میشود. صدای کاسب‌ها هم لحظه ای قطع نمیشود. گاهی چشمم به مشتری هایی میخورد که با فروشنده سر قیمت کل کل میکند. سبدم را با پرتقال و لیمو به نیمه میرسانم. یک کلیو گوشت میخرم که پولش هوش از سر میبرد! با چند قلم دیگر خریدم تمام میشود. هرچه توی ایستگاه مینشینم خبری از اتوبوس نمیشود. دلم شور بچه ها را میزند و راهم را به طرف پیاده رو کج میکنم. آهسته میروم تا شاید تاکسی به تورم بخورد. انگار در این ظهر گرم قرار است پیاده به خانه برسم! چند خیابان از بازار فاصله میگیرم که صدای هیاهویی توجه ام جلب میکند. سیاهی جمعیت را میتوانم از اینجا ببینم. شعارهای ضد انقلاب و نفاق پرده‌ی گوشم را میدرّد. قلبم به تپش درمی‌آید، یکی می گوید برو پی کارت، بچه ها منتظرند. دیگری دعوتم میکند تا پیش بروم و ببینم ماجرا چیست. کم کم سر از ماجرا درمی‌آورم.گوشه‌ی خیابان، کنار سایه‌ی درخت ایستاده ام. ماشین وانتی رو به جمعیت ایستاده و مردی بالای آن رجز میخواند. پلاکاردی هم هست که آرم سرخ رنگ سازمان رویش طراحی شده. مرد جوان بالای وانت میکروفن گرفته و میگوید: _آی ملت! خوب گوش کنین. بنی صدر اومده تا همه مونو نجات بده. شما فکر میکنین از سال ۵۷ تا الان مملکت چه فرقی کرده؟ دولت موقت چیکار کردن جز بالا کشیدن حق من و شمای کارگر؟ بنی صدر داره یه کارایی میکنه برامون که اونم دارن این روزا میزننش. همین آقای بهشتی که نصف شایعه‌های رئیس جمهو رو پخش میکنه فکر میکنین دستش تا کجا توی بیت‌الماله؟ گول نخورین! تا وقتی من و برادرا و خواهرای مجاهدتون هستیم نمیزاریم کسی حق تونو بخوره! صدای کف و هورا از جمعیت بلند میشود. بعضی ها هم مثل من شوکه به نظر میرسند و هیچ واکنشی ندارند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۳ و ۲۷۴ باد صب
برخی هم توی جمعیت میچرخند و کاغذهایی میان مردم توزیع میکنند. دختر و پسرهای نوجوان زیادی دور میز جمع شده اند تا روزنامه و اعلامیه مجاهد بگیرند. یکی از زنهایی که کاغذ پخش میکند، یکی را به طرفم میگیرد. از سر کنجکاوی کاغذ را به دست میگیرم. برگه‌ی تبلیغ سازمان است. از موسسان آن گفته شده تا به اصطلاح خودشان شهداشان! با دیدن این چیز ها واقعا دلم برای این کشته ها میسوزد. اینها قربانی خواسته هایی شده‌اند که کم‌کم خوی وحشی گری اش دارد رو میشود. بیچاره عزیزان و خانواده های این جوانان که در چه راهی جوانشان را از دست داده‌اند. حالا این جوانان شده اند پله‌ی تبلیغاتی برای رئیس و روسای‌شان. همان مرد دوباره میکروفن را جلوی دهانش میگیرد. _گوش کنین! خواهرا و برادرا توجه کنن!این عکس جوونایی که در راه این انقلاب شهید شدن. ما این خون ها رو ندادیم که چنین افرادی سر کار بیان. باید افرادی که این جوونا قبول شون داشتن روی کار بیان! بهشتی نباید رئیس دیوان عالی باشه، چرا امام خمینی همچین افرادی رو به همچین پست‌های حساسی میگذارند؟ بگذارین پرونده‌ی این مرد به ظاهر انقلابی و با ایمان رو به شما برادرا و خواهرا بگم. شمایی که حق تونه و سهم زیادی در این انقلاب دارین، باید بدونین انقلابتون به دست کیا افتاده! بعد هم شروع میکند به خواندن خزعبلاتی که به پول سیاه هم نمی ارزد! کم کم مردم زیادی جمع میشوند و با تعجب به حرفهایش گوش میدهند. بعضی ها شعارهای کثیفی به زبان می آورند و از مردم میخواهند تکرار کنند. شعاری که اتش خشمم را قلان میکند. به چهره های مردم نگاه میکنم. بعضی ها باورشان شده و همراهی میکنند. با اینکه باید زود برگردم خانه اما ترجیح میدهم اول حرفهایم را بگویم.من میدانم چرا این گرگها به جان آقای افتاده اند. پس صدایم را با سرفه ای صاف میکنم و چادرم را تا روی پیشانی جلو میکشم.سبد را روی زمین میگذارم و با صدای رسا شروع میکنم به حرف زدن: _برادرا و خواهرای انقلابی و متدین.گوش به اراجیف یک مشت آدم فرصت طلب و فریبنده ندین! اینها هنوز بخاطر ماجرای انتخابات مجلس از امام کینه دارن. این ادمهای به اصطلاح دلسوز با قوانین جمهوری اسلامی و حتی خودش کنار نیومدن، چطور توقع دارن وارد مجلسی بشن که قوانین اسلامی توش تدوین میشه. امام حق داشتن همچین اجازه ای ندن و از نیت شومشون هم اگاه بودن. اینها برای مقام رهبری دندان تیز میکردن و حالا از اینکه به جایگاه و مقامی که مسئولان حریصشون میخواستن برسن و الحمدالله نرسیدن مایوس هستن.حق هم دارن، چون با وعده‌ی پول جلو آمدن درحالیکه من و شما با دست خالی و دلی سرشار از ایمان به اسلام و امام پیش آمدیم. آتش حرص در چشمان سازمانی‌ها نمایان میشود. دندان بهم میسایند و برای اینکه توجه مردم را از حرفهایم دور کنند، فریاد میکشند: _اون دروغ میگه! اون مزدور بهشتیه!خائن پول دوست تویی! با اینکه صدایم به همه نمیرسد اما بدون توجه ادامه میدهم. نگاه ها بین من و آن مرد رد و بدل میشود. _الان که دیدن زورشون به امام نمیرسه و قلب منو شما با اماممون هست.تصمیم گرفتن به عزیز دل امام حمله کنن. ندای "الله اکبر خمینی رهبر" بلند میشود. گوشها به من است. گاهی صدای فحش و ناسزاهای منافقین به اصطلاح مجاهد را میشنوم. آنها وقتی میبینند مردم به من گوش میدهند و حرف حسابی هم ندارند شروع میکنند به فحاشی. نفس عمیقی میکشم. گلویم از دادهایی که زده ام میسوزد اما با همه‌ی اینها دوست دارم از آیت‌الله بهشتی حمایت کنم. _آقای بهشتی شاگرد مکتب امام هستن و هیچوقت اهل ثروت و مقام نبودن.اینها یک مشت حرف انسانهای حسود و پول دوسته که میخوان شخصیت آقای بهشتی رو زیر سوال ببرن. آقای بهشتی از حامیان ولایت فقیه هستن و... هنوز میخواهم حرف بزنم که صدایی را از پشت سرم میشنوم. صدای قدمهای کسی است که وحشیانه به طرفم حمله میکند. چهره‌ی مردی را میبینم که با دستمال خودش را پوشانده. تا میخواهم بدنم را بچرخانم میبینم به من رسیده. با دیدن چاقو اش چشمانم را میبندم و تنها یک جمله میگویم: _مرگ بر منافق! سوزش وحشتناکی از پهلویم احساس میشود. آخی میگویم و پخش زمین میشوم. دستم را به پهلو میگیرم و خیسی خون لابه‌لای انگشتهایم میپیچد. کم کم بدنم بی‌حس میشود و چشمانم تار میبیند. نفسهایم خس خس بیرون می آید و چهره‌های تاری را میبینم که دورم جمع شده اند. و آخرین نقطه از آسمان آبی... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷