eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل همانطور که حدس میزدم مادرم ا
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت فاطمه سکوت را شکست و گفت : _ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم.😊 همه ی نگاه ها👀👀 به سمت او رفت. عموی محمد گفت : _ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر ؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره! فاطمه گفت : _ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم. عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت : _ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ☝️ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.👎 با صدای آرام گفتم : _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.😊❤️ آه عمیقی کشید و گفت : _ خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن.😒 گفتم : «چشم»😊🙈 و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.😇❣ وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود... اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید.💝😍 اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. دو سه روزی گذشت.. تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد.😐 بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.☺️ تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم.😍💕 با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید.☺️ بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍰 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥👥 هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود... خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم.😅☺️ 💞روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم.💞 باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام...😍☺️ ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_ویک فاطمه سکوت را شکست و گف
بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر💍 را آورد و اصرار کرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم... میدانستم فاطمه از انجام این کار در جمع خوشش نمی آید، ☺️اما حالا که محرم شده بودیم بهانه ای در برابر اصرارهای مادرم نداشتیم. 😇👌 دستش را گرفتم و برای اولین بار به چشم هایش خیره شدم...👀❤️ چشم هایی که گرمای شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگی ام را روشن کرد. بعد از پذیرایی بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، برای خرید و انجام کارهای قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح🕘 فردا بود.😎 روز بعد یک دسته گل نرگس🌼 خریدم و به سمت خانه شان حرکت کردم... ساعت 8:30 جلوی کوچه رسیدم و کمی منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور که از دور میدیدمش دلم می لرزید. 😍💗پیاده شدم و در ماشین را برایش باز کردم. بعد از اینکه سوار شد و حرکت کردیم، گفتم : _ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختی تونستم بدستت بیارم.😎☝️ با لبخند دلنشینی گفت :☺️ + منم هنوز مراسم دیروز رو باور نکردم. به گل های روی داشبورد اشاره کردم و گفتم : _ این گل ها رو برای شما خریدم.😌 نرگس ها را برداشت و گفت : + ممنون. از کجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟😍 _ واقعا؟! نمیدونستم...😟 ولی امروز که رفتم توی گل فروشی حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. ☺️قابل شما رو نداره. مکثی کردم و گفتم : _ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولی مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.😊 خودت از احساس من باخبری. میدونی جایگاهت توی زندگی و قلب من کجاست...😍❤️ وسط حرفم پرید و گفت : + شما توی این احساس ...☺️🙈 جمله اش را نصفه رها کرد و دوباره ساکت شد.🙊 _ من توی این احساس چی؟؟؟😉😍 گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با شرم گفت : + شما توی این احساس تنها نیستین...🙈 باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم... آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم...😇☺️ ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_ویک فاطمه سکوت را شکست و گف
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. 😍😁نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد.😁 گوشه ای پارک کردم. همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم : _ از روزی که توی بهشت زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. ☺️✌️توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم.😉😍 میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد 🙈اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم.😁❤️ حالا که فهمیده بودم فاطمه هم دوستم دارد باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم.😇😎 کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم... متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. ☺️چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت : _ این خوبه؟😊 + هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. 😍ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش.😇 _ نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم.☺️ کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم. ناگهان دیدم که فاطمه جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم.😍 و این اولین باری بود که فاطمه و خودم را در یک قاب می دیدم. پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ی رفتن شدیم...✈️ روز رفتن فاطمه آنقدر در آغوش محمد اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود.🤗😭 معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد. موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو.😢 روی شانه اش زدم و گفتم : + نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از جونمم عزیزتره.😍😊 بعد از یک سوار هواپیما شدیم... 🇬🇧🛫 فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان☁️ نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد.😢 دستش را گرفتم و گفتم : _ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت.😒 صورتش را پاک کرد و با بغض گفت : + دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، پدرم...😔😢 خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم : _ راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟😉 لبخندی زد و گفت : + من نریختم، ولی تو ریختی!😌 _ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک کردیم!😍😉 بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. ☺️ باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد به روی ماهش بودم😍 و خدا را هزاران بار برای داشتنش می کردم.🙏 در همان سوییت نقلی و کوچک زندگی مشتکرمان را آغاز کردیم. 🏡💞 بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها دلگیر و غم انگیز نبودند.😍 یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم و جای وسایل را عوض کردیم. تازه میفهمیدم معنی این جمله که 🎀"زن چراغ خانه است" 🎀یعنی چه!😇😎 تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. 😊اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم. فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از پس تنهایی اش بر می آمد.☺️ هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم.😊 وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم فاطمه جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم : _ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه.😊 + سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم.☺️ _ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه.😍 ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_ودو باورم نمی شد این جمله ر
همین لحظه امیلی و (یکی دیگر از همکلاسی هایم) جاستین از کنارمان رد شدند. امیلی تا چشمش به ما افتاد نزدیک آمد و گفت : _ سلام رضا. ایشون نامزدته؟👈💎 گفتم : _ سلام. بله. البته ما ازدواج کردیم و فاطمه دیگه همسر منه.😌😍 دستش را به طرف فاطمه دراز کرد و گفت : _ سلام فاطمه. من امیلی هستم. دوست رضا. از آشناییت خوشبختم.😊 بعد از امیلی جاستین هم دستش را به سمت فاطمه دراز کرد. برای اینکه با فاطمه برخورد نکند با او دست دادم و با لبخند گفتم : _ ببخشید اما همسرم با آقایون دست نمیده.😊☝️ از قیافه ی جاستین مشخص بود متعجب شده.😳 بعد از گفتگوی کوتاهی رفتند و ما هم به سمت فروشگاه حرکت کردیم... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_ودو باورم نمی شد این جمله ر
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید... برای شام دعوتش کردیم.🍛😋 وقتی رسید فاطمه از او استقبال کرد.🤗🤗 نشستند و مشغول صحبت شدند... فاطمه بعضی کلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت. مشغول خوردن کیک و چای بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت : _ میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ + بله، حتما. بپرس؟😊 _ از اینکه رضا نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی؟😟 فاطمه خندید و گفت : + نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم بهش بیشتر میشه.😍☺️ البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد.😇 _ راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه.😕 نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا بیماری خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای.😟😊 + ممنون از لطفت.☺️ خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به " " معتقدیم.😊 البته این فقط مختص دین ما نیست، توی هم بهش توصیه شده.👌 _ ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ دینی اعتقاد ندارم. 😕یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است.🙄 همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست.😑 من هرگز چیزی درباره ی امیلی به فاطمه نگفته بودم... اما خودش از حرف هایش فهمید داشته. گفت : + نمیخوام وارد بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت شکست خوردی؟ _ بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم.😒 امیلی بغضش گرفت😢 و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد : _ چند ساله هیچ خبری از مادرم ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد.😔 چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم. + پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟😒 _ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم کیه...😕😔 فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت : + متاسفم.😒 سکوت کرد و ادامه داد : + من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی حجابم پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای👌 و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای همسرش جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده...😊 _ پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه تبعیض جنسیتیه!😐 + البته فقط ها نیستن که باید داشته باشن. هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست! با هر دین و تفکری اگه بخوای قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانين طبيعت حکم مي کنه زن خوددار باشه!"😊 یعنی و زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست.👌 ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وسه مدتی بعد امیلی درخواست ک
از اینکه میدیدم فاطمه برای می آورد لذت می بردم...😍 بعد از دو ساعت بحث و گفتگو شام خوردیم. امیلی هم که حسابی با فاطمه دوست شده بود☺️😊 تا پاسی از شب ماند و بعد رفت... پس از رفتنش پیشانی فاطمه را بوسیدم😘 و گفتم : _ اگه تا آخر عمرم سجده ی شکر بجا بیارم بازم نمیتونم از خدا برای داشتن مثل تو تشکر کنم.😍🙏 شیرین ترین روزهای زندگی ام را کنار فاطمه سپری می کردم... گاهی زمانی که مشغول کار بود یواشکی نگاهش می کردم و از دیدنش لذت می بردم. 😍 فاطمه رویایی ترین دختر روی زمین بود. هم بود و هم . از لطافت مثل برگ گل 🌸و از صلابت مثل کوه⛰ می ماند. این تضادهایی که از هرکدامش بجا استفاده می کرد مرا از قبل کرده بود. هر روز که از زندگی مان می گذشت عشقم به او بیشتر و بیشتر می شد...💖💞 ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وسه مدتی بعد امیلی درخواست ک
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت چند ماه گذشت... یک شب وقتی وارد خانه شدم فاطمه جشن کوچکی گرفته بود 🎈🎊و کیک پخته بود.🍩 هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم : 👼« باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار! »👼 گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم : _ من بابا شـــــــــدم ؟؟؟؟!😍😳😲 فاطمه سرش را تکان داد.😍☺️ از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این بهترین اتفاق زندگی ام بود. 😍😁 از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین فشار جسمی و روحی به فاطمه وارد شود.😇 اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد... اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود. برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه فاطمه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم. گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه خوابم می برد. 😇😴 دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی خطرناک است و نیاز به استراحت بیشتری دارد.😊 بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به ایران برگردیم. 😒 با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است، اما حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکرد. ❤️ در تمام این دوران امیلی هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد.👌 فاطمه زیبا بود،..😍 اما مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر کرده بود. 😇😍 شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم.😃😁 فاطمه میگفت پسر است👦🏻 و من میگفتم دختر است.👧🏻 روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم : _ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟😍 فاطمه بلند بلند خندید و گفت : + سلام بازنده. چطوری؟😍😉 فهمیدم که بچه مان پسر است و شرط را باخته ام. 😁😅 بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا "یوسف" را به ما هدیه داد. 😍👶🏻پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت. با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود... از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. 🇮🇷🛬 از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم.😥 دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود.😕 از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. 😐 اما فاطمه گفت دو هفته خانه ی ما و دو هفته خانه ی خودشان!☺️☝️ مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود... با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با فاطمه حرفی نمی زد. 😕😒 چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک عطر فروشی بودیم که فاطمه گفت : _ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم.😊 +به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟🙁 _ اون پدرته. 😊برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای یوسف آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً احترامش واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی!☝️ چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم... با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از و ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت : _ این هدیه برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد.😊🎁 ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وچهار چند ماه گذشت... یک شب
پدرم با تعجب نگاهش کرد و گفت : + به چه مناسبتی؟😟 _ مناسبت خاصی نداره. یه هدیه ی بی بهانه است. 😊دلم میخواست قبل از رفتنمون براتون چیزی بخرم. فقط امیدوارم به سلیقه تون نزدیک باشه. پدرم هدیه را باز کرد و از دیدن مارک ادکلن لبخندی روی لبش نشست، گفت :😄 + اتفاقا میخواستم همینو بخرم. خیلی عطر خوبیه. دست شما درد نکنه.😊 از اینکه پدرم برای اولین بار به روی فاطمه لبخند می زد خوشحال بودم.☺️ در طول دو هفته ای که آنجا بودیم فاطمه با محبت های واقعی و بی دریغش دل پدرم را نرم کرده بود. مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎉🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند...☺️ ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وچهار چند ماه گذشت... یک شب
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎊🎉 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند... ☺️ با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم..😥 هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید.😊 من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت... نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است.😣 چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید✍ بود.. که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت : _ اینارو برای جشن میخواین؟😊🎊 مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت : + آره. برای جشن نوه ی گلمه.😍👶🏻 فاطمه لبخند زد ☺️و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت : + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ 🤔حدود هشتاد نفر میشیم.😟 مبل ها و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میزنهارخوری؟🤔🙁 فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت : _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.😊 + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. 😟حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم.😕🤔 فاطمه کمی فکر کرد و گفت : _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو پارکینگ؟ 😊مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت : + نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. 😟همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن... از فرصت استفاده کردم و گفتم : _برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه.😊👌 مادرم گفت : + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.😊 شب مادرم با پدرم حرف زد... بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با و آن جشن را ختم به خیر کنیم.☺️ خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به انگلیس برگشتیم...🇬🇧🛬 فاطمه و زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی ✨وضو✨ می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش ✨آیه هایی از قرآن✨ را می خواند. وقتی یوسف می شد با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما بهانه گیری هایش را تحمل می کرد...😍😎 زمان می گذشت و هر روز از فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم... هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود،.. اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا و بار آورد.😊💪 سالی یک بار به ایران🇮🇷🛬 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.😍☺️ فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش عشق می ورزید❤️ و همان عشق را هم دریافت می کرد.💖 پس از تولد پسر دوممان "یاسین"👶🏻 پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. ادامه 👇
امیلی در طول این سال ها آنقدر به فاطمه عادت کرده بود... که چند روز قبل از اینکه انگلیس را ترک کنیم از شدت ناراحتی مریض شد.😞🤒😷 روز آخری که برای خداحافظی به خانه اش رفتیم زیر سرم بود و اشک میریخت.😢 موقع خداحافظی گفت : _ با رفتنت دوباره تنها میشم. تو جای خانواده ی نداشته مو برام پر کرده بودی...😢 فاطمه او را در آغوش گرفت و دلداری داد. 🤗امیلی یک از کشوی کنار تختش بیرون آورد و گفت : _ از این دوتا خریدم. یکی برای خودم، یکی برای تو. میخوام هروقت سرت کردی یادم بیفتی. فاطمه او را بوسید و گفت :😘 + احتیاجی نیست اینوسرم کنم تا یادت بیفتم. تو همیشه توی فکر و قلب من هستی. به سختی از امیلی خداحافظی کردیم و راهی فرودگاه شدیم...✈️ ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا