رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی 💗 قسمت159 با صدای زنگ اذان گوشیم چشمامو به زور باز کردم چشمام هنوز سنگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت ۱۶۰
رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم
نزدیکم شد...
علی: آیه حلالم کن !
من هر کاری که کردم فقط به خاطر تو و آینده ات بود! آیه این چند روزی که بدون تو گذشت فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم ..
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم اشک تو چشماش حلقه زده بود:آخه بی معرفت تو که نمیتونی بدون من زندگی کنی چه طور همچین تصمیم احمقانه ای گرفتی؟
با حرفم خنده اش گرفت
_به چی میخندی؟
علی: هر موقع جدی و عصبانی میشی بامزه میشی
با حرف علی خودمم خندم گرفت
انگار دلخوری هام از علی همه از ذهنم پاک شده بودن
احساس میکردم همه ی اینها
به حرمت این شهدا بود
علی: زیارت عاشورا خوندی؟
_نه ،بدون تو نمیتونستم بخونم
علی: خوب بسم الله...شروع کنیم
بعد از تمام شدن زیارت عاشورا
رفتیم گوشه ای از محوطه نشستیم
_راستی علی، حاج اکبر فردا میخواد همراه کاروانش به سمت کربلا بره
علی: میدونم ،چون باهام تماس گرفت ،ماجرای من و تو رو هم گفت ،گفته بود تو جواب تلفنش رو ندادی ،واسه همین با من تماس گرفت
_اره ،اصلا نمیدونستم چی باید بگم ،حالا هم که انگار قسمت نیست
علی: کی گفته قسمت نیست؟ اتفاقا به حاج اکبر گفتم که فردا رأس ساعت ۷ صبح دفتریم
با ذوق و شوق به علی نگاه کردم: جان آیه راست میگی؟ یعنی ما هم میریم ؟
علی: اره راست میگم ،الانم بریم خونه وسیله هامونو آماده کنیم واسه سفر
اصلا باورمنمیشد ،یعنی آقا طلبید ما رو ،یعنی لیاقت این سفر و داریم ...خدایا شکرت...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت ۱۶۰ رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم نزدیکم شد... علی: آیه حلال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت آخر
علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میزنه
_چیکار کنم خوب ،هر کاری میکنم مقنعه ام روسرم خوب نمی ایسته...
علی : عزیزم ،الان یه اتوبوس منتظر من و تو هستن ،امروز اربعینه و حرم خیلی شلوغه
_چشم چشم ،تمام شد ،من آماده ام بریم
سوار آسانسور شدیم و رفتیم سمت لابی هتل
حاج اکبر منتظر روی مبل نشسته بود
با دیدنمون کمی اخم کرد و چیزی نگفت
اومد سمت من و دسته ویلچر و گرفت و با هم حرکت کردیم جمعیت زیادی اومده بودن
یه گوشه از بین الحرمین نشستیم
حاج اکبر هم شروع کرد به روضه خوندن....
غریبی، بیکسی، منزل به منزل
خبر دارد ز حالم چوب محمل
چهل روز است در سوز و گدازم
فقط خاکستری جا مانده از دل
چه بارانی دو چشم آسمان است
چه طوفانی دل این کاروان است
کنار قبر سالار شهیدان
همه جمعند و زینب روضه خوان است
شبیه آتش است این اشک خاموش
که می بارد ز چشمان عزاپوش
رباب است این که با لالایی خود
کنار خیمه ها رفته ست از هوش
با خوندن روضه حاج اکبر اشکهامو جاری شد
علی هم آروم آروم زمزمه میکرد...
زینب رسیده از سفر برخیز ارباب
با کاروانی خون جگر، برخیز ارباب
برگشته ام از شام و کوفه، قد خمیده
آورده ام صدها خبر، برخیز ارباب
شد مقتدای کوفی و شامی سقیفه
می سوخت خیمه مثل در، برخیز ارباب
ای کاش تو هم در رکوع بخشیده بودی
انگشترت شد درد سر، برخیز ارباب
شد روزگارم تیره، وقتی کنج ویران
مهمان ما شد تشت زر، برخیز ارباب
یک جمله از غم های زینب، بشنو کافیست
با شمر بودم همسفر، برخیز ارباب
از دختر دردانه ات چیزی نپرسی!!
جا مانده در وادی شر، برخیز ارباب
در آرزوی دیدن موعود دارم
چشمی به راه منتظر، برخیز ارباب
علی زمزمه میکرد و اشک میریخت
باورم نمیشد این روز رو ببینم ،منو علی در بین الحرمین با علی و حاج اکبر شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا خوندن زیارت عاشورا در بین الحرمین عجیب آتشی بر دل میزند ..
بعدش سجده شکر بجا آوردیم
گفتم رسید روزی که درسجده بگویم
رسیدم کربلا الحمدلله...
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت آخر علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میز
📚🖇⇦و پایانی که سرانجام تلخ یا شیرینش مهم نیست مهم این است که ما از این پایان ها درس بگیریم و سعی کنیم پایان زندگیمان را انقدر خوب بساریم که حال دلمان خوب شود.
آرزو میکنم پایان زندگیتان سرشار از خوبی و خوشی باشد.
یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊
ناشناس↯↻
www.6w9.ir/msg/8124567
[جواب ناشناس ها↯]
@nashenas12
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #هفتاد امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم وآخرین ماه سال 96 گو
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادویڪم
_ عه محسن چرا وایسادی؟
محسن: دست خالی که نمیشه بریم
بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده
شیرینی یادت نره😁😉
_ باشه
بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم رو بردارم که محسن گفت:
نه سنگینه من میارم کیفت رو
_ زشته پیش آقا سید و آقا مهدی🙈
محسن: نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلی های عالمن😁
_باشه شیرینی یادت نره
محسن: نه تو زنگ بزن
تا وارد خانه شدیم
سید: عه این شیرینی خوردن داره ها😍
محسن داماد دارشدم یا صاحب عروس😁🙏
محسن: داماد!!😐
سید: بده این شرینی رو ببینم
همه دور هم نشسته بودیم که عطیه
گفت: مهدیه جان بیا این چای هارو ببر
مهدیه کتاب #سلام_برابراهیم رو گذاشت روی مبل رفت چایی ببره
بلند گفتم :
من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید🤔
بهار: من میگم بهت
کنار بهار نشستم بهار دستم رو گرفت تو دستش گفت: مهدیه یه خواب دیده که شهید هادی اسم بچه هارو گفته و سفارش کرده کتاب بخونن
_چرا سفارش کرده؟
بهار: نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه!
راستی امسال هم میاید جنوب؟
_اره میخوام بچه ام تو هوای شهدا تنفس بکنه😊
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #هفتادویڪم _ عه محسن چرا وایسادی؟ محسن: دست خالی که نمیشه ب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادودوم
دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره.
هی از محسن میپرسم مهمون امسال کاروان ما کیه
میگه سوپرایزه برای تو😐😅
بالاخره روز 28 فروردین شد
واقعا شدیدا سوپرایز شدم
مهمان ویژه ما خانواده #شهید_مدافع_امنیت_محمدحسین_حدادیان🌷 بودن.
✨جوان دهه هفتادی که اول اسفند96 در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید.
فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام "درآویش" درگلستان هشتم خیابان پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید😔
مادر وپدر شهید خیلی صبوری بودن..
بعد از شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتاد وچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه، عراق، تهران فرقی ندارد هدف فدایی #ولایت شدن است🌹
شهید حدادیان رو اربا اربا کردن با اتوبوس😭
اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن
مادر شهید برامون گفتن : زمانی که محمد حسین رو در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش به محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود😍😭✨
چهار روز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز.😞
محل ماموریت شهر سراوان بود
دوروز بعد متوجه شدم تو این مأموریت آقا مهدی و آقا سید هم هستن
فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود..
محسن: زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم😊
_ بفرمایید من در خدمتم☺️
محسن نشست کنارم و دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد حرف زدن :
زینبم هنوز یه سال نشده که همسرم شدی من همش مأموریت بودم
زینبم اگه تو مأموریت اتفاقی برام افتاد
مواظب خودت و پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم😊
_چرا این حرفا رو میزنی میخوای تنهام بذاری؟😢😭
محسن: گریه نکن😔
زینبم این یه سی دی از عکس های منه اگه چیزی شد همینا رو بده به فرهنگی یگانمون
اشکات رو پاک کن😢 من باید برم خونه مادر اینا باهاشون کار دارم
_باشه مواظب خودت باش😭
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #هفتادودوم دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره. هی از محسن میپرسم مهمون ا
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #هفتادوسوم
🍀راوے محسن🍀
حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت..
دلم خبر از #رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم😢
تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم رو گرفتم
_الو سلام حسن جان کجایی داداش؟
حسن: سلام داداش من مغازه ام
_اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام
( من متولد شصت و نه بودم
حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرف ها با هم بزنیم. حسن مغازه مکانیکی داشت)
تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت :
یاسر جان لطفا برو اون روغن ترمز هارو از حاجی بگیر
حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا
_ سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم
دارم میرم مأموریت😊
حسن: خب به سلامتی
_ این بار به نظرم فرق میکنه
حسن حرفم رو رک میزنم
حس میکنم این رفت برگشتی نداره
دلم میخواد مثل یه برادر پشت زینب باشی😊
حسن: این چه حرفیه ان شاءالله میری صحیح و سالم برمیگردی
من غلام زن داداش و بچه اش هستم
_ سلامت باشی داداش
من دارم میرم خونه با مامان کار دارم
میای بریم؟
حسن: اره بریم
وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار رو تموم میکردم :
مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخواد حتی یک ثانیه حسین رو از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه☹️
اگه هم خواست ازدواج کنه پشتش باشید😊
مهریه زینب 14 سکه است که گردن منه
پرداختش میکنم
مادرم ببین اگه #شهید شدم دلم نمیخواد آب تو دل زینب تکون بخوره
زینب همش هجده سالشه
باید مواظبش باشی
مادر: این حرف ها چیه میزنی دلم رو میلرزونی😢😔
ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی
نگران زینب نباش برو خدا به همرات
_ من باید برم پیش خانم رضایی
یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه
مادر: چشم
کی میری
_ فردا
حلال کن پسرت رو، خیلی اذیتت کردم😔
مادر : تو مایه افتخار منی
برو خدا به همراهت😍😊
بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی
وصیت نامه و کلید کمدم رو دادم
بهشون
از کارت بانکی و نامه به زینب که تو کمدمه بهش دادم
بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم....
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادے_دلہا قسمت #هفتادوسوم 🍀راوے محسن🍀 حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت.. دلم خ
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادوچهارم
🍀راوی زینب 🍀
دوهفته از رفتن محسنم میگذشت یکی دوباری تلفنی حرف زده بودیم چند باری هم تو واتساپ حرف زده بودیم.
این بار برخلاف همیشه که محسن میرفت کانال های خبری رو چک نمیکردم، هر روز کانالها رو چک میکردم.
از خواب پا شدم، کانال خبری رو چک کردم. دیدم اون خبری رو که نباید میدیدم😰😱
"" " دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروهای سپاه و ناجا به #شهادت رسیدن💔
شهدای سپاه عبارتند از:👇
محسن چگینی🕊
احمد مصطفوی🕊
مهدی لشگری🕊
و پاسدار سید محمد علوی🕊
به درجه رفیع شهادت نائل شدند.""
دستم روی شکمم اشکام ریختن😭😭
محسن رفتی😭😭😭💔
به دوساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم.😭😭 تو بغل بهار از حال میرفتم😞
پیکر محسن ظرف یک روز برگشت.
بهار توررررررو خدا ببینمش
یه لحظه فقط
تو رو خدا یه لحظه محسنم رو ببینم😍😍😍😭😭😭😭😭
بهار : خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم😢😔😰
_ محسن پاشو😭😭😭
پاشو😔
من چیکار کنم بی تو آخه😭
پاشو زینب داره جون میده😩😭
محسن پاشووووو عزیز دلم💔😭
من حتی نمیتونم روی نازت رو ببینم😭😭😭
مامان جون محسنم رو چطوری شهید کردن😭😭
حسن: زن داداش بیا دستاش رو ببین
آخ چقدر سخته مردت رو حتی نتونی برای بار آخر ببینی😭😭
محسن رو روی دستها میرفت و من رو بزور پشتش میبردن😭😭
پسرم بابات رفت💔😔
من به چشن خویشتن دیدم که جانم رفت😭😭😭😭...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #هفتادوچهارم 🍀راوی زینب 🍀 دوهفته از رفتن محسنم میگذشت یکی دوباری تلفنی
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادوپنجم
هفت روز از رفتن محسن میگذشت.
روز و شب، غذا خوردن و نفس کشیدن برام معنی نداشت😔
من قبلا داغ #برادر جوانم رو دیده بودم ولی به سختی داغ #شوهر جوانم نبود😭😭
اون موقع هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه
گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم
"" "باباعلی" ""
_ الو سلام بابا
بابا علی: سلام دخترم خوبی؟
باباجان من به پدرت زنگ زدم
عصری همه میایم خونت، فاطمه و حسن هم با من میان
_ باشه تشریف بیارید
رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود
_محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن
میدونی تو این هفت روز چه حرفایی شنیدم😭😔
محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار از هم جدامون کنن😔😭😭
نکنه باباعلی بخواد حسین رو ازم بگیره
محسن من از دنیای بعد از تو میترسم😰
تو همون حال خوابم برد
تو این باغ خیلی سرسبز بودم و لباسهایی که تنم بود مثل لباس احرام بود
محسن:زینبم!😍
_ محسن کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی؟😭
محسن: بیا عزیز دلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی
ما یه خانواده ایم
من، تو، حسین
دیگه نبینم بیخودی نگران آینده باشی😍❤️
پاشو برو مهمونات اومدن😊
با صدای زنگ در چشمامو باز کردم
چشمام از اشک میسوخت
چادرم رو سر کردم و در رو باز کردم
_سلام خوش اومدید بفرمایید تو
باباعلی:سلام دخترم خوبی؟
بعد از پنج دقیقه بابا مامان خودمم اومدن
بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد
باباعلی: حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم
زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو رو به ما کرده
ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی
ولی خیلی جوانی برا تنها زندگی کردن
تو چه بری خونه پدرت چه بیا خونه من دختر منی
فقط بری خونه یعنی میخوای ازدواج کنی
اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی
_ من فقط زن محسنم، میام خونه پدر شوهرم به شرطی که شما تا آخر عمر من رو دختر خودتون بدونید نمیخوام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام
بابا علی : تو شمع خونه مایی عزیز دلم
حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم
بابا : بله حتما
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛