رمـانکـده مـذهـبـی
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_سوم 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و ب
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_چهارم 🎬
داخل کلاس شدم.
سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم.
سمیرا گفت:تو که نمیخواستی بیای ، همراه من رسیدی که!....
اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس
به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم.
اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم.
کلاس تموم شد.
من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه.
اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳
دوباره گیج شدم.
یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟
سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم و رفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند
سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم.
دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم .
گفتم :چی؟؟
_ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ...
وااای این را از کجا میدید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳
درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده...
بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیهی قرآنه ...
گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی .
داد زد,زود بیاندازش....
به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بیاختیار برگشتم.
سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن...
رفتم نشستم
سلمانی:هیچ میدونی چهرهی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد و حرف میزد ، و من به شدت احساس خوابآلودگی میکردم.
بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده،
دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد,دستش را گذاشت روی دستم !
من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود .
اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوشآیند بود!!!
وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست .
#ادامه_دارد ...
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_چهارم 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت:تو که
#دام_شیطان 😈
#قسمت_پنجم 🎬
از جهان ماورای ماده سخن میگفت,من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همهی گفته هاش را تأیید میکردم.
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش را تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم.
واین اول ماجرا بود....
سمیرا سوال پیچم کرد,استاد چکارت داشت,چرا اینقد طول کشید؟
چرا گردنبندت را دادی به من؟ و....
هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید ، چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش!
رسیدیم خانه.
سمیرا با عصبانیت گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی.
صدا زد ، همااااا
بیا بگیر گردنبندت ...
برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه.
گفت :کجا بودی مادر؟
بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمیکردم و بنا را گذاشت برخستگیم
واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتو قرمزم را خواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رو لبام نشست.
تو خونه کلا بی قرار بودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلاً سر در نمیآوردم ، من که به هیچ مردی رو نمیدادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت...
حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد ,شمارهی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود ، ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم.
تا زنگ خورد ، یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانهای بیارم برای این تلفن؟! .....
گوشی رابرداشت,الو بفرمایید,
من:س س س سلام استاد
سلمانی:سلام همای عزیزم، دیگه به من نگو استاد ، راحت باش بگو بیژن....
خوبی؟ چه خبرا؟
من:خوبم ,فقط فقط...
بیژن:میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟
با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند.
گفتم:اگه بشه که خوب میشه
بیژن:تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس ، باشه؟؟
من:چشم ,اومدم
مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند.
یه زنگ زدم مامان,گفتم بیرون کار دارم.
مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ...
#ادامه_دارد ..
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#دام_شیطان 😈 #قسمت_پنجم 🎬 از جهان ماورای ماده سخن میگفت,من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما
#دام_شیطان😈
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلوی ساختمان
سلمانی منتظرم بود . آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم
من که این کارها را حرام میدونستم ، بی اختیار دست دادم ...وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام.
با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم...😊
وای من که چیزی نگفتم , باز ذهنم را خوند!
داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...
سوار شدم، سلمانی نشست و شروع کرد
به توضیح دادن:ببین هما جان, اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه , یه
جور آموزشه, اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میان
هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا میکنه
به طوری که میتونه بیماریها را شفا بده ,اصلا یه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت و گفت...
من تابه حال راجع به اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم,
اما برام جالب بود,
بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه , یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر
داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود.
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود
یه خانم محجبه هم داشت درس میداد.
به استادهاشون میگفتن (مستر)
ما که وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجهاش از این خانمه بالاتر بود.
مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگرد نیست ,هما جان ,عزیز منه,
سرش را برد پایین تر و آهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده..
چیزی از حرفهاش دستگیرم نشد
مستر گفت:ان شاالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی را بچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجدا شده بود؟؟
رفتم نشستم,جوّ جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد ...
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#دام_شیطان😈 #قسمت_ششم 🎬 رسیدم جلوی ساختمان سلمانی منتظرم بود . آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم من که
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_هفتم 🎬
از خدا و معنویات صحبت میکردند ,منم اینجور بحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که با اعتقادات مذهبی من سازگار نبود!
مثلا میگفتن تو قرآن آمده ,نماز را برپا دارید ,نه اقامه کنید و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام میدیم
,پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم!!
یا اینکه پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجر و قرب بیشتری ندارند و ما میتوانیم با اتصال بر قرارکردن با شعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبهی پیغمبران و امامان برسیم😳
و حتی به شیطان میگفتند حضرت شیطان , من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟!!
و فقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده , روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم...
(نعوذوبالله خودشان را یک پا خدا میدونستند)
خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه با گیجی داشتم,نگاه کردم رو گوشیم ,وااای ساعت ۹شبه,
من توذعمرم شب تا این موقع بیرون نبودم😱
۱۵ تماس از دست رفته که از بابا و مامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته....
بیژن نگاهم کرد و گفت:سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده از آن ماست...
در حیاط را باز کردم ,مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....
یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱
وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تا به حال نشنیده بودم گفت:بهبه خانوم دکتر , الآنم تشریف نمیاوردید.....چرا تلفنها را جواب نمیدادی هاااا؟؟
کجابودی؟؟مردیم از نگرانی...
تازگیا عوض شدی,چت شده ؟؟
مامانم گفت:محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه
با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل.
بابا گفت:حالا بفرما ,توضییییح...
گفتم:به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود)کلاس بودم.
بابا:که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب,تو که کلاسات صبح و عصره,
حالا چرا گوشیت را جواب نمیدادی؟؟
من:روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم,عمدی درکار نبود.
مامان یک لیوان آب دست بابا داد وگفت:حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده,هما جان توهم کلاسایی را که تا این موقع هست ,بر ندار دخترم
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد.
بابا نگاهم کرد و گفت :مگه کلاس چی هست که ما هم با این سن و سطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم.
گفتم:یه جور تقویت روح هست و ربطی به سن و سواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه....
بابا یکدفعه از جا پرید وگفت :درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دخترهی ساده؟
با تعجب گفتم:مگه چه ایرادی داره؟
امشب اولین جلسه ام بود
نفس عمیقی کشید وگفت :خداراشکر, چندروز پیشا یک زنی را سوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک از خدا بی خبر فریبش میده و برای ارتباط بر قرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و...
بعد از چندماه کار دختره به تیمارستان میکشه ,حتی یک بار میخواسته مادرش را با چاقو بکشه.....
رو کرد به من و گفت:دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا ,اصلا از فردا خودم میبرمت دانشگاه و برت میگردونم...
پریدم وسط حرفش و گفتم :کلاس گیتارم چی میشه؟
بابا:اونجا هم خودم میبرمت و خودم میارمت,تو را به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدم,تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی من چی میگم دخترم....
آمدم تو اتاقم,وای خدای من بابا چی میگفت؟؟
شاید مادر دختره دروغ گفته,شاید دخترش روحش قوی نبوده...
.
کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم و دیگه پام را تواین جلسات شیطانی نمیگذاشتم.
اما افسوس.....
#ادامه_دارد ..
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_هفتم 🎬 از خدا و معنویات صحبت میکردند ,منم اینجور بحثها را دوست داشتم اما یک چی
#دام_شیطان😈
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همهی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود .
باید عصراز بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا اومد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خونه.
نهارخوردیم.
بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت.
خداییش خیلی زحمت میکشید.
غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا ، سمیرامیاد دنبالم
_نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا:خوبه خودم رو میرسونم.
فعلاً خداحافظ
_بسلامت بابا
یه مقدار استراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد ...
آماده شدم .
بابا اومد و رسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل.
اکثر هنرجوها آمده بودند ,
سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم.
گفت:چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
من:با پدرم اومدم ,ممنون عزیزم
در همین حال بیژن اومد .
یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته را بیدار کرد.
دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنار خودش رانشون داد و گفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد .
سمیرا گفت :نمیای بریم؟
گفتم:نه ممنون تو برو ، من از استاد یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ...
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#دام_شیطان😈 #قسمت_هشتم 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همهی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود . باید عصراز
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_نهم 🎬
دوباره من و بیژن تنها شدیم,پا شد در را بست و نشست کنارم
و گفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دستهام را گرفت تو دستش ,یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتماً خودش طرفیت کمی داشته ,شرایطش هیچ ربطی به کلاسهای مانداره
و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم, تو هم من رو دوست داری؟؟
سرم را به علامت مثبت تکون دادم.
بیژن:پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما , وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم ,این نشان میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم ,الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم...
مغزم کار نمیکرد ,یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته با گناهان زیاد...)و حرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم ,کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن....
بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجههای عرفان را طی میکنیم....
دستامو کشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , آخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم ! خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد!!!(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!).....
اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار,انگار کسی از چیزی با خبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد ,تا دید ما دو تا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد ودگفت:اینجا چه خبره؟؟
بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم...
پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید.....
بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش درنمیومد.... حق هم داشت...
همه اش حرف بیژن را تکرار میکرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟
از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا ,شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟
مرتیکه از چشماش میبارید,
نگاه به چهرهاش میکردی یاد ابلیس میافتادی
رو کرد به طرف من,ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟
من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟
مگه بارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند ,نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡
بهش حق میدادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ,ما الآن محرمیم...
این کلمه را تکرار کردم:محرررم؟؟
یک حس بهم میگفت ,بابا داره عمق واقعیت را میگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس....
واقعاً مسخ شده بودم....
رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...
پرسید چی شده؟؟
بابا گفت :هیچی ,فقط هما از امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟
با ترس گفتم: چشم
رفتم تو اتاق و در را بستم
سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا را بهش گفتم.
بیژن گفت :عزیزم بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی..
گفتم اتصال چیه؟؟
گفت:یک سری کارهایی میگم بکن .
چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تأکید میکرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه ، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم
.
.
.
واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭
#ادامه_دارد ...
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_نهم 🎬 دوباره من و بیژن تنها شدیم,پا شد در را بست و نشست کنارم و گفت:حال عشق من
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_دهم 🎬
بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم
بیژن گفت :توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم.
قران و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت:هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم :الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام.
رفتم اتاقم ومشغول شدم,پشت به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,
احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند
,یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم بازنمیشد ,توهمین عالم بودم,مادرم دررابازکرد
,تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد.
گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشترمیشد,رنگم کبود کرده بود ,بابا اومد بلند فریادمیزد یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم,بابا زنگ زده بود اورژانس
آمبولانس رسید
معاینه کردند ,گفتند چیزیش نیست,احتمالا یک حملهی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید.
#ادامه_دارد ...
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_یکم
_بسه بابا حالمو بهم زدید
چقدر تظاهر ؟
چقدر فیلم ؟
بس کن...
+صبر...کن...بهت...توضیح...بدم
_هرچیزی که نیاز بود رو شنیدم
دیگه حتی صداتم نمیخوام بشنوم
چادر نمازی که سرم بود رو پرت کردم گوشه ای و با عجله زدم بیرون سریع کفش هام رو پوشیدم و رفتم وسط جایی که اکثرا اونجا ایستاده بودن و داد زدم
_تو این خراب شده یه قارقارک پیدا میشه ؟
یه مرد به طرفم اومد
×چه خبرته خانم؟
اینجا رو گزاشتی رو سرت
از پشت سرم یه صدایی اومد
+اونجا چه خبره ؟
×والا نمیدونم قربان
این خانم داد و هوار راه انداخته
برگشتم طرفش
یه مرد با لباس سپاهی بود
اومد جلوتر و با چند متر فاصله با هم ایستاد
سرشو انداخت پایین و سلام زیر لبی کرد که بی جواب موند
+چی شده خواهرم؟
_اولا من خواهر تو نیستم
دوما اولا ...
سوما با همین جانماز آب کشیدناتون مغز مردمو شست و شو میدید مرده شور همتونو ببره
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت :
+از شما سوال کردم چی شده؟
_من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
+مگه اینجا مهد کودکه که هر وقت بخواید بیاید و هر وقت نخواید برید ؟
این خیلی حاضر جواب بود و همین اعصابمو خط خطی می کرد ...
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_دوم
_نخیر
اینجا طویله هم به حساب نمیاد
منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید
ولی از صد تا حیوون بدترید ...
+لطفا مودب باشید خانم
من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه
_هه
مثلا میخوای چی بگی ریشو؟
مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت :
~ مروا تو رو خدا بیا بریم
بهت توضیح میدم
اشتباه متوجه شدی
_دهنتو ببند
من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟
~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن
_کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟...
=خانم فرهمند
برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله
بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم :
_به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی
بنده محبوب پروردگار
تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم
چه عجب ، چشممون روشن
=خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید
این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟
_مشکل تویی ، خود تو ...
تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت
شما همش تظاهرید تظاهر ...
هیچی حالیتون نیست...
این بود شهدایی که میگفتید ؟
این رسم مهمان نوازیه ؟
باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟
خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_دوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_سوم
هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد...
این سکوت منو عصبانی تر میکرد ...
رفتم طرفش ، فاصلمون خیلی کم بود به طوری که صدای نفس هاشو میشنیدم ...
تو همون فاصله با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم:
_مگه با تو نیستم ؟؟؟
هاااا
چرا زمینو نگاه میکنی ؟
چیزی گم کردی؟
نکنه داری سنگ ها رو میشمری ؟
و بعد به زمین نگاه کردم و گفتم
_عجب زمین قشنگی!...
رفتی تو فاز آدم مثبتااااا ؟؟
اصلا متوجه نبودم چی میگم و چی کار میکنم چون به شدت عصبانی بودم...
دوباره صدای اون پسر سپاهی بلند شد و به طرفم اومد ...
+خانوم محترم ادب رو رعایت کنید
با آقای محمودی هم درست صحبت کنید
اگر مشکل شخصی دارید میتونید توی موقعیت مناسب تری باهاشون صحبت کنید نه اینجا...
دیگه هم لطفا این بچه بازی ها رو تمام کنید ...
توی کسری از ثانیه چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش ۱۸۰ درجه چرخید و دستش رو ، روی جایی که من کتکش زده بودم گزاشت .
با دیدن خونی که از دماغش می اومد با ترس عقب رفتم...
مرتضی و مژده سریع سَرهاشونو بالا آوردند و نگاه وحشتناکی بهم انداختند .
صدای غرغر های چند پیرزن بلند شد ...
چند نفر هم به سمت اون پسر سپاهیه رفتن ...
بقیه هم در گوش هم پچ پچ میکردند و منو با انگشت نشون میدادند ...
از کاری که کردم خیلی متعجب شدم اصلا انتظار همچین کاری رو اونم از جانب خودم نداشتم
تصمیم گرفتم فرار کنم ...
اگر می موندم باید جواب صدنفرو میدادم
و از طرفی حتما تلافی میکردن ...
در حالی که عقب عقب میرفتم سریع به قدم هام سرعت بخشیدم و به طرف جاده دویدم ...
صدا های جیغ و داد چند نفرو از پشت سرم میشنیدم اما بی توجه به اونها فقط و فقط میدویدم ...
ناگهان متوجه شدم اونقدر که دویدم درست وسط جاده ایستادم ...
به سمت چپ نگاهی انداختم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمتم میاد
هیچ عکس العملی از خودم نمیتونستم نشون بدم و فقط نگاه میکردم ...
و بعد از چند ثانیه ...
ضربه ای به بدنم خورد ...
سیاهی مطلق...
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_سوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_چهارم
با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ...
نور چراغی باعث شد پلکام رو ، روی هم بزارم
بعد از چند ثانیه دوباره چشم هام رو باز کردم
سردرد عجیبی داشتم ...
متوجه محیط ناآشنایی که توش بودم شدم...
کمی اتاق رو برانداز کردم و متوجه شدم توی بیمارستان هستم ...
یک دفعه تمام اتفاق ها و صحنه تصادف مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد...
کسی داخل اتاق نبود ، فقط یه خانم پیر
تخت کناری من خوابیده بود...
سعی کردم بلند بشم ولی نمی شد
کمرم به شدت درد میکرد ...
آخی گفتم و بالاخره با هزار زحمت تونستم روی تخت بنشینم ...
نگاهم به سمت سُرمی که بهم وصل بود رفت
حدود یک چهارمش خالی شده بود و این نشون میداد تازه بهم سُرم وصل کردن
پس تا چند دقیقه ای خبری از پرستارا نیست
تصمیم گرفتم تا سراغم نیومدن از بیمارستان برم ...
ولی اول باید سُرمو از دستم در میاوردم
دست سمت راستمو گچ گرفته بودند ولی چند تا از انگشتام بیرون بود...
با انگشت هام سُرمو از دستم در آوردم و بعد از درآوردنش دستم شروع کرد به خون اومدن
بدون توجه به خونی که از دستم چکه میکرد ...
بلند شدم و دمپایی های کنار تخت رو پوشیدم و به طرف آینه ای که توی اتاق بود رفتم...
با دیدن خودم توی آینه با ترس عقب رفتم ...
دستم که گچ گرفته بود ...
سرم هم به احتمال زیاد شکسته بود
چون با ، باند بسته بودنش ...
بالای ابرم کبود و کنار لبم هم پاره بود
به طرف تخت رفتم و شالی که اونجا بود رو ، روی سَرم انداختم با قیافه ای داغون به سمت در رفتم
در رو باز کردم و به چپ و راست نگاهی گذرا انداختم ...
آروم آروم اومدم بیرون و توی راهرو بیمارستان قدم زدم ، به دنبال در خروجی بودم که صدایی باعث شد متوقف بشم...
×کجا خانوم ؟...
صدای پرستار بود.
_چیزه... یعنی... دستشویی...دستشویی کجاست ؟
×لطفا نام و نام خانوادگیتون رو بگید ...
_من ؟... من ... صدیقه ... صدیقه دهقان هستم
×یک لحظه ...
و بعد یکی از همکاراش رو صدا زد ...
در همین حین من هم شروع کردم به دویدن و با همون دمپایی و قیافه درب و داغون به طرف درب خروجی راه افتادم ...
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛