eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_ودوم 🌟شرم تابستان تموم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟دنیای بدون مرز کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... ، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون و برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب ... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز بین مسلمان ها زنده است ... و وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ... هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... _بقیه اش رو نمی خوری؟ ... سری تکان دادم و گفتم ... _نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... _من بخورم؟ ... بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... _اشکالی نداره ولی ... . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ... حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وسوم 🌟دنیای بدون مرز ک
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟رسم بندگی حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ... تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ... احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ... تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ... برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ... برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ... ... یه گوشه خلوت پیدا کردم ... ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ... در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ... به رسم بندگی ... سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ... اون نماز ... اولین نماز من بود ... برای من، دیگه بندگی، نبود ... من خدا رو پذیرفتم ... قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ... اون رو بزرگ کرده بود ... اون رو برابرکرده بود ... و در یک صف قرار داده بود ... حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ... بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وچهارم 🌟رسم بندگی حال
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟گرمای عشق رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ... اولین نماز من شروع شد ... . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ... اولین رکوع من ... و اولین سجده های من ... . نماز به سلام رسید ... الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ... با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ... بی اختیار رفتم سجده ... بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ... _قبول باشه ... تازه متوجه هادی شدم ... تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود... لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... . امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... که هرگز تجربه نکرده بودم ... حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ... حس ، وجودم رو پر کرد ... تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ... تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ... خدا رو میشه با ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی ، عقل ها سرگردانند ... تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ... دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ... من دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ... یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ... و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... . به رسم استاد و شاگردی ... دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... _چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ... _بهم یاد بده هادی ... بودن و بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وپنجم 🌟گرمای عشق رفتم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟اسم کربلایی من خیلی خجالت کشید ... سرش رو انداخت پایین ... _من چیزی بلد نیستم ... فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ... . بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ... نشست کنارم ... _من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... . دفترش سه بخش بود ... اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد ... دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ... سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ... به طور خلاصه ... بخش اول، نقدخودش بود ... دومی، برنامه اصلاحی ... و سومی، نقد عملکردش ... . - من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم ... یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم ... و چهله گرفتم... اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ... اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ... فقط نباید از شکست بترسی... خندیدم ... _من مرد روزهای سختم ... از انجام کارهای سخت نمی ترسم ... چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ... خنده ام گرفت ... _چی شده؟ ... چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ ... دوباره خندید ... _حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ ... همیشه بخند ... و زد روی شونه ام و بلند شد ... .یهو یه چیزی به ذهنم رسید ... _هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ ... منم یه اسم اسلامی می خوام ... . حالتش عجیب شد ... تا حالا اونطوری ندیده بودمش ... بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ... یهو خندید و گفت ... _یه اسم عالی برات سراغ دارم ... امیدوارم خوشت بیاد ... . حسابی کنجکاویم تحریک شد ... هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ... هم سر اسم ... . - پیشنهادت چیه؟ ... - جَون ... [حرف ج را با فتحه بخوانید] - جَون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ... . - اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده ... و همه مسخره اش می کردن ... توی صحرای کربلا ... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ... به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه ... و میگه ... به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام هم در حقش دعا می کنن ... الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ... . سرم رو انداختم پایین ... هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه راسو ... . - ناراحت شدی؟ ... . سرم رو آوردم بالا ... چشم هاش نگران شده بود ... _نه ... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن .. ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وششم 🌟اسم کربلایی من خ
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟والسابقون با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ... هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ... شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... . کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ... به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ... پا گذاشتم جای پاش ... سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ... کمک به بقیه ... تمییز کردن اتاق ... و ... . خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ... چشم باز کردم ... دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... . دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ... تا جایی که با هم دست دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ... باورم نمی شد ... حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ... اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وهفتم 🌟والسابقون با تم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت (آخر) 🌟دنیا از آن توست هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... . بعد از مسلمان شدن و چندین سال ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ... _بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ... نگاه عمیقی بهم کرد ... _شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... . اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... . ناخودآگاه خنده ام گرفت ... _یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... . - هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... _این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... . تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، ما بود ... من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... . من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد ... . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... "پایان" نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وهشتم(آخر) 🌟دنیا از آن ت
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊 ناشناس↯↻ www.6w9.ir/msg/8124567 [جواب ناشناس ها↯] @nashenas12
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کل خونه رو گشتم ... یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم . زیپ ساک رو کشیدم و به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم . آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشماش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم . در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد . خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ... بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت : + کجا داری میری ؟! - کمپ . با ترس به سمتم برگشت . + ک ... جا ؟ با داد گفتم : - مگه کری ؟! کمپ ، کمپ ! پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید . بزار بترسه . آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه ! وقتش شده به خودش بیاد مثل من . بعد از نیم ساعت رانندگی کنار یه موبایل فروشی ایستادم . کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم . رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباسام کشیدم و مرتبشون کردم . - سلام ،خسته نباشید . یه موبایل میخواستم . قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه . + سلام . چشم. دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت : + اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند . کدومش مد نظرتونه ؟ اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم : - نمی دونم یه خوبش رو بدید . + بسیار خب . جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت : + این چطوره ؟ بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم : - همین رو بدید ، خوبه . فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم . فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم . &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود ! خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، در سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود . با پاهام مانع افتادنش شدم . موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دستام بازو هاش رو گرفتم . به صورتش چندین بار ضربه زدم . - آنالی ! آنالی چت شد یهو ؟ خوبی تو ؟! در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت : + خ ... خوبم . به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم . - قیافت که این رو نمیگه ! وایسا تا بیام . در های ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون . احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود . به علاوه این گندی که زده و چند روزی خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده . از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم . در ماشین رو باز کردم و نشستم . پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم . - بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی ! دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد . چندین بار سرفه کرد . خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم . - این چه کاریه ! ‌اگه یه نفر دیدت چی ؟! شیشه ها که دودی نیست ‌! بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه . چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد . ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره . همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد . موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد . نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم : - کیه ؟! با ترس گفت : + کاملیاست ‌! &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 پام رو ، روی ترمز گذاشتم و متوقف شدم . بدون اینکه سرم رو به طرفش برگردونم ، گفتم : - جوابش رو بده . با ترس گفت : + نه نه . تو رو خدا نه ! ماشین های پشت سرم شروع کردن به بوق زدن که متوجه شدم درست وسط خیابون ایستادم . کمی کنار کشیدم و شیشه سمت خودم رو پایین دادم . رو به پسر جوونی با داد گفتم : - هوی ! چته تو ! صبر نداری مگه ! پسره نصف تنش رو از شیشه بیرون داد . + خفه شو بابا . یه مشت دختر ریختن تو خیابون ! مگه رانندگی مال شماهاست ! وسط خیابون کسی ترمز میکنه ! با داد گفتم : - دهنتو میبندی یا برات ببندمش ! گمشو نبینمت ! + اینقدر جیک جیک نکن جوجه ! دیگه داشتم عصبانی میشدم ، از یه طرف آراد از یه طرف آنالی از یه طرفم این پسره ! از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم . آنالی هم چون میدونست آدم شری هستم ، دنبالم اومد تا میانجی گری کنه . یکی از پسرای داخل ماشین با دیدن آنالی ، با صدای بلند و چندشی گفت : × واو ، چه خانومی ‌. شماره بدم ؟ با تعجب به عقب برگشتم و نگاهی به لباس های آنالی کردم . یه شلوار خیلی تنگ و قد نود پوشیده بود . تیشرت مشکی جذب و مانتوی صورتی . شالش هم که روی شونه هاش افتاده بود و از سرش در اومده بود . موهای پشت سرش قهوه ای و قسمت چتری جلوی سرش سبز بود . با دیدن تیپش یه لحظه سرم گیج رفت ولی تعادل خودم رو حفظ کردم . با پا به در سمت شاگرد زدم و با داد گفتم : - چه زری زدی پسره نفهم ! به چه حقی اون حرف رو زدی ؟ چی فکر کردی ؟! فکر کردی ما هم مثل دخترای دور و برتیم ؟! دیگه نفس کم آوردم اما همچنان عصبی بودم . نگاهی به آنالی کردم که با ترس زل زده بود بهمون . عصبی فریاد زدم : - به چی زل زدی؟ گمشو تو ماشین . آنالی سریع به سمت ماشین دوید . چندین نفر اطرافمون جمع شده بودن . پسره برای این که وجهه اش بین مردم خراب نشه رو به دوستش به آرومی گفت : + دهنتو ببند متین وگرنه گل میگیرمش . عصبی از ماشین پیاده شد که باعث شد چند قدم عقب برم . با قیافه به ظاهر عصبی گفت : + خانوم محترم گفتم که من نامزد دارم . چرا مزاحم میشید؟ با بهت زل زدم بهش . چقدر اینا آشغالن . یادم میاد یه روزی همچین آدمایی رو الگوی زندگیم قرار داده بودم . سریع با پام توی شکمش زدم که از درد توی خودش جمع شد . دوستش خیلی سریع از ماشین پیاده شد. از فرصت استفاده کردم و به سمت ماشینم دویدم . خیلی سریع سوار ماشین شدم و درهاش رو قفل کردم . پام رو ، روی پدال گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم . پسره نفهم ! در همین حین با داد گفتم : - چی شد ! صداش لرزید . + قطع کرد . با عصبانیت گفتم : - چرا جوابشو ندادی دختره ... به خدا میکشمت آنالی ، میکشمت ! شمارش رو بگیر . خشکش زد و گنگ نگاهم کرد که دستم رو ، روی فرمون کوبیدم . - مگه نمیگم شمارش رو بگیر ! + باشه باشه ا ... الان میگیرم . &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با دستای لرزون شماره کاملیا رو گرفت که در این حین هم من زدم کنار . - جواب داد گوشی رو بزار رو بلندگو . + ب ... باشه . بعد از چند تا بوق صدای کاملیا رو تونستم بشنوم . با لحن تمسخر آمیزی گفت : = کجا بودی دختر ! چرا جواب نمیدی ؟! آنالی در حالی که سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه گفت : + سلام کردن هم که بلد نیستی ! کاملیا خنده ی چندش آوری کرد . = ‌نه اینکه تو بلدی ؟! چی شد ؟ تصمیمت رو گرفتی یا نه ؟ امشب میای ؟ اگر امشب بیای تا یه هفته ساپورتت میکنما ! چند روزه چیزی نکشیدی میدونم تو چه حالی هستی امشب بیای دوباره اوکی میشی ‌. آنالی با ترس به من نگاهی کرد که با چشم و ابرو بهش فهموندم بگه میام . + آره آره میام . چرا نیام . ف ... فقط همون جای قبلی ؟! و باز هم خنده ای چندش آور کرد که خیلی بیشتر عصبانی شدم . = لوکیشن برات میفرستم گلم . بوس . بای . و اجازه نداد آنالی حرفی بزنه . بعد از قطع کردن تماس آنالی به سمتم برگشت . + چرا گفتی بهش بگم امشب قراره برم ! مروا من با تو اومدم که از این کثافت نجاتم بدی بعد تو ... با داد گفت : + درو باز کن میخوام برم . دوباره استارت زدم . - آنالی بشین سر جات ! اصلا حوصله ندارم هرچی میگم میگی چشم ! فهمیدی ! اعصابمم بیشتر از این خورد نکن ! یه کلمه دیگه حرف بزنی تضمینی نمیکنم که کل دکوراسیون صورتتو نیارم پایین ! ‌‌‌کلافه به صندلی تکیه داد و حرفی نزد . بعد از چند دقیقه ، جلوی یه دست فروش که لباس می فروخت نگه داشتم . &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛