رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وششم 🌟اسم کربلایی من خ
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وهفتم
🌟والسابقون
با تمام وجود برای #شناخت اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ...
هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ...
شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و #استادعملی سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... .
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ...
به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ...
پا گذاشتم جای پاش ...
سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ...
کمک به بقیه ...
تمییز کردن اتاق ... و ... .
خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ...
چشم باز کردم ...
دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... .
دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ...
تا جایی که #روزعیدغدیر با هم دست #برادری دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ...
باورم نمی شد ...
حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ...
اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وهفتم 🌟والسابقون با تم
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وهشتم(آخر)
🌟دنیا از آن توست
هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... .
بعد از مسلمان شدن و چندین سال #تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ...
اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ...
_بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ...
نگاه عمیقی بهم کرد ...
_شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که #علیهاسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما #بهخاطرمنافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... .
اون می خندید ...
اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... .
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
_یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... .
- هادی سلمان؟ ...
بلند خندید ...
_این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... .
تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن...
حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، #جان ما بود ...
من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... .
من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد ... .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
"پایان"
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه_وهشتم(آخر) 🌟دنیا از آن ت
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹
رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊
ناشناس↯↻
www.6w9.ir/msg/8124567
[جواب ناشناس ها↯]
@nashenas12
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
کل خونه رو گشتم ...
یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم .
زیپ ساک رو کشیدم و
به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم .
آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشماش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم .
در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد .
خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ...
بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت :
+ کجا داری میری ؟!
- کمپ .
با ترس به سمتم برگشت .
+ ک ... جا ؟
با داد گفتم :
- مگه کری ؟!
کمپ ، کمپ !
پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید .
بزار بترسه .
آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه !
وقتش شده به خودش بیاد مثل من .
بعد از نیم ساعت رانندگی کنار یه موبایل فروشی ایستادم .
کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم .
رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباسام کشیدم و مرتبشون کردم .
- سلام ،خسته نباشید .
یه موبایل میخواستم .
قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه .
+ سلام .
چشم.
دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت :
+ اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند .
کدومش مد نظرتونه ؟
اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم :
- نمی دونم یه خوبش رو بدید .
+ بسیار خب .
جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت :
+ این چطوره ؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :
- همین رو بدید ، خوبه .
فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم .
فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی
موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود !
خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، در سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود .
با پاهام مانع افتادنش شدم .
موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دستام بازو هاش رو گرفتم .
به صورتش چندین بار ضربه زدم .
- آنالی !
آنالی چت شد یهو ؟
خوبی تو ؟!
در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت :
+ خ ... خوبم .
به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم .
- قیافت که این رو نمیگه !
وایسا تا بیام .
در های ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون .
احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود .
به علاوه این گندی که زده و چند روزی خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده .
از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم .
در ماشین رو باز کردم و نشستم .
پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم .
- بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی !
دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد .
چندین بار سرفه کرد .
خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم .
- این چه کاریه !
اگه یه نفر دیدت چی ؟!
شیشه ها که دودی نیست !
بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه .
چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد .
ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره .
همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد .
موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد .
نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم :
- کیه ؟!
با ترس گفت :
+ کاملیاست !
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
پام رو ، روی ترمز گذاشتم و متوقف شدم .
بدون اینکه سرم رو به طرفش برگردونم ، گفتم :
- جوابش رو بده .
با ترس گفت :
+ نه نه .
تو رو خدا نه !
ماشین های پشت سرم شروع کردن به بوق زدن که متوجه شدم درست وسط خیابون ایستادم .
کمی کنار کشیدم و شیشه سمت خودم رو پایین دادم .
رو به پسر جوونی با داد گفتم :
- هوی !
چته تو !
صبر نداری مگه !
پسره نصف تنش رو از شیشه بیرون داد .
+ خفه شو بابا .
یه مشت دختر ریختن تو خیابون !
مگه رانندگی مال شماهاست !
وسط خیابون کسی ترمز میکنه !
با داد گفتم :
- دهنتو میبندی یا برات ببندمش !
گمشو نبینمت !
+ اینقدر جیک جیک نکن جوجه !
دیگه داشتم عصبانی میشدم ، از یه طرف آراد از یه طرف آنالی از یه طرفم این پسره !
از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم .
آنالی هم چون میدونست آدم شری هستم ، دنبالم اومد تا میانجی گری کنه .
یکی از پسرای داخل ماشین با دیدن آنالی ، با صدای بلند و چندشی گفت :
× واو ، چه خانومی .
شماره بدم ؟
با تعجب به عقب برگشتم و نگاهی به لباس های آنالی کردم .
یه شلوار خیلی تنگ و قد نود پوشیده بود .
تیشرت مشکی جذب و مانتوی صورتی .
شالش هم که روی شونه هاش افتاده بود و از سرش در اومده بود .
موهای پشت سرش قهوه ای و قسمت چتری جلوی سرش سبز بود .
با دیدن تیپش یه لحظه سرم گیج رفت ولی تعادل خودم رو حفظ کردم .
با پا به در سمت شاگرد زدم و با داد گفتم :
- چه زری زدی پسره نفهم !
به چه حقی اون حرف رو زدی ؟
چی فکر کردی ؟!
فکر کردی ما هم مثل دخترای دور و برتیم ؟!
دیگه نفس کم آوردم اما همچنان عصبی بودم .
نگاهی به آنالی کردم که با ترس زل زده بود بهمون .
عصبی فریاد زدم :
- به چی زل زدی؟
گمشو تو ماشین .
آنالی سریع به سمت ماشین دوید .
چندین نفر اطرافمون جمع شده بودن .
پسره برای این که وجهه اش بین مردم خراب نشه رو به دوستش به آرومی گفت :
+ دهنتو ببند متین وگرنه گل میگیرمش .
عصبی از ماشین پیاده شد که باعث شد چند قدم عقب برم .
با قیافه به ظاهر عصبی گفت :
+ خانوم محترم گفتم که من نامزد دارم .
چرا مزاحم میشید؟
با بهت زل زدم بهش .
چقدر اینا آشغالن .
یادم میاد یه روزی همچین آدمایی رو الگوی زندگیم قرار داده بودم .
سریع با پام توی شکمش زدم که از درد توی خودش جمع شد .
دوستش خیلی سریع از ماشین پیاده شد.
از فرصت استفاده کردم و به سمت ماشینم دویدم .
خیلی سریع سوار ماشین شدم و درهاش رو قفل کردم .
پام رو ، روی پدال گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
پسره نفهم !
در همین حین با داد گفتم :
- چی شد !
صداش لرزید .
+ قطع کرد .
با عصبانیت گفتم :
- چرا جوابشو ندادی دختره ...
به خدا میکشمت آنالی ، میکشمت !
شمارش رو بگیر .
خشکش زد و گنگ نگاهم کرد که دستم رو ، روی فرمون کوبیدم .
- مگه نمیگم شمارش رو بگیر !
+ باشه باشه ا ... الان میگیرم .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
با دستای لرزون شماره کاملیا رو گرفت که در این حین هم من زدم کنار .
- جواب داد گوشی رو بزار رو بلندگو .
+ ب ... باشه .
بعد از چند تا بوق صدای کاملیا رو تونستم بشنوم .
با لحن تمسخر آمیزی گفت :
= کجا بودی دختر !
چرا جواب نمیدی ؟!
آنالی در حالی که سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه گفت :
+ سلام کردن هم که بلد نیستی !
کاملیا خنده ی چندش آوری کرد .
= نه اینکه تو بلدی ؟!
چی شد ؟
تصمیمت رو گرفتی یا نه ؟
امشب میای ؟
اگر امشب بیای تا یه هفته ساپورتت میکنما !
چند روزه چیزی نکشیدی میدونم تو چه حالی هستی امشب بیای دوباره اوکی میشی .
آنالی با ترس به من نگاهی کرد که با چشم و ابرو بهش فهموندم بگه میام .
+ آره آره میام .
چرا نیام .
ف ... فقط همون جای قبلی ؟!
و باز هم خنده ای چندش آور کرد که خیلی بیشتر عصبانی شدم .
= لوکیشن برات میفرستم گلم .
بوس .
بای .
و اجازه نداد آنالی حرفی بزنه .
بعد از قطع کردن تماس آنالی به سمتم برگشت .
+ چرا گفتی بهش بگم امشب قراره برم !
مروا من با تو اومدم که از این کثافت نجاتم بدی بعد تو ...
با داد گفت :
+ درو باز کن میخوام برم .
دوباره استارت زدم .
- آنالی بشین سر جات !
اصلا حوصله ندارم
هرچی میگم میگی چشم !
فهمیدی !
اعصابمم بیشتر از این خورد نکن !
یه کلمه دیگه حرف بزنی تضمینی نمیکنم که کل دکوراسیون صورتتو نیارم پایین !
کلافه به صندلی تکیه داد و حرفی نزد .
بعد از چند دقیقه ، جلوی یه دست فروش که لباس می فروخت نگه داشتم .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
در حالی که ماشین رو خاموش کردم به سمت آنالی برگشتم و گفتم :
- موهات رو بزن داخل .
لباست رو هم درست کن .
شلوارتم یکم بیار پایین تا مچ پاهات مشخص نباشه ، بعدش پیاده شو .
با تعجب نگاهی بهم کرد که اخم مصنوعی کردم و پیاده شدم .
بعد از چند دقیقه از ماشین پیاده شد ، خداروشکر تا حدودی بهتر از قبل شده بود .
به سمت دست فروش رفتم و از بین لباس هایی که روی زمین بود ، لباس های خیلی گشادی رو برداشتم .
به سمت روسری ها رفتم و چند تا روسری قواره بلند برداشتم .
چند تا جوراب ساق بلند هم برداشتم و به سمت آنالی رفتم .
- مثل چی همین طور نگام نکن !
لباس های مناسب بردار بیا دنبالم .
تاکید میکنم مناسب !
منتظر موندم تا آنالی هم لباس های مناسبی انتخاب کرد و به سمت فروشنده رفتم و کارت رو دادم .
بدبخت کاوه ، الانه که کارتش خالی بشه .
رمز کارت رو گفتم ، انگار هنوز موجودی داشت چون تراکنش موفق بود .
خیلی سریع لباس ها رو از دست آنالی گرفتم و توی صندوق عقب گذاشتم .
سوار ماشین شدم و آنالی هم صندلی شاگرد جا گرفت و به رو به رو خیره شد .
ماشین رو به حرکت در آوردم و
با سرعت به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردم .
بعد از ده دقیقه ، زدم به خاکی و چند کیلومتری از جاده دور شدم .
جوری که هیچ دیدی نداشته باشه .
زدم رو ترمز و بدون حرف از ماشین پیاده شدم و دوری اطراف زدم .
همه جا بیابون بود .
عاری از هر جانداری .
به سمت ماشین برگشتم و درب سمت آنالی باز کردم .
- پیاده شو .
یالا ...
+ مگه اسیر گرفتی ؟!
میدونستم ترسیده و فکر میکنه قراره اینجا ولش کنم .
- آنالی پیاده شو .
اونقدر ها هم خاک بر سر نشدم که رفیقم رو اینجا ول کنم .
یالا پیاده شو !
بعد از اینکه مطمئن شد همچین کاری نمیکنم ، دو دل از ماشین پیاده شد .
از پشت ماشین لباس ها رو برداشتم و دادم دستش .
- همین جا عوضش کن .
منم همین اطرافم .
کار احمقانه ای ازت سر بزنه .....
نذاشت حرفی بزنم و گفت :
+ میدونم .
خودت حسابم رو میرسی.
برو بذار لباسامو عوض کنم
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_ششم
بعد از گذشت چند دقیقه با صدای آنالی به سمتش برگشتم و با دیدنش عصبانیت رو گذاشتم کنار و قهقهه بلندی زدم .
- و ... ای .
خ ... دا .
با عصبانیت لباس های خودش رو ، روی زمین انداخت و با داد گفت :
+ مروا خفه شو !
اینا چیه !
هم من هم تو داخلش جا میشیم !
از کی تا حالا اینجوری شدی !
مغزت رو کاملا شست و شو دادن !
خنده رو کنار گذاشتم و گفتم :
- خیلیم خوبه ، چشه مگه !
بهتر از لباس های خودته که .
بعدشم شهدا رفتن خون دادن که تو اینجوری تو خیابون بگردی !
که با دیدن تو دل صد تا جوون بلرزه ؟!
ها ؟!
خنده هیستریکی کرد و گفت :
+ گنده گنده حرف میزنی !
شهدا !
تو از کی تا حالا رفتی تو نخ شهدا ؟!
نکنه روشون کراش زدی ؟!
هر کسی میدونه چه جوری زندگی کنه به کسی هم هیچ ربطی نداره .
- الان تو بلدی زندگی کنی دیگه !
این طرز زندگی توعه که معتاد شدی !
ها !
آخه خوبه که چند دقیقه پیش دیدی حجاب مساویه با امنیت .
متاسفم برات که همچین افکار احمقانه ای داری !
البته باید مثل من سرت به سنگ بخوره که برگردی .
حرفای من هم روی کسی اثر داره که خودش بخواد برگرده.
خودمم از طرف حرف زدنم متعجب شدم و نمی دونستم چه جوری این کلمات رو به زبون میارم .
با داد گفتم :
- لباس هات رو از روی زمین بردار و اگر میخوای با من بیای ، بیا اگر که نه همین جا بمون تا یکی مثل همون متین بیاد ببرتت یه قبرسون !
نگاه پر از تمسخر و البته به عصبی بهم کرد که بی اعتنا بهش سوار ماشین شدم .
بعد از چند دقیقه در ماشین رو باز کرد و کنار دستم نشست .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
☘💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
بعد از نیم ساعت رانندگی صدای آنالی در اومد .
+ کجا داری میری !
هی دور خودت میچرخی !
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم :
- میخوام یه فروشگاه پیدا کنم برای خونه یکم مواد خوراکی بگیرم .
هیچی تو خونه نیست .
+ خب همین رو مستقیم برو .
دستش رو به سمت جلو دراز کرد و ادامه داد :
+ اون تابلو قرمزه رو می بینی؟
به تابلو قرمزه که رسیدی ، سمت چپش یه خیابونه .
اون خیابون نه ، دوتا خیابون اون ورترش یه فروشگاه مواد غذایی هست .
منم یکم میخوابم رسیدیم بیدارم کن .
با دستم آروم و نمایشی به کتفش زدم و گفتم :
- چی میگی میخوابم !
ده دقیقه دیگه میرسیم .
+ وای تو هم ! مگه جلوتو نمی بینی !
پنج دقیقه دیگه در دام ترافیک می افتی جانم.
پوفی کردم و تمام حواسم رو به رانندگی دادم .
حرف آنالی درست در اومد و مسیری که ده دقیقه راهش بود بیش از نیم ساعت وقتم رو گرفت .
به زور های بوق ، بعد از نیم ساعت _۴۰ دقیقه ترافیک جان فرسا تموم شد و با سرعت از کنار ماشین ها لایی کشیدم .
نیم نگاهی به آنالی کردم .
سرعت و صدای بوق های ممتد من و ماشین ها هیچ تاثیری در خوابش ایجاد نکرده بود و همچنان خواب بود .
بالاخره یه جای پارک پیدا کردم و ماشین رو پارک دوبل کردم .
ماشین رو خاموش کردم و خمیازه ای کشیدم .
نگاهی به آنالی غرق در خواب انداختم و چند بار صداش زدم .
اما باز بی فایده بود .
گرسنگی ، اعتیاد و بدتر از همه کم خوابی رو خیلی زیاد کشیده بود .
دو دل بودم که برم یا نه ...
نگاهی به قیافه معصومش انداختم .
باهات چه کردن آنالی !
از توی داشبورد یه کاغذ ، خودکار در آوردم و بزرگ روش نوشتم .
" خواب بودی من رفتم ، زودی میام "
و به شیشه روبروش چسبوندم .
کارت رو برداشتم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و ریموت ماشین رو زدم
و به سمت فروشگاه رفتم .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☘💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی خسته شدم ، دستام پر از پلاستیک بود .
هوف خدای من !
این آنالی هم که مثل چی گرفته خوابیده .
منتظر موندم تا نفراتی که جلوم هستن خرید هاشون رو حساب کنند .
بالاخره بعد از بیست دقیقه نوبت من شد .
پلاستیک ها رو ، روی میز قرار دادم .
دیگه الانه که کارت کاوه خالی بشه و بدبختی من شروع بشه .
بعد از پنج دقیقه خانومه گفت :
+ یک میلیون و هفتصد و پنجاه .
چیزی نگفتم و کارت رو بهش دادم .
فقط خدا ، خدا میکردم موجودی داشته باشه ، که با شنیدن صدای دستگاه کارت خوان متوجه شدم تراکنش موفق بوده .
لبخند پهنی زدم و دوباره پلاستیک ها رو بلند کردم و به سمت ماشین رفتم .
بعد از بیست دقیقه پیاده روی به ماشین رسیدم .
هوف خدا هوف.
حسابی خسته شده بودم به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم .
ریموت ماشین رو زدم و تمام وسایل رو گذاشتم صندوق عقب و با دستم محکم صندوق رو بستم .
در ماشین رو باز کردم و با دیدن آنالی که همچنان مثل خرس خواب بود ، عصبانی پوفی کردم .
توی ماشین نشستم و ماشین رو ، روشن کردم .
در حالی که استارت میزدم چند باری صداش کردم اما بی فایده بود .
صدای ضبط ماشین رو تا آخر کم کردم و یه آهنگ خارجی رو آوردم .
تا سه شمردم و بعد با صدای بلندی آهنگ رو پلی کردم .
آنالی یهو از خواب پرید و شکه به من نگاه کرد که قهقهه بلندی زدم .
- خرس گیریزلی باید بیاد بهت ادای احترام کنه !
چقدر میخوابی؟!
بسه!
با صدای بلندی داد زد :
+ چی میگی !
نمیشنوم .
دستم رو به سمت ضبط بردم و صداش رو کم کردم .
- میگم خیلی خوابیدی ها .
من رفتم خریدامم انجام دادم .
+ آها .
خب چرا منو بیدار کردی آخه ؟!
-هو بسه چقدر میخوابی !
باید یه شوهر گیریزلی برات پیدا کنم .
خمیازه ای کشید و گفت :
+ هنوزم خرید داری ؟
- نه دیگه میریم خونه .
+ خونه !
- بلی خونه .
خونه خودمون .
نگران نباش کسی نیست فقط کاوه هست که اونم حلش میکنم.
+ مامانت اینا چی ؟
- شمالن .
+ واو.
حرفی نزدم و دستم رو به سمت شیشه بردم و کاغذی که برای آنالی نوشته بودم رو از روی شیشه دراوردم
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛