eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت ده صورتم پوشیده شده بود از برفه شادی باورش برایم سخت بود چطور من متوجه نشدم و
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت یازده در مسیر برای زودتر رسیدن به خونه از کوچه پس کوچه ها میومدم احساس کردم کسی پشت سرم هست از اضطراب و نگرانی داشتم می موردم کمی تن تن راه رفتم کاملا مطمئن شدم کسی پشت سرم هست زیر لب فقط ذکر می می گفتم که حساس کردم چیزی زیر گلویم قرار گرفت سربلند کردم چه چهره وحشتناکی داشت احساس میکردم قلب در دهانم می تپد پا به فرار گذاشتم از پشت چادر را کشید مجبور به ایستادن شدم فقط با صدای بلند فریاد می کشیدم کمک کمک کسی نیست +خفه شو یالا هرچی داری رو کن _دست نجستو به من نزن خودت خفه شو مردک +بلبل زبون هم هستی خوشگله یالا وقت منو نگیر رد کن بیاد _ببند دهنتو تو خودت خواهر مادر نداری کثافت پایان جمله ام مصادف شد با سیلی ای که از جانب من به صورت برخورد کرد مرد نزدیک آمد احساس می کردم دنیا به پایان رسید در کوچه ای خلوت فقط فریاد می کشیدم از چشمانش شرارت می بارید از ترس به خود می ارزیدم زیر لب فقط یا زینب می گفتم +خودت خواستی واسه من زبون می ریزی آدمای مثل تو فقط ظاهر سازن فقط ظاهر ساز بزور من را با خود می کشید فقط می تواتستم با تمام توان از خدا کمک بخواهم و مقاومت کنم که صدای آشنایی آمد ×چی کار می کنی مردک به خانم دس نزن بزگشتم سمت صدا رضا بود نور امیدی در دلم پدید آمد رضا به نزدیکی آمدو تا می توانست آن مرد را کتک زد نا گفته نماند کتک هم خورد از ترس می لرزیدم گریه امانم را بریده بود به سرعت سمت رضا رفتم _آقا رضا دیگه ولش کنید الان می میره ولش کن فقط گریه می کردم احساس کردم پاهایم توان ایستادن ندارد و با زانو به زمین افتادم می لرزیدم _نرگس خانم حالتون خوبه به شما کی گفته بود از این کوچه رد بشید چرا از اینجا اومدید اصلا شما چرا بیرونید با صدای بلند جملاتش را می گفتم +چرا جواب نمی دید نرگس خانم با شما نیستم ؟؟ سرم را بلند کردم و با تمام توان جملاتم را با صدای بلند گفتم _اصلا به شما چه شما به چه حقی می گید من‌نباید بیرون باشم پدرم من تا حالا یکبار سر من داد نکنشیده بود تو حق نداری سرم داد بکشی حق نداری می فهمیمی نداری تازه از این به بعد هم من خانم ستوده هستم تمام خشکش زده بود سرش را پایین انداخته بود و می توانست حدس زد تعجب کرده از لحنم چادرم را برداشتم و با سرعت از آنجا عبور کردم در تمام مسیر فقط گریه می کردم فقط گریه خداروشکر وقتی خونه رسیدم مامان خونه نبود تا توانستم گریه کردم احساس چندش بودن را داشتم خدایا چرا چرا به سرعت سمت حموم رفتم و تا توانستم جا هایی که مرد دست زده بود شستم وقتی بیرون‌ آمدم یه راست سمت تختم رفتم و خوابیدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی یا ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت یازده در مسیر برای زودتر رسیدن به خونه از کوچه پس کوچه ها میومدم احساس کردم ک
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت دوازده فردا به مامان گفتم که دیگه باید یه خونه برای خودمون بخریم و بهتره که دیگه از خونه عمو اینا بریم مامان هم با حرف من موافق بود و من دنبال خونه گشتم چند روزی بود که دنبال خونه بودم با من پسند نمی کردم‌یا مامان بلاخره یه مورد خیلی خوبی پیدا کردیم که با خونه عمو اینا یه کوچه فاصله داشت دو طبقه بود و یک مغازه داشت عمو اینا تا از جریان مطلع شدن هم خیلی عصبی شدن و هم خیلی ناراحت ولی من گفتم دیگه بهتره به شما زحمت ندیدم و فاصله خونه مون یه کوچه هست یه هفته میشه که اسباب کشی کرده بودیم به خونه جدید هر روز مامان و خاله فاطمه مجالس قرآن می رفتن و یا خاله خونه ما می اومد یا مامان خونه خاله اینا می رفت نگین گفته بود فکراشو کرده و قرار هست به محمد جواب مثبت بده منم خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت بشه در حال کتاب خوندن بودم که صدای گوشیم بلند شد نگین بود به از پاسخ به نگین گفت پنجشنبه این هفته مراسم عقدشه به از خداحافظی با نگین با مامان تماس گرفتم و گفتم میرم خونه ی نگین اینا وقتی رسیدم خونه نگین اینا خونه پر از شادی و شور بود روی صورت همه لبخند بود تا نگین رو پیدا کردم محکم بغلش کردم با نگین سرگرم صحبت بودم از ده کلمه صحبتم هشت کلمش عروس خانم بود +نرگس بسه دیگه عروس خانم عروس خانم ..... توراه برای خودم یه دست گل نرگس گرفتم تا وارد خونه شدم با صدای بلند گفتم سلام بر مامان خانم گلم چطوری گل گلابت اومد چراغ خونت اومد دیدم مامان چادر بسته با تعجب به هم نگاه میکنه برگشتم پشتمو نگاه کردم وااای عمو اینا خونه ی ما بودن رضا از خنده قرمز شده بود خجالت کشیدم و آروم سلام کردم و راهی اتاق شدم لباسمو عوض کردم و از مهممونا پذیرایی کردم بعد پذیرایی نشستم کنار خاله از سفارش پارچه حرف می زدن از منم نظر خواستن منم یکی رو انتخاب کردم خیلی قشنگ بود خاله فاطمه گفت برای عروس رضام می خوام بخرم بلاخره تو جوونی نظراتون شبیه هم میشه با هین حرفش یه جوری شدم یه حس عجیبی و ناشناخته به شوخی گفتم _خاله فاطمه خبرایی هست؟ +تا خدا چی بخواد _ان شا الله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت دوازده فردا به مامان گفتم که دیگه باید یه خونه برای خودمون بخریم و بهتره که دیگه
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت‌سیزده زیر چشمی به رضا نگاه کردم با گوشیش مشغول بود ... عمو اینا رو بدرقه کردم رفتم اتاقم گوشیم رو که باز کردم دیدم نگین‌پیام‌داده فردا بریم‌ بازار نوشتم باشه فردا صب با نگین راهی بازار شدیم هم من و هم نگین خرید کرد خیلی لباس های خوشگلی گرفتم مانتو سفید ، شال سفید ، کفش سفید همه چیزش سفید بود منم برای خودم ست صورتی خریدم از بازار راهی مسجد شدیم چند تا کار بسیج مونده بود انجام دادیم و از هم جداشدیم نرسیده به کوچه مون رضا رو دیدم با دوستش سوار موتور بودن و باهم می شوخی می کردن کمی بهش خیره موندم انگار سنگیه نگاهی رو حس کرد تا سرش رو برگردوند پا تند کردم‌و رفتم خونه .... امروز مراسم عقد نگین بود من‌و مامان باهم‌ حاضر شده بودیم با رسیدن آژانس راهی محظر شدیم واای نگین چقدر خوشگل شده بود انگار یه تیکه ماه بود بعد از قراعت خطبه عقد به نگین و آقا محمد تبریک گفتم زیر چشمی به طرف آقایون نگاهی انداختم رضا هم اومده بود یک لحظه نگاهامون به هم گره خورد چقدر خوشتیپ شده بود یه کت و شلوار سیاه رنگ پوشیده بود ........ حدود یک ماه از عقد نگین می گذشت نگین تماس گرفت و گفت برم مسجد وقتی رسیدم گفت می خواد برای ادامه تحصیل بره قم و می خواد من رو جایزین خودش کنه بهش گفتم فکرامو‌ می کنم می گم مامان گفته بود با خاله فاطمه می ره بازار و از اونجا میرن خونه خاله فاطمه اینا راهی خونه خاله فاطمه شدم وقتی رسیدم خاله تا منو دید محکم بغل کرد و گفت سلام عروس گلم تعجب کردم عروس گلم!!! _سلام خاله جان خوب هستید +قربونت بشم از وقتی نشسته بودم خاله و مامان مشکوک می زدن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام‌‌ نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت‌سیزده زیر چشمی به رضا نگاه کردم با گوشیش مشغول بود ... عمو اینا رو بدرقه کردم ر
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت چهارده ‌تقریبا یک هفته از پذیرفتن مسئولیتم‌می گذشت فشرده کار می کردم خداروشکر تو این یه هفته عضو های زیادی پذیرفتیم و بسیج خواهران فعال تر شده تصمیم داشتم بارضا صحبت کنم و بگم بهتره یه اردو برگذار کنیم‌ وارد بخش برادران شدم و رضا را پیدا کردم تا من را دید سرش را پایین انداخت _سلام آقای برادر +سلام خانم ستوده آقای برادر من تصمیم دارم تا بخش خواران رو به یه اردو زیارتی ببرم و گفتم با شما هم صحبت کنم اگه شما هم موافق باشید هم بخش خواهران و هم بخش برادران‌ رو باهم یه اردو زیارتی ببریم +بله اتفاقا منم همین نظرو داشتم هم‌ شما و هم من هماهنگی های بخش برادران و خواهران رو انجام بدیم ‌ اگر خدا‌ بخواد دهه کرامت حرکت کنیم _چشم با اجازه به سرعت از بخش برادران دور شدم جلوی در مسجد یه دختری رو دید از دخترای امروزی بود _پرسیدم با کسی کار دارید ؟؟ +ببخشید آقا رضا هستن ؟ تعجب کردم با رضا کار داشت رفتم تو و بهش گفتم :آقای برادر جلوی در کارتون دارن رضا جلوی مسجد آمد به وضوح پریدن رنگش را احساس کردم ولی فرار را بر قرار ترجیح دادم و وارد بخش خواهران شدم در این مدن تمام فکر پیش آقای برادر بود یعنی اون دختره چی کارش داشت که با ضربه ای که به بازوم وارد شد به خودم آمدم مصمومه بود تو این مدت خیلی با هم رفیق شده بودیم +کجایی ؟ بلند شو بریم همه رفتن همراه با معصومه راه افتادیم در طول مسیر معصومه از خاطرات کودکی اش می گفت و من هم مشتاق گوش می دادم تا اینکه رسیدیم جلوی در خونه ی ما و از هم‌ جدا شدیم +نرگس جان مامان امروز خاله فاطمه اینا میان خواستگاری _چی !!مامان چرا قبول کردی +واای مادر چرا این جوری می کنی من نمی تونستم بگم نیان از شدت عصبانیت و استرس در حال انفجار بودم تصمیم گرفتم حاضر بشم ست سبز سیدی زدم زنگ در به صدا در آمد ماما رفت تا در را باز کند اول عمو جان وارد شد با هم سلتم و احوال پرسی گرمی کردیم بعد عمو خاله فاطمه و علی در آخرم آقای برادر وارد شد و یک سبد گل مقابلم قرار داد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نوسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام‌نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت پانزده سلام آرامی کرد و رفت سبد گل رو روی میز قرار دادم برایم بسیار تعجب آور بود چطور پا‌شوده اومده اینجا قرار در افکار خود بودم تا اینکه مامان صدام کرد تا در کنارشان بنشینم در حال صحبت کردن بودن که عمو احمد گفت عروس خانم برای ما چایی نمی یاری لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم و به تعداد چایی ریختم و از آشپز خانه خارج شدم بعد از گرفتن چایی به اسرار خاله فاطمه کنارش نشستم خاله تمام مدت با نگاهش تحسینم می کرد که عمو احمد گفت ماهی خانم اگه اجازه بدید جوونا با هم حرف بزنن مادرم هم مشتاق گفتم حتما احمد آقا اجازه ماهم دست شماست و با نگاهش به گفت بلند شوم به سمت اتاقم حرکت کردم از شدت عصبانیت احساس میکردم‌از گوش هایم بخار خارج می شود من‌در تختم نشستم و رضا در صندلی میز دراورم مدتز هر دو ساکت بودیم صبر من رو به اتمام بود که با عصبانیت گفتم _آقای برادر حرفی ندارید باز هم ساکت بود _پس من شروع میکنم در حالی سرم پایین بود گفتم چرا اصلاپاشدید اومدید اینجا ؟ باز هم سکوت کرد سکوت سکوت سکوت کلافه گفتم‌ بهتره دیگه بریم‌ چون حرفی نداریم ؟ بلند شدم وسمت در رفتم که گفت من به خواسته مادر اینجا هستم عصبی تر از قبل از اتاق خارج شدم وقتی مارا دیدن‌ بلندی زدند و خاله فاطمه زیر لب ذور گفت و رو به من پرسید دخترم چی شد سرم را پایین انداختم و گفتم خاله جان ما به درد هم نمی خوریم به وضوح جا خودن خاله رو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم عمو اینا رفتن و مامان رو به ما گفت این چه کاری بود کردی مامان جان اصلا ایشون به میل خودش نیومده بود و زود رفتم اتاق تا صبح گریه کردم این رسمش نبود من دوسش داشتم باخودم عهد بستم دیگه کسی وارد قلبم نشه تا یک لحظه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت نگاهی به ساعت کرد.. نزدیک ٩ شب بود.. امروز که زورخونه نبود.. سریع لباس پوشید.. از اتاق بیرون آمد.. زهراخانم _کجا مادر..؟ _میرم زورخونه.. کفشش را پوشید دست ادب به سینه گذاشت.. _رخصت مادر.. _شام بخور بعد برو.. _نه... باس برم..! بااجازه تون..!☺️✋ _خدا پشت و پناهت مادر..😊 عباس با کمک جوان ها و نوجوان های محل.. تمام کوچه ها.. سر در خانه ها و مغازه ها.. را سیاهپوش🏴 کرده بودند هر جا نگاه میکرد.. پرچم عزای امام حسین(ع)💚✨نصب شده بود..🖤 به زورخانه رسید.. لحظه ای ایستاد.. همه جا را از نظر گذراند.. چه روح ملکوتی پیدا کرده بود این مکان..🌟 فرهاد، نیما و محسن را.. با لباسهای زورخانه.. وسط گود دید.. که نشسته اند..تمام میل های ورزشکاران هم کنارشان هست.. فرهاد طراح بود..✍🖋 نقش و نگار سنتی، مناسبتی بر روی چوب، شیشه و آهن مینوشت.. روی تک تک میل ها..یاعلی مدد.. مولا امیرالمؤمنین.ع... یاعلی.. مینوشت.. نیما و محسن هم.. به او کمک می‌کردند.. عباس به رختکن رفت.. لباس پوشید.. بیرون آمد..سلامی کرد.. یا علی گفت و وارد گود شد.. جواب سلامش را دادند.. محسن مداحی میخواند.. همه همراهش میخواندند.. و گاهی سینه میزدند..✋✨🖤👋✋عباس نگاهی به میل هایش کرد..نام اربابش..ماه منیر بنی هاشم(ع).. به زیبایی طراحی شده بود..با ذوق رو به فرهاد گفت _آی دمتتتت گرمممم..😍 فرهاد_چاکریم..😎 نیما_من گفتم مثل بقیه.. یاعلی مدد بنویسه.. ولی محسن نذاشت.! محسن به نیما گفت _تو از ارادت عجیب عباس.. به حضرت ابوالفضل العباس.ع. خبر نداری..! نگاهی به عباس کرد و گفت _ولی من که میدونم.! عباس با لذت به میل نگاه میکرد.. که فرهاد گفت _خب.. اینم آخریش... تموم شد..! با کمک هم.. میل ها را بیرون از گود.. گوشه ای گذاشتند..عباس گفت _رفقا.. پایه اید.. یه دم مشتی بریم.!؟ همه با ذوق تایید کردند.. وارد گود شدند.. بلند میخواندند.. مداحی میکردند..سینه میزدند.. 🖤✨ ساعت از ١٠ گذشت.. بعد از تعویض لباس هایشان.. از هم خداحافظی کردند..عباس نفر اخر بود.. در زورخانه را بست.. با بسم اللهی.. سربه زیر انداخت و به سمت خانه رفت..صدای رسیدن پیام از گوشی اش بود.. گوشی را از جیبش درآورد.. فاطمه_📲سلام.. بیداری نفس.. عباس_📲سلام رو ماهت.. اره.. از زورخونه دارم میرم خونه.. خوبی؟ فاطمه_📲حال من خوبست.. اما.. با تو بهتر میشود..🍃 چند باری پیام را خواند.. قبلا اهل شعر و شاعری نبود.. اما حالا زیاد شعر میخواند..و به حافظ سری میزد.. عباس📲_درس میخونی ک..؟! فاطمه📲_اگه حواست بذاره.. اره.!🙈 عباس📲_چه شد در من نمیدانم.فقط دیدم پریشانم. فقط یک لحظه فهمیدم. که خیلی دوستت دارم.. تا به خانه رسید و خوابید..پیام میدادند.. دانشگاه فاطمه تمام شده بود.. و کمتر از دوهفته دیگر.. امتحانات پایان ترم فاطمه شروع میشد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امتحانات پایان ترم فاطمه.. شروع میشد..حسابی درس میخواند.. رفتن به مسجد و زورخانه.. جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند.. گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود.. بیشتر از دو هفته.. از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند.. حسین اقا در این شرایط.. آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت.. نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند.. روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..😠😣 عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد.. 🖤🏴🏴🏴🏴🖤 امشب.. بود.. حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند.. عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود.. آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود.. ورودی مسجد.. میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند.. 🖤 چیز دیگری بود..☕️ تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند.. 🎤💫اقاسید سخنرانی میکرد.. از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند.. بعد از سخنرانی اقاسید.. میکروفن🎤 را حاج یونس گرفت.. دعای فرج خواند.. مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد.. شور و حالی عجیب.. در مسجد برپا شده بود..😭😭😭😭😭😭😭صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود.. 🖤😭شب اول.. به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود.. حاج یونس.. از خاندان اهلبیت(ع) میگفت.. از آدم های کوفه.. از و جناب مسلم بن عقیل(ع).. از اوج کوفیان.. از و نائب امام حسین(ع) ✨عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..😓 چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..😭 و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده..😭 بی وفایی کرده بود..😭 دو زانو نشست.. به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..😭😭 چه دردناک بود روضه ها.. بار اول بود میشنید.. بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!😓😭 بعد از سینه زنی.. دعای فرج✨🌤 خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند.. 🖤😭شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 😭🖤شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. آقاسید.. 🌟از پایداری گفت.. 🔥از بی‌وفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن.. 💠از ادامه دادن راه و منصرف نشدن امام و استواری ایشان.. ✉️از دعوت مردم کوفه.. و نامه هاى فراوان و پى در پى آنان.. 🐎از تصمیم به هجرت از مکه به سوى کوفه.. 📜از فرمان عبیدالله بن زیاد، که امام را از مسیر اصلى به صحراى خشک و غیر آباد کشانید... حرف هایش از روی اسناد و قوی میگفت.. دلیل می آورد.. توضیح میداد.. عباس هم مثل بقیه رفقایش.. نشسته بود و گوش میداد..چقدر حرف ها برایش تازگی داشت.. دلایل و جواب هایی.. که تا به حال در عمرش نشنیده بود.. مجلس سکوت داشت.. و همه گوش میکردند.. کم کم وقت سخنرانی تمام بود.. با ذکر صلواتی✨ حاج یونس.. میکروفن را از سید گرفت.. دعای فرج.. زیارت عاشورا.. مناجات.. و روضه.. و سینه زنی.. برای سینه زدن.. عباس باید وسط می ایستاد.. حاج یونس خودش به عباس گفته بود.. و او هم قبول کرد.. که امسال میاندار باشد.. تمام شور و حال هیئت و مسجد.. هماهنگی و همخوانی همه.. با مداح را عهده دار بود.. قبلا عباس فکر میکرد.. که سخت است.. و نمی‌تواند انجام دهد.. اما با ورود به محرم.. بسیار شیرین و دلچسب بود برایش.. آنقدر شیرین.. که از شور و حالش، بقیه بیشتر همراهی میکردند.. مراسم که تمام شد.. مثل شب گذشته.. با همسر، مادر و مادرخانمش..به سمت خانه میرفت.. اقاسید و حسین اقا همیشه دیرتر به خانه میرفتند.. از مسجد تا خانه.. هرشب داشت..حرف های سید را میکرد.. فاطمه، زهراخانم یا ساراخانم حرفی میزدند.. خیلی مختصر جواب میداد.. و باز به فکر فرو میرفت.. بعد از اینکه.. فاطمه و مادرش را میرساندند.. به سمت خانه میرفتند.. زهراخانم که متوجه حالت عباس بود.. در راه هیچ حرفی نمیزد.. و هردو ساکت.. مسیر را طی می‌کردند.. 🖤😭شب سوم.. به نام حضرت رقیه خاتون علیهاسلام.. یکساعتی به اذان مانده بود.. عباس طبق معمول هرشب.. به خانه اقاسید رسید.. بعد از احوالپرسی.. سارا خانم خبر داد..که فاطمه از صبح در اتاقش بوده.. و بیرون نیامده..!! 😥 فاطمه سجاده اش را.. پهن کرده بود..حال و هوای دلش بارانی شده بود..عباس وارد اتاقش شد..بانویش را دید که با چادر سپید.. سر به سجده گریه میکند..😭✨ عباس ادب کرد..دو زانو نشست.. سرش را به یک سمت کج کرده بود.. به عشقش زل زد..💫چه زیبا با خدایش.. خلوت کرده بود.. چه به موقع حال دل عباس را هم بارانی کرد.. فاطمه سر از سجده برداشت..با یک جفت.. چشم.. بارانی عسلی مواجه شد.. فاطمه_عباسم..! عباس_جانم.. فاطمه_😣😭 _چیشده.. آتیشم زدی.. حرف بزن..!! گفت.. و مثل باران بهاری.. مروارید اشکش میریخت.. _عباااس..😭امشب..امشب..😭دختر ارباب..دختر سه ساله..😭 با اون پاهای نازک و کوچولوش..😭تو بیابوون..😭عبــــااااااااااااااااس😭😭 گویی فاطمه.. روضه خوان شده بود.. و عباس مستمع.. فاطمه میگفت و عباس گریه میکرد..😭 _پایه ای یه زیارت عاشورا بخونیم؟ _عبـــــــــــــــــــــــــاس😭 _اره یا نه؟!😭 عباس دستی به محاسنش کشید.. اشکش را پاک کرد.. مفاتیح را از روی سجاده برداشت.. کنار بانویش نشست.. صفحه زیارت عاشورا را آورد..با هر فراز که جلوتر میرفت.. گریه عباس بیشتر میشد..😭 میان دعا.. آرام روضه خواند.. نه مثل یک مداح.. که به روش خودش.. با همان جملاتی که یاد گرفته بود..شانه هایشان تکان میخورد😭😭حالا عباس میگفت و فاطمه گریه میکرد.. به فراز اخر رسیده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به فراز اخر رسیده بود.. رو امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند.. در اخر دعا.. روی مهر .. هر دو رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند.. کم کم وقت اذان بود.. فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند.. گرچه صدای گریه شان.. بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد.. اقاسید زودتر.. به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت _بهتری خانومم؟😊 _با تو..عالی ام..!☺️ 🖤😭شب چهارم.. هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر.. اقاسید.. 🌟از حربن یزید ریاحی گفت.. 🌟از توبه و حقیقت جویی کربلا شدن.. 🌟از و حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد... 🌟از ترجیح دادن بر باطل.. 🌟از و حر.. 🏴عباس مجذوب کلمات.. و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..😓چقدر عذاب کشیدند.. 💭یادش افتاده بود.. به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..😣😭😞 صدای ناله ها و فریادهایش را.. همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود.. وسط مناجات.. سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط را میدید.. و که شرمنده اش بود..😓😭 😭🖤شب پنجم.. شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا.. ✨چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..✨ 😭🖤شب ششم.. شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام.. ✨قدم قدم اش.. تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از و دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد.. 😭🖤شب هفتم.. شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج.. وسط مراسم بود.. به ناگاه صدای علی کوچولو👶🏻🏴 بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند.. حاج یونس.. میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛