eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
198 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت پنجاه و چهارم فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد. م
رمان زیبای قسمت پنجاه و پنجم _.... تا دیروز که حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات میشه. روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن. اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت... هرکسی تو زندگی آدم خودشو داره... من متوجه بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه. روزها میگذشت... هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟! افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده. شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه. -تو دیدیش؟ -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو. با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟ امین سرشو انداخت پایین. گفتم: _اول باید خودم ببینمش. سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجیب میخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه. از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟ خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟ -نمیدونم...نمیتونم یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. نگو نمیتونم.. از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟ با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب(س) اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!! سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو... -راست میگم...بیهوشه. یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟ با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم، گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟ نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه. گریه ش گرفته بود. -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست. تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت. رفتم پیشش و... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد_وده ✨بینش یا بصیرت همه چيز داشت
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨چشم های بینا نمي دونستم چي بايد بگم ... علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ...😥 هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ...😧 حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، امام يعني و ... و يعني ايستادن در صف انسان هايي که کنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ... اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ... من به خيانت مي کردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ... بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ... واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...😟😧 🌤به من نگاه مي کرد ...🌤 نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو مي کردم اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام مي ديد ... 🌤_و آخرين سوال اين بود ... که اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ... و اينکه چرا همه چيز رو مي کنن؟ ... بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي ... ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ... يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ... و که خدا به انسان هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ... اين بعد ... ✨قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج مي کنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ... همون طور که در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ... ✨ولي براي ظهور مردم به اين برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن ... و از درون به اين فرياد برسن ... که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم ... اون لحظه اي که انسان ها به اين برسن ... داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي مي کشن و چشم هاي اونها ميشه ... ✨بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني مجدد ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ... شما ديدي که جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ... در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ... حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ... اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور ، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ... اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ... چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير مي کنن اما يه همه شون باقي مي مونه ... اينکه بايد آخرين امام گرفته بشه؟ ...🌤 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.. 😊❤️ من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.😕 _ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. _من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم... 😠😕 گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم. عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش✋ 💞🌷💞🌷💞 توی مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور بود. داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم به این وصلت نیستم چون پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی بکشد، ای هم ندارد که بگوییم درست و حسابی مالی دارد. دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت: _برای آرامش خودمان می ماند، این که را بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید را روی بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به و هم نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. ✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #شانزده صالح خسته بود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم...😍😇 صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به 🌳شمال 🌳برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان🛣 بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕 ناراحت بودم اما... بیشتر از پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊 ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥 ــ این حرفو نزن. من کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.☺️ چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم. ــ مهدیه جان...😍 ــ جان دلم☺️ ــ فردا ظهر اعزامم...😇 برگشتم و با تعجب گفتم: ــ کجا؟!😳 چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت.😥 انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔 "مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش کنه. همش باید نگران باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم ... پس نگران نباش و کن به خدا..." ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟😒 خندیدم و گفتم: ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.☺️ نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.😅 بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم. دلم را به دریا زدم و گفتم: ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟😊 سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.💨🚙 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛