eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..😞😓 سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب🕦🌃 گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری..⛓ که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم😞 و شرمسار..😓 سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود..😨 وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند..👥👥👥👥👥👥 کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند..😡👊😡⛓⛓😡👊⛓⛓👊😡 مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... ✨ به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)😭 ✨به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)😭 ✨به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..😭 افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس.. در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... 😭سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را 😭✨ بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #هفتاد_ویک ✨ارباب من من مات و مبهوت
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨کلمات مقدس توي بخش تاسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گيج، مات، مبهم ...😟😯😧 خودم به يه علامت سوال❓💭 تبديل شده بودم ... حس مي کردم بدنم يخ زده ... 😧 ❓زيارت ...❓ فاطمه ...❓ اربعين ... من مفهوم هيچ کدوم از اين کلمات عربی رو نمي دونستم ... و نمي فهمیدم خطاب بئاتريس ساندرز براي ❓ارباب* چه کسي بود؟ ... اون مرد کي بود که به خاطرش گريه کرد و ازش درخواست کرد؟ ... قطعا عيسي مسيح نبود ...😯😧 لب تاپ💻 رو از روي صندلي مقابلم برداشتم و اون کلمات رو با نزديک ترين املايي که به ذهنم رسيد سرچ کردم ... حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز🌸 رو مي فهميدم ... اون روز، اون فقط يک چيز مي خواست ... اينکه با خيال راحت بتونه همسرش رو براي انجام برنامه هاي ديني ببره ... فقط همين ...😕 و من ندونسته مي خواستم اون رو مثل يه معادله حل کنم ...😐 هر چند هنوز هم در نظرم اون يک فرمول چند بعدي و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزي شکست ... فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق که در وجود اونها شکل گرفته ... در وجود کريس هم بوده ... اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه ... کریس براي من يه قهرمان بود ... قهرماني که براش احترام قائل بودم ... و اين سفر اشتياق اون بچه هم بود ... شايد من درکي از اين اشتياق نداشتم ... اما مي تونستم برای این خواسته احترام قائل باشم ... تمام زمان باقي مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توي زير زمين تاسيسات موندم ... بدون اینکه حتي بتونم نهاري رو که آورده بودم بخورم ... نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فکر مي کردم ... به ساندرز ...🌸 همسرش ... کريس ... و تمام افکار اشتباهي که من رو به اون زيرزمين کشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ...😟😐 با بلند شدن صداي زنگ ... منم وسائلم رو جمع کردم و گذاشتم توي کيف ... صندلي هاي تاشو رو جمع کردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون کنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ... «جان پروياس» هنوز توي دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ... - کارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته است ...😟 پريدم وسط حرفش ... - اومدم بگم جاي نگراني نيست ... هيچ تهديدي دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور که مشخصه همه چيز بر مبناي يه سوءتفاهم بوده ... خيلي سعي کرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بکشه ... اما حتي اگر مي تونستم حرف بزنم ... و من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود ... 😔😣 *توضیحات* * ارباب (Lord) اصطلاحی است که در ادبیات دینی برای خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به کار می رود. ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۲۱ و ۲۲ همراه آقای محمدی به حسینیه شهید همت رفتیم.اقای محمدی با چند نفر صحبت میکرد. خواهرا سمت راست و ما سمت چپ نشستیم. همه یا با رفیقشون حرف می‌زدند یا اطراف رو نگاه می‌کردند. با یه پسر تقریبا همسن خودم آشنا شدم به اسم «جواد». پسر خوبی بنظر میرسید. بعد کمی صحبت، سرش با گوشی گرم شد منم دیوارهای حسینیه رو نگاه میکردم. همینجوری که با چشم کل حسینیه رو میگشتم چشمم خورد به دوتا خانم که گوشه‌ای نشسته بودن و برعکس بقیه خانوما آروم و ساکت بودن. بقیه بلند بلند میخندیدن و یکی دو نفر گاهی میرقصیدن و کاملا معلوم بود که ظاهرا مذهبین یا بخاطر این سفر ظاهرشون رو مذهبی کردن..... همینجور که غرق افکارم بودم سنگینیه نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم ولی من سریع سرم رو پایین انداختم و خودم رو با تسبیح سرگرم کردم... وای من چم شد‌ یه دفعه؟ من تا حالا به نامحرم نگاه طولانی نکردم. حس و داشتم دیگه سرمو بالا نکردم. فقط با ذکر خودمو اروم میکردم.حس کردم یه وزنه ۱۰۰ کیلویی گذاشتن روی چفیه بابا، که روی دوشم بود. بغضمو قورت دادم. شروع کردم دوباره ذکر گفتن. یه لحظه حس کردم صدای جواد میاد محمد :_ جانم داداش ؟ +چیه محمد خیلی تو فکری؟ چیشده؟ _چیزی نیست فهمید نمیخوام حرف بزنم اصرار نکرد، لبخندی زد و برگشت به ادامه صحبتش با «مجید»، رفیقش، که کنارش نشسته بود. با صدای آقای محمدی از فکر بیرون آمدم _ خواهرا ، برادرا لطفا آروم پشت سر من بیایید برای وضو، بعد نماز، و شام، میرید تو اتاقایی که میگم... یه آقایی که تقریبا میخورد طلبه باشه در گوش آقای محمدی چیزی زمزمه کرد،چند دقیقه بعد آقای محمدی گفت _ هر کی وضو داره بیاد اینجا بایسته، هرکی نداره، بره برای وضو من ، جواد ، مجید و اون دوتا خانم و ۲ نفر دیگه از بین اون جمع وضو داشتیم و رفتیم پیش اقای محمدی. بقیه هم رفتن بیرون برای وضو آقای محمدی رو به ما چند نفر، گفت: _تا اذان بگه و اونا وضو بگیرن شماها برید کمک «خانم محمدی» دری رو نشون داد، اینو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از کسی باشه، رفت. یکی از همون خانم‌ها آمد سمت جواد رو پنجه پاش ایستاد و در گوش جواد چیزی گفت، جواد اول ی خنده‌ی ریزی کرد و بعد موبایلش رو داد به اون خانمه. بعدم رفتیم سمت دری که آقای محمدی گفته بود، انگار که همه منتظر بودیم که جواد حرفش با اون خانم تموم بشه بعد باهم بریم. _ جواد + بله دو دل بودم که بپرسم یا نه ، که خود جواد جواب سوالم رو داد + اون خانم خواهرمه سرم رو به نشونه تایید تکون دادم، اگه اون خانم خواهرشه پس حتما میدونه فامیلی اون یکی خانم چیه دیگه؟؟؟ولی الان موقع خوبی نیست وقتی رفتیم اتاق بهش میگم در رو زدیم و رفتیم داخل ، شروع کردیم به کمک کردن تا اذان گفتند، همه دوباره رفتیم داخل حسینیه ، خانم محمدی رو به همه ما گفت: _بعد نماز هرکی دوست داشت دوباره بیاد نماز رو همگی با هم به صورت انفرادی خوندیم و بعد با تعداد بیشتری از بچه‌ها رفتیم کمک، خانم محمدی که فهمیدم همسر آقای محمدیه که جای مادرمون رو داشت، خیلی مهربان، راهنماییمون میکرد. تقریبا ۳ بار به اون خانم(دوست خواهر جواد) نگاه کردم چقدر حرفه‌ای و تند، کار میکرد ولی برای اینکه دوباره شرمنده خدا نشم زود سرم رو گرم کردم. اعصابم خورد شد. از اینکه نتونستم نگاهم رو کنترل کنم. خیلی ناراحت رفتم بیرون. چند باری جواد و مجید که حالا باهم رفیق شده بودیم صدام زدند، ولی جوابی نداشتم که بدم یه وضو گرفتم، ذکر گفتم، آروم که شدم برگشتم پیش بقیه. بالاخره کارها تموم شد و نوبت پخش کردن شده بود جلو در هر اتاق دو پرس غذا گذاشتیم اون آقای طلبه که فهمیدم