رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_وچهار ماشین🚛 که ایستاد، مهیا چشمانش را ب
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وسی_وپنج
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد....
با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!😭
شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!😭
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛... و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.😠😣
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!😠
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!😢
شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...😢😍
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!😒
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.😒
ــ باشه اومدم!😒
شهاب، نگران مهیا بود.😥 نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را
روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.😍😢
ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.😥❤️
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...😊😢
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد.
ــ مواظب خودت باش!😊❤️
ــ باشه برو!☺️❤️
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.😞😣
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با
گریه امیر علی را صدا می کرد.😣😭
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
🎙عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...
کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...
نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربالست...
کلنا فداک......
صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود.😭
مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود.
نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
✨احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...✨
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود.
مهیا احساس بدی داشت....
دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود😞😣
او جلوی شوهرش را گرفته بود....
مهیا لحظه ای شوکه شد. 😨
💖خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود.💖
🎙من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتالتتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...
عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، #مدافع_حرم باشم...
نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...
کلنا فداک ......
دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سلامت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غالمت...
عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...
من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... #کربالییم ...
کلنا فداک ......
نگاهی به مرضیه انداخت...
و در دل خودش گفت.
✨مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! ✨👈پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! 👈اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
✨احساس خودخواهی✨ او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم...😓
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #دوم من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم تجربي ام شاگرد #دوم کل
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سوم
🍀راوی زینب☘
صداے آقایی:
_خانم عطایی فرد🗣
به سمت صدا برگشتم
_داااااادااااااش😍
داداش:
_جان دلم.. هیس آبرومونو بردی😅
_وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی
_زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم😉
_آخجووووون هوووراا😁👏وارد رستوران شدیم
_آبجی چی میل داری؟
_اوووم... چلوکباب☺️... عه داداش گوشیته📲 کیه؟؟
_یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊برم جوابشو بدم بیام
_یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم
بابام #جانبازجنگ_تحمیلی وپاسداره
من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با #بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود😔چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود
داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش #پاسدار شدالان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب .س. هست.
_زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد😂
_عه داداش😬
داداش:والا😜
_خب بگو ببینم.. کی عروس😍ما میشه؟
چندسالشه؟خوشگله؟
داداش زد به دماغمو گفت:
_بچه من کی گفتم عروس!!! 😳این خانم قراره حواسش به شما باشه..حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از #اعزام من میادخودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟کی؟😢
داداش:بله... 25روز دیگه😍
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوپنج سوالی که بی اراده ا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوشش
دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد
_اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!😊
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم
_تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟😔😔
طوری به رویم خندید😃😃 که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد
_همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب(س) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟😊
و من
منتظر همین #پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم..
و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم..
به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم
_پس میتونم یه بار دیگه...
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد
_میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم،...
برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم
_دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی کنه!
که ابوالفضل خندید😁 و رندانه به میان حرفم آمد
_پس خواستگاری هم کرده!😁😜
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت
_البته این یکی🌸 با اون یکی🔥
خیلی فرق داره! اون #مزدورآمریکا بود، این #مدافع_حرم!😊
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛