رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #اول جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه ام سروکله میزدم😧 خدا
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #دوم
من توسڪا اسفندیاری هستم
سال دوم تجربي ام شاگرد #دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم
شاگرد #اول مدرسمون زینب عطایی فرد😌
امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵میگذره
رسیدم مدرسه...
بچه ها صف بسته بودن
مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن:
"دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین وزندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقری ایه فامیلش
رفتیم سرکلاس یه خانم جوان و خوشتیپ😎وارد کلاس شد همه به احترامش پاشدیم
خانم مقری:
_دخترای گلم لطفا بنشینید😊ملیحه قمری ام دانشجوی #دکتراےمعارف_اسلامے
#طلبه سطح دوم حوزه علمیه
خوب این ازمن☺️حالااسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشومعرفی کنه معدل سا گذشتش با شغل پدر و مادرشو بگه...
خانوم توسڪااسفندیارے؟
_بله!معدل سال پیشم 19/80
پدرم مهندس عمران. مادرم پرستار هستن خانم☺️
اسامی همه یکی یکی خونده شد تارسید به #زینب
خانم مقری:زینب عطایی فرد؟
_به نام خدا معدل سال پیشم 19/90
پدرم #پاسدار مادرم #طلبه واستاد حوزه علمیه☺️
خانم مقری:فامیل مادرت چیه دخترم😊؟
_خانم حسینی☺️
خانم مقری:ای جانم😍سلام ویژه منو بهش برسون
_چشم☺️
تازنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد.
از مدرسه خارج شدیم که....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #دوم من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم تجربي ام شاگرد #دوم کل
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سوم
🍀راوی زینب☘
صداے آقایی:
_خانم عطایی فرد🗣
به سمت صدا برگشتم
_داااااادااااااش😍
داداش:
_جان دلم.. هیس آبرومونو بردی😅
_وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی
_زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم😉
_آخجووووون هوووراا😁👏وارد رستوران شدیم
_آبجی چی میل داری؟
_اوووم... چلوکباب☺️... عه داداش گوشیته📲 کیه؟؟
_یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊برم جوابشو بدم بیام
_یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم
بابام #جانبازجنگ_تحمیلی وپاسداره
من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با #بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود😔چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود
داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش #پاسدار شدالان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب .س. هست.
_زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد😂
_عه داداش😬
داداش:والا😜
_خب بگو ببینم.. کی عروس😍ما میشه؟
چندسالشه؟خوشگله؟
داداش زد به دماغمو گفت:
_بچه من کی گفتم عروس!!! 😳این خانم قراره حواسش به شما باشه..حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از #اعزام من میادخودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟کی؟😢
داداش:بله... 25روز دیگه😍
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵
_ بله ؟
_میخوای به جای اینجا بریم مزار شهدا؟
+تو این بارون؟ نه، سرما میخوری
_نه داداشی سرما نمیخورم، میدونم تو هم دلت گرفته. اخه خیلی ساکتی. درضمن صدات هم میکنم متوجه نمیشی بریم دیگه تو هم حالت خوب میشه.
محمد لبخند قدرشناسانه ای زد و گفت:
_باشه بریم
از پارک بیرون رفتیم محمد به سمت اولین تاکسی رفت و بلند گفت :
_مستقیم؟
تاکسی ایستاد. من زودتر سوار شدم محمد هم اومد کنارم نشست. در رو بست سلامی کرد که راننده گفت:
_سلام.،،..تا کجا؟
+میریم مزار شهدا، البته اگه مسیرتون هست، اگه نه فلکه بعدی پیاده میشیم.
راننده که از حرف زدن #محترمانه محمد خوشش اومده بود. از آینه نگاهی به محمد کرد و گفت:
_نه داداش بشین. مسیرم هم نباشه میبرمتون.
محمد هم در آینه نگاهی کرد و گفت:
_لطف میکنی. ممنون
تو مسیر به مامان پیام دادم که ما داریم میریم مزار شهدا تا غروب برمیگردیم. پیامم که ارسال کردم دیدم گوشی محمد هم زنگ خورد.
_الو سلام بابا
_.....
_چشم بابا حواسم هست.
_.....
_نه دیگه میریم مسجد بعد نماز میایم خونه
_....
_باشه چشم. یاعلی
رسیدیم مزار شهدا.
تا از ماشین پیاده شدیم انگار که محمد رو بردن یکی دیگه رو آوردن. حالش زمین تا اسمون عوض شد.
زیرلب مداحی «شهید گمنام سلام....» میخوند. منم گوش میدادم.
ساکت راه میرفتم دوست داشتم مداحی داداش محمد رو گوش کنم چون به حال و هوامم میخورد .
رفتیم سر مزار یکی از شهدا.....
روی سنگ ها نوشته بود، شهید تازه تفحص شده، روی یکی دیگه نوشته بود #پاسدار شهید، #بسیجی، #طلبه، #نوجوان، بالای سنگها رو تو دلم میخوندم.
که دیدم اشکام روی صورتم اومده. پاکشون کردم.
محمد هم تو حال خودش نبود.
اصلا تعارفی باهم نداشتیم اگه اشک همدیگه رو میدیدیم.
_شیوا، آبجی، میای بریم پیش #شهدای_مدافع؟
با تکان دادن سرم قبول کردم و هرجا میرفت همراهش بودم. وقتی رسیدیم روی یکی از صندلیهای نزدیک مزار شهدا، نشستم.
محمد هم نشست کنارم:
از شهید حججی گفت، داستان زندگیش رو تعریف کرد، چجوری شهید شد،
دلم بدجوری سوخت. روسریمو جلوتر کشیدم و به اشک هام اجازه پایین آمدن دادم...
🌷ادامه دارد......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛