eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تا واپسین لحظات عمر بابرکتش از برتری علی صلی‌الله‌علیه‌واله و اولاد او،سخن‌ها گفت، درهرواقعه و رخدادی به این مهم تلنگری زد و باز هم این امر را تکرار کرد و تکرار کرد ، تا مبادا یارانش فراموش کنند و علی و اولادش در مظلومیت بماند که نتیجه اش بی‌شک و خواهد بود. در همین حین پیامبر (ص) نگاهی سرشار از مهر به سوی فاطمه و شوهر و فرزندانش نمود و رو به بهترین یاران علی‌اش، فرمود : _ای سلمان ! خدا را شاهد میگیرم با کسانی که با اینان بجنگند، روی جنگ دارم و با آنکس که تسلیم آنان است،روی مسالمت دارم. بدانید که اینان دربهشت با من خواهند بود. سپس پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله روی خود را به علی علیه‌السلام نمود، میخواست پرده از رازی بردارد که همگان بعدها به چشم خود دیدند....پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله میخواست اتمام حجتش را با مسلمانان بنماید که نامردانی نگذاشتند اما حال که در بین بهترین یارانش بود،چنین فرمود.. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تا واپسین لحظات عمر بابرکتش از برتری علی صلی‌الله‌علیه‌واله و اولاد او،سخن
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۷ و ۷۸ فضه شاهد تمام ماجرا بود و جزء به جزء وقایع را به خاطر می‌سپرد و حسی درونی به او نهیب میزد که به زودی از این معلومات باید استفاده‌ها کنی و اینها را برای ملتی فراموشکار رو نمایی... در این هنگام پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله رخسار مبارکشان را به سمت علی (ع) نمود و فرمود : _یاعلی، تو به زودی از قریش و از تظاهراتی که میکنند و ظلم‌هایی که نسبت به تو انجام میدهند، سختی خواهی دید. اگر پیدا کردی ،به کمکشان کن و به کمک یارانت با دشمنانت بجنگ و اگر یاری پیدا نکردی کن و دست نگهدار و با دست خویش، خود را در معرض خطر قرار مده!..علی جان، تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسی هستی، به این صفت پسندیدهٔ هارون عمل کن که به برادرش موسی گفت :«این قوم مرا ضعیف شمردند و نزدیک بود مرا از پای درآورند و بکشند»..یا علی، تو همانند هارون و موسی و تابعانش هستی و قریش همچون گوساله‌ی سامری و پرستندگان او هستند. موسی علیه‌السلام هنگامی که هارون علیه‌السلام را جانشین خود بر قومش قرار داد، امر کرد: اگر گمراه شدند و هارون یارانی داشت با آنها جهاد کند وگرنه دست نگهداشته و جان خویش را حفظ کند و میان آنان جدایی نیندازد..یاعلی؛ خداوند پیامبری را مبعوث نکرد مگر اینکه گروهی بدخواه و دسته‌ای تسلیم وی شدند.. پس خداوند کسانی را که به اجبار تسلیم شدند بر آنهایی که بدلخواه تسلیم شدند، مسلط کرده و آنان را کشته‌اند تا اجر آنان که بدلخواه تسلیم شدند فزون‌تر گردد(منظور اجر شهداست)..یاعلی؛ هر امتی که بعد از پیامبرش با یکدیگر اختلاف کنند، اهل بر اهل غلبه میکند. این مقدر خداست او اختلاف و جدایی را برای امت مقرر کرده است درحالیکه اگر میخواست همه را هدایت میکرد به طوری که دو نفر از مردم هم اختلاف نمیکردند و در هیچ کاری به منازعه نمی‌پرداختند و هیچ مفضولی، برتری صاحب فضلی را بر خود انکار نمیکرد. اگر خدا میخواست بلایی زودرس میفرستاد و تغییری حاصل میشد که ظالم را تکذیب میکردند و حق جاری میشد، همانا دنیا جای عمل و آخرت جای قرار و استراحت است تا بدکاران مطابق عملشان و نیکوکاران جزای نیک داده شوند...همان مَثَل امام و ولی ، مَثَل کعبه است، مسلمانان به دور کعبه باید بگردند نه امام و ولی به دور یاران بگردد. علی علیه‌السلام فرمود: _چون این کلمات را از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله شنیدم،گفتم خدای را شکر برای نعمت هایش، به خاطر صبر بر بلایش، تسلیم و رضا به قضایش سپاسگزارم. و براستی که این سرا ،سرای امتحان است و کل امت اسلام باآزمایشی بزرگ ابتلا شدند، آنها با «ولایت علی بن ابی طالب» امتحان شدند و خدا را هزاران سپاس که ما در جرگه‌ی آنانی هستیم که دل در گرو مهر علی علیه‌السلام و اولاد علی علیه‌السلام سپردیم... لحظات و ساعات و روزها،روزهای سخت و غمباری بود و براستی که فضه خون دل میخورد و مدام زیر لب تکرار می کرد: ما خود به چشم خویشتن ،رفتن جان عالم امکان را به نظاره نشسته ایم.. آسمان و زمین شهر،غمزده بود ، هوهوی بادی بدشگون در کوچه ها می‌پیچید و خبری ناگوار گوش به گوش و دهان به دهان می‌رسید....شهر آبستن حوادثی بود... و نقطه‌ی آغازش به وقوع پیوسته بود، پیامبری آسمانی، آسمانی شده بود..😭محمدامین صلی‌الله‌علیهوآله، این اسطوره‌ی زمین، آخرین رسول دین پرواز کرده بود و زمین را بیش از این سعادت حضور این وجودنازنین، نبود... مردم با شنیدن این خبر غمبار،به سوی منزل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله روان شدند.هرچه به خانه‌ی رسول‌الله نزدیک‌ترمیشدند، جمعیت به چشم میخورد و این خود جای سؤال داشت:... مگر خبر صحت ندارد؟ شاید پیامبر هنوز زنده است؟! و نه شاید رسم عرب برای کفن و دفن و مراسم تغییر کرده؟ و شاید پیکر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را برای انجام مراسم خاکسپاری به جای دیگر منتقل کرده اند؟ اما غیرممکن است، آخر چگونه ؟ تا بوده رسم عرب بر آن است که میّت را در خانه‌اش غسل میدهند و کفن میکنند و مطمئنا برای پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله نیز چنین است... پس اگر رسم عرب تغییر نکرده و به راستی پیامبر به لقاءالله پیوسته، چرا درب خانه‌ی رسول‌الله خالی از جمعیت است؟! چرا کسی نیست که مجلس پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را، پیامبری که کل عمرش را به پای این امت ریخت، رونق دهد....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
یعنی محمد صلی‌الله‌علیه‌واله اینقدر در بین یاران مدعی‌اش، غریب بود؟ یعنی تمام عرض ارادت‌ها به محضر او همه دروغ و نیرنگ بود؟ خدای من؛ آخر به کجا چنین شتابان؟! مگر این دنیای دون چه دارد که برای رسیدن به او پیامبرت را، راهنما و مرادت را، روشنگر دنیایت را، فراموش کنی ؟ آخر زمانی که محمد صلی‌الله‌علیه‌واله زنده بود این کوچه و این خانه غلغله بود و مملو از کسانی که سنگ ارادت و مهر و شاگردی او را به سینه میزدند،... پس کجایند آن عاشقان مدعی؟ کجایند آن شاگردان دنیا طلب؟ کجایند آن مهرورزان ظاهر بین؟ یعنی همه به دنبال دنیایشان رفته اند؟! و فضه شاهد بود و میدید که علیِ و به سوگ نشسته را ،یكّه و رها کردند، علی به مشغول غسل پیامبر بود . آنها، مردمانی که ادعای مسلمانی و دوستی رسول‌الله را داشتند،رفته بودند تا بتوانند برای خود تکه‌ای از گوشت این دنیای فریبکار، این مرداب بدبو و این لاشه‌ی متعفن را به نیش کشند.. تا از قافله ی دنیا طلبان عقب نمانند، تا آنها هم صله ای از این دنیای فریبنده داشته باشند، آنها با یک تلنگر و هوس نفسانی،از استاد و مربی و رسولشان غافل شدند و به سمت کسی رفتند تا دین خدا را به باد دهد.... هر کس پشت درب خانه ی رسول الله میرسید، قبل از اینکه دست به کوبه ی درب ببرد، خبری در گوشش میپیچید که انگار برایشان مهم‌تر از خبر عروج پیامبر بود : _شتاب کنید....یاران پیامبر ،شتاب کنید که همه ی انصار در« ی بنی‌ساعده» جمع شدند، آهای مسلمانان مدینه ، آهای مهاجرین اسلام ،بشتابید تا شما هم از این قافله ی دنیا پرست عقب نمانید....بشتابید تا از حق خود دفاع کنید به سمت سقیفه بروید که امری مهم در حال وقوع است. و اینان غافل بودند و شاید خود را به غفلت زده بودند و نمیدانستند،..با پیوستن به شورای سقیفه پا روی حق خدا میگذارند، مزد رسالت پیامبرشان را فراموش میکنند و در حق محمد صلی‌الله‌علیه‌واله ظلم میکنند و از همه مهم‌تر با ظلم بر علی علیه‌السلام و نادیده گرفتن حقی که از سوی خدا به علی علیه‌السلام داده شده بود، بزرگترین ظلم را در حق خود و بشریت بعد از خود می کنند...آنان نه تنها خود به بیراهه رفتند بلکه امتی را گمراه نمودند و این خطایی ست بس عظیم...... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
یعنی محمد صلی‌الله‌علیه‌واله اینقدر در بین یاران مدعی‌اش، غریب بود؟ یعنی تمام عرض ارادت‌ها به محضر
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۹ و ‌۸۰ فضه در کنار بانو و مولایش در خانهٔ‌ رسول خدا حضور داشت و او میدید که علی و ، در اتاقی آن‌طرف‌تر به تنهایی مشغول غسل و کفن، نفس و جانش است و فاطمه با حالی نزار گریه‌ها میکند و ناله‌ها سر میدهد... دل فضه از درد فراق رسول و بی‌تابی فاطمه سخت به درد آمده بود..اما نمیدانست دردی سخت‌تر از درد عروج رسول‌الله در راه است و بیرون این خانه چه خبرهایی دهان به دهان میگردد و چه مجالسی به پا شده.. مردم دسته دسته وارد سقیفه‌ی بنی‌ساعده میشدند، مکانی که در نزدیکی مسجدالنبی بود و متعلق به طایفه‌ی بنی ساعده بود.. جایی که بیشتر به محل استراحت شبیه بود، دور تا دورش را نخل‌های سربه‌فلک‌کشیده گرفته و برایش سقفی از شاخ و برگ درختان درست کرده بودند‌‌... عده ای از انصار در صدر مجلس مشغول صحبت بودند، گویا مسئله‌ی مهمی برایشان پیش آمده بود، مسئله‌ای که از ارتحال پیامبرشان نیز، مهم‌تر بود. مردم وارد سقیفه می‌شدند و دور آن جمع حلقه میزدند...هرچه زمان میگذشت، افراد بیشتری وارد آنجا میشدند و کم‌کم تعدادی از مهاجرین هم به حلقه ی صدرنشین پیوستند... هر کس حرفی میزد و نظری میداد، اما بعد از مدتی نظر مورد بحث رد و نظریه ای تازه نمودار میشد،... همه و همه به فکر و بعد از محمد صلی الله علیه وآله بودند، پیامبری که هنوز پیکر مقدسش بر زمین بود و اینان بی توجه به این موضوع مهم، تلاش میکردند که سهم خود را از خلافت بیشتر کنند و همه میدانستند که آنها را درخلافت سهمی نیست اما خود را به نادانی و بی‌خبری زده بودند و علیِ مظلوم، مظلوم‌تر از همیشه به همراه بنی‌هاشم و ملائک آسمان، کمی آنطرف‌تر در خانه‌ای ماتم زده، پیش روی دختری داغدار، مشغول غسل و کفن و حنوط، آخرین پیامبر خدا بود. بالاخره داخل سقیفه، جمعشان جمع شد و انگار حلقه ی شورایشان تکمیل شده بود ، یکی میگفت خلافت از آنِ انصار است به فلان دلیل...، دیگری از خوبیهای مهاجرین میگفت و آنها را مستحق خلافت میدانست... گویی اینان و نسیان گرفته بودند و فراموش کرده بودند،کمتر از سه ماه پیش، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در حجةالوداع در غدیرخم از آنان برای علی علیه‌السلام بیعت گرفت،... آنها فراموش کرده بودند که همین جمع و سردسته‌ی مهاجرین این جمع، اولین کسانی بودند که خلافت بلافصل علی علیه‌السلام را بعد از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تبریک گفتند و جزء اولین نفراتی بودند که علی علیه‌السلام را امیرالمؤمنین خواندند.... آنها آیه ی تبلیغ، آیه‌ی مباهله، آیه‌ی اکمال دین و آیات دیگری که ولایت علی علیه‌السلام را گوشزد میکرد، از یاد برده بودند،... گویی اینجا کینه‌ها بود که میجوشید و بغض و حسدها بود که طغیان نموده بود، تا علی علیه‌السلام را از حق مسلمش که خداوند تعیین کرده بود، محروم کنند... و درخلافت، در امری که اصلا به آن علم و اِشراف نداشتند، حقی برای خود قائل شوند. گفتگوی مهاجرین و انصار به درازا کشیده بود...در این بین پیرمردی نشسته بود که به عصایش تکیه داده بود و پینه‌ی وسط پیشانی و بین دو چشمش، نشان از این داشت که بسیار عبادت کرده، او خوب حرف اطرافیان را گوش میداد و به هر سخنی دقت فراوان داشت،... وقتی بحث بین صحابه بالا گرفت و بیم آن بود که این جمع بدون اینکه به نتیجه‌ای برسند از هم بپاشند، آن پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود، ابتدا صدایش در هیاهوی مردم گم بود،... اما به یکباره جمع متوجه او شدند و چون دیدند حرف‌های حکیمانه‌ای میزند، سخنانش را تأیید کردند و عاقبت، تصمیم‌شان همان شد که آن پیرسالخورده بر زبان آورد، هیچکس او را نمی‌شناخت، اما همه به درستی رأی و نظر او اقرار کردند، نفهمیدند او از کجا آمد و به کجا رفت، فقط دیدند که نظری مدبرانه داد... پس از اینکه جمع مورد نظر بر سر خلافت اجماع کردند به سمت مسجد حرکت نمودند و بر بالای منبر رسول خدا قرار گرفت و همان پیرمرد پیشانی پینه بسته ، برای بیعت کردن اولین نفر جلو رفت، اولین کسی بود که با خلیفه‌ی تعیین شده دست داد و بیعت نمود، او هنگام بیعت، درحالیکه گریه میکرد گفت : _شکر خدا که قبل از مردن، تو را در این جا میبینم، دستت را برای بیعت دراز کن، ابوبکر دستش را جلو برد ،او هم بیعت کرد و گفت : _«امروز ،روزی ست مثل روز آدم» و با زدن این حرف خود را کنار کشید و از مجلس خارج شد....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
هیچکس توجه نکرد که او چه کسی بود، اما خوشحال بودند که اولین بیعت کننده، پیرمردی ست که اثر سجده و عبادت بر جبین دارد‌... هیچ کس به معنای حرفی که او زد «روزی ست مانند روز آدم» توجه نکرد و اگر هم توجه میکردند چون غرق در دنیا و از خداوند دور شده بودند، معنایش را نمی‌فهمیدند‌....آن پیر فریبکار حرفش را به کرسی نشاند و بیرون رفت.... فضای خانهٔ پیامبر حزن انگیز بود...😭 و هرکس با روح ملکوتی رسول الله در دل واگویه‌ها مینمود،.. فضه یک چشمش به بچه‌های علی بود که زانوی غم دربغل گرفته بودند و یک چشمش به بانویش بود که از شدت ناراحتی رنگ به رو نداشت و از بس ناله کرده بود، صدای نازنینش گرفته بود اما باران چشمانش در تکاپو بود،... در این اثناء درب خانه ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را به شدت زدند. «فضل بن عباس»، پسر عباس عموی پیامبر درب را گشود و پشت درب چشمش به «براء بن عازب» افتاد و گفت : _چه شده ؟ چرا اینچنین پریشانی؟! براء با دو دست بر سرش کوبید و گفت : _خاک بر سر مردم شد، نتوانستد بیعتی را که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در زمان حیات مبارکش، برای علی علیه‌السلام گرفت، حفظ کنند، مردم در سقیفه با ابوبکر بیعت کردند و اکنون هم به سمت مسجد می‌آیند تا ابوبکر به نام خود خطبه بخواند و از همگان بیعت بستاند.. فضل بن عباس ،سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت : _بدانید که دست‌های شما تا آخرالزمان آلوده شد، همانا من به شما دستورهایی داده بودم و شما سرپیچی کردید. در همین حین صدای غلغله‌ای ازبیرون مسجد بلند شد، ابن عباس داخل خانه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله شد و درب را بست... قلب فضه از شنیدن این حرف گرفت و بغضی را که سعی میکرد در جلوی چشمان بچه های علی فرو بخورد شکست و اشکش جاری شد، چون که با چشم خویش میدید با رفتن پیامبر گویی دین او هم از مسیر اصلیش به بیراهه میرفت... ابوبکر و جمعی از صحابه وارد مسجد شدند، بی‌توجه به شیون و ناله ای که از سوی خانه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله آمد، ابوبکر بر منبر رسول خدا بالا رفت و به نام خود خطبه‌ی خلافت خواند،...پس از آن مشغول ستادن بیعت شد و پس از آنکه تمام جمع حاضر، دست در دست ابوبکر نهادند، عمر که رفیق شفیق او محسوب میشد ،برای آسودگی خیالشان سر در گوش خلیفه‌ی تازه تعیین شده،برد و پیشنهادی داد.. ابوبکر با شنیدن پیشنهاد عمر ازجا برخاست و از منبر رسول الله پایین آمد، همگان فکر میکردند که او میخواهد به منزل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله برود و خود را در این غم عظمی شریک کند،اما متوجه شدند که آنها قصد بیرون رفتن از مسجد را دارند... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره :87 ❤️ 💜نام رمان : خریدار عشق💜 💚نام نویسنده: فاطمه بانو💚 💙تعداد قسمت : 68 💙 🧡ژانر:عاشقانه_مذهبی🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :87 ❤️ 💜نام رمان : خریدار عشق💜 💚نام نویسنده: فاطمه بانو💚 💙تعداد قسمت : 68 💙 🧡ژانر:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 1 از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو کنار زدم - وااایی باز این پت و مت اومدن پرده رو گذاشتم روی سرم پنجره رو باز کردم - دیونه ها اینجا چیکار میکنین سهیلا: تنبل خانم ، یه ساعته داریم سنگ میزنیم به پنجره مثل خرس قطبی خوابیدی ،داداش بیچاره ات بیدار شده تو بیدار نشدی - ای وااای با سنگ زدین پنجره اتاق جواد مریم: نه بابا ،از صدای پنجره اتاق تو بیدار شده سهیلا: حالا زود باش بیا بریم دانشگاه - شما برین ،من اول باید گندی که زدین و جمع کنم ، خودم میام مریم: دیدی سهیلا ،نگفتم خل بازی در میاره نمیاد - خل منم یا شما ،مثل دزدا سنگ میزنین به شیشه ؟ سهیلا: باشه بابا... رفتیم ،مریم سوار شو بریم پنجره رو بستم خودمو برای برخورد با جواد آماده کردم «مریم و سهیلا دخترای خیلی خوبی بودن ،از اول دانشگاه باهم بودیم ، ولی چون خانواده من خیلی مذهبی بودن ، دوستی با سهیلا و مریم و برام منع کرده بودن ،ولی من همیشه حرف خودمو میزدم ،میگفتم که ظاهر آدما دلیل بر باطن بدشون نمیشه ، هر چند یه کم شیش و هشت میزنن ولی بازم دخترای خوبی بودن » مانتو مشکی مو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 1 از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 2 از پله ها رفتم پایین مامان و جواد در حال صبحانه خوردن بودن ، رفتم روی صندلی میز ناهار خوری نشستم -سلام مامان: سلام مادر جواد( زیر چشمی نگاهم میکرد ،متوجه کلافگیش شدم ) : سلام صبحانه مو خوردمو ، بلند شدم کیفمو برداشتم ، خداحافظ جواد: بهار صبر کن میرسونمت - چشم رفتم کفشمو پوشیدم ،دم در ماشین منتظر جواد موندم تا بیاد بعد چند دقیقه جواد اومد و سوار ماشین شد ،ریموت در و زد و منم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم داشتم با کیفم ور میرفتم و استرس داشتم جواد: بهار ، این دوستای دیونه ات و بگو خونه زنگ داره، زنگ خونه رو بزنن - چشم جواد: حیف تو نیست با همچین آدمایی قدم میزنی ؟ - داداش میشه درموردش حرفی نزنیم؟ چون به نتیجه ای نمیرسیم جواد: باشه ،امیدوارم هیچ وقت پشیمون دوستی با اونا نشی چیزی نگفتم و جواد منو رسوند دانشگاه مثل همیشه دیر کردم تن تن پله های دانشگارو یکی دوتا بالا میرفتم در اتاق و باز کردم استاد اومده بود - اجازه استاد استاد: بازم خانم صادقی؟ - ببخشید دیگه تکرار نمیشه استاد: بفرماید داخل به اشاره دست مریم و سهیلا رفتم سمتشون سهیلا آروم گفت: خوبه که نه اهل آرایشی نه مدل مویی اینقدر دیر میکنی ،مثل ما بودی کی میاومدی... مریم: هیسسس استاد میشنوه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 2 از پله ها رفتم پایین مامان و جواد در حال صبحانه خوردن بودن ، رفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت3 بعد تمام شدن کلاس رفتیم داخل محوطه یه گوشه نشستیم تا کلاس بعدیمون شروع بشه سهیلا و مریم هم طبق معمول دنبال یه سوژه بودن که مخشو بزنن سهیلا: اوه اوه باز این خانمه داره میاد سمتمون خانم زندی ،جزء افراد بسیج دانشگاه بود ،مسئولیت حجاب دخترا هم دست اون بود خانم زندی: دخترا این چه وضعیه ،چند بار باید تذکر بدم بهتون ... مریم: ععع خانم زندی این همه دختر اینجا ،اد همیشه میای میچسبی به مااااا... زندی: به دخترای دیگه هم تزکر میدم ولی شما دوتا دیگه خیلی از حد گذروندین ،دفعه بعد میفرستمتون کمیته انضباطی خانم صادقی از شما بعیده ،با همچین افرادی دوست باشین سهیلا: ببخشید مگه ما چمونه؟ - ببخشید ،به نظرم دوست بودن با همچین افرادی بهتره از دوست بودن با افراد چادری که معلوم نیست چه گندی دارن زیر چادرشون میزنن زندی: مؤدب باشین خانم صادقی، این چه طرز حرف زدنه ... - مؤدب حرف بزنین ،مؤدب جواب میگیرین ،فعلن برین امر به معروفای دیگه تونو انجام بدین زندی از کنارمون با عصبانیت رد شد و سهیلا و مریم زدن زیر خنده مریم: دمت گرم بهار،خوشم اومد ضایع اش کردی سهیلا: دختره ی پرو ، هر چی دلش خواست بارمون کرد... - بسه دیگه لطفا از این بعد ،یه کم صرفه جویی کنین تو اون وسایل آرایشیتون سهیلا: خوب ،اگه صرفه جویی کنیم چه جوری بریم مخ بزنیم ... - مخ و با زبون میزنن نه با چهره مریم: خودت سفید و لپ قرمزی هستی فک میکنی همه مثل تو هستن ... - وااا نکنه شبیه مادره فولاد زره هستین من نمیدونستم سهیلا: هی مریم طرف اومد ،بهار ببین نزدیک دوماهه میخوایم مخشو بزنیم هیچ خطی نمیده ( سرمو برگردوندم ) - کدومو میگی؟ سهیلا: همونی که تک کت نوک مدادی داره - پسره خوشتیپیه ،فک کنم چشم برزخی داره، قیافه اصلیتونو دیده پشیمون شده... مریم: (با کیفش زد به پهلوم)کوووفت. نمکدون - پاشین بریم،کلاسمون داره شروع میشه ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت3 بعد تمام شدن کلاس رفتیم داخل محوطه یه گوشه نشستیم تا کلاس بعدیمون ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت4 وارد کلاس شدیم مثل همیشه رفتیم ته کلاس نشستیم مریم آروم زیر گوشم زمزمه میکنه مریم: خودشه - کی؟ مریم: من موندم چه جوری کنکور قبول شدی، یارو رو میگم دیگه ! - تو با عقل ناقصت داری حرف میزنی ،انتظار داری منم بفهمم سهیلا زد تو سرم : خنگ ،اون پسره رو میگه دیگه سرمو به طرفین برگردوندم و نگاه کردم : آها فهمیدم مریم و سهیلا: کووووفت نمیدونم چرا یه لحظه چشمم بهش قفل شد که با اومدن استاد ،به خودم اومدم تعجب کردم از کار خودم خودم، بعد تمام شدن کلاس ،سوار ماشین سهیلا شدیم و حرکت کردیم توی راه مریم از پسره میگفت بیچاره بیو گرافی جد در جدشو درآورده بودن - مگه میخواین ،ترورش کنین که اینقدر اطلاعات دارین ازش ... مریم: نه بابا ،اینقدر مخمونو درگیر خودش کرد ،دیگه مجبور شدیم ببینم ریشه اش کیه - نکنین بابا ،عاقبت خوبی نداره هااا ،یه دفعه همه این پسرا جمع میشن ریشه خودتونو خشک میکنن... سهیلا: غلت کردن ،با هفت جدشون صدای زنگ گوشیم اومد - اوه اوه بچه ها صدای ضبط و کم کنین ،جناب سروانه مریم: جوووون ، جناب سروان - بی ادب ،داشتییییم سهیلا: تو به بزرگیه خودت این روانی رو عفو کن، بردار الان قطع میشه هااا - جانم داداش جواد: سلام بهار جان خوبی؟ - ممنونم ،چیزی شده؟ جواد: نزدیک دانشگاهتونم میخواستم بپرسم دانشگاهی با هم بریم خونه؟ - نه داداش کلاسم تمام شده الانم دارم میرم خونه جواد: باشه پس میرم حجره پیش بابا، مواظب خودت باش ،خدا نگهدار - خدانگهدار سهیلا: بهار داداشت بهت گیر نمیده چادر بزاری؟ - گیر که نه، ولی دوست داره ،ولی همینم که حجابم خوبه چیزی نمیگن حجاب داشتن که حتمن به چادر نیس! سهیلا منو رسوند خونه و رفتن در و باز کردم وارد خونه شدم ،مامان، مامان ،مامان مامان: هووووو ،چه خبرته ! - خو جواب بدین دیگه،این همه انرژی هدر ندم مامان: تو اصلا نفس کشیدی، یه بند صدا کردی! چی شده ؟ - گشنمه مامان: برو لباست و عوض کن ،الان غذاتو گرم میکنم - دستت طلا،،، بری کربلا بعد از خوردن غذا رفتم توی اتاقم شروع کردم به کتاب خوندن هوا تاریک شده بود از صدای ماشین فهمیدم که بابا و داداش اومدن «همیشه داداش ،موقع برگشت ،میرفت دنبال بابا با هم می اومدن خونه» بلند شدم ،خودمو تو آینه نگاه کردمو رفتم پایین رفتم تو بغل بابا: سلام بابا جون خسته نباشی بابا: سلام بهار جان ،سلامت باشی با صدای اهه اهه برگشتم : عع ببخشید ،سلام داداشی جواد: سلام، وروجک... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت4 وارد کلاس شدیم مثل همیشه رفتیم ته کلاس نشستیم مریم آروم زیر گوشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 5 بعد رفتم تو آشپز خونه ،سفره رو از مامان گرفتم و رفتم سمت پذیرایی سفرو پهن کردم غذا رو روی سفره گذاشتیم. همه مشغول غذا خوردن شدیم مامان: جواد جان با خونه خانم محمدی تماس گرفتم واسه آخر هفته بریم خونشون ( داداش آروم گفت باشه ) - خانم محمدی کیه؟ مامان: زنداداش آینده ات ( قیافه من) مامان: این چه قیافه ایه - خوب داداش که میگفت ،اصلا قصد ازدواج نداره مامان: خوب میگفته ،قبل از اینکه عاشق بشه نگاهی به جواد کردم و سرخی صورتشو متوجه شدم رفتم چسبیدم بهش - واییی داداشی عاشق شدی؟ چه جوریه زنداداشم ، خوشگله، چه کاره اس ؟ کجا زندگی میکنه ؟ درس..‌. جواد: هوووو دختر چقدر سوال میپرسی تو - نه اینکه به یکیشم جواب دادی مامان: عع بهااار ، خجالت میکشه بچم - وااا ،اون وقت که عاشق شد ،خجالت نکشید بابا خندید و چیزی نگفت مامان: همکارشه - همکار، یعنی اونم نظامیه؟ جواد: با اجازه ات - یه سوال؟ جواد و مامان: چیه باز - دو تا نظامی باهم ازدواج کنن بچه شون چی میشه جواد یه نیشگونی منو گرفت - آاااییییی بابا نگاه کن پسرت و بابا:جواد جان ،اذیت نکن بهارمو - دستت درد نکنه مامان من برم تو اتاقم جواد: کجااا ،بشین ظرفا رو جمع کن - من فردا امتحان دارم ،باید برم درس بخونم ، تازه شما که الان خبر خوش گرفتین باید سفره رو جمع کنی مامان:نمیخواد بابا ،خودم جمع میکنم برو بهار.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛