رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
حاجی سیف گفت:
_ببین عاکف جان، هم خودت، هم من، هم کاظم، همه و همه میدونیم که عاصف یک نیروی امنیتی حرفهای هست. پس بنا براین، این دست پروندهها دشمنان حرفهای رو هم داره. یعنی هر هدفی، یک گزینه حرفهای میاد سمتش.
+بله درسته.
_عاصف، هدف یک پرستو قرار گرفته. اما چه پرستویی؟
من سکوت کردم تا به حرفش ادامه بده... گفت:
_برای یک سرلشگر، یک وزیر، یک پرستوی معمولی نمیفرستند. یعنی چی؟ یعنی اینکه پرستوها درجه دارند. نه از این درجههای معمول نظامی. نه! درجه به معنای رتبه بندی در حرفهشون هست. برای یک سرلشکر، یک پرستوی سرلشکری میفرستن، برای یک وزیر، یک پرستوی حرفهای در سطح وزیر میفرستن، وَ برای آدم امنیتی و اطلاعاتی مثل عاصف، پرستوی حرفهای و امنیتی و اطلاعاتی، و نظامی، و بازجو، وَ دوره ضدبازجویی دیده، وَ مسلط به امور سایبری و همه فن حریف میفرستن. درسته؟
+بله. دقیقا همینطوره.
_پس خیلی حواستون باشه. به نظرم با یک نفر که تموم این شاخصهها رو داره طرفید شما. حواستون باشه تا یک وقت_ رو دست نخورید.
+چشم آقا. حواسم هست.
_ضمنا، یک نکته بسیار مهم و باید بهت بگم. احساس میکنم اینا هدفشون عاصف فقط نیست. احتمالا از طریق عاصف میخوان به گزینههای دیگه ای مشابه عاصف یا بالاتر از اون برسن. مثلا خودت.
انگار یکی دوباره بهم شوک داد. گفتم:
+من!؟!
_بله. شما. فقط حواست باشه تا اگر هرخطری دور خودت احساس کردی، حتما با من هماهنگ کنی.
+چشم آقا. فقط جسارتا یه سوال...
حاج آقا سیف مدیر کل ضدنفوذ و ضدتروریسم که انگار ذهن من و خونده بود گفت:
_میدونم چی میخوای بگی، اما فعلا وقتش نیست. میدونم میخوای از ارتباط دیگر پروندهها با این پرونده بگی، اما بهت گفتم که تموم حواست روی پرونده خودت باشه.
دیدم دقیقا زد توی خال...
منم میخواستم در مورد همین مسئله ازش بپرسم. سکوت کردم...
لبخند زدم گفتم:
+به نظرتون اگر درجریان باشم، به روَند پرونده و زودتر به نتیجه رسیدن ما کمک نمیکنه!؟
مجددا حرف قبلی و تکرار کرد و گفت:
_حواست به پرونده مهمی که دستته باشه.
+چشم.
دیگه چیزی نگفتم و برگشتم اومدم اتاقم.
مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت
و هر روز که میگذشت،
ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد مهمی از زوایای مختلف این پرونده برسیم.
دلیل طی شدن حلزونی روند این پرونده هم این بود که ما با یک زن حرفهای طرف بودیم.
به همین خاطر بعد از چند هفته کارو تلاش، به یک نیمچه اطلاعاتی میرسیدیم. همین اتفاقات کار مارو سختتر میکرد.
مدتی طی شد
و با برنامهای از پیش طراحی شده ارتباط عاصف و دختره رو عمدا بیشتر کردیم. بارها و بارها تلاش کردیم
موقع ملاقات عاصف و دختره،
مادربزرگ دختره هم در یکی از قرارها حضور داشته باشه اما هربار دختره با بهانههای مختلفی میپیچوند.
اما هدف ما چی بود
و چرا اصرار داشتیم که مادربزرگ دختره در یکی از این ملاقاتها حضور داشته باشه.
هدف ما نفوذ در اون خونهای بود
که محل زندگی دختره بود. یک بار موفق شدیم
و در یکی از این ملاقاتها تونستیم
با حربههای مختلف کاری کنیم که دختره مادربزرگش و همراه خودش بیاره.
مجوزهای لازم قضایی رو
برای ورود به اون خونه گرفتم
و برای تعقیب و مراقبت از عاصف و دختره و مادربزرگش در اون قرار، دوتا از همکارای دیگه رو که توی این پرونده فعال بودند گذاشتم.
بعد از اینکه عاصف و دختره و مادربزرگ سر قرار رفتند تا باهم ناهاری بخورن و چرخی توی تهران بزنن،
من و صادق رفتیم به خونه مورد نظر
وارد منزل شدیم
و تموم چیزهایی که لازم بود و بررسی کردیم
اما به نکته خاصی که بتونه سند و مدرک بشه برای این پرونده نرسیدیم.
با مجوز قضایی قرار شده بود در بعضی نقاط این خونه دوربین کار بگذاریم.
مشغول بررسی اتاقها بودم که صادق اومد سمتم، گفت:
_حاجی، اتاق این دختره چیزی نداره که ما بخوایم دوربین کار بگذاریم.
+یعنی چی صادق؟
_یعنی خیلی زرنگه. اتاقش وسیله خاصی مثل مجسمه و کتابخونه و ساعت و ... هیچچی نداره که ما بخوایم اقدام کنیم.
راست میگفت.
فقط یه فرش بود و یه لحاف و تشک. حتی یه لامپ یا یک لوستر هم توی اتاقش نصب نبود.
عجیب بود.
تمام اتاق و مجددا خودم بررسی کردم، اما واقعا راهی وجود نداشت.
این حرکت معلوم بود که ما با یک آدم فوقالعاده حرفهای و محتاط امنیتی مواجهایم که در این حد تمام اتفاقات پیش بینی نشده رو برای خودش پیش بینی میکرد.
میخواستم به صادق بگم چیکار کنه
و توی کدوم قسمت از خونه دوربین کار بگذاره
که مهدی اومد روی خطم و توی گوشم گفت:
_حاج عاکف صدای من و داری؟
+بگو مهدی. میشنوم.
_حاجی دختره توی رستوران بود و رفت سرویس بهداشتی، اما یهویی غیبش زده. عاصف به من میگه چیکار باید کنه؟
+مگه میشه؟
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
_دارم بررسی میکنم همه جا رو.
+خوب گوش کن ببین چی میگم. تو در موقعیت خودت بمون! بدون دستور من قدم از قدم بر نمیداری! خودم حلهش میکنم. فقط همونجایی که هستی چشم روی هم نزار و همه چیز و زیر نظر بگیر. آماده هرگونه اتفاقی باش.
_چشم.
+تمام.
فورا پیام دادم به عاصف:
«چیشد؟ اوضاع چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟»
یک دقیقه بعد پیام داد:
«رفته دستشویی، اما نیومده. الان یه ربع شده.»
پیام دادم:
«هرجایی که میدونی باید بری، برو دنبالش.»
عاصف رفت، بعد از ده دقیقه زنگ زد... فورا جواب دادم:
+چه خبر عاصف؟
_هیچچی حاجی. انگار آب شده رفته توی زمین.
+مادربزرگه دختره رو ببر توی ماشین خودت بشینه. برگرد داخل رستوران. گوشی ریزی هم که توی گوشت بود برای ارتباطمون و خواهشا زودتر فعالش کن.
_چشم.
عاصف مادربزرگه دختره رو برد توی ماشین، خودش برگشت رستوران، بهم زنگ زد گفت:
_خط و فعالش کردم. دستور چیه حاجی؟
+خوب گوش کن ببین چی میگم. این اتفاق شروع یک سری تحولات و اتفاقات جدیده. فقط خوب دقت کن به حرفم. من جایی گیر کردم و ثانیه به ثانیهش برای من مهمه! الان با بچهها هماهنگ میکنم تا مختصات منطقه و رستوران مورد نظر و ماهوارهای بررسی کنن تا نقشه رو ببینند بخوان بهم بگن اون رستوران چندتا در داره.
_من باید چیکار کنم حاج عاکف؟
+الان برو پیش رییس رستوران ازش بپرس این رستوران درب دیگه ای هم داره یا نه؟
_چشم...
✍مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید یه نکته مهمی رو بگم.
شاید بگید چطور نمیدونستید اون رستوران درب ورودی و خروجی دیگهای هم داره؟ مگه شما از قبل نمیرفتید توی منطقه مورد نظر مستقر نمیشدید؟
راستش سوالتون درسته!
درچندجلسه اول ما میدونستیم و من خودم شخصا برای عاصف تعیین میکردم کجا برن و کجا نرن
تا ما بتونیم راحت رهگیری کنیم و اونارو زیر نظر داشته باشیم.
اما هرچی اومدیم جلوتر دیدیم خود دختره یهویی رستوران و جایی که مدنظر عاصف بوده، محلش و تغییر میده
و یهویی میگه بریم توی فلان رستوران.
بگذریم...
عاصف بعد از لحظاتی گفت:
_حاجی من نتونستم همه جای رستوران به این بزرگی و کنترل کنم. ظاهرا درب دیگه ای نداره.
+کی گفته؟
_رییس رستوران.
+رییس رستوران غلط کرده.
_اتفاقا نظر منم همینه. چیکار کنم؟
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت80💙 فردا.... _سلااام خانم موسوی عزییز. خانم موسوی:سلااا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت81💙
لباسامو با یه تیشرت و شلوار ابرو بادی گشاد عوض کردمو رفتم پایین
مامان:بدو دیگههه😐
_بااشه🙆🏻♀
ناهار مرغ سرخ کرده با سیب زمینی بود که بوش منو مست کرده بود😋
بعد ناهار رفتم بالا یه مانتو زرشکی با روسری پس زمینه شیری و گل های ریز و هم اندازه قرمز پوشیدم.
یکمم به خود عطر زدم و کیف مشکیمو هم برداشتمو رفتم پایین
_من آمادممم.
ریحانه از اتاق پرید بیرون و در حالی که سعی داشت روسریشو درست کنه گفت..
ریحانه:منم آمادم😅
مامان:بله کاملا مشخصه😐
ریحانه هم آماده شد و رفتیم بازار.
چشمم خورد به یه پیراهن بلند سفید.
_ریحانه اون خوشگله؟اونو با روسری سبزت بزاری خیلی خوشگل میشه😍
ریحانه:آرهههه خیلییی قشنگههه
مامان:بریم داخل از نزدیک ببینیم..
وقتی رفتیم داخل مامان یه لباسی رو بهم نشون داد.
شبیه ریحانه بود ولی رنگش صورتی کمرنگ بود.خیلیی قشنگ بود.
مامان:اینو بگیر خیلیی خوشگله ها..
_اوم اره
از روی چوب لباسی برداشت و داد دستم برپ پرف کنم..
خوشبختانه اندازم بود
خلاصه خرید برای خونه و لباس برای ریحانه و ...همه انجام شد
یه اسنپ گرفتیمو رفتیم خونه.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت81💙 لباسامو با یه تیشرت و شلوار ابرو بادی گشاد عوض کردمو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت82💙
شب خاستگاری...
رضا و زهرا هم از راه رسیدنو باهم شاممونو خوردیم.
طرفای ساعت ۸ رفتم لباسامو پوشیدمو در حد یه کرمو و رژ خیلیی کمرنگ هم زدم.
ساعت ۹ بود که آیفن به صدا در اومد.
پنج،شیش دقیقه ای رو حرف زدن که صدای مامان بلند شد.
مامان:رقیه جاان.چای رو بیار دخترم.
_چشم.
چادرمو روی سرم مرتب کردمو چایی هارو با دقت ریختمو رفتم توی پذیرایی.
رضا بلند شد و سینی رو از دستم گرفت دور داد
😳باورم نمیشهه
خودشه...
این که لطفیهه😐
خانم موسوی:واقعیتش پدر علیرضا جان ۱۰ سال پیش توی تصادف فوت کردن.
همه خدا بیامرزی گفتیمو ادامه داد..
خانم موسوی:خب اون موقع ها علیرضا کار نمیکرد و وضعیتمون بد جور خراب شده بود.ولی خب علیرضا تعریف نکنم از پسر خودم،پسر با عرضه ایه.حالا هم اگر اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن.
بابا:رقیه جان،راهنماییشون کن اتاقت..
چشمی زیر لب گفتمو جلو تر از لطفی راه افتادم.
در رو باز کردمو خودم کنار وایستادم.
لطفی:خواهش میکنم،بفرمایید.
رفتم داخل و لطفی در رو باز گذاشت کنار صندلی میز تحریر ایستاد.
منم صندلی کنار دیوار رو تقریبا رو به روش قرار دادم و نشستم.
با نشستن من نشست و سرشو انداخت پایینو شروع کرد.
لطفی:راستش من یک ماهی میشه که متوجه حسم به شما شدم.من خودمم نمیدونستم ریحانه خانم خواهر شما هستن.چند باری ملاقاتشون کردم اما خب فامیلیشونو نمیدونستم.در حال حاضر یه پژو پارس و یه آپارتمان دو خواب دارم.شما حرفی ندارید؟
_فکر میکنم شما از جریان محسن خبر داشته باشین.بعد از اون دیگه به ازدواج فکر نکردم.باید فکر هامو بکنم.
با سکوتم گفت..
لطفی:اگر حرفی ندارید بریم پایین..
_بریم..
بلند شدیمو رفتیم پایین..
خانم موسوی:دخترم دهنمونو شیرین کنیم؟
_شرمنده اما چند روزی وقت میخوام
بعد از کمی صحبت بلند شدن و رفتن.
شب زهرا و رضا پیش ما موندن...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت82💙 شب خاستگاری... رضا و زهرا هم از راه رسیدنو باهم شامم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت83💙
صبح برای نماز بیدار شدیمو هر کی یه گوشه کناری نمازشو خوند.
توی اتاقم...رو به روی همون پنجره...روی سجاده ام نشسته بودمو..
_سلاام خدای من.خدای همه.بزرگ من.خداجانمن ،خودت کمکم کن تصمیم درست رو بگیرم.کمکم کن...تو هرچی بگی من میگم چشم.میدونم امتحانی که با محسن ازم گرفتی رو خراب کردم اما تو بخشنده ای...رحمانی...رحیمی...میبخشی مگه نه؟خدای من..صدامو میشنوی مگه نه؟خدا کمکم کن تصمیم درست رو بگیرم خب؟منم تلاشمو میکنم بنده خوبی برات باشم.فقط..
"خودت کمک کن"
دعای عهد و دعای توسل رو خوندمو خوابیدم..
صبح با احساس نواز موهام چشمامو باز کردم که رضا رو دیدم.
_اععع سلاام. ازدواج کردی آدم شدی؟😂دیگه خرکی آدمو بیدار نمیکنی؟خوبه...
رضا یکی زد به پهلومو گفت..
رضا:پاشو ببینم.اصلا خوبی به تو نیومده😒هوووف
_برو حوصلتو ندارم.میزنمتا.
رضا:میرم به زنم میگم😏
_وای از زنت چقدر میترستم من😶بسه دیگه برو
رضا:باشه رفتم.بیا هااا
رفتم پایین دست و صورتمو یه آب زدم دوباره اومدم بالا.
با حوصله موهامو بافتمو لباس هامو عوض کردم.
قرار بود تا ۳ روز دیگه جواب رو بدیم بهشون.
من هنوز شناختی ازش نداشتم پس واقعا نمیتونستم تصمیمی بگیرم.
وای خدا چیکار کنم...🙆🏻♀
_ماماااان.
مامان:جانم؟توی آشپزخونه ام.
رفتم توی آشپزخونه و نشستم روی میز
مامان:خب؟
_من وقتی این آقای لطفی رو نمیشناسم چجوری راجبش تصمیم بگیر.کلافه ام.کلافه ام از این که دو روز برای گرفتن یکی از بزرگترین تصمیمات زندگیم وقت دارم.
مامان:به خانم موسوی بگم با آقا علیرضا قرار بزارین؟
_واقعا نمیدونم چیکار کنم.
مامان:خب پس زنگ میزنم.
_بنظرت کار درستیه؟
مامان:بهترین کار همینه.بحث یه عمر زیر یه سقف بودنه.نمیشه که همینجوری نظر بدی.
_باشه.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت83💙 صبح برای نماز بیدار شدیمو هر کی یه گوشه کناری نمازشو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت84💙
رفتم اتاقمو مامان یه ربع بعد اومد توی اتاق.
مامان:ساعت ۴ میاد دنبالت.
_کیی؟
مامان:آقا علیرضا دیگه
_آها
مامان:خب چرا نشستی؟ساعتو دیدی؟بیا ناهار دیگه
_باشه اومدممم.
ریحانه هم از کتاباش دل کند و اومد.
_بههه خانم فیلسوف.یادی از ما کردی..
ریحانه:رقیهههه😭خستههه شدم..
_از چی؟
ریحانه:از درس دیگه.
_خب نخون.
ریحانه:میشه چرت و پرت نگیی😐
_چرت و پرت چیه؟یه شوهر پولدار بگیر یه مغازه لباس فروشی بزنین تو بدوز اون بفروشه.
ریحانه:از خیاطی بدم میاد.😐
_خب لباس و ملزومات حجاب بفروشین.
ریحانه:از فروشندگی بدم میاد.😐
_خب آرایشگری یاد بگیر آرایشگر شو.
ریحانه:از آرایشگری بدم میاد😐
_خب برو توی کار دستبند و انگشتر و گردنبند.از اینا درست.
ریحانه:از این کار ها هم بدم میاد😐
_کوووووفتو بدم میاد😐اصلا برو گدای سر خیابون شو😡
ریحانه:خب بدم میاد.
_ریحانه به خدا یه بار دیگه بگی بدم میاد با همین دمپایی میزنمت.
ریحانه:خیلی ازت بدم میاد 😂
دمپاییمو گرفتمو پرت کردم سمتش که مستقیم خورد توی کلش.
خوشبختانه دمپاییم نرم بود😂
ریحانه:میمونِ وحشیِ آمازونی☹️
_ممنون از لطفت عشقم.
مامان:اعع بسه دیگه مثل سگ و گربه افتادین به جون هم.
ریحانه:قطعا من گربه ام.
_از اون گربه وحشیا البته.
مامان:بسههههههه😫
خلاصه ناهار رو خوردیمو ساعت یک ربع به ۳ شروع کردم به آماده شدن.همون مانتو زرشکی با روسری پس زمینه شیری و گل های قرمز رو پوشیدمو در آخر چادر عربی سادمو روی سرم مرتب کرد.کوله کوچیک مشکیمو هم برداشتمو توش یه قرآن کوچیک و گوشیمو کیلدمو گذاشتم.کیف پولمو هم اضافه کردمو رفتم پایین.
۵ دقیقه بعد صدای بوق ماشین اومد و رفتم پایین..
مامان:خدا به همرات.
_خداحافظ.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت84💙 رفتم اتاقمو مامان یه ربع بعد اومد توی اتاق. مامان:سا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت85💙
رفتمو عقب نشستم.
_سلام
لطفی:سلام..
بعد از یکی دو دقیقه گفت..
لطفی:کجا برم؟
_نمیدونم..
سرمو انداختم پایینو هر چی سوره قرآن توی کلاس حفظ بلد بودم خوندم..
بعد از چند دقیقه گفت..
لطفی:رسیدیم
سرمو آوردم بالا دیدم گلزار شهداییم.
از ماشین پیاده شدیمو به سمت شهدای گمنام قدم برداشتیم.
کنار قبر یکی از شهدا نشستیم و شروع کرد.
لطفی:این دفعه اول شما بفرمایید.
_من هیچ شناختی از شما ندارم و واقعا نمیتونم تصمیمی بگیرم.
با هر کلمه قلبم شدید تر میتپید.
ادامه دادم.
_خیلی گیج شدم...
گفت..
لطفی:خب اینجا هستیم که بیشتر از هم شناخت پیدا کنیم.
_من شغل دبیری رو دوست دارم و الان دوباره دارم درسمو ادامه میدم.دوست دارم بعضی وقتا دستم تو جیب خودم باشه.
لطفی:من با کارتون هیچ مشکلی ندارم.اما وقتی دو روز دیگه مشغله هامون زیاد شد،زندگیتونو ترجیح میدین یا شغلتون؟
_قطعا زندگیم.
لطفی:حالا شما سوال بپرسین.
_به سوریه فکر میکنین؟
لطفی:دروغ نگم آره.
_پس چرا دارین ازدواج میکنین؟
لطفی:اصرار مادرم.
_یعنی به این ازدواج راضی نیستن؟😐
لطفی:چراا..اما خب وقتی من قراره برم چرا علاوه بر مادرم باید یکی دیگه رو چشم انتظار بزارم؟اما مادرم قبول نمیکنه
قلبم به درد اومد.اگر اونم مثل محسن شهید میشد چی؟محسن جلو چشمای خودم رفت ولی اگر این بره و حتی جسمشم بر نگرده چی؟
_میشه بریم خونه؟
لطفی:باشه.
بلند شدیمو راه افتاد سمت خونه.یهو وایستاد.
سرمو بلند کردم دیدم جلوی بستی فروشی هستیم.
لطفی:چی میخورین؟
_میل ندارم.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت85💙 رفتمو عقب نشستم. _سلام لطفی:سلام.. بعد از یکی دو دقی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت86💙
لبخندی زد و گفت..
لطفی:چی میخورین؟
_هرچی که خودتون میخورین .
پیاده شد و با دو تا شربت آلبالو برگشت.
لطفی:شما با سوریه رفتن من مشکل دارین؟
_نه.
دوباره لبخندی زد و گفت..
لطفی:یعنی میخواین من برم شهید شم؟
منم خنده ام گرفت و گفتم..
_شما میخواین برای دفاع از حرم حضرت زینب برین.مگه میشه ناراضی باشم.
تا خونه حرفی نزد و با خداحافظی و تشکر رفتم خونه.
لباسامو در آوردمو نگاهی به ساعت انداختم.۷ بود...نشستم روی تختو به فاطمه زنگ زدم.
_سلاااام عزیزممم.
فاطمه:سلاام قربونت برم بی معرفت بیشعور الاغ.
_کدومو باور کنم؟
فاطمه:فحش هامو😂راستی..خیلییییی آشغالی خببب؟من باید از ریحانه بشنوم برات خاستگار اومد؟
_خب وقت نشد بهت بگم.
فاطمه:چطور وقت میشه با خاستگارت بری دور دور،وقت نمیشه به من زنگ بزنی؟
_اولن که من کله ریحانه رو میکَنَم.والا کلاغ انقدر زود خبرارو نمیرسونه..دومن برای آشنایی بیشتر بود.
فاطمه:اصلا ازدواج کن به من چه اصلا.رقیههههههههه.
_بله
فاطمه:داری خاله میشی😍
_جاااااان مننننننننن؟؟🤩
فاطمه:جان تو😂بچه زهرا چند ماهشه؟
_تو از کجا میدونی؟
فاطمه:همون کلاغه این رو هم گفت..
_ماشاالله به این خبر رسانی..یکی دو ماهی میشه..
همون موقع صدای اذان بلند شد.
_داره اذان میگه دیگه خدافظ...
فاطمه:خدافظت....
نمازمو خوندمو با تمام وجودم از خدا خواهش کردم توی تصمیمم بهم کمک بکنه.
بعد از نماز رفتم پایین و وسط شام مامان گفت..
مامان:رقیه.. چیشد تصمیمتو گرفتی؟
سکوت کردم که بابا گفت..
بابا:حالا اذیتش نکن بزار بیشتر فکر کنه.اما دخترم بنظر منم پسر خوبیه.
ریحانه تو سکوت بود و فقط میخندید.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت86💙 لبخندی زد و گفت.. لطفی:چی میخورین؟ _هرچی که خودتون م
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت87💙
بعد از شام منو ریحانه ظرفا رو میشستیم...
_هووی کلاغه.قشنگ بشور اونجاش کثیفه.
ریحانه:کلاغ؟
_حالا راپورت منو به فاطمه میدی؟آره؟بزنم لهت کنم؟
ریحانه:خب خودش زنگ میزد خبرتو میگرفت..
_خب میگفتی رقیه مرد😂
ریحانه:قشنگ بشور اونجاش کثیفه😂
بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاقمو ایتا رو باز کردم.
رفتم تو صفحه چت فاطمه..
_فاطمه....فاطمههههههع...بیداری؟؟
بعد از دو دقیقه جواب داد.
فاطمه:نه خوابم..
_آها پس مزاحمت نمیشم.بخواب بخواب😂
فاطمه:کاری داشتی؟
_نه
فاطمه:راستی.فردا با ریحانه میای بریم گلزار شهدا؟زینبم میاد..
_نه دانشگاه دارم.حالا به ریحانه میگم اگر درس نداشت بیاد.
فاطمه:باشه..
_کاری نداری؟
فاطمه:نه قربونت.آها..جواب دادی؟
_جواب کیو؟
فاطمه:جواب خاستگارتونو.
_نه هنوز.نمیدونم چیکار کنم.
فاطمه:راستی.ریحانه نگفت این خاستگار بدبختت کیه.
_رئیس بسیج دانشگاه.
فاطمه:لطفییییییی؟داییی مرضیهههه؟
_چتهه.آره
فاطمه:باشه کار نداری؟خدافظ
_خدافظ
بعدش رفتم توی پیوی ریحانه.
_ریحونی...
ریحانه:کوفت.اسممو درست بگو.
_ریحانه جاااااااانننن
ریحانه:جانم عشقممم؟
_فردا میری گلزار شهدا؟
ریحانه:چرا؟باکی؟مگه فردا دانشگاه نداری؟
_فاطمه بهم پیام داد با زینب میخوان برن.گفتن منو تو هم بریم.بعد من گفتم دانشگاه دارم ولی به ریحانه میگم..
ریحانه:فردا...🤔باشه میرم..
_پس بهش میگم..
ریحانه:باشه..
_شب بخیر ریحون جانم.
ریحانه:شب بخیر😠
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت87💙 بعد از شام منو ریحانه ظرفا رو میشستیم... _هووی کلاغه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت88💙
صبح بلند شدمو نماز شبمو خوندم و ۱۰ دقیقه بعد اذان داد.نماز صبحمم خوندمو دیگه خوابم نبرد و رفتم سراغ هنذفری و مداحی...
زدم روی یه مداحی و چشمامو بستم...
(چشم تو کرده ورم
چشمای شوهر تو گود افتاده زهرا
نمیخوام حتی ازت غذای ساده زهرا
نرو تازه پا گرفت این خونواده زهرا
تو بری بگو چه خاکی به سرم بریزم
جون به لب شدم دیگه گریه نکن عزیزم
چی میشه دوباره لبخند تو رو ببینم
تو بری فاطمه به خاک سیاه میشینم
زهرا سادات کارت افتاده به کنیزات
زهرا سادات میری دست علی به همرات
زهرا سادات …
میشه جارو نزنی
من بمیرم که تو به خادمه هات رو نزنی
میشه وقتی راه میری تو خونه زانو نزنی
میمیرم اگه همین قدر هم تو سو سو نزنی
حرف رفتنو نزن هنوز خیلی جوونی
کاش به جای این دعا حمد شفا بخونی
نمیخوای روتو به من کنی منو ببینی
تو رو جون بچه هات فاطمه کلمینی
زهرا سادات چه جوابی بدم به بابات
زهرا سادات چه کنم که نلرزه دستات
زهرا سادات …
مه دل آروم نوونه
آخ علی تسه بمیره تره مردا بزونه
آخ مه سور کوثر بمونه با پا بزونه
بدینه که تو دری کندی تقلا بزونه
انده کفن و دفن سه مره نکن سفارش
من اصلا هچی اقلا شه وچونه هارش
اَتا غم بسه مره داغ پسر بزونه
بخدا می خنه ره چشم نظر بزونه
جان زهرا دره شونی خدا ته همراه
جان زهرا ته بوری مه رفق بونه چاه
جان زهرا …
روح الله رحیمیان،زهرا سادات)
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت88💙 صبح بلند شدمو نماز شبمو خوندم و ۱۰ دقیقه بعد اذان دا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت89💙
بعد از گوش کردن مداحی ریحانه اومد داخل و هییین بلندی کشید..
ریحانه:هییییییییین😳الان تو با این قیافه میخوای بری دانشگاه؟؟؟؟پاشو ببینم.میخوای مداحی گوش بدی یکم جلو اشکاتو بگیر..
با صدای گرفته گفتن..
_اولن سلام صبح بخیر..دومن،آب سرد بزنم خوب میشه
ریحانه:خب پاشو دیگه..مامان گفت بیام صدات کنم برا صبحونه..
_برو اومدم..
رفتم دستشویی و وقتی خودمو توی آینه دیدم خودم هول کردم😂
خوشبختانه با آب سرد خوب شد و رفتم پایین برای صبحونه..
چند تا لقمه خوردمو رفتم آماده شدم...
داشتم میرفتم سراغ لباس سبزم که یادم اومد امروز شهادته.دستمو کشیدم سمت لباس مشکیم که یه چیزی دیدم ته کمد..
یه جعبه بود..محسن برام خریده بودش..یه انگشتر عقیق که روش حکاکی شده بود "یا فاطمه زهرا"برداشتمو دستم کردم..
لباس مشکیامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون به سوی دانشگاه...
وارد محوطه که شدم از دور لطفی رو دیدم..
تظاهر کردم ندیدمشو سرمو انداختم پایین و وارد سالن و بعد کلاسم شدم..
توی کلاس نشسته بودم که یاد هاشمی افتادم.اون چیشد؟چرا دیگه دانشگاه درس نمیده!شاید رفته..
همون موقع استاد وارد کلاس شد..
بعد از کلاس هام رفتم توی دفتر بسیج..
وارد دفتر که شدم به جز مرضیه و لطفی کسی نبود..
_س..سلام ببخشید بد موقع مزاحم شدم بعدا میام..
مرضیه:نه نه نه..رقیهه..بیا توو.
_جانم؟
مرضیه:از طرف دانشگاه قراره یه ماه دیگه بریم راهیان نور.میای دیگه؟
_نمیدونم..ببینم چی میشه.
مرضیه:ببین.الان خیلی از بچه های دانشگاه که توی بسیج دانشگاه فعالیت داشتن دیگه رفتن مثل مهدیه و فاطمه و خیلی از بچه های دیگه..برای مربی خانم کم داریم.کسیو میشناسی!فاطمه میتونه بیاد؟
_والا فاطمه که ازدواج کرده و الان داره مامان میشه😍آها یکی هست الان بهش زنگ میزنم ببینم میتونه بیاد یا نه..
مرضیه:باشه قربونت..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛