رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۳ و ۴ زن لبخندی از روی رضایت میزند و به
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۵ و ۶
فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام میدهد. تصویر سوژه حالا از طریق دوربینهایی که درون ماشین جاگذاری کردهایم به دست ما میرسد. بلافاصله صندلیام را میچرخانم تا مانیتور بزرگی که کنار مانیتور اصلی قرار گرفته را نگاه کنم تا تصاویر آنالیز حرکات صورت علیهان را به طور زنده نظارهگر باشم.
فاران نیز با گوشهی چشم حواسش به آنالیز صورت علیهان است. حرکتی که به ما اثبات کند او در حال دروغ گفتن است را نمیتوانیم تشخیص دهیم؛ اما حسابی مضطرب و کمی نیز عصبی است. فاران طوری که انگار ذهنم را خوانده میگوید:
-بخاطر تغییر قرار ملاقات خیلی عصبی شده...
چیزی نمیگویم. نمیخواهم فکرم درگیر پاسخ دادن به فاران شود. ماشین حامل علیهان کمی در خیابان چرخ میزند تا اطلاعات درون هاردی که برای ما به سوغات آورده به سیستم منتقل شود. بعد از اتمام کار و در حالی که فاران با این فاصله موفق به پیدا کردن دسترسی به هارد میشود، راننده ما برمیگردد و رو به سوژه میگوید:
-هاردت رو میخوای؟
لبخندی از روی عدم اطمینان به راننده میزند و با همان حالت طلبکارانه ای که سعی در پنهان کردنش دارد، میگوید:
-اطلاعات توش وقتی به دردم میخوره که بخوام با سرویس دیگهای همکاری کنم!
فضای داخل ماشین عوض میشود و سوژه کولهاش را میخواهد. از روی صندلیام بلند میشوم و بدون آنکه بخواهم توجهی به دیگر حرفهای آنها بکنم، به سمت سیستم فاران میروم و میگویم:
-پوشه مرتبط با #حسن_نصرالله رو باز کن، باید صحت اطلاعاتی که بهمون داده رو تایید کنیم.
فاران فورا همین کار را میکند و اطلاعات درون هارد علیهان را با اطلاعاتی که موساد در طی چندین سال تعقیب و مراقبت از این فرمانده لبنانی به دست آورده مقایسه میکند.
چند دقیقهای که میگذرد برمیگردم و به سمت مانیتور علیهان نگاه میکنم. تصاویر نشان میدهد که حالا به محل اقامتش رسیده است. سپس به فاران خیره میشوم و از اوضاع هارد میپرسم. او هم همانطور که مشتاقانه به صفحه مانیتور خیره شده میگوید:
-درسته که به دلیل وجود تیم حرفهای حفاظتش نتونستم اطلاعات درستی ازش به دست بیاریم؛ اما اطلاعات نیمه و نصفهای که داریم با این گنجینهای که واسمون آورده مطابقت داره قربان... به نظرم اگه دو برابر قیمت توافق شده رو هم بهش بدیم باز هم به نفعمونه.
لبخندی میزنم و میگویم:
-مطمئنی که اطلاعات هارد علیهان درسته و به کارمون میاد؟
فاران خوشحال و هیجان زده میگوید:
-بله قربان، کاملا با اطلاعات خودمون همخوانی داره.
فندک بنزینیام را از روی میز برمیدارم و سیگارم را روشن میکنم و بدون مکث پکی عمیق به بدنهی آن میزنم و دودش را به یک باره به بیرون پرتاب میکنم. فاران که متوجه رفتارم نمیشود، کنجکاوانه میپرسد:
-قربان... چیزی نگرانتون کرده؟
ابرویی بالا میاندازم و پکی دیگر به سیگارم میزنم، سپس میگویم:
-آره، راستش نگرانم چون همه چی خیلی خوب داره پیش میره... به هر حال نمیتونیم با این جملات کلیشهای کار رو عقب بیاندازیم. یکی رو بفرست تا به علیهان استراحت بده... خیلی خسته شده امروز...
فاران از روی صندلیاش بلند میشود و در حالی که از تعجب چشمهایش گرد شده میپرسد:
-یعنی... واقعا میخواهید که...
دستم را روی شانهی فاران میگذارم و فشار میدهم تا روی صندلیاش بنشیند. سپس خم میشوم و صورتم را به صورتش نزدیک میکنم و میگویم:
-خوب گوش کن پسر جون. علیهان یه هارد پر از اطلاعات ناب و کارآمد برای ما آورده و الان هم توی هتلی خوابیده که ما براش تدارک دیدیم. حالا میتونیم دو تا کار با این اطلاعات بکنیم، اول اینکه پولش رو به علیهان بدیم و این خطر رو برای خودمون بخریم که هر لحظه ممکنه دوبل بشه و تمام اون اطلاعات هم در اولین جلسه بازجویی ازش بیاثر کنه... یا به علیهان استراحت بدیم و خودمون بدون هیچ مزاحم و دردسری کارمون رو پیش ببریم؟ هوم؟
فاران مات و مبهوت به صورتم نگاه میکند و چیزی نمیگوید. حالا که مطمئنم موفق شدم تا قانعش کنم، ضربهی آخر را درست و به موقع به سمتش میزنم و میگویم:
-در ضمن، اگه حتی یک درصد علیهان قبل از رسیدن به ما آلوده شده باشه این میتونه بهترین کار باشه برای تمیز کردن و تشخیص سلامت اطلاعاتش... اینطور نیست؟
فاران متعجب لبهایش را به چپ و راست متمایل میکند و طوری که معلوم است هنوز هم از شنیدن دستوراتم هنگ کرده، به سستی میگوید:
-بله آقا، همینطوره... چشم، همین الان میگم که... کارش رو تموم کنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۵ و ۶ فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام
سپس تلفن سازمانیاش را از روی میز برمیدارد و تا یکی از عوامل را به سراغ علیهان بفرستد. به سراغ سوژهای که برای به دست آوردنش حدود هشت ماه زمان گذاشتیم و بالاخره موفق شدیم تا به چیزی که میخواستیم برسیم.
فاران چند باری به روی صفحهی کلیدی که پیش رویش قرار گرفته میکوبد و سپس میگوید:
-آقا تصاویر زنده از دوربین مامورمون و همچنین دوربینهای مداربسته هتل خدمت شما.
لبخند رضایتی میزنم و به یکی از ماموران حرفهای و کار بلد سازمان نگاه میکنم که در پوشش یک گارسن و همراه با سفارشاتی که سوژه به هتل داده در حال نزدیک شدن به اتاقش است. فاران هیجان زده به راه رفتن دبورا نگاه میکند. همانطور که من هم همانند فاران به صفحه مانیتور خیره شدهام، لبهایم را به آرامی تکان میدهم:
-دبورا... حیف که این دختر توی موساد به حق خودش نرسید!
فاران با کمی تاخیر میپرسد:
-چرا آقا؟ حالا که جایگاه خوبی داره و توی عملیاتهای مهمی شرکت داده میشه.
همراه با لبخندی تلخ سرم را تکان میدهم و میگویم:
-خودم کشفش کردم، من تواناییهای این دختر رو با گوشت و پوست و استخوان درک کردم و فقط منم که میدونم چه کارهایی از دستش برمیاد...
فاران همانطور که دوربینها را تغییر میدهد تا بتوانیم تصاویر را به طور لحظهای تماشا کنیم، لب باز میکنم:
-میدونی خصوصیات کندوی عسل به چی بستگی داره؟
فاران که مشخص است از شنیدن سوالم حسابی جا خورده با مکث میگوید:
-نه آقا... همین کندوهایی که توی...
حرفش را قطع میکنم:
-همهی کندوهای دنیا خصوصیات متنوعی دارند و بخاطر همین هم هست عسل یک کندو با کندوی دیگه کاملا متفاوت از آب درمیاد.
فاران میپرسد:
-خب این تغییرها به چه چیزی بستگی داره؟
آه کوتاهی میکشم و همانطور که دوربینهای اطراف محل سوژه را چک میکنم، میگویم:
-به رنگ زنبورها، به میزان جمع آوری شهد و گرده و میزان تولید موم... به آرامش درون کند و حتی میزان ذخیره عسل زنبورها و از همهی اینا مهمتر به ملکه... ملکه میتونه ورق تولید یه کندو رو عوض کنه، من روز اولی که این دختر رو دیدم یه اسم دیگه داشت؛ اما بخاطر یه اخلاق خیلی خاص که توی رفتارش نمود داره و حسابی هم به چشم من میاد بهش دستور دادم تا اسمش رو بزاره دبورا...
یعنی زنبور...
فاران به فکر فرو میرود و سپس میپرسد:
-خب... حالا واقعا این دبورا اینطور هست؟ یعنی میتونه ورق تولید عسل یه کندو رو تغییر میده؟
لبخند کمرنگی میزنم و میگویم:
-وسط یکی از عملیاتهایی که توی لندن داشتیم، یکی از نیروهای انگلیسی اومد روی خطش و تعقیبش کرد. این تهدید بزرگی برای پرونده ما بود و ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه؛ اما دبورا ورق ماجرا رو به نفع ما برگردوند.
فاران لبهایش را بهم فشار میدهد و میگوید:
-خب چطوری؟
ابرویی بالا میاندازم:
-به سادگی! اول اون مامور انگلیسی رو کشوند توی یه کوچه خلوت، بعد دستگیرش کرد و تونست تو همون کوچه تخلیهاش کنه... مستندات همین تخلیه شدن رو هم نگه داشت برای ضمانت این که مطمئن باشیم ضربهای به عملیات وارد نمیشه... حالا فهمیدی چطور میشه ورق یه عملیات رو اون هم در بدترین شرایط ممکن برگردوند؟
فاران که مشخص است از یک جایی به بعد دیگر متوجه حرفها و توضیحاتم نشده و حسابی گیج و مبهوت است، با اشاره به مانیتور میگوید:
-آقا رسید پشت در محل سکونت سوژه، الان دوربین پشت سرش رو فعال میکنم تا بتونیم بهتر ببینیمش!
دبورا پشت درب میایستد و زنگ اتاق سوژه را فشار میدهد. سپس همانطور که دستش را زیر پیشبندش نگه داشته منتظر میماند تا درب باز شود. مضطرب از روی صندلیام بلند میشوم و نظارهگر صحنهای میشوم که برای عملیات اجرایی موساد بسیار مهم و حیاتی است. صحنهای که میتواند تبدیل به شروع یکی از بزرگترین پروندههای متساوا در عملیاتهای برون مرزی اسرائیل شود.
سوژه در باز کردن درب تاخیر کرده است و این اصلا نمیتواند خبر خوبی برای ادامهی کار باشد...
در یک لحظه هزار فکر به سرم هجوم میآورد، یعنی عملیات لو رفته؟ ممکن است خود علیهان از نقشه ما بو برده باشد؟ شاید هم... هنوز به جمع بندی افکار پریشان درون ذهنم نرسیده ام که ناگهان گوشهی درب باز میشود و علیهان از پس آن نمایان میشود.
دبورا لبخند میزند و سینی سفارش را به سمت سوژه تعارف میکند. علیهان نیز ساده لوحانه سینی سفارشش را تحویل میگیرد و بدون آن که بخواهد حرکت اضافهای داشته باشد به سمت داخل اتاقش برمیگردد.
دبورا سوژه را نگاه میکند و دستش را تکان میدهد تا کار سوژهی سوخته شده را تمام کند. دستم را با حرص روی میز میکوبم و طوری که انگار دبورا صدایم را از پشت این مانیتورهای بزرگ میشنود، فریاد میزنم:
-یالا دیگه، تمومش کن!
دبورا در برابر چشمان منتظر و نگران من و فاران دستش را از پشت لباسش بیرون میآورد و علیهان را هدف میگیرد تا کارش را تمام کند.
✨ادامه دارد.....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۵ و ۶ فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۷ و ۸
انگشتش را روی ماشه میگذارد و میخواهد شلیک کند که ناگهان یک زن با فریاد وارد طبقه میشود و به سمت درب اتاقی که در جوار اتاق سوژه است حملهور میشود و همانطور که به زبان ترکی بد و بیراه میگوید به بدنهی چوبی درب میکوبد.
با دیدن این تصاویر روی صندلیام فرو میروم و ناامیدانه به دبورا نگاه میکنم که اسلحهاش را در زیر لباسش جا میدهد. سوژه به داخل خانه برمیگردد و درب را میبندد. از حرص لگدی به میز پیش رویم میزنم و سپس دستم را روی شاسی بیسیم فشار میدهم تا به دبورا دستور بازگشت دهم:
-برگرد خونه!
دبورا بدون توجه به حرفی که میزنم کارت مخصوص اتاق سوژه را از داخل جیبش بیرون میآورد و به سمت درب میرود. این بار با عصبانیت صدایش میکنم:
-نمیشنوی؟ بهت گفتم این دستوره! برگرد خونه، ممکنه تله باشه... سوژه به کل ارزش نداره که بخوام سر جون تو ریسک کنم.
دبورا با شنیدن حرفم مکثی میکند و سپس برمیگردد و نیم نگاهی به خانومی که در حال کوبیدن به درب است میاندازد. درب باز میشود و زن ناگهان با دو دست به سینهی مردی که پشت درب ایستاده میکوبد و او را به داخل سالن میکشاند و سپس داد و فریادش را بیشتر از قبل میکند.
دبورا سعی میکند عصبانیتش را کنترل کند. به قدری او را میشناسم که این موضوع را حتی از پشت مانیتورهای بزرگ داخل اتاق نیز متوجه میشوم.
به سمت پلههای اضطراری میرود و فورا محل را ترک میکند؛ اما من چند صد متر دورتر از هتل همانطور مشتاقانه به صفحهی مانیتور زل میزنم تا ببینم این دعوای بد موقع زن و شوهری واقعیت دارد یا یک هیاهوی ساختگی برای جلوگیری از حذف کردن سوژه است! صدای زن و مردی که دعوایشان به داخل راه پلهها کشیده شده، هر لحظه بیشتر میشود و این اتفاق به قدری ادامه پیدا میکند که کارمندان هتل برای آرام کردن آنها پیش قدم میشوند.
به فاران نگاه میکنم که متوجه عصبانیتم شده است و گوشهای بدون هیچ حرفی نشسته و کارش را پیش میبرد. صدایش میکنم:
-پاکت سیگارم رو بده، با اون فندک کنارش!
بلافاصله سیگار و فندکم را به سمتم تعارف میکند. یک نخ از داخل پاکت بیرون میآورم و روشن میکنم. سپس کمرم را به پشتی صندلیام میچسبانم که ناگهان چشمانم با صحنهای عجیب مواجه میشود. سوژه درب اتاقش را باز میکند و بدون هیچ حرکت اضافهای که جلب توجه کند، دکمهی آسانسور را میزند و سوارش میشود. موس سیستم که زیر دستم است را حرکت میدهم و دوربین مداربسته هتل را روی نمایشگر آسانسور زوم میکنم تا بتوانم مقصد حرکت سوژه را ببینم. ناخودآگاه با صدای بلند فکر میکنم:
-داره میره طبقه همکف...
فاران نگاهم میکند. بلافاصله به سمت مانیتور اشاره میکنم و میگویم:
-براش تعقیب و مراقبت بزار، همین الان!
فاران فورا تلفن سازمانیاش را برمیدارد و شماره دبورا را میگیرد تا از او بخواهد که چهار چشمی مراقب سوژه باشد. به فاران اشاره میکنم و میگویم:
-میخوام تصاویر لحظهای حرکت سوژه رو داشته باشم، برای کامل کردن عملیاتی که بهت ابلاغ شده عجله نکن، اجازه بده توی یه موقعیت بیسر و صدا و طوری که کمترین هزینه ممکن رو برامون داشته باشه کارش رو بساز.
فاران تذکراتم را به دبورا منتقل میکند و من همانطور که با اضطراب و هیجان از روی صندلی بلند میشوم و در حال قدم زدن در اتاق هستم، به این فکر میکنم که آیا میشود ربطی بین دعوای آن زن و شوهر با عملیات ما پیدا کرد؟ عملیاتی که غیر از من و فاران و دبورا تقریباً هیچ کس از آن خبر دار نبود. پس... نمیدانم باید آن دعوا را اتفاقی بدانم یا...
گیج شدهام و سعی میکنم تا خودم را از گرداب افکار زشت و زیبایی که به ذهنم هجوم آوردهاند رها کنم؛ اما...
فاران سکوت اتاق را میشکند:
-آقا من تونستم به دوربینهای کنترل ترافیک وصل بشم، میخواهید ببینید؟
به سمت میز فاران میروم و سوژه را میبینم که با کولهاش از هتل بیرون زده و به سمت خیابان میرود. دبورا با فاصله همراهش است و ما نیز میتوانیم به صورت لحظهای حرکاتش را زیر نظر بگیریم. سوژه بدون اینکه بخواهد سرعت قدمهایش را کم و زیاد کند و یا دنبال چیزی بگردد وارد یکی از کوچههای قدیمی نزدیک ایستگاه میشود. دبورا با فاصلهای مطمئن از سوژه وارد کوچه میشود. فاران فورا صدایش میکند:
-دوربینهای ما منطقهی شما رو پوشش نمیده، گزارش لحظهای داشته باش.
دبورا بعد از چند لحظه سکوت پاسخ میدهد:
-خبر خوبی ندارم... ته کوچه بسته است؛ اما خبری از سوژه نیست... انگار آب شده رفته توی زمین!
نفس کوتاهی میکشم و زیر لب زمزمه میکنم:
-یکی رو بفرست پی اون زن و مرده توی هتل!
✓فصل سوم
«علیهان - باکو»
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۵ و ۶ فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام
درب اتاقم را باز میکنم و روبهروی زنی که سفارشم را برایم آماده کرده قرار میگیرم. سینی را با یک دست نگه داشته و همین موضوع هم من را مطمئن میکند که او...
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۷ و ۸ انگشتش را روی ماشه میگذارد و میخ
مطمئن میکند که او خودش را به جای یک کارمند هتل جا زده است. سینی سفارشم را از او میگیرم و در حالی که دلشوره به تمام وجودم غلبه کرده است، به سمت اتاقم برمیگردم. با اینکه میدانم تا چند ثانیهی دیگر از پشت سر به سمتم شلیک خواهد کرد؛ اما نباید غیر طبیعی رفتار کنم تا آنها به لو رفتن نقشهشان شک نکنند. قرار گرفتن در چنین موقعیتی بسیار سخت و طاقت فرساست. به درون اتاق که میرسم ناگهان صدای فریاد زنی را میشنوم که وارد طبقهی من شده و به سمت درب اتاق مجاورم حمله میکند.
از فرصت به دست آمده استفاده میکنم و چرخی میزنم تا با زن خدمتکار رو به رو شوم. در حالی که هنوز یک دستش به زیر پیشبندش پنهان است، مات و مبهوت ایستاده و نگاهم میکند. درب اتاق را میبندم و بدون معطلی از چشمی نگاهش میکنم، چند قدمی به سمت درب میآید و در میان هیاهوی به وجود آمده در هتل از ورود به داخل اتاق منصرف میشود. سینی سفارشم را به روی زمین رها میکنم و به سمت لبتابی که درون اتاقم قرار گرفته میروم و هاردی که تحویل موساد داده بودم را از بدنهی لبتاب جدا میکنم. هاردی که با اطلاعات جمع آوری شده توسط منابع من در بیروت توانسته بود آوردهی مالی خوبی را به همراه داشته باشد و این مقدار دستمزد برای یک عمر زندگی بدون دردسر کافی بود.
نمیدانم چه کسی به دنبال نجاتم است؛ اما میدانم که آنها نیز مورد اعتماد نیستند و باید بدون هیچ سر و صدایی خودم را گم و گور کنم. تمام این عملیات و خطراتی که به جان خریدم به نتیجه رسیده بود و من به همان نصف پولی که دریافت کرده بودم راضی بودم.
در میان هیاهوی ایجاد شده از اتاقم خارج میشوم. کاملا حساب شده نفس میکشم و روی تک به تک قدمهایم متمرکز میشوم تا مبادا خیال کنند میخواهم از مهلکه فرار کنم. تا قبل از رسیدن آن پیام به خطم قرار بود من تا آخرین لحظات با موساد همکاری کنم و در کمال آرامش به لبنان برگردم؛ اما موساد به یکباره تصمیم به حذفم گرفت و همین موضوع هم همه چیز را خراب کرد... حالا من نمیدانم که چون کارشان با من تمام شده میخواهند از دستم خلاص شوند و یا چون سرویس دیگری من را زیر نظر گرفته است.
با کمک دلالهای اطلاعاتی که در مقابل دریافت پول خدمات خوبی به من میدادند فهمیده بودم که موساد ممکن است من را در یکی از چهار هتل معروف باکو اسکان دهد و با بررسی مسیرهای اطراف هر کدام تمرین کرده بودم که در صورت لزوم مطابق همان مسیرها راهی برای فرار از دست آنها پیدا کنم. هزاران بار راههای فرار بدون دردسر را تمرین کرده بودم و حالا هم به همین دلیل است که با خیال راحت و قدمهای استوار به سمت کوچهای میروم که بعید است حتی محلیهای اینجا نیز بدانند انتهایش به دلیل یک ساختمان سازی مسدود شده است.
بدون شک حالا یک یا چند نفر از مأموران موساد در خیابانهای باکو در حال تعقیب و مراقبت از من هستند و من علاوهبر اینکه باید از نقاط کور و دور مانده از دوربینهای شهری و مغازهها تردد کنم، باید رویارویی با عوامل میدانی موساد را نیز در نظر بگیرم.
خونسرد وارد کوچه میشوم و نیم نگاهی به پشت سرم میاندازم، سپس با سرعت شروع به دویدن میکنم تا بتوانم زمان را از حریفم بگیرم. در پشت آخرین دربی که در کوچه قرار گرفته میایستم و سپس با بازویم به بدنهی فلزی و کهنهاش ضربه میزنم و بدون هیچ دردسری وارد یک خانهی قدیمی و بدون سکنه میشوم. کف حیاطش پر از علفهای هرز و برگهای خشکی است که از شاخه های درخت تنومندی که قد علم کرده سقوط کردهاند. بیتوجه به دور و اطرافم وارد خانه میشوم و بعد از گذر از پذیرایی وارد یکی از اتاقهایی میشوم که گوشهی سقفش تار عنکبوتهای تلنبار شده به چشم میخورد و در سمت دیگر شیشهی شکستهی پنجرهاش باد سردی را به داخل اتاق تزریق میکند. از داخل صندوق کوچکی که در گوشهی اتاق قرار گرفته یک دست لباس تازه برمیدارم و تمام لباسهایم را عوض میکنم و سپس با کلاهگیس فر و عینک گردی که کنار لباسها گذاشته شده تغییر محسوسی در چهرهام ایجاد میکنم. پاسپورت جدید و مقداری پول که کف صندوق افتاده را برمیدارم و سپس از اتاق خارج میشوم تا با عبور از پذیرایی خاک گرفته و دیوارهای ترک برداشته خودم را به درب پشتی خانه برسانم...
به جایی که با این ظاهر آفریقایی حالا هیچ کس حتی نمیتواند فکرش را بکند که من یک ایرانی هستم و جواهری در کولهام پنهان شده که میتواند ریشهی موساد را بسوزاند.
✨ ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۷ و ۸ انگشتش را روی ماشه میگذارد و میخ
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۹ و ۱۰
نمیتوانم فرصت را از دست بدهم. حالا خیلی خوب میدانم که علاوهبر موساد، سرویس اطلاعاتی دیگری نیز به دنبالم است که باید خودم را از دست آنها خلاص کنم. هوای باکو طوری است که وقتی در شهریور ماه به غروب نزدیک میشوی، گویی که عصرهای سرد آذر ماه را تجربه میکنی. سعی میکنم به افکار مختلفی که در سر دارم بیتوجه باشم تا خللی در روند پروژهای که برایم تعریف کردهاند ایجاد نشود.
بعد از اینکه به خیابان میرسم کمی صبر میکنم تا چند ماشین از کنارم رد شوند و سپس برای یکی از ماشینها دست بلند میکنم و سوار میکنم و با چندبار تغییر مسیر و تعویض ماشین موفق میشوم تا از باکو خارج شوم. هر چند که این تعداد تعویض ماشین برایم سخت و عذاب آور است؛ اما من موظفم تا پروتکلهای امنیتی را بدون هیچ کم و کاستی انجام دهم.
در ترمینال شهر خیردالان آذربایجان سوار یک اتوبوس میشوم و به سمت مرز ایران حرکت میکنم. از همان وقتی که تصمیم گرفتم تا از چنگ نیروهای امنیتی موساد فرار کنم، چندین و چند بار با در نظر گرفتن مسائل امنیتی، سعی کردم تا راههای ردگیری آنها را خنثی کنم. باطری موبایل و لبتابم را بیرون آوردهام و در همان لحظهی اولی که لوازمم را تحویل گرفتم از سلامت آنها مطمئن شدم.
بارها و بارها ماشین عوض کردم و چند ضد تعقیب سنگین نیز چاشنی کارم قرار دادم و حالا خیالم از این بابت راحت است که نمیتوانند ردی از من پیدا کنند. فضای درون اتوبوس کاملا آرام و معمولی است. وقتی سوارش میشوم به بهانهی جا به جایی کوله چند ثانیه فرصت پیدا میکنم تا به صورت تک تک مسافران خیره شوم و اگر فرد مشکوکی در بین آنها قرار دارد بتوانم خطرش را احساس کنم؛ اما اینجا همه چیز امن است و همین موضوع نیز باعث میشود تا بعد از چندین و چند ساعت فرار و ضد تعقیب بتوانم نفس راحتی بکشم. بعد از پیاده شدن از اتوبوس در شهر مرزی جراکان و تجربه سفری نوزده ساعته از اتوبوس پیاده میشوم و وارد شهر میشوم.
چرخی در بازار و اماکن پر رفت و آمدش میزنم. زنها و مردهایی که هر کدام سرگرم انجام فعالیتهای روزمره خود هستند را از نظر میگذرانند و چرخی در میان افراد میزنم تا اینطور بهتر بتوانم با روحیات و خلقیات آنها آشنا شوم. من میتوانم متوجه ترکی حرف زدن آنها شوم و گاهی حرفهایی میزنند که گوشهایم را نیز میکند. از آن دست حرفهایی که گوینده احساس میکند از زیر و بم مسائل حیاتی و جزئیات سیاست گذاری کشورها آگاه است.
از بازار که خارج میشوم چرخی در بین موتور سوارهایی که ردیفی در کنار هم ایستادهاند میزنم تا بتوانم سوژهام را پیدا کنم. حالا باید یک نفر را انتخاب کنم که بتوانم روی حرف نزدنش حسابی خاص و ویژه باز کنم. در بین موتورهای صف کشیده چشم میچرخانم و یک نفر را میبینم که با کلاه لبه دار روی موتورش نشسته و در حال سیگار کشیدن است. نزدیکش که میشوم خودش را جمع و جور میکند:
-کجا میخوای بری؟
طوری وانمود میکنم که انگار متوجه حرف زدنش نمیشوم، سپس یک تکه کاغذ از درون جیبم بیرون میآورم و آدرسی که میخواهم من را به آن جا برساند را نشانش میدهم. باید طوری رفتار کنم که اگر بعدتر با دستگاه امنیتی آذربایجان روبهرو شد اطلاعات درستی از من نداشته باشد.
با حرکت سر به من میفهماند که قبول نمیکند، منطقی هم به نظر میرسد... مسیری که تصمیم گرفتهام تا از آن رد شوم صعب العبور و پر پیچ و خم است. کمی از دلارهایی که در جیبم دارم را بیرون میآورم و نشانش میدهم. چند ثانیهای مات و مبهوت نگاهم میکند و سپس چنگی به دلارهایم میزند و با حرکت دست به من اشاره میکند تا روی موتور بنشینم.
همراه با موتور سواری که برای رساندنم به مرز حسابی دندان گردی کرد به مقصد میرسم. حالا باید مطابق نقشهای که از قبل طراحی کردم خودم را به مرز آذربایجان برسانم... حتی در عمق تنهایی خودم نیز فکر نمیکردم که روزی مجبور شوم از این راه اضطراری برای فرار از دست موساد و خارج شدن از باکو استفاده کنم.
هزار سوال در ذهنم چرخ میخورد که جواب درست و درمانی برای هیچ کدام از آنها ندارم... چه کسی به دنبال نجاتم است؟ از کجا فهمیدند که موساد به دنبال حذف من است و نجات جان من چه سود و منفعتی برای آنها دارد که ریسک ارسال پیام به خط من را به جان خریدهاند... غیر از موساد باید از دست چه کسانی فرار کنم تا بتوانم از پول هنگفتی که به جیب زدهام نهایت استفاده را ببرم.
دست و پایم شروع به لرزیدن میکند و در حالی که به همه کس و همه چیز مشکوک شدهام، سوار موتور میشوم تا خودم را به یکی از روستاهای مرزی آذربایجان برسانم. در میان راه و بعد از چندین ساعت موتور سواری کنار یک قهوه خانه نه چندان تر و تمیز توقف میکنیم. من از درون کولهام بطری آبم را بیرون میآورم و سر میکشم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمیتوانم فرصت را از دست بدهم. حا
موتور سوار نیز گوشیاش را از جیبش بیرون میآورد تا با استفاده از مترجم گوگل حرفش را به گوشم برساند:
-عبور از این کوهها اصلا برای شب مناسب نیست، احتمال داره بین راه با هر چیزی مواجه بشی.
از شنیدن حرفش جا میخورم، گوشیاش را میگیرم و برایش مینویسم:
-باید چیکار کنم؟
فورا میگوید:
-یه راه بیدردسر پیدا کن، یا قید اون روستا رو بزن...
گوشیاش را از بین دستانش میقاپم و برایش مینویسم:
-خودت تا الان این راه رو اومدی؟
چند لحظه مکث میکند و سپس انگشتانش را روی صفحهی گوشیاش میکوبد:
-همهی اونایی که کنار من بودن هم این راه رو هزار بار رفتند... نکنه فکر کردی تو اولین نفری هستی که اینجا رو پیدا کردی؟
گوشیاش را میگیرم و با خواندن چیزی که برایم نوشته میخندم. کمی دیگر از آب درون بطریام مینوشم و سپس بدون آن که بخواهم حرف دیگری بزنم گوشیاش را پس میدهم و به سمت قهوه خانه میروم که ناگهان به زبان فارسی میگوید:
-برای منم یه بطری آب بگیر؟
خشکم میزند. او تا به حال فارسی حرف نزده بود. اولش کمی ترکی آذربایجانی صحبت کرد و بعد هم سعی کرد تا با انگلیسی حرف زدن دست و پا شکستهاش منظورش را به من برساند؛ اما حالا...به سمتش برمیگردم و گوشیاش را میگیرم و در برنامه ترجمهای که هنوز روی صفحه اش باز است، برایش مینویسم:
-تو فارسی حرف زدی یا من اشتباه کردم؟
بدون آن که بخواهد از مترجم آنلاین برای انتقال بیانش استفاده کند، به فارسی جوابم را میدهد:
-تو که نیازی به مترجم نداری، چرا میخوای باهام بازی کنی!
شانهای بالا میاندازم و بیتفاوت به انگلیسی زمزمه میکنم:
-من نمیفهمم چی میگی... بهتره که بیخیال بشیم!
سپس چند قدم دیگر از او فاصله میگیرم تا این که ضربهی دوم را کاریتر از قبل به طرفم شلیک میکند:
-کلاه گیسی که روی سرت گذاشتی جا به جا شده... هنوزم میخوای فیلم بازی کنی؟
ناشیانه دستم را به سمت موهایم میبرم تا وضعیت کلاه گیسم را چک کنم که ناگهان صدای خنده اش بلند میشود:
-که گفتی فارسی نمیفهمی آره؟
گند زدم! این که چطور باید جمعش کنم را نمیدانم؛ اما خیلی خوب میدانم که خراب کردم. یک لحظه تمرکزم را از دست دادم و حالا... به سمتش برمیگردم و به فارسی میگویم:
-تو کارت روندن اون موتوره، مگه نه؟
خونسردانه به چشمهایم زل میزند و میگوید:
-من غیر از موتور سواری کارهای دیگه ای هم بلدم!
لبخند میزنم:
-خیلی خب، کرایهی تا اینجا رو بردار و بقیهی پولهایی که به جیب زدی رو پس بده تا به کارهای دیگهت برسی.
راننده کاملا مطمئن نگاهم میکند و میگوید:
-نمیخوای بدونی چه کارهایی غیر از موتور سواری بلدم؟ به نظرم خیلی باید مهم باشه...
با لحنی کاملا جدی حرف میزنم:
-نیست!
بدون معطلی میگوید:
-حتی اگه بدونی اون پیام مهم رو من برات فرستادم؟
یخ میزنم. احساس میکنم خون در رگهایم متوقف شده! او همانی است که پیام نجاتم را برایم فرستاد؟ اینجا چه کار میکند؟ چطور توانسته بعد از آن همه مراقبت و ماشین عوض کردن و استفاده از مسیرهای دست چندم من را پیدا کند؟
روی موتور مینشیند و با حرکت سر اشاره میکند که پشتش بنشینم، چارهی دیگری ندارم...با اکراه روی موتور سوار میشوم و میخواهم حرفی بزنم که خودش پیش دستی میکند:
-چیزی نپرس! این منطقه خاکهای خشک پخش شده رو هوا کم نداره... اگه بخوام لب باز کنم و حرف بزنم دهنم پر از خاک میشه.
ناچار حرفی نمیزنم و تنها در طول مسیر چندبار به پشت سرم نگاه میکنم که از امن بودن این بیابان بدون آب و علف مطمئن شوم. غیر از من و موتور سوار ایرانی که همه چیز را در موردم میداند، هیچکس در این حوالی نیست و این بهترین فرصت برای خلاص شدن از دستش است.
رمـانکـده مـذهـبـی
موتور سوار نیز گوشیاش را از جیبش بیرون میآورد تا با استفاده از مترجم گوگل حرفش را به گوشم برساند:
در سر یکی از پیچهایی که درون کوه قرار گرفته تابی به موتور میاندازم تا تعادلش را از دست بدهد. فرمان را دو دستی میچسبد تا بتواند جلوی زمین خوردن ما را بگیرد؛ اما من تکان شدیدی به موتور میدهم و هر دو ما را به زمین میاندازم.
حالا بهترین فرصت برای جبران اشتباه یکی دو ساعت قبل است، با سرعت خودم را رویش میاندازم و مشت محکمی به گیجگاهش میکوبم. ضربات بعدی را یکی پس از دیگری نثار صورتش میکنم که به یک باره دستم را پس میزند. میخواهم بیتوجه ضربهی بعدی را بزنم که تکانی به خودش میدهم و من را از رویش کنار میزند. مشخص است که نمیخواهد به من آسیبی برساند. بعد از کنار زدنم دستی به صورتش میکشد؛ اما من بیتوجه به رفتار او چاقویی بزرگ را از بند کمرم بیرون میآورم و به سمتش میروم تا ضربهی کاریام را به او وارد کنم...
✨ادامه دارد.....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷