eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره :67 ❤️ 💜نام رمان : نامزد شهادت💜 💚نام نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💚 💙تعداد قسمت : 10 💙 🧡ژانر: کوتاه _امنیتی_عاشقانه🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :67 ❤️ 💜نام رمان : نامزد شهادت💜 💚نام نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💚 💙تعداد قسمت : 10 💙
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد؛ _خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلا بسته شده، یکی از بچه‌ها میگفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه‌ها ماشینش رو خورد کردن. ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ میزد و چاره‌ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم _چیکار کنم؟ بالاخره باید برم! و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم. از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری میداد که در این روز برفی اواخر آبانماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابانها را بند آورده بود. بخاری ماشین روشن بود ، و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین میشد. مادر مدام تماس میگرفت و با دلواپسی التماسم میکرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید میشد، شد! روبرویم یک ردیف اتومبیل‌های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا میشد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت‌های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب میدادند. از سطلهای زباله آتش میپاشید و شدت دود به حد ی بود که حتی از پشت شیشه‌های بسته اتومبیل، نفسم را میسوزاند. اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و میدیدم که شیشه‌های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده‌رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی‌ها همچنان به خودروها هشدار میدادند جلوتر نیایند. آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمیدیدم دستان سردم روی فرمان چطور میلرزد. فقط آرزو میکردم لحظه‌ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم. در سیاهی شب و نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟ دو شب پیش که نرخ جدید اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمیکردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس میکردم امشب این جنگ جانم را میگیرد. همه راننده‌ها اتومبیل‌ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم میلرزیدم. میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس میکردم تخریبچی‌ها حتی با نگاهشان تهدیدم میکنند. باید چشمانم را میبستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت. وحشت‌زده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمیدید، درفضای تاریک و دودگرفته خیابان میچرخیدم تا بفهمم چه‌خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من...... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷 🌸قسمت #اول ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرک
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن‌هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده‌رو، مقابل شیشه‌های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده‌اند. افراد نقابدار بودند، که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله میکردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است. از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده میشد به نظر میرسید میخواسته راه را باز کند که امانش نداده‌اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده‌روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشت‌زده نظاره میکردند. به قدری به ماشین من نزدیک بودند ، که فریادهایشان قلبم را از جا میکَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا میچرخاندند و به سوی او حمله میکردند، جیغم در گلو خفه میشد. از وحشتی که به جانم افتاده بود، لبهایم میلرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه‌ام میگرفت که ماشینم تکان سختی خورد. یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمیدیدم و تنها جیغ میکشیدم. از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود، و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش میکردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمیتوانستم که همه انگشتانم میلرزید. ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت میزدند. با هر ضربه‌ای که به پیکرش میزدند، فشار بدنش را احساس میکردم که به شیشه کنارم کوبیده میشد و ماشین را میلرزاند و آخرین بار ناله‌اش را هم شنیدم. دیگر نمیدیدم با چه میزدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی‌اش پوشیده شده بود تا جایی که رد خون روی شیشه جاری شد. ناله مظلومانه‌اش را میشنیدم، و ضرب ضربات را حس میکردم تا لحظه‌ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. حالا چاقوی بلندی را میدیدم که بالا و پایین میرفت و روی سر و گردنش میخورد. به نظرم قمه بود، با قمه میزدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم‌کُش‌ها روی صندلی کناری‌ام مچاله شده و بی اختیار جیغ میزدم. از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله‌ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمیخورَد. با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز میترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی میشنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست میکشد و زیر لب ناله میزند که باز بغضم ترکید. چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود میخواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه‌اش را به دیوار دادند. از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال میروم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده‌ام فهمیدند .... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷 🌸قسمت #دوم دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن‌هم دقیقاً هم
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت از رنگ پریده و چهره وحشت‌زده‌ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی‌ها رفته‌اند ولی من باز هم میترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر میزد. یکی با اورژانس تماس میگرفت، یکی میخواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه میکرد تکانش ندهند و من گمان نمیکردم به این قامت درهم‌شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست. انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطرهای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و اینبار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم میلرزید. تنها نگاهش میکردم و دیگر به خودم نبودم که بی‌اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز میلرزید، نفسم به سختی بالا می‌آمد اما باید مطمئن میشدم که قدمهای بی‌رمقم را به سختی روی زمین میکشیدم و به سمتش میرفتم. بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه میزد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر میخورد و مظلومانه ناله میزد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس میکردم که به خودش میپیچید و با هر تپش از خدا تمنا میکرد که او زنده بماند. از لای موهایش خون میچکید، با خون جراحت‌های گردنش یکی میشد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل میداد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم. درمیان برزخی از هوش و بیهوشی، هنوز حرارت نفسهایش را حس میکردم که شبیه همان سالها نفس نفس میزد؛ درست شبیه ده سال پیش... * * * چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین چادری‌ها و مذهبی‌ها، با روزی هزاران دروغ، فریبمان میدهند و حقمان را جلوی چشم همه دنیا غصب میکنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم! من که از کودکی مادرم با مذهب و حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 32 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم! نگاهم همچنان روی نشریه‌ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمیشد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، «پریسا» را دیدم. به قدری پریشان به نظر میرسید، که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه‌اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم میکردم، انگار نمیخواستیم یا نمیتوانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان میرحسین موسوی از دست رفته‌ است. خواستم حرفی بزنم که پیشدستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود،.... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷 🌸قسمت #سوم از رنگ پریده و چهره وحشت‌زده‌ام فهمیدند حالم ب
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد: _تا تونستن تقلب کردن! رأی‌مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن! چندنفر دیگر از بچه‌ها هم رسیدند، همه از طرفداران بودیم و حالا همه همچنان در بهت این ، ماتم‌زده بودیم. هر چند آنها همه از دانشجوهای کم‌حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمعشان بودم، اما به راه مبارزهشان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است. همه تا سر حد مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید: _ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا.. و هنوز حرفش تمام نشده بود ، که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید. مَهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمتمان می‌آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس میکشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه‌ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند. چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه دروغ و فریب، برای نظام مزدوری میکرد بلکه حتی دوستانم را هم از من میگرفت! قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانیترم میکرد. میدید من در چه وضعیتی هستم ، و بیتوجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود. نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سالم کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم مینشست، امروز به شدت به شک افتاده بود. خوب میدانستم در همین چند ماه نامزدیمان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل‌های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه‌مان سردتر میشد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگتر بود. با همان رد تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی‌ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت. خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سالمش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید: _حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اولمون؟ و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره‌ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم : _خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اولمون؟؟؟ از تندی کالمم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل اینهمه وقاحت سیاسی را نداشتم. صورتش در هم رفت، گونه‌هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد : _مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر میکنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شورای نگهبان شکایت نمیکنن؟ سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد ... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷 🌸قسمت #چهار با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعترا
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت و با صدایی آهسته ادامه داد : _بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده! و من به قدری عصبی شده بودم، که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آنهم با صدایی بلند دادم _شماها هر کاری میکنید، بد نیست! فقط ما اگه اعتراض کنیم، بَده؟؟؟ باورش نمیشد آن دختر آرام و مهربان این‌همه به هم ریخته باشد که این‌بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم _تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو بسیج دانشکده که هر روز نشستی و دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه‌باز و دروغگو مثل تو نشستن!!! حقیقتاً دست خودم نبود، که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط میخواستم اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که میدانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی‌نهایت عاشقش بودم. اصلا همین عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه‌مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم میدیدم خانه عشقم در حال فروریختن است. بچه‌های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد میشدند، یکی خیره براندازمان میکرد، یکی پوزخند میزد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ میکرد. احساس کردم دندانهایش را به هم فشار میدهد تا پاسخ حرفهایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد _روزی که اومدم خواستگاری‌ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو میبری بالا؟ اصالً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ‌ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه میکشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی میبینی همین یکی دو ماه آرمان میرحسین چه بلایی سرت اورده! سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمیخواستم اشکم جاری شود که با لبهایی که میلرزید، صدایم را بلندتر کردم _شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم میکنی که با کی میگردم با کی نمیگردم؟ و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه‌ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم _اصلا من زن ایده‌آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!! و گریه طوری گلویم را پُر کرد ، که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه‌ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم. دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاهمان میکردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گامهایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته عاشقانه صدایم زد _فرشته جان، صبر کن یه لحظه! سر راه‌پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه‌اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم ..... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷 🌸قسمت #پنج و با صدایی آهسته ادامه داد : _بیا بریم تو محو
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم: _دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمیخورم! دستش را مقابل لبهایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی‌اش، عذر تقصیر خواست: _من فعلا هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت میخوام عزیزم! و من هم نمیخواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه‌ام را به دیوار راه‌پله دادم و همچنان نگاهش نمیکردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد _اگه این حرفا رو میزنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم میخواد همیشه همون فرشته نجیب و مهربون باشی! و همین عقیده‌اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و باتندی طعنه زدم _تا مثل همه این مردم ساده، گولمون بزنید و تقلب کنید؟!!! سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز شک کرده باشم، پرسیدم _اصلا شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟بچه‌ها میگن بسیجی‌های دانشکده همه نفوذی‌ها و خبرچین‌های هستن! و واقعاً حرفهای دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم _شماها واقعاً گرای بچه‌ها رو میدید؟؟؟ هر آنچه از حجم حرف‌هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیکتر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد _فرشته جان! من اگه تو دفتر بسیج میشینم واسه مناظره با بچه‌هاس، همین! همونطور که بچه‌های دیگه مناظره میکنن، نشریه میزنن، فعالیت میکنن، ما هم همین کارا رو میکنیم! برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس میکردم هنوز برایم قابل اعتماد هستند، اما این چه وسوسه شومی بود که پای عشقم را میلرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم، که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک‌هایم پنهان شد و او میخواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد _مثل اینکه قرار بود فردا که تولد حضرت زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه‌تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟ از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلا دیگر از این مرد میترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بیخبر از تردیدم، با آرامشی منطقی ادامه داد _یه انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه میکردی، میدیدی اکثر مردم طرفدار احمدی نژاد بودن. سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد _اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه‌تون استفاده میکردید و تو تجمعاتتون می‌دیدید همه سبزی هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای میرحسین بیشترن، درحالیکه قشر اصلی جامعه با احمدی‌نژاد بودن. خب حالا هم همه‌چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون... و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره..... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷 🌸قسمت #شش به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم: _دستمو ول کن!
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت _هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری دروغ میگی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها رأیمون رو دزدیدید!!! سفیدی چشمان کشیده‌اش ازعصبانیت سرخ شد و من احساس میکردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم _شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام! از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، میدیدم قلب نگاهش میلرزد و درست در لحظه‌ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران موسوی و کروبی بودند، در انتهای راهرو و درمحوطه باز بین کلاس‌ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و میچرخند. می چرخیدند، دستانشان را بالای سرشان به هم میزدند، و سرود "یار دبستانی" را با صدای بلند میخواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها دراعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. میدانستم حق دارند و دلم میخواست وارد حلقه اعتراضشان شوم، اما این چادر دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به «مَهدی» نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حقشان قیام کرده و اصلا نمیدیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمیشناخت. قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلا انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه‌اش به سختی برمی‌آمد، صدایم کرد _دیگه نمیشناسمت فرشته... هنوز نگاهم میکرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنان‌که رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. نگاهش به‌قدری سنگین بود، که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمیخواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد ، و دلی که در سینه‌ام بیصدا جان داد اصلا اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ راستی مَهدی کجا میرفت؟ بی‌اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده میرفت، یعنی برای خبرچینی میرفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف‌هایش را سرش خالی کنم هم انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم! دفتر بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی‌توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم _چیه؟ اومدی گرای بچه‌ها رو بدی؟ به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد _اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با چادر نرو! نمیدانم چرا، اما در انتهای نهیبش، عشقی را میدیدم که..... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷 🌸قسمت #هفت نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت در انتهای نهیبش عشقی را میدیدم، که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه‌ها هرلحظه نزدیکتر میشد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می‌آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و میخواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد _اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه! و من تشنه عشقش، تنها نگاهش میکردم! چقدر دلم برای این دلواپسی‌هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد _بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون! و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم میخواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم _اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط حقشون رو میخوان! از بالای سرم با نگاهش در را میپائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه‌ها گم میشد، پاسخ داد _حالا میبینی که چجوری حقشون رو میگیرن! سپس از کنارم رد شد و در حالیکه به سمت در میرفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد _تو نمی‌فهمی که اینا همش بهانه‌اس تا کشور رو صحنه جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش‌ میکشن.. و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه‌های آزمایشگاه‌های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در میکشید، با حالتی مضطرب هشدار داد _از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس‌ها! مثل کودکی دنبالش کشیده میشدم، تا مرا به یکی از کلاسهای خالی برساند و میدیدم همین دوستانم با پایه‌های صندلی، همه شیشه‌های آزمایشگاه‌ها و تابلوهای اعلانات را میشکنند و پیش می‌آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و بااضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد _تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا! و خودش به‌ سرعت رفت. گوشه کلاس روی یکی از صندلی‌ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه‌ها و هیاهوی بچه‌ها که هر شعاری را فریاد میزدند، بند به بند بدنم را میلرزاند. باورم نمیشد اینجا دانشگاه است ، و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس‌های درس کنار یکدیگر مینشستیم. قرار ما بر اعتراض بود، نه این شکل از اغتشاشات! اصلا شیشه‌های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب میکردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر مبارزه را؟... گیج آشوبی که دوستانم آتش‌بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه میکردم و دیگر فکرم به جایی نمیرسید ، و باز از همه سخت‌تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه‌ای از برابر چشمانم نمیرفت. آنها مدام شیشه می‌شکستند ، و من خرده‌های احساسم را از کف دلم جمع میکردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور میزد که قدمی تا پشت در کلاس می‌آمدم و باز از ترس، برمیگشتم و سر جایم مینشستم . تا حدود یک ساعت..... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛