رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت46 صبح با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم باورم نمیشد ،سجاد موهامو ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت47
از ماشین پیاده شدیم رفتم سمت محوطه دانشگاه دست سجاد و گرفتم و یه لبخندی زدمو حرکت کردیم توی کلاس کنار هم نشستیم
سر کلاس فقط داخل دفترم مینوشتم دوستت دارم سجاد بعد یه قلب میکشیدم...
وبه سجاد نشون میدادم
سجادم یه لبخند میزد
با لبخندش جون میگرفتم
نزدیکای ظهر بود که با هم رفتیم سمت نماز خونه نمازمونو خوندیم
بعد رفتیم سمت کافه دانشگاه
رفتیم یه جا نشستیم
یه دفعه مریم و سهیلا اومدن سمت ما
مریم: سلام بهار خانم ،پارسال دوست ،امسال اشنا...
- سلام ،خوبین؟
سجاد: بهار جان من میرم کلاس تو هم بعدن بیا - باشه
سهیلا: وااا چرا رفت، مگه میخواستیم بخوریمش...
- بیچاره حق داره بره، این چه سرو ریختیه که درست کردین...
مریم: وااا ،چشه مگه تیپمون...
- هیچی ،فقط دسته کمی از زامبی ندارین...
سهیلا: همین زامبیااا این اقا سجاد و بهت معرفی کردنااا...
- بله ،واقعنم ممنونم ازشما
مریم: سهیلا بریم دیگه، دیر میشه...
- کجا به سلامتی
سهیلا: تور جدید پهن کردیم ،میریم ببینم چه ماهی گرفتیم
- فقط مواظب باشین یه موقع ماهی کوسه نشه هااا...
مریم: نترس هر چی باشه از پس زامبیا بر نمیان ...
سهیلا: فعلن ،تو هم پاشو برو تا شوهرت و ترور نکردن ....
نزدیکای غروب کلاسامون تمام شد
بعد باهم رفتیم سمت خونه سجاد اینا
سجاد در حیاط و باز کرد وارد حیاط شدیم
وارد خونه شدیم صدای غر غر فاطمه رو میشنیدم ....
سجاد:چه خبرته دختر ،صدات تا سر کوچه میاد
فاطمه از آشپز خونه اومد بیرون
-سلام
فاطمه:واااییی ،بهار خوبی؟
مامااااااااااااااان بهار اومده
-آروووم چه خبرته!
مادر جونم اومد پیشمون، رفتم بغلش کردم
- سلام
مادر جون: سلام عزیز دلم خسته نباشی
فاطمه: واااییی بهار بیا که خدا تو رو رسوند -
چی شده ؟
فاطمه:من هر چی میگم امتحان دارم باز مامان خانم میگه غذا درست کن ،آخه انصافه
سجاد:منظورت چیه،الان بهار غذا درست کنه !
فاطمه:چی میشه مگه ،فقط امشب ،خواهش
-باشه ،برو درستو بخون
فاطمه:الهی قربونت برم
سجاد دستمو گرفت
سجاد :لازم نکرده، بهار خسته اس ،خودت برو یه چیزی درست کن
مادر جونم میخندید:
ول کنین بابا، خودم درست میکنم
فاطمه:ای زن زلیل از الان دیگه
با حرف فاطمه خندم گرفت وارد اتاق شدیم ،لباسامونو عوض کردیم،وضو گرفتیم نمازمونو خوندیم....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت47 از ماشین پیاده شدیم رفتم سمت محوطه دانشگاه دست سجاد و گرفتم و یه ل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت48
بعد از خوندن نماز رفتم روی تخت دراز کشیدم
ولی سجاد هنوز داشت نماز میخوند،بعد از نمازم شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا
و من مثل دیوانه ها نگاهش میکردم
چشمم به عکسای دور و برم افتاد
چرا تا حالا دقت نکردم ببینم ژست های مختلف سجاد،که هیچ سنخیتی با حال الانش نداره
پسری که عاشق تیپ زدن باشه و درحالی که عاشق نماز و شهادت باشه
یاد خودمون افتادم ،که هیچ عکسی از عقدمون نداریم،یعنی هیچ عکس دونفره ای نداریم
سجاد:به چی فکر میکنی؟
-چی؟
سجاد:نخود چی
،میگم داری کجاها سیر میکنی بانوو
-داشتم فکر میکردم که هیچ عکسی نداریم از عقدمون
سجاد:شرمندم نکن دیگه میخواستم هیچکس
نداشته باشیم که راحت تر بتونی فراموش کنی.
-ببخشید ،منظوری نداشتم
سجاده شو جمع کرد اومد کنارم
سجاد:گوشیت کو
-گوشیم؟
سجاد:اره ،گوشیت و بیار
گوشیمو از داخل کیفم برداشتم
-میخوای چیکار
سجاد:بشین چند تا عکس بگیریم
- خوب چرا باگوشی خودت نمیگیری
سجاد:گوشی من شاید یه موقع دست دوستام باشه،بعضی موقع ها دوست ندارم کسی عکس تو رو ببینه تو گوشیم...
از حرفش خوشم اومد ،بعد نشستیم با هم یه چند تایی عکس گرفتیم روزها در حال سپری شدن بودن و من هر لحظه عاشق تر از روز قبل میشدم حتی یه لحظه بدون سجاد نمیتونستم زندگی کنم ترس از دست دادنش دیونم میکرد
حتی جرأت پرسیدن اینکه ،چند وقت دیگه باید بره رو نداشتم دوست داشتم هیچ وقت نمیرفت...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت48 بعد از خوندن نماز رفتم روی تخت دراز کشیدم ولی سجاد هنوز داشت نماز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت49
۷۲ روز از عقدمون میگذشت نیمه شعبان بود
آماده شده بودم ، منتظر سجاد بودم که باهم بریم جمکران گوشیم زنگ خورد
سجاد بود
-سلام عزیزم
سجاد:سلام بهار جان -رسیدی بیام پایین؟
سجاد:نزدیکم ولی پایین نیا ،میام بالا کارت دارم -باشه
سجاد:فعلن یا علی
-با گفتن این حرفش
،ترس وجودمو گرفت، نکنه...
بعد چند دقیقه، صدای زنگ آیفون و شنیدم ،از پنجره اتاق نگاه کردم ،سجاد کت و شلوار روز عقدمونو پوشیده بود ،وارد خونه شد
منتظرش شدم تا وارد اتاقم شد
سجاد:سلام
-سلام،چه خوش تیپ شدی...
سجاد:چشماتون خوش تیپ میبینه خانوم
-جایی میخوای بری؟
سجاد:میخوای نه میخوایم
،اره میخوایم بریم جشن آقا دیگه
-خوب چرا این لباس و پوشیدی؟
سجاد:بعدن بهت میگم...
-باشه،بریم حالا؟
سجاد:نه ،میشه تو هم لباس عقدت و بپوشی؟
- چرا
سجاد:بپوش دیگه...
-آخه زشته ،با این لباس بیام
سجاد: کجاش زشته ،خیلی هم خوشگل بود
-مگه شما اصلا منو دیدی که بخوای لباس منم ببینی
سجاد:اختیار دارین ،پس شوهرت و دست کم گرفتی
-واایی از دست تو
سجاد: حالا برو لباست و بپوش
- باشه
لباسمو پیدا کردم و پوشیدم روسریمو هم لبنانی بستم برگشتم سمت سجاد سجاد اومد سمتم دستامو گرفت
سجاد: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،خدا رو شکر میکنم به خاطر داشتن تو...
- منم خوشحالم که عاشقت شدم ،ای کاش زودتر عاشق و دلبسته ات میشدم...
سجاد : گوشیت و بیار چند تا عکس بگیریم
- باشه بعد از گرفتن چند تا عکس
سجاد از داخل یه نایلکسی یه چادر عربی بیرون آورد و گذاشت روی سرم
سجاد: اینجوری بهتره...
رفتم کنار آینه ایستادم و خودمو نگاه میکردم ،حجاب و دوست داشتم ولی چادر یه کم سخت بود ،ولی امروز سجاد، با گذاشتن چادر روی سرم ،فهمیدم که دوستش دارم
نگاهش کردم
- بریم؟
سجاد : بریم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت49 ۷۲ روز از عقدمون میگذشت نیمه شعبان بود آماده شده بودم ، منتظر سجا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت50
حرکت کردیم سمت جمکران ،خیابونا شلوغ بود ،همه شاد بودن و در حال پخش کردن شیرینی و شربت بودن سجاد هم هر چند متر یه ترمز میزد و دوتا شیرینی و دوتا شربت میگرفت
یعنی معده مون دریایی شده بود واسه خودش
به قول سجاد،نذریه دیگه ،شاید در بین این همه نذر ها یکی شون حاجتمونو بده...
بعد از رسیدن به جمکران از ماشین پیاده شدیم
دست در دست همدیگه وارد مسجد جمکران شدیم جای سوزن انداختن نبود
وارد صحن که شدیم
آوای سلامٌ علی آل یاسین به گوشم میرسیدو من چه خود شیفته هستم که جواب میدهم:
علیک سلام.
مرا امروز ،روز جشن میلادت فرا خوانده ای به گنبد فیروزه ایت و آفتابت را گرما بخش به وجودم تاباندی چگونه غرق نشوم در این محبت بی دریغ تو، که امروز همراه کسی آمده ام که عاشقانه دوستش دارم
حال مرا شنوا باش
میخواهم که تجلیه صفات تو باشم
میخواهم دلم را حاجت روا کنی از خواسته ای که حتی تاب و توان نوشتنش را ندارم
بعد به همراه سجاد رفتیم یه گوشه ای شروع کردیم به خوندن نماز امام زمان بعد از خوندن نماز ، چند تا عکس با هم گرفتیم
همه جا صدای شور و نوای مهدی شنیده میشد ، نمیدونم چرا درونم پر از دلشوره بود
با صدای سجاد ،به خودم اومدم
سجاد:کجایی بانوو
-همینجا،در کنار عشقم
سجاد: بریم سمت چاه
- بریم
نزدیک چاه شلوغ بود
همه در حال نوشتن بودن
سجاد: بریم ما هم بنویسیم !
(همون جور قبلا توضیح داده شده بین چاه جمکران و چاه دیگر هیچ تفاوت قایل نیست)
-باشه
دلم میخواست مثل همیشه ،با صدای بلند حرف بزنم ولی جمعیت اینقدر زیاد بود که نمیتونستم
سجاد از داخل جیبش یه خودکار و کاغذ بیرون آورد ،انگار که میدونست باید بنویسیم
سجاد:اول تو مینویسی یا من
- تو بنویس
یه گوشه نشستیم و سجاد شروع کرد
به نوشتن کرد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۱
روزگار همچون اسبیسرکش به پیش میتاخت، خبری در مدینه گوش به گوش و دهان به دهان میرسید...
خبر به فضه هم رسید و او شنید که خلیفه خودخوانده در بستر بیماری افتاده و گویا بعد از سالها زندگی و نزدیک دو سال تکیه زدن بر مسند خلافت که مطمئنا غصبی بود، میخواهد دل از این دنیا بکند ...
فضه با خود میاندیشید که این دنیا چه زود گذر است و به اندازه چشم بهم زدنی میآید و بیخبر میرود و وقتی به خود میآییم که در بستر مرگ هستیم و با عزرائیل دست و پنجه نرم میکنیم...
و آیا این دنیای زودگذر ارزش آن را دارد که بنده ای، دل به چهار روز حکمرانی خوش کند و رد حرف و حکم خدا نماید و مقامی را که از آن او نیست غصب کند و ملتی را از مسیر درست منحرف نماید و دین خدا را به بی راهه بکشاند؟!..
فضه آهی کشید و خیره به رد رفتن فرزندش ثعلبه بود که روی حیاط مشغول جست و خیز بود...
در این هنگام درب خانه به شدت باز شد و ابو ثعلبه هراسان داخل شد...
فضه متوجه شد که اتفاقی افتاده، از جای برخواست و به استقبال همسرش رفت و مانند همیشه با آیات قران از او پرسید:
_چه شده ؟
ثعلبه با دستار سرش عرق پیشانی اش را گرفت و بر تکه سنگی که روی حیاط قرار داشت نشست و گفت :
_انسان در کار این بشر دو پا میماند، یادت هست زمانی که میخواستند خلافت را که حق مسلم مولا علی علیه السلام بود از او غصب کنند به چه ریسمان پوسیده ای دست انداختند؟!
فضه سری تکان داد و آهی کشید و گفت :
_وأمرهم شوری بینهم...
ثعلبه سری تکان داد و گفت :
_آری آن زمان به بهانه تصمیم شورا حق ولیّ خدا را غصب نمودند، حال اینک گمانم همه چی فراموششان شده و ابوبکر گویا از یاد برده که خود چگونه بر مسند نشست و حالا آنقدر گستاخ شده که در پایان عمر، بی توجه به امر خدا و رسول و حتی همان شورایی که خودشان تعیین کردند افاضات میدهد....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۲
فضه با حالتی مبهوت غرق شنیدن حرفهای همسرش ابوثعلبه بود...
و ابوثعلبه ادامه داد:
_ابوبکر در حال احتضار است اما باز هم هنوز دست از خودخواهیهای گذشته و اشتباهات جبران ناپذیرشان برنداشته و در بستر مرگ به دنبال رفیق شفیقش عمر فرستاده، او حتی ردّ حرفهای قبلی خود نموده و به شورایی که با استناد به ان مسند خلافت را غصب نمود پشت کرده و در پی رأی و نظر خود است...او عمر را به بالین خود فرا خوانده و مقامی را که اصلا از آن خودش نبوده، به عمر واگذار کرده...
فضه آهی کشید و منتظر ادامه صحبت های همسرش شد و با خود میاندیشید یعنی صحابه نسبت به این تصمیم اعتراضی نکردهاند...
که حرفهای ابو ثعلبه گویی جوابی بود بر سؤالات ذهن او...
ابو ثعلبه نگاهش را به رد رفتن مورچه ای بر روی دیوار دوخت و ادامه داد :
_تمام صحابه که در آن مجلس حاضر بودند اعتراض کردند و گفتند:
«كسی را بر ما مسلط میكنی كه خشن و بداخلاق است، اگر او حكومت را به دست گيرد، سختگيرتر و خشنتر خواهد شد، جواب خدا را چه خواهی داد كه عمر را بر ما مسلط میكنی؟»
و ابوبکر در جواب اعتراض آنان ، روی خود را از جمعیت برتافت و گفت: مرا از خدا نترسانید...
و این چنین شد که اینک عمر خود را خلیفه میداند و من نمیدانم اینان چگونه جواب خداوند را خواهند داد...
فضه آهی کشید و زیر لب زمزمه نمود :
_از کسانی که دختر پیامبر خود را ظالمانه به شهادت می رسانند چه انتظاری باید داشت؟
و وای بر آنان که شاهد این ظلم عظیم و ظلمهای در امتدادش بودند و مهرسکوت بر دهان زدند و لب فرو بستند... و حق را که همان مولا علی علیه السلام است تنها گذاشتند و دل به دنیای دون خوش کردند و سرگرم این زندگی زود گذر شدند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۳
هیاهویی از طرف خانهٔ ابوبکر به هوا بلند بود و صدای شیون و زاری زنان خبر از مرگ خلیفهٔ خودخوانده میداد..
فضه که بیرون از خانه بود و متوجه مرگ ابوبکر شده بود با خود می گفت
_واویلا...چه بد با اهلبیت رسول تا کردی و چه قبیح مسند خلافت را غصب کردی و فقط توانستی دوسال بر این اسب سرکش بنشینی و اگر صدها سال هم مینشستی باز هم این دنیای دون ،ارزش آن را نداشت که پشت به وصیت پیامبر صلیاللهعلیهواله کنید و خلافتی را که از آن شما نبود غصب نمایید و دین خدا را از راهش منحرف کنید و وای برتو که امشب چگونه با محمدبن عبدالله، رسول آخرین خدا رودر رو میشوی؟ چگونه با دخترش زهرا که کمر به قتلش بستید و او را دلشکسته و پهلو شکسته به ملکوت فرستادید روبه رو خواهید شد و وای بر شما....
فضه در همین احوالات بود و صدای زنهای داخل خانه ابوبکر بیشتر و بیشتر میشد که ناگهان از انتهای کوچه جمعی از مردان که پیشاپیش آنها عمربن خطاب با تازیانه ای در دست حرکت میکرد به سمت خانهٔ ابوبکر آمدند...
فضه میدانست که ابوبکر در اخرین لحظات عمرش، عمر را جانشین خود قرار داده و افسوس میخورد بر این ملتی که جانشین رسول خدا را که به حکم خدا انتخاب شده بود برنتافتند و اینک به دنبال عمربن خطاب به عنوان جانشین ابوبکر راه افتادهاند و تعجب میکرد که عمربنخطاب چه قصدی دارد و چه در سرش میگذرد که اینچنین برافروخته به سمت منزل ابوبکر حرکت میکند...
گرچه که همه میدانستند عمر، فردی خشن و سختگیر و هراسانگیز است اما در مجلس ختم جای تازیانه نیست!!!ولی برای این فرد، گویا جا افتاده بود که برای مصیبت زدگان،تازیانه و آتش باید هدیه برد....
عمر درحالیکه که از خشم خون به چهره دوانده بود، با هیأت همراهش وارد خانهٔ ابوبکر شد و زنان مصیبت زده بیتوجه به ورود حاضران، ناله و شیونشان بلند بود.
عمر شلاق دستش را در هوا چرخاند و با نعرهٔ بلندی گفت :
_ساکت باشید، چرا شیون و زاری میکنید؟! خوب ابوبکر مرده؟! مرده و ما هم میمیریم ، این شیون و زاری ندارد..
تا اسم ابوبکر را آورد،نزدیکان او گریهشان شدت گرفت و عمر با خشونت همیشگیاش، فریادش را بلندتر کرد ، اما گویی فریاد او اثری در جمعیت نداشت...
در این هنگام میخواست متوسل به حرکات و اعمال همیشگیاش بشود تا بتواند جمع را خاموش کند...
پس داخل جمعیت زنان چشم گرداند و چشم گرداند و دنبال طعمه ای مناسب برای رسیدن به خواستهاش بود و ناگهان نگاهش روی زنی مصیبت زده خیره ماند...درست است، بهترین شخص همو میتوانست باشد، «ام فروه» دختر ابوقحافه، خواهر ابوبکر نالهاش از همه بلندتر بود...پس عمر جمعیت را شکافت و پیش رفت ، گوشهٔ چادر ان زن را گرفت و به وسط اتاق کشانید و برای خاموش شدن دیگران و عبرت سایرین ،شروع به تازیانه زدن او نمود...
شلاق که بالا میرفت و هوا را میشکافت تا بر بدن این زن مصیبت دیده بنشیند ، هر کدام از زنان یاد خاطره ای میافتادند، خاطره ای که جلاد اول و آخرش عمر بود ...😭
زنی از گوشهٔ اتاق چادر را جلوتر اورد و با لحنی آهسته به زن کناری اش گفت:...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۴
زن با لحنی آرام که به گوش عمر نرسد،شروع به پچ پچ در گوش زن کناری اش کرد وگفت :
_این رسم عمر است ، مگر ندیدی چه بر سر دختر رسول الله آورد؟! مگر به فرمان همین شخص، هیزم به درب خانهٔ زهرای ماتم زده و مصیبت کشیده، جمع نکردند و درب خانه را آتش نزدند؟ و کاش بهمین قناعت کرده بودند و فرزند دختر پیامبر را پشت درب از نفس نمیانداختند...به خدا قسم که خودم دیدم، تازیانه به بازو و تن تبدار دخت پیامبر صلی الله علیه واله زدند...کسی که به زنی بیمار که از قضا دختر پیامبرشان هم هست رحم نمیکند،چه توقع داریم که بر دختر ابوقحافه رحمکند؟!
زمانی که این حرف از دهان آن زن درآمد، زن کناری اش تکانی بخود داد و گفت :
_عمر مردی خشن است، پس تا تازیانه اش به جانتان ننشسته و طعم آن را نچشیدهاید، اینجا را ترک کنید
و با زدن این حرف از جا برخواست و کم کم زنان آنجا را ترک کردند...
و اینچنین بود که خلافت خلیفهٔ خود خوانده دوم شروع شد، خلافتی که ادامهٔ #غصب حق مطلق علی بن ابیطالب علیهالسلام بود و باز هم حیدرکرار، #خار در چشم و #استخوان در گلو، میبایست #خانهنشین باشد و صبوری کند و با چشم خویشتن شاهد پاره پاره شدن پیکرهٔ اسلام باشد...
روز و روزگار در گردش بود و آن چنان میتاخت که هیچکس جز به خوشی و امورات خود به این رفتن و گریز فکر نمیکرد.
دوران، دوران حکمرانی عمر بود و اسب سرکش خلافت، از راه اصلیش با شتابی فراوان، فاصله میگرفت...
وقت نماز ظهر تمام شده بود که ابو ثعلبه وارد خانه شد...
فضه این زن فهیم و با ایمان به استقبال همسرش رفت و او را مغموم و ناراحت دید، پس چون همیشه، آیه ای از آیات قران خواند و دلیل این حال همسرش را در قالب آن آیه از او سؤال کرد..
ابو ثعلبه با گوشه دستار سرش،عرق پیشانی اش را گرفت، آهی کشید و گفت :
_از دست این روزگار گله دارم، آخر مردمی را میبینم که چشم به حقایق بستهاند و با اینکه میدانند و میفهمند باز هم مزخرفاتی را #تاییدمیکنند که کاملا و واضحا #میدانند از ریشه #کذب است...
فضه با حالت سوالی شوهرش را نگاه میکرد...
و ابوثعلبه آه کوتاهی کشید و ادامه داد :
_الان از مسجد میآیم، «اشعث بن قیس» را دیدم که با افتخار میگفت شبی میهمان عمر، خلیفهٔ خود خوانده دوم بوده، او میگفت:
«میهمان خانه عمر شدم، نیمههای شب بود که متوجه سر و صدایی از داخل اتاق کناری شدم، ابتدا توجهی نکردم، چون صدای تازیانه های همیشگی عمر،همراه با نالهٔ همسر او بلند بود، اما هرچه زمان میگذشت، تازیانهها شدیدتر و نالهها بلندتر میشد تا اینکه صبر از کف دادم و با خود گفتم: آخر مگر یک زن چقدر تحمل دارد؟!یاالله گویان وارد اتاق مورد نظر شدم، عمر مشغول کتک زدن زنش بود، با شتاب خود را مابین عمر و آن ضعیفهٔ بیچاره انداختم.
آن زن که با دیدن من، انگار نور امیدی به دلش تابیده بود، همانطور که گریه و شیون می کرد گفت :
ای کاش قلم پایم خورد میشد و پا به حجلهٔ مردی که در قسیالقلب بودن،شهرهٔ مدینه بود نمیگذاشتم، ای کاش زبانم لال میشد و بله به مردی که کتک کاری زنان از مهمترین افتخاراتش بود، نمیگفتم.ای کاش حرف امکلثوم، دختر ابوبکر را که در زمان خواستگاری این مرد بر زبان راند و از ازدواج با او خودداری کرد آویزه گوش قرار میدادم، براستی که ام کلثوم حقیقت را میگفت،چرا که عمر تندخوترین مردیست که در زندگی ام دیده ام، گویی در وجود او رحم و شفقت حلقه ای گمشده است و قلبش از سنگی سیاه و سخت است...
تا آن ضعیفه شروع به گفتن نمود، عمر مرا به کناری زد و تازیانه را با شدتی بیشتر بر بدن آن زنک بینوا فرود میآورد..دلم طاقت نیاورد و باز هم خواستم مانع کارش شوم..عمر همان طور که نفس نفس میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت :
_برو بیرون تا دلم آرام نگیرد، دست از زدن نمیکشم، برو بیرون تا من به نزد تو آیم و روایتی را به تو گویم...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۵
اشعث نفسی تازه کرد و ادامه داد :
به ناچار از آن اتاق خارج شدم، بعد از دقایقی عمر بر من وارد شد درحالیکه عرق از سر و رویش میبارید و مشخص بود از تمام نیرو و توانش برای کتک زدن آن ضعیفهٔ نگونبخت استفاده کرده است..عمر از کوزه آب روی طاقچه، جرعهای سر کشید و رو به من گفت:
سه چيز را از من بياموز كه آن را از رسول خدا صلی الله علیه وآله شنيدهام:
اول آنکه؛ از كسی كه همسرش را میزند، نبايد علت زدنش را پرسيد؛دوم اینکه؛ نبايد پرسيد كه به چه كسی اعتماد دارد و به چه كسي نه. و سوم؛ نخواب مگر پس از خواندن نماز وتر
من این سخنان برایم تازگی داشت و تا به حال نشنیده بودم، اما روایتی ناب است که اینک میتوانم برای دیگران نقل کنم.»
در این هنگام بود که من به شدت ناراحت شدم و رو به اشعث بن قیس گفتم:
_هان ای اشعث !! تو خود خوب میدانی و قلباً شک نداری ،مطلبی كه عمر بن خطاب به رسول خدا صلی الله عليه وآله نسبت می دهد، واقعيت ندارد؛ چرا كه كتك زدن و بد رفتاری با همسر، با روح اسلام و حتی با عقل و فطرت انسان در #تضاد است!!.دين مبين اسلام برای زن ارزش ويژه ای قائل است و هرگز كتك زدن زن را جايز نمیداند. و نيز حتی يك روايت ضعيف وجود ندارد و نه دیده و نه شنیدهام كه رسول خدا صلی الله عليه وآله زنانش را زده باشد!! و يا حتی با آن ها با خشونت رفتار كرده باشد و حتی روايات بسياری وجود دارد كه رسول خدا همواره با خانواده خود مهربان و خوش رفتارترين شخص نسبت به همسران خود بود. مگر نشنیده ای که این سخن به نقل از رسول خدا صلی الله عليه وآله ، دهان به دهان میگشت که آن حضرت فرمود:
خَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لِأَهْلِهِ وأنا خَيْرُكُمْ لِأَهْلِي.
بهترين شما كسی است كه با خانواده اش بهترين باشد و من برای خانواده ام بهترينم.
در این هنگام اشعث بی توجه به حرف من گفت :
_سخنانت درست است اما، حرف خلیفه را که نمیشود نشنیده گرفت و...
این بود که من ناراحت از جای برخواستم و در حالی که بر این اسلام نوظهوری که عمر بن خطاب آورده بود تاسف میخوردم از مسجد خارج شدم و به نزد تو آمدم...
فضه آهی بلند کشید و نگاهی به آسمان کرد و با خود زمزمه کرد:
_براستی به کجا چنین شتابان؟!!!
فضه از شنیدن داستان هایی که راجع به عمر، خلیفه دوم خود خوانده و رفتارش با زنان نقل محافل بود، تأسف میخورد، روزی با خود اندیشید که چه بهتر برود و درمجلس وعظ این خلیفه حضور پیدا کند و او را با سوالاتش که طبق آیات قرآن است به چالش بکشد...
چادر به سر نمود و وارد مسجد شد، نماز تمام شده بود،. خلیفه خود خوانده برمنبر خانه خدا تکیه زد، فضه میخواست از جای برخیزد و جلو برود و از شأن و احترام بانوان که با چشم خود و با گوش خود،آنزمان که در محضر رسول خدا بود،دیده و شنیده بود، سخنها بگوید و با استدلال به قران رفتارهای عمر را زیر سوال ببرد...
فضه تکانی به خود داد، ناگهان متوجه شد که زنی دیگر با عبا و روبنده، زودتر از او از جای برخواست و نزدیک منبر شد..
فضه بر جای خود نشست تا آن زن سؤالش را بپرسد...
آن زن نزدیک منبر شد و سلامی داد..عمر سری تکان داد و گفت :
_فرمایش؟!
زن که لحن خشن عمر او را مضطرب کرده بود با لرزشی در صدایش گفت :
_سؤالی از جنابتان داشتم که اگر اجازه دهید بگویم؟
عمر که همیشه در مقابل زنان احساس قدرت میکرد، نیشخندی زد و بادی به غبغب انداخت و گفت :
_بگو سوالت را ضعیفه، اما قبل از آن بگو که از زنان مهاجر هستی یا انصار؟! آزادهای یا آزاد شده ای؟
ان زن بار دیگر با صدای لرزان گفت:
_كنيزي از كنيزان هستم و هنوز طعم آزادی را نچشیده ام
عمر تکانی سخت به خود داد و با لحنی خشمگین و صورتی که از عصبانیت به سرخی میگرایید، گفت:
_پس اين روسري و مقنعه چيست؟! آن را از سرت بردار؛ چون اين پوشش مخصوص زنان آزاده و مؤمن است.