eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #سیزدهم 🌟آغاز یک تغییر روح از
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟ملاقات غیرممکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... _تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ... خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... _من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... . _اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ... تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ... وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... _چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . - متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... . مکث کوتاهی کردم ... _اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... . با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... - سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... _برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #چهاردهم 🌟ملاقات غیرممکن گارد
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟جایی برای سگ ها دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... . - آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ... - بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... _هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... . - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... _اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی... _ طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... _نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... _از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... . بلند شدم و رفتم سمت در ... _مطمئن باشید آقای رئیس ...من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ...حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... . این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پانزدهم 🌟جایی برای سگ ها دستم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟قاتل سریالی؟ قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ... رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه... تک و تنها ... بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ... بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه... این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ... کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ... داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ... سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ... در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ... همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... . یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... . از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... . من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #شانزدهم 🌟قاتل سریالی؟ قانون م
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟همه ما انسانیم چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ... قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... . زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم... هیچ فریادرسی نبود ... هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ... یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ... *نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... ... رو فراموش نکن ... هدفت رو ... . دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ... سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ... باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ ... دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ... از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... . از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ... بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ... آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ... همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ... . پدرم گریه می کرد ... می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #هفدهم 🌟همه ما انسانیم چشم که
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟تحقق یک رویا بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ... شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ... اما چه کار می تونستم بکنم؟ ... حقیقت این بود ... من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ... . یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ... هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ... به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم ... کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ... اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ... هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد ... چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود ... اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ... قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم ... و یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره ... بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ... دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم... گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری... وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ... هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #هجدهم 🌟تحقق یک رویا بالاخره
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟میدان جنگ توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ... کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ... اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ... حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ... من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه ... حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم ... دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ... باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم ... اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ... . چیزی که من رو زجر می داد ... در دادگاه بود ... حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت ... اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند ... دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ... . من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ... من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم ... دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ... بالاخره دوره کارآموزی تمام شد ... بالاخره وکیل شده بودم ... نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ... اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ... - فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ ... یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ ... یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟ ... به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ... میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم ... . حق با اون بود ... خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود ... ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ... . فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #نوزدهم 🌟میدان جنگ توی دفتر،
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟وکیل کاغذی چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ... با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم ... و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ... علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ... از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ... از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد ... اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ... . یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد... سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود ... اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن ... و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ... همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد ... خوب که حرف هاش رو زد ... شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن ... خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ... آخر، حوصله اش سر رفت ... - این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ ... چی توی سرته؟ ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... یه بومی سیاه به یه مرد سفید ... عزمم رو جزم کردم ... _ببین مرد ... با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت ... بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( ... ) ... میشه رای رو به نفع شما برگردوند ... حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه ... بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه ... رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... _تو اینها رو از کجا می دونی؟ ... ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد ... _من وکیلم ... البته...فقط روی کاغذ ... نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد ... _نه مرد ... تو وکیلی ... از همین الان ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم. ‌_اومده بودم باهاتون معامله کنم. گفته بودید توهم زدم. برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم. من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم. اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم. به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید. بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم. به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم و با دست هام شروع کردم به کندن زمین. هم زمان اشک هام هم سرازیر شد. سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوختن ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم . هق هقم اوج گرفته بود. هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم. _من میدونم اینا توهم نیست. مطمئنم. من مطمئنم شما اینجایید. مطمئـــــم. مثل دیوونه ها شده بودم مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن. آیه بازوهام رو گرفت و گفت. +مروا چته!!! داری چیکار میکنی؟ مگه دیوونه شدی؟ عصبی دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم. -آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم. هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید. +چی...چی داری میگی؟ بلند شدم و داد زدم سرشون. _من مطمئنم خوابم واقعی بوده. اون توهم نبود. من مطمئنم. همه میگفتن دیوونه شدی... آروم باش. بسه. آبرومون رفت. این چه کاریه؟ ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود. همچنان داد میزدم . که یه دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شد &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ناباور سَرمو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم . اشک توی چشمام جمع شد . رگ های گردنش متورم شده بود و نفس نفس میزد . صورتش به دلیل عصبانیت زیاد قرمز شده بود . آیه ناباور لب زد . × آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟! آراد کلافه دستی توی موهاش کشید. با همون اخم غلظیش و لحن عصبانیش گفت. + قبوله . اینجا رو میگردیم. اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن . اون جرئت نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم. از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم. دستای خاکیم رو ، روی سینش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد. با صدایی بغض آلود گفتم . - گمشو . نمیخوام ببینمت ! نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو ! همتون سَر و ته از یه کرباسین ! با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم . خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟ تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم ! آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد . لعنت به همتون ! لعنت ... مذهبی ؟! هه ! اینا همشون تظاهر به خوب بودن میکنند ! هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن و در همون حال به سمت چادر می دویدم. به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد . با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تصویر رو تار میدیدم چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژدس . با صدای لرزون گفتم. - مژده برو ! میخوام تنها باشم . نمیخوام هیچ کسی رو ببینم . مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت . + آروم باش عزیزم . خودتو ناراحت نکن ! آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله که چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن . دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم . ‌- برید با همون آقای حجتی تون، همون فرشته‌ی بی ریاتون خوش باشید. فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه . و با پوزخندی به داخل چادر رفتم... &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر. از قهرم با آنالی تا الان ... چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟! این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟! اون از آنالی که برای این سفر مسخره برای همیشه از دستش دادم. اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنمم درست حسابی ندادن. از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم . همش استرس از سوتی دادن جلوی حجتی ! همش گریه و ناراحتی ! این بود دینشون ؟! دینی که سراسر افسردگیه ! و الانم ... سیلی خوردن از ... از ... هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم . باورم نمیشه ! اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟ اینقدر خاطرات بدی که توی این مدت داشتم رو مرور کردم که کم کم چشمام سنگین شد و به عالم بی خبریِ خواب رفتم. با صدای گریه و صلوات و شیون ، بیدار شدم. همه جا تاریک شده بود. چشمام و سرم به شدت درد میکرد . هراسون روسریم رو ، روی سرم انداختم . خواستم از جام بلند بشم که سرگیجه گرفتم و مجبور شدم بشینم. عضلات پاهام و گردنم بخاطر بد خوابیدن، گرفته بود. انگار یه نفر کتکم زده بود . به هر سختی بود از جام بلند شدم و از چادر بیرون زدم ... &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 جمعیت زیادی دور یه چیز جمع شده بودند و صدای گریه کردنشون گوش آدم رو کَر می کرد. هراسون به سمتشون رفتم . خدایا چه اتفاقی افتاده ؟! کی مُرده ؟! با همون پاهای برهنه به طرفشون دویدم. آیه و مژده که متوجه حضورم شدن از بین جمعیت زیادی که اونجا جمع شده بودند به سمتم اومدن. مژده با گریه گفت. + مروا ! -چیشده؟ کی مُرده؟ د حرف بزن مژده ! +ش...ش...شهدا...پیدا...شدن ! گنگ نگاهم رو بین آیه و مژده چرخوندم . یعنی خوابم درست بوده ؟! یعنی واقعا اون کسی که باهام حرف میزد، الان اینجاست؟ یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و افتادم روی زمین . اشک هام گونه هام رو آبیاری میکردن. همه تو حال و هوای خودشون بودن . هیچ کس حواسش به من نبود. باید میرفتم. از اینجا. از پیش اینا. من از جنس اینا نیستم. سریع مژده رو که روی زمین افتاده بود و در حال گریه کردن بود رو به آیه سپردم و به بهونه پوشیدن کفش ازشون جدا شدم. یه کفشی که کنار چادر افتاده بود رو پام کردم و به طرف نامعلومی دویدم. نیم ساعتی پیاده رفتم که رسیدم به یه جاده . ولی اونجا پرنده هم پر نمیزد. صدای زوزه سگ ها و گرگ ها ترسی به جونم مینداخت که باعث لرزش خفیف بدنم میشد . زیر لب اسم خدا رو زمزمه میکردم . از دور چراغ یه ماشین توجهمو جلب کرد . به سمتش دویدم و براش دست تکون دادم. - نگــــه دار... نگــــــه دار ... ماشین جلوی پام ترمز زد. یه مرد با یه دشداشه به عربی که جملاتی رو گفت که اصلا متوجه نمی شدم . به خانومی که کنارش نشسته بود با گریه گفتم. - من میخوام برم تهران ، منو میتونید ببرید ؟! نگاهی به قیافم انداخت و جملات عربی رو به مَردی که کنار دستش نشسته بود گفت . از بین کلماتش فقط کلمه اهواز رو تونستم متوجه بشم . خانومه به فارسی گفت . + برو عقب بشین ، فقط تا اهواز میتونیم ببریمت . بعد از تشکر کردن رفتم و کنار گوسفند هایی که پشت نیسان بودن نشستم . خدایا حقارت تا کجا ؟! دوباره هق هقمو از سر گرفتم . آخه مروا کجا و نشستن پیش گوسفندا کجا ؟! &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛