eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به سمت آنها رفت.. اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت _چیشده...؟!😠 دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت _این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!😠😢 به محض شنیدن کلمه مزاحم... گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند.. _بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!😡 پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت _تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!😡 عباس آرام.. با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد.. _اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!😡 پسر مچاله شده.. قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..😡😣 عباس با اخم و عصبانیت.. به او نگاه میکرد.. پسر نگاهی به دختر کرد.. از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت _تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..😏یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ... هنوز جمله اش تمام نشده بود.. که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود.. آرام به سمت جلو میرفت.. رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب نزدیکش شد.. غرّید _خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..😡👊 با پرتاب هرکلمه.. پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از و عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد.. چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد.. دختر که حسابی ترسیده بود.. از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد..😣😭 کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند.. عباس سر به زیر انداخت.. کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت _این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..😭 هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود.. _غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!! همانطور که پشت کرده بود.. قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند.. دختر _عباس...! دختر از روی زمین بلند شد.. کوچه و بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد.. راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام 😈 از زبان دختر.. بیرون میریخت.. _عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ... هنوز پشت به دختر ایستاده بود.. بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت.. بار اولی نبود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بار اولی نبود.. که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند.. داشت.. اما خب بود.. و مورد همه.. میکرد و راه میرفت.. ✨ با تمام خصوصیات او.. هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. و .. زبانزد همه شده بود.. پایش را.. پشت کفشش.. گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد.. ✨«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»✨خواند.. کوچه ها ساکت و خلوت بود.. ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود.. مدت ها بود... که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت.. 🌟به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها.. عادت کرده بود.. حرفش را.. با و بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد.. به اندازه کافی.. و اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود.. 💠قبلا که نصیبش میشد.. از بود.. و الان.. از ، و مرام علیه السلام بود.. به خانه رسید.. زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود.. عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد.. _کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! 😧 عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت _اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! ☺️😄 مادر لبخندی زد و گفت _مردم از نگرانی مادر..!😊 دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت _مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!☺️ حسین اقا.. با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد.. _خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!☹️بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم😁 زهراخانم.. لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید.. عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را.. حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا😊 آرام در گوش پدر نجوا کرد _شرمنده دیر شد..😅 زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت _من برم غذا گرم کنم برات مادر..😊 عباس و پدرش.. باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت _ن مامان..اشتها ندارم.. مهر ماه شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مهرماه شده بود.. سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد.. و عباس.. ساعت ٧ صبح..🕖🏙جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود.. به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که به نگاه فاطمه نیافتد.. ناراحت بود از تصمیمش.. اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..🤦‍♂ خودش هم تعجب کرده بود.. ☘شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود.. ☘شاید هم بزرگترین خطا.. ☘شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد.. ✨پس بهترین راه بود..✨ در این مدت.. غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد.. عباس.. تمام سعی اش را می‌کرد.. که نکند.. فقط گوش بسپارد.. را تیز کند.. نه را.. ساعت ٧صبح.. که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت.. این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت.. یک ماهی میگذشت..📆 کم کم .. .. .. و این بانو.. او را به فکر وا داشته بود.. حالا دیگر مثل قبل.. از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی.. میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند.. اما رویش را نداشت.. چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد.. باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت.. ❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..❣ کم کم امتحانات نیم ترم..📚 شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود.. مدتی بود.. که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد.. 💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده.. پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند.. 💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود.. به خانه نزدیک میشدند.. باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود.. به خانه سید رسیدند.. عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. به عباس.. گفت _ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..🙏🙏 در را بست و پیاده شد.. عباس.. ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود.. _اتفاقی افتاده؟! فاطمه.. خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..🙏🙏 از سر کوچه.. سید ایوب می امد.. مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت.. _سلام سید..مخلصیم☺️🤝 سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت _چی شده باباجان..! گلبرگ حیا🍃🌸 از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد.. _سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن سید میدانست.. اتفاقی ..جز اینکه دخترش.. باشد.. که با .. مدام خلوت داشته باشد.. نگاهی به عباس انداخت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت نگاهی به عباس انداخت.. دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود.. فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣ سید نگاهی به فاطمه کرد.. باید از زیر زبان این دو حرف می‌کشید.. _دلیل خاصی داره؟ فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت.. _خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..! نیم نگاهی به عباس انداخت.. _من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست..🙏🙏 از ریزش کلمات فاطمه..🍃 تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد.. بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت.. دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد.. _اگه خطایی کردم.. به بزرگی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..! خدای من..!!! عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست.. منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!. چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت.. عباس رو به سید گفت _اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون.. سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت _برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم😊 همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید.. فاطمه خداحافظی آرامی کرد.. وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد.. فاطمه که رفت.. سید گفت _نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای..😊 عباس دست سید را گرفت.. تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت.. _اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم.. نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت _ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!! 🤦‍♂❣ سید از لحن کلمات... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سید از لحن کلمات.. و دستپاچه شدن شیرین عباس.. لبخندی دلنشین زد..دستی به شانه عباس زد.. و گفت _دیگه نه باباجان.. این راهش نیست..!! با لحن سید.. عباس.. هم معنی حرف سید را... خوب فهمیده بود.. و هم از اعترافش.. شرمش میشد.. که بیشتر بایستد.. لبخند محجوبی زد.. سر به زیر انداخت.. دستش را روی چشمش گذاشت.. و گفت _رو جف چشام..رخصت سید.. یاعلی _رخصت.. مولا نگهدارت باباجان.! فاطمه خود را.. به داخل رساند.. از ذوق دهانش را گرفته بود.. و بدون سلامی.. سریع خودش را.. به داخل اتاقش انداخت.. و در را.. پشت سرش بست.. وسط اتاق ایستاده بود.. هم متحیر بود.. هم ذوق داشت.. در باورش نمیگنجید.. عبـــــــاس....!!؟؟!!! نـــــــــــه..!!!!! امکان نداشت..😳😍🙈 ساراخانم.. با تعجب.. به رفتار دخترش.. نگاه میکرد.. سید وارد شد.. و در را پشت سرش بست.. ساراخانم با خنده رو به فاطمه گفت _سلامت کو دختر!😁 فاطمه از داخل اتاق بلند گفت _عه ببخشید مامانم..!! سلااااااااممممم.. لباس عوض کنم الان میام🤭😵 کلمات را تند تند میگفت.. جلو آینه ایستاد..از ذوق حرفهایی که.. عباس به پدرش زده بود.. روی پا بند نبود.. لباس هایش را عوض کرد.. چند باری.. اسم عباس را.. خیلی ارام زمزمه کرد..🤭 خودش را به روشویی رساند.. چند باری به صورتش آب زد.. تا التهاب و سرخی گونه هایش را.. پنهان کند..🤭 سریع به کمک مادر رفت.. مادرش را بوسید.. سفره را پهن کرد.. و بشقاب ها را چید.. عباس نفهمیده بود.. چطور به خانه رسید.. از ماشینش پیاده شد.. هنوز در را باز نکرده بود.. ماشین حرکت کرد..سریع پایش را.. روی ترمز گذاشت.. و ترمز دستی را کشید.. سری تکان داد و خندید..🤦‍♂ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡رمان شماره :36🧡 💛 نام رمان : رهایم نکن🦋🍃 💛 ❤️نام نویسنده: بانو سلطانی ❤️ 🖤ژانر:مذهبی_عاشقانه🖤 💜 تعداد قسمت : 30💜 💙خلاصه: نرگس دختری هست که زندگیش با فراز و نشیب های فراوانی روبه رو میشه و با پسری به نام رضا آشنا میشه و.....💙 ❤️این رمان آنلاین هست و مخصوص رمانکده مذهبی❤️ 🧡با ما همراه باشید🧡 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت یک یکی دوهفته ای می شد که حال خوبی نداشتم دلشوره ی عجیبی سراغم آمده بود تسبیح📿 به دست در حال ذکر گفتن بودم تا حالم تغییر کند سمت آلبوم عکس روی میز رفتم وقتی باز کردم نگاهم به تصویر پدرم برخورد پدری که نیاز شدیدی به حضورش داشتم آلبوم را صفحه به صفحه تماشا می کردم و چشمانم نم دار شده بودن دیگر توانی نداشتم برای بیدار ماندن پس سمت تختم قدم برداشتم و خود را میان لحاف و بالش رها کردم و چشمانم گرم خواب شد .... با صدای بلندی که از حال پذیرایی می آمد سراسیمه بیدار شدم صدا نا آشنایی می آمد چادرم را سرکردم در را که باز کردم چشمانم به مردی قد بلند که بر سر مادرم فریاد می کشید برخورد کرد نتوانستم صبر کنم به سمت مادرم قدم برداشتم -چه خبر شده!!! یکی جواب منو بده این آقا به چه حقی سر مادر من فریاد می کشه -به همون حقی که شما از من خوردید و یه آبم روش -فردا تشریف بیارید کارخونه صحبت کنیم مرد کمی به چشمانم خیره شد و به سمت درب خروجی رفت سمت مادرم برگشتم حال خوبی نداشتم این را از رنگ پریده ی صورتش فهمیدم نگران به سمت آشپزخانه دویدم و یک لیوان آب برای مادرم ریختم و خود را به او رساندم مادرم بعد نوشیدن آب به سمت مبل رفت و آرام بر روی آن نشست -مامان حال تون خوبه؟! با سر به معنی مثبت پاسخ داد به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت ۱۲ ظهر را نشان می داد بلند شدم وضو گرفتم و بر سرسجاده ایستادم و نماز قضایم را خواندم ..... امروز از صبح سرم خیلی شلوغ بود و به شدت عصبی بودم و در حال ورق زدن دفتر حساب هزینه مواد اولیه کارخانه بودم که در دفتر کارخانه با صدای بلندی باز شد و تصویر مرد عصبی دیروز نمایان شد چادرم را مرتب کردم و گفتم:خوش آمدید بفرمایید به صندلی اشاره کردم که مرد خود را با قدم های بزرگی به صندلی رساند و نشست -خب بفرمایید دیروز چرا به منزل ما تشریف آورده بودید -من طلبم را می خواهم طلبی که فکر نکنم توان پرداخت آن را داشته باشید -مبلغ بدهی یه ما به شما چقدرهست؟ چکی را از جیب کت خود در آورد و بر روی میز من گذاشت -۳۰ میلیارد تومن دیگر توان ایستادن را نداشتم و در حال خودم نبودم و متوجه خروج آن مرد از دفتر نشدم ..... سه روز از زمان آمدن آن مرد به دفتر کارخانه می گذشت و من در این مدت خانه و ماشین پدرم را فروخته بودم دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود و چیز دیگری هم برای فروش نداشتیم جز کارخانه تا طلب آن مرد را پرداخت کنیم باز خود را به پناهگاه این چن وقتم سپرده بودم که مادرم دستی بر سرم کشید و گفت: -نرگس جان چه قدر کم داریم ناامید گفتم: نصف مبلغ بدهی ✍ نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر با نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت یک یکی دوهفته ای می شد که حال خوبی نداشتم دلشوره ی عجیبی سراغم آمده بود تسبیح📿
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت دو فردا صبح زود با خریدار خانه تماس گرفتم و مهلت مجدد برای تخلیه یه خانه خواستم خریدار مرد خوبی بود و پذیرفت ...... سوار تاکسی شدم و خواستم من را به بهشت زهرا برساند بعد رسیدن خود را به قطعه شهدای گمنام کشاندم برسرمزار یکی از شهدا نشستم وچادرم را مقابل صورتم کشیدم و تا می توانستم گریه و در و دل کردم از تنهایی هایم سخن گفتم و شهید طلب کمک کردم احساس می کردم سبک بال شده ام بعد از گذشت یکی دوساعت به کارخانه رسیدم کارخانه ای که رنگ غم را به خود گرفته بود دیگر صدای کار و تلاش به گوش نمی آمد همه جا را خاک گرفته بود خاکی که در دلم زخم و خراش عمیقی بر جای می گذاشت آرام آرام قدم برداشتم به سالن اصلی رسیدم دیگر توان نگه داشتن بغضی را که بر گلویم چنگ می زد را نداشتم با صدای بلندی بغضم را شکستم ....... در حال بررسی اسناد کارخانه بودم که تلفن همراهم به صدا در آمد -الو بله بفرمایید -سلام دخترم نجفی هستم دوست مرحوم پدرتون می خواستم باهاتون صحبت کنم کجا می تونم ببینم تون -بله حتما ! فردا کارخانه تشریف بیارید ...... ماشینی را دربست کردم و به خانه رسیدم در را باز کردم و با صدای بلند مادرم را صدا کردم اما صدایی نیامد نگران دویدم که با صحنه از حال رفتن مادرم مواجه شدم ...... -آقای دکتر حال مادرم چطور هست؟ -متاسفانه سکته قلبی کردن😔 امیدتون به خداوند باشد و دعا را فراموش نکنید حالم دگرگون شد مادرم!!!سکته کرده بود خدایا رهایم نکن🤲 دیگر‌ مادرم را از من نگیر توانی برایم باقی نمانده است شب را در کنار مادر گذراندم وصبح به کارخانه بازگشتم مدت کوتاهی بود که رسیده بودم به کارخانه تلفن همراهم به صدا در آمد و نام آقای نجفی نمایان شد بعد از کمی صحبت به پیشوازشان رفتم و او را به سمت دفتر کارخانه راهنمایی کردم ..... -خیلی خوش آمدید و با دستم به سمت صندلی موجود در دفتر اشارا کردم و گفتم: -خوشحال هستم از دیدار با شما پدرم همیشه از خوبی هایتان برایمان می گفتند آقای نجفی بعد از نشستن بر روی صندلی سخن را آغاز کردند و در مورد چگونگی یه رخداد اتفاقات پرسیدند و من تمامی ماجرا را باز گو کردم ..... -دخترم نرگس جان نگران نباش ان شاالله مشکلات موجود هم رفع می شوند من هم برای کمک آمده ام و سپس ادامه دادند خوشحال می شوم عمو صدایم کنی ... یک هفته ای از آمدن عمو جان به دفتر کارخانه می گذشت و در این مدت شکر خدا حال مادرم بهبود پیدا کرده بود و فرصت تخلیه خانه هم سپری شده بود به ناچار پیشنهاد عمو را برای سکونت در طبقه پایینشان پذیرفتیم امروز قرار است مادر مرخص شود🤲 -شکر خدا حال بیمارمان بهتر شده است و فقط بسیار مراقب مادرتان باشید ... -ماهی جان اینجا خانه جدیدمان است مادرم آهی نهاد و از عمو بسیار تشکر کرد در حال جا به جایی وسایل خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد با بازکردن در مواجه شدم با چهره ی زیبای خاله فاطمه که در دستان خود سینی ای را جای داده بود از غذا های خوش رنگ که مدتی می شود طعم شان را نچشیده ام -سلام خاله جان چرا زحمت کشیدید دستتان درد نکند چه رنگ و نقشی دارند حتما لذیذ هستن -سلام نرگس جان خواهش می کنم عزیزم اجازه هست بیام داخل می خوام بعد از گذشت مدت طولانی ماهی جان را ببینم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛