رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت دوازده فردا به مامان گفتم که دیگه باید یه خونه برای خودمون بخریم و بهتره که دیگه
رهایم نکن🦋🍃
✍پارتسیزده
زیر چشمی به رضا نگاه کردم با گوشیش مشغول بود
...
عمو اینا رو بدرقه کردم رفتم اتاقم
گوشیم رو که باز کردم دیدم نگینپیامداده فردا بریم بازار نوشتم باشه
فردا صب با نگین راهی بازار شدیم
هم من و هم نگین خرید کرد خیلی لباس های خوشگلی گرفتم مانتو سفید ، شال سفید ، کفش سفید همه چیزش سفید بود منم برای خودم ست صورتی خریدم
از بازار راهی مسجد شدیم چند تا کار بسیج مونده بود انجام دادیم
و از هم جداشدیم
نرسیده به کوچه مون رضا رو دیدم با دوستش سوار موتور بودن و باهم می شوخی می کردن کمی بهش خیره موندم انگار سنگیه نگاهی رو حس کرد تا سرش رو برگردوند پا تند کردمو رفتم خونه
....
امروز مراسم عقد نگین بود منو مامان باهم حاضر شده بودیم
با رسیدن آژانس راهی محظر شدیم
واای نگین چقدر خوشگل شده بود انگار یه تیکه ماه بود
بعد از قراعت خطبه عقد به نگین و آقا محمد تبریک گفتم
زیر چشمی به طرف آقایون نگاهی انداختم رضا هم اومده بود
یک لحظه نگاهامون به هم گره خورد چقدر خوشتیپ شده بود یه کت و شلوار سیاه رنگ پوشیده بود
........
حدود یک ماه از عقد نگین می گذشت نگین تماس گرفت و گفت برم مسجد
وقتی رسیدم گفت می خواد برای ادامه تحصیل بره قم و می خواد من رو جایزین خودش کنه
بهش گفتم فکرامو می کنم می گم
مامان گفته بود با خاله فاطمه می ره بازار و از اونجا میرن خونه خاله فاطمه اینا
راهی خونه خاله فاطمه شدم
وقتی رسیدم خاله تا منو دید محکم بغل کرد و گفت سلام عروس گلم
تعجب کردم عروس گلم!!!
_سلام خاله جان خوب هستید
+قربونت بشم
از وقتی نشسته بودم خاله و مامان مشکوک می زدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارتسیزده زیر چشمی به رضا نگاه کردم با گوشیش مشغول بود ... عمو اینا رو بدرقه کردم ر
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت چهارده
تقریبا یک هفته از پذیرفتن مسئولیتممی گذشت
فشرده کار می کردم خداروشکر تو این یه هفته عضو های زیادی پذیرفتیم و بسیج خواهران فعال تر شده
تصمیم داشتم بارضا صحبت کنم و بگم بهتره یه اردو برگذار کنیم
وارد بخش برادران شدم
و رضا را پیدا کردم
تا من را دید سرش را پایین انداخت
_سلام آقای برادر
+سلام خانم ستوده
آقای برادر من تصمیم دارم تا بخش خواران رو به یه اردو زیارتی ببرم و گفتم با شما هم صحبت کنم اگه شما هم موافق باشید هم بخش خواهران و هم بخش برادران رو باهم یه اردو زیارتی ببریم
+بله اتفاقا منم همین نظرو داشتم هم شما و هم من هماهنگی های بخش برادران و خواهران رو انجام بدیم اگر خدا بخواد دهه کرامت حرکت کنیم
_چشم با اجازه
به سرعت از بخش برادران دور شدم
جلوی در مسجد یه دختری رو دید از دخترای امروزی بود
_پرسیدم با کسی کار دارید ؟؟
+ببخشید آقا رضا هستن ؟
تعجب کردم با رضا کار داشت
رفتم تو و بهش گفتم :آقای برادر جلوی در کارتون دارن
رضا جلوی مسجد آمد به وضوح پریدن رنگش را احساس کردم ولی فرار را بر قرار ترجیح دادم و وارد بخش خواهران شدم
در این مدن تمام فکر پیش آقای برادر بود
یعنی اون دختره چی کارش داشت
که با ضربه ای که به بازوم وارد شد به خودم آمدم
مصمومه بود تو این مدت خیلی با هم رفیق شده بودیم
+کجایی ؟ بلند شو بریم همه رفتن
همراه با معصومه راه افتادیم
در طول مسیر معصومه از خاطرات کودکی اش می گفت و من هم مشتاق گوش می دادم
تا اینکه رسیدیم جلوی در خونه ی ما و از هم جدا شدیم
+نرگس جان مامان امروز خاله فاطمه اینا میان خواستگاری
_چی !!مامان چرا قبول کردی
+واای مادر چرا این جوری می کنی من نمی تونستم بگم نیان
از شدت عصبانیت و استرس در حال انفجار بودم
تصمیم گرفتم حاضر بشم ست سبز سیدی زدم
زنگ در به صدا در آمد
ماما رفت تا در را باز کند اول عمو جان وارد شد با هم سلتم و احوال پرسی گرمی کردیم بعد عمو خاله فاطمه و علی در آخرم آقای برادر وارد شد
و یک سبد گل مقابلم قرار داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نوسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نامنویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت پانزده
سلام آرامی کرد و رفت
سبد گل رو روی میز قرار دادم
برایم بسیار تعجب آور بود چطور پاشوده اومده اینجا
قرار در افکار خود بودم تا اینکه مامان صدام کرد
تا در کنارشان بنشینم
در حال صحبت کردن بودن که عمو احمد گفت عروس خانم برای ما چایی نمی یاری
لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم و به تعداد چایی ریختم و از آشپز خانه خارج شدم بعد از گرفتن چایی به اسرار خاله فاطمه کنارش نشستم
خاله تمام مدت با نگاهش تحسینم می کرد که عمو احمد گفت ماهی خانم اگه اجازه بدید جوونا با هم حرف بزنن
مادرم هم مشتاق گفتم حتما احمد آقا اجازه ماهم دست شماست و با نگاهش به گفت بلند شوم به سمت اتاقم حرکت کردم
از شدت عصبانیت احساس میکردماز گوش هایم بخار خارج می شود
مندر تختم نشستم و رضا در صندلی میز دراورم
مدتز هر دو ساکت بودیم صبر من رو به اتمام بود که با عصبانیت گفتم
_آقای برادر حرفی ندارید
باز هم ساکت بود
_پس من شروع میکنم در حالی سرم پایین بود گفتم چرا اصلاپاشدید اومدید اینجا ؟
باز هم سکوت کرد
سکوت
سکوت سکوت
کلافه گفتم بهتره دیگه بریم چون حرفی نداریم ؟
بلند شدم وسمت در رفتم که گفت
من به خواسته مادر اینجا هستم
عصبی تر از قبل از اتاق خارج شدم
وقتی مارا دیدن بلندی زدند
و خاله فاطمه زیر لب ذور گفت و رو به من پرسید دخترم چی شد
سرم را پایین انداختم و گفتم خاله جان ما به درد هم نمی خوریم به وضوح جا خودن خاله رو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم
عمو اینا رفتن و مامان رو به ما گفت این چه کاری بود کردی
مامان جان اصلا ایشون به میل خودش نیومده بود
و زود رفتم اتاق
تا صبح گریه کردم
این رسمش نبود من دوسش داشتم
باخودم عهد بستم دیگه کسی وارد قلبم نشه تا یک لحظه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_ویک
نگاهی به ساعت کرد..
نزدیک ٩ شب بود.. امروز که زورخونه نبود.. سریع لباس پوشید.. از اتاق بیرون آمد..
زهراخانم _کجا مادر..؟
_میرم زورخونه..
کفشش را پوشید دست ادب به سینه گذاشت..
_رخصت مادر..
_شام بخور بعد برو..
_نه... باس برم..! بااجازه تون..!☺️✋
_خدا پشت و پناهت مادر..😊
عباس با کمک جوان ها و نوجوان های محل.. تمام کوچه ها.. سر در خانه ها و مغازه ها.. را سیاهپوش🏴 کرده بودند
هر جا نگاه میکرد..
پرچم عزای امام حسین(ع)💚✨نصب شده بود..🖤
به زورخانه رسید..
لحظه ای ایستاد.. همه جا را از نظر گذراند.. چه روح ملکوتی پیدا کرده بود این مکان..🌟
فرهاد، نیما و محسن را..
با لباسهای زورخانه.. وسط گود دید.. که نشسته اند..تمام میل های ورزشکاران هم کنارشان هست..
فرهاد طراح بود..✍🖋
نقش و نگار سنتی، مناسبتی بر روی چوب، شیشه و آهن مینوشت..
روی تک تک میل ها..یاعلی مدد.. مولا امیرالمؤمنین.ع... یاعلی.. مینوشت.. نیما و محسن هم.. به او کمک میکردند..
عباس به رختکن رفت..
لباس پوشید.. بیرون آمد..سلامی کرد.. یا علی گفت و وارد گود شد..
جواب سلامش را دادند..
محسن مداحی میخواند.. همه همراهش میخواندند.. و گاهی سینه میزدند..✋✨🖤👋✋عباس نگاهی به میل هایش کرد..نام اربابش..ماه منیر بنی هاشم(ع).. به زیبایی طراحی شده بود..با ذوق رو به فرهاد گفت
_آی دمتتتت گرمممم..😍
فرهاد_چاکریم..😎
نیما_من گفتم مثل بقیه.. یاعلی مدد بنویسه.. ولی محسن نذاشت.!
محسن به نیما گفت
_تو از ارادت عجیب عباس.. به حضرت ابوالفضل العباس.ع. خبر نداری..!
نگاهی به عباس کرد و گفت
_ولی من که میدونم.!
عباس با لذت به میل نگاه میکرد..
که فرهاد گفت
_خب.. اینم آخریش... تموم شد..!
با کمک هم.. میل ها را بیرون از گود.. گوشه ای گذاشتند..عباس گفت
_رفقا.. پایه اید.. یه دم مشتی بریم.!؟
همه با ذوق تایید کردند..
وارد گود شدند.. بلند میخواندند.. مداحی میکردند..سینه میزدند.. 🖤✨
ساعت از ١٠ گذشت..
بعد از تعویض لباس هایشان.. از هم خداحافظی کردند..عباس نفر اخر بود..
در زورخانه را بست..
با بسم اللهی.. سربه زیر انداخت و به سمت خانه رفت..صدای رسیدن پیام از گوشی اش بود.. گوشی را از جیبش درآورد..
فاطمه_📲سلام.. بیداری نفس..
عباس_📲سلام رو ماهت.. اره.. از زورخونه دارم میرم خونه.. خوبی؟
فاطمه_📲حال من خوبست.. اما.. با تو بهتر میشود..🍃
چند باری پیام را خواند..
قبلا اهل شعر و شاعری نبود.. اما حالا زیاد شعر میخواند..و به حافظ سری میزد..
عباس📲_درس میخونی ک..؟!
فاطمه📲_اگه حواست بذاره.. اره.!🙈
عباس📲_چه شد در من نمیدانم.فقط دیدم پریشانم. فقط یک لحظه فهمیدم. که خیلی دوستت دارم..
تا به خانه رسید و خوابید..پیام میدادند..
دانشگاه فاطمه تمام شده بود..
و کمتر از دوهفته دیگر.. امتحانات پایان ترم فاطمه شروع میشد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_ودو
امتحانات پایان ترم فاطمه..
شروع میشد..حسابی درس میخواند..
رفتن به مسجد و زورخانه..
جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند..
گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود..
بیشتر از دو هفته..
از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند..
حسین اقا در این شرایط..
آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت..
نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند..
روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..😠😣
عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد..
🖤🏴🏴🏴🏴🖤
امشب.. #شب_اول_محرم بود..
حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند..
عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود..
آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود..
ورودی مسجد..
میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند..
🖤 #چای_روضه چیز دیگری بود..☕️
تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند..
🎤💫اقاسید سخنرانی میکرد..
از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند..
بعد از سخنرانی اقاسید..
میکروفن🎤 را حاج یونس گرفت..
دعای فرج خواند..
مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد..
شور و حالی عجیب..
در مسجد برپا شده بود..😭😭😭😭😭😭😭صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود..
🖤😭شب اول..
به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود..
حاج یونس..
از #غربت خاندان اهلبیت(ع) میگفت..
از آدم های #دورو_ودورنگ کوفه..
از #عشق و #وفاداری جناب مسلم بن عقیل(ع)..
از اوج #بی_وفایی کوفیان..
از #مظلومیت و #تنهایی نائب امام حسین(ع)
✨عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..😓
چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..😭
و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده..😭
بی وفایی کرده بود..😭
دو زانو نشست..
به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..😭😭
چه دردناک بود روضه ها..
بار اول بود میشنید..
بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!😓😭
بعد از سینه زنی..
دعای فرج✨🌤 خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند..
🖤😭شب دوم..
اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وسه
😭🖤شب دوم..
اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند..
آقاسید..
🌟از پایداری گفت..
🔥از بیوفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن..
💠از ادامه دادن راه و منصرف نشدن امام و استواری ایشان..
✉️از دعوت مردم کوفه.. و نامه هاى فراوان و پى در پى آنان..
🐎از تصمیم به هجرت از مکه به سوى کوفه..
📜از فرمان عبیدالله بن زیاد، که امام را از مسیر اصلى به صحراى خشک و غیر آباد کشانید...
حرف هایش از روی اسناد #معتبر و قوی میگفت.. دلیل می آورد.. توضیح میداد..
عباس هم مثل بقیه رفقایش..
نشسته بود و گوش میداد..چقدر حرف ها برایش تازگی داشت.. دلایل و جواب هایی.. که تا به حال در عمرش نشنیده بود.. مجلس سکوت داشت.. و همه گوش میکردند..
کم کم وقت سخنرانی تمام بود..
با ذکر صلواتی✨ حاج یونس.. میکروفن را از سید گرفت..
دعای فرج.. زیارت عاشورا.. مناجات.. و روضه.. و سینه زنی..
برای سینه زدن..
عباس باید وسط می ایستاد.. حاج یونس خودش به عباس گفته بود.. و او هم قبول کرد.. که امسال میاندار باشد..
تمام شور و حال هیئت و مسجد.. هماهنگی و همخوانی همه.. با مداح را عهده دار بود..
قبلا عباس فکر میکرد..
که سخت است.. و نمیتواند انجام دهد.. اما با ورود به محرم.. بسیار شیرین و دلچسب بود برایش.. آنقدر شیرین.. که از شور و حالش، بقیه بیشتر همراهی میکردند..
مراسم که تمام شد..
مثل شب گذشته.. با همسر، مادر و مادرخانمش..به سمت خانه میرفت.. اقاسید و حسین اقا همیشه دیرتر به خانه میرفتند..
از مسجد تا خانه..
هرشب #سکوت داشت..حرف های سید را #تجزیه_وتحلیل میکرد.. فاطمه، زهراخانم یا ساراخانم حرفی میزدند.. خیلی مختصر جواب میداد.. و باز به فکر فرو میرفت..
بعد از اینکه..
فاطمه و مادرش را میرساندند.. به سمت خانه میرفتند.. زهراخانم که متوجه حالت عباس بود.. در راه هیچ حرفی نمیزد.. و هردو ساکت.. مسیر را طی میکردند..
🖤😭شب سوم..
به نام حضرت رقیه خاتون علیهاسلام..
یکساعتی به اذان مانده بود..
عباس طبق معمول هرشب.. به خانه اقاسید رسید.. بعد از احوالپرسی.. سارا خانم خبر داد..که فاطمه از صبح در اتاقش بوده.. و بیرون نیامده..!! 😥
فاطمه سجاده اش را..
پهن کرده بود..حال و هوای دلش بارانی شده بود..عباس وارد اتاقش شد..بانویش را دید که با چادر سپید.. سر به سجده گریه میکند..😭✨
عباس ادب کرد..دو زانو نشست..
سرش را به یک سمت کج کرده بود.. به عشقش زل زد..💫چه زیبا با خدایش.. خلوت کرده بود.. چه به موقع حال دل عباس را هم بارانی کرد..
فاطمه سر از سجده برداشت..با یک جفت.. چشم.. بارانی عسلی مواجه شد..
فاطمه_عباسم..!
عباس_جانم..
فاطمه_😣😭
_چیشده.. آتیشم زدی.. حرف بزن..!!
گفت.. و مثل باران بهاری.. مروارید اشکش میریخت..
_عباااس..😭امشب..امشب..😭دختر ارباب..دختر سه ساله..😭 با اون پاهای نازک و کوچولوش..😭تو بیابوون..😭عبــــااااااااااااااااس😭😭
گویی فاطمه..
روضه خوان شده بود.. و عباس مستمع.. فاطمه میگفت و عباس گریه میکرد..😭
_پایه ای یه زیارت عاشورا بخونیم؟
_عبـــــــــــــــــــــــــاس😭
_اره یا نه؟!😭
عباس دستی به محاسنش کشید..
اشکش را پاک کرد.. مفاتیح را از روی سجاده برداشت.. کنار بانویش نشست.. صفحه زیارت عاشورا را آورد..با هر فراز که جلوتر میرفت.. گریه عباس بیشتر میشد..😭
میان دعا.. آرام روضه خواند..
نه مثل یک مداح.. که به روش خودش.. با همان جملاتی که یاد گرفته بود..شانه هایشان تکان میخورد😭😭حالا عباس میگفت و فاطمه گریه میکرد..
به فراز اخر رسیده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وچهار
به فراز اخر رسیده بود..
رو #به_سمت_حرم امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند..
در اخر دعا..
روی مهر #تربت.. هر دو #سجده رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند..
کم کم وقت اذان بود..
فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند..
گرچه صدای گریه شان..
بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد..
اقاسید زودتر..
به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت
_بهتری خانومم؟😊
_با تو..عالی ام..!☺️
🖤😭شب چهارم..
هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر..
اقاسید..
🌟از حربن یزید ریاحی گفت..
🌟از #الگوی توبه و حقیقت جویی کربلا شدن..
🌟از #ادب و #تواضع حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد...
🌟از ترجیح دادن #حق بر باطل..
🌟از #پشیمانی و #توبه حر..
🏴عباس مجذوب کلمات..
و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..😓چقدر عذاب کشیدند..
💭یادش افتاده بود..
به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..😣😭😞
صدای ناله ها و فریادهایش را..
همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود..
وسط مناجات..
سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط #خودش را میدید.. و #اربابی که شرمنده اش بود..😓😭
😭🖤شب پنجم..
شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا..
✨چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..✨
😭🖤شب ششم..
شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام..
✨قدم قدم #شعورحسینی اش..
تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از #اسلام و #حق دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد..
😭🖤شب هفتم..
شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج..
وسط مراسم بود..
به ناگاه صدای علی کوچولو👶🏻🏴 بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند..
حاج یونس..
میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وپنج
امین و نوزادش وارد مجلس شدند..
حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد..
حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت..
صدای ناله و گریه ها😭😭😩😫😩😫😭😩😫😭😭😩😫 کل مسجد را پر کرده بود..
حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت..
_این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون..😩😭🎤
همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند..😭😭😭😩😩😭😩😭🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭
🖤😭شب هشتم..
شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام..
هرشب هیئت..اشک، آه، ناله..
#حال_روحی عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد..
😞از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود..
😞از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود..
✨ #توبه ای کرد جانانه..
توبه ای #نصوح.. توبه ای که فقط خدایش #خریدار او بود..✨
🖤😭و امان.. امان از #شب_نهم..
#شب_تاسوعا..
چه #ولوله_ای در #جان و #روح عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد..
📲_من خوبم.. نگرانم نباشید..!
بعد از نمازظهر که همه رفتند..
مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت..
بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد..
عرض مسجد را راه میرفت..
و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را #ازحفظ خواند..😭✋
فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت..
سجاده اش.. از اشکش خیس💎 شده بود..
به آبدارخانه مسجد رفت..
خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد..
چند ساعتی..به اذان مغرب..🌃✨
مانده بود..فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود..
بی طاقت به در مسجد آمد..
در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید..😭✋عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد..
چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد..
_سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟!😠
_سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..!😭
عباس ساکت بود..
وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست..
_عباس با توام...!!!😒😭دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..!
بی توجه به فاطمه..
قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست..
_عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..!
فاطمه با دستهایش..
صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت..
مقابل بانویش گذاشت.. و نشست..
دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت
_خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..!
فاطمه نگاهش را..
از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد..
_حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..!
فاطمه با چشمی که خیس بود گفت
_نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!!
به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت..
_شرمنده من..! حلالم کن..!🤦♂😣
فاطمه بلند شد که برود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وشش
فاطمه بلند شد که برود..
_باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..!
چادرش را جلوتر کشید
_مزاحم خلوتت نمیشم..!
عباس #فهمیده بود..
بانویش ناز میکند.. خوب #خریداری بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد..
_عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!!😒
عباس بی توجه..
به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد..
_عبــــاس!!!😐
عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد..
_جان عباس!😊
فاطمه سکوت کرد..
عباس_بخشیدی..؟
فاطمه نگاهش را..
به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت..
_غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.!
از لبخند محجوبانه فاطمه..
لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد..
_کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش..😊
_چشم☺️
_چشمت فدای اربابم..!
فاطمه تمام قسمت خواهران را..
جارو کرد.. کتاب ها📚 را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها📿 را سرجای خودش گذاشت..
شاخه ای عود را..
از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند..
کم کم اذان مغرب بود..
عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان✨ پخش شود.. 🔊📢
نماز تمام شده بود..
و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. #تاسوعای_حسینی بود..
کم کم مراسم..
به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت
در میان گریه های برادران..
فاطمه.. صدای زجه های عباس را..😩😭 بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت..
محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند..
#بدنبال_محرمی..
به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت
_بابا... بابا...😭تروخدا عباااااااااس.!
اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد..
_دارم میبرم براش..
_بابا تروخدا مراقبش باشید..😥😭
_نگران نباش دخترم.!
اشک های همه روان بود..
بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی میکرد..
🌀تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم..
💠گریه های علی اصغر..
🏜بی تابی رقیه خاتون..
⛺️اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم..
🐎غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات..
حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد
🎤_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة
🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وهفت
🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲
همه کم کم بلند شدند..
حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند..
🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه..😩😭
(عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور)
همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند..
🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه..😭😩
(عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور)
حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم میگفت..
🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه..😭
(عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..)
فاطمه نگرانتر از قبل..😰😭
متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست..😱
🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا..
(عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست)
حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند..
🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه
(عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..)
لحظه ای همهمه شد..😭😱
چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند..
فاطمه از دلشوره..
خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..😱😰😭اما میان این همه #نامحرم.. نمیتوانست جلوتر رود...
عباس را وسط حیاط گذاشتند..
هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند..🚑
فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند..😱😭
اورژانس آمد..
به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند..
رفقایش اطرافش بودند..
همه نگران.. در دل دعا میخواندند..
مجلس همه یکپارچه..
شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند..
احیاگر..
دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد..
نفس عباس برگشت..
سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..💊چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت..
حسین اقا، اقاسید...
و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..😭🤲چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..😭😰😭نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد..
🖤نمیدانست برود یا بماند..
نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه #نامحرم میدید.. #طوفان به پا میکرد..
بعد از زدن سرم..
کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست..
عجب شبی بود..😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
سینه زنی کم کم تمام شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وهشت
سینه زنی کم کم تمام شده بود..
حاج یونس دعا میخواند و همه بلند آمین میگفتند..
_بارالها... اقامونو زودتر برســــــــان..به حق دستهای بریده علمدار کربلاااا... اللهم عجــــــل لولیک الفـــــــرج...
آمیــــــــــــــن😭🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣😭😭😭🤲🤲🤲🤲
_پروردگاراااا... عاقبت همه ما را ختم بخیــــــــــر بفرمـــــــــــا...
آمیـــــــــــن😭😭😭🤲🤲🤲😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣😭😭😭😭🤲🤲🤲
حاج یونس دعا میکرد..
صدای آمین گفتن ها.. کل محله را به لرزه درمی آورد..
نیمی از سرم تمام شد..
اما عباس چشمانش را باز نمیکرد.. چشمه اشکش جوشیده بود.. فاطمه بالای سر همسرش.. با چشمان اشکبار..آرام آمین میگفت..
مسجد خلوت شد..
همه رفته بودند.. عباس چشمانش را باز کرد.. نگاهی به اطرافش کرد.. کف حیاط مسجد بود..
فاطمه_عباااس! بهتری؟! 😢
عباس غمگین و ساکت.. لبخندی زد..
بلند شد..و نشست..
_از کِی اینجایی.؟
_خیلی نگرانتم عباس!
عباس دیگر چیزی نگفت..
سرم را از دستانش بیرون کشید.. نخواست به انتظار تمام شدن سرم بنشیند..
با چهره نگران پدرمادرش و آقاسید و ساراخانم مواجه شد.. هر ۴ نفر بالای سرش بودند..
پاسخ تمام نگرانی های..
زهراخانم و ساراخانم را.. با محبت، ادب و لبخند میداد..
همه باهم..
از مسجد بیرون می آمدند..عباس ساکت و سر به زیر.. آرام قدم برمیداشت..
مدتی بود..
که پایش را به زمین نمیکشید.. صدای لخ لخ کفشش بلند نبود.. محکم و مقتدر راه میرفت..
فاطمه به راه رفتن عباسش..
نگاه میکرد.. لبخند میزد..فهمیده بود.. عباس بخاطر او.. این عادت را ترک کرده بود..💞 قول داده بود.. عباس بود و قولش..
میانه راه..
زهراخانم و حسین اقا..خداحافظی کردند.. اما عباس تا درب خانه..با خانواده اقاسید همراه شد..
🏴صبح تاسوعا بود..
ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم سنج و دمام.. و بعد هم.. نماز ظهر تاسوعا..
بعد از نمازظهر..
عباس دو زانو نشست.. صف نماز را ترک نکرد.. دستش روی قلبش گذاشت..دوباره نفسش بالا نمی آمد..چهره اش در هم رفته بود..
لحظاتی بعد..
به هر طریقی که بود..دست روی زانو گذاشت..بلند شد.. آرام آرام وارد حیاط مسجد شد..
لبه حوض نشست..
شاید هوای آزاد بهترش کند..چهره ای درهم.. سر به زیر انداخته بود.. قلبش را ماساژ میداد..😣 از درد.. در خودش.. مچاله شد..
به آبدارخانه رفت..
مسکنی در جیبش داشت.. خورد و کمی آرام گرفت..
کم کم هوا تاریک🌃 میشد..
شب عاشورا🏴 رسید.. از بیمارستان به امین تماس گرفتند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛