📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_نهم در دفتر را می بندم که نگاهم می افتد به مصطفی، یک وری تکیه داده به دیوار و س
#هوای_من
#قسمت_چهلم
- چه کار کنم؟
- با؟
- برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل فکـر منـو، آزادی و راحتـی مدلشـه، بـا خـودم چـه کار کنم کـه دارم اذیت میشم. پدرم داره در میاد!
- اولشه که مصطفی جان!
برمی گردد طرفم و نگاهم می کند. بهترین حسی که الآن دارد این است که دلش می خواهد مرا بزند با این جوابم. اما الآن مصطفی بچه نیست که بخواهم سرش شیره بمالم و بگویم «نازی... عزیزم. غصه نخور.» باید بشناسد دنیا را! آرامش دو دنیا را اگر می خواهد باید تمام حواسش به خودش باشد و نفس خبیثش و الا که بر باد هواست تمام زندگیش. نگاه از خیابان می گیرم و لحظه ای چشم به صورتش می دوزم. مات خیابان است.
- توقـع نـداری کـه گولـت بزنـم، بگـم نـه مصطفی جـان! همه چیز زود حل میشه. دو روز دیگه شیرین آدم میشه. تا دو روز دیگه تـو هـم بـرای همیشـه پیـروز میشـی و دو روز بعدتـرش هـم ازدواج می کنی ماه...
راهنما می زنم و می پیچم توی کوچه و زیر درخت پارک می کنم. سکوتش یعنی که مستأصل است. تلفنم زنگ می خورد، محبوبه است:
- سلام، کجایید؟
- سلام بر اهل خانه، کجاش که دم درم، فقط با تأخیر میام بالا، شما غذا بخورید.
- فحـش دادن هـم بلـد نیسـتی! منتظـر می مونـم. اگـه می خـوای مهمونتم بیار بالا. غذا هست.
- مدیونی اگه فکر کنی من تو رو نمی پرستم!
- دیوونه، تا نیم ساعت دیگه!
گوشی را که قطع می کنم، مصطفی تکیه می دهد به در ماشین و می گوید:
- ناامید شدم و راستش... می ترسم!
تکیه می دهم به در ماشین.
- نـه ناامیـد بشـو، نـه بتـرس! میگـن آدم قویـه، شـیطون هـم دسـت و پنجه ش مثل گربه اسـت؛ با فشـاری می شکنه. می مونه هـوای نفسـت کـه داره التمـاس می کنـه شـیرین رو تحویـل بگیـر، زندگیت رو تلخ نکن که اونم نه سر این مسئله، سر هر مسئله ی دیگـه ای کلا کارشـه. بـه یکـی میگـه فحـش بـده، بـه یکـی میگه دروغ بگـو، یکـی رو هـل میده حروم خوری کنه، تکبر یکی رو بالا می کشـد کـه نمـاز نخونـه... اووه... خـودت بشـمار دیگـه، الآن افتـاده بـه جـون جوونـای مـا کـه قیـد خـدا رو بزنند برند سـراغ شـور شهوت و حالشو ببرند. بعله، به راحتی...
- اذیـت نکنیـد آقـا، یـه بـار می گیـد سـخته، یـه بـار می گیـد به راحتی؟!
- باشـه، دلـت می خـواد فقـط از سـختیش بگـم، از راحتی هـاش نگم، نمی گم، پس تمومه، بریم ناهار!
می خواهم در را باز کنم، اما وا کنشی نشان نمی دهد.
- دخترخالمـه، دائـم رفت و آمـد داریـم، جلـوی چشـممه بـا همـه بد پوشـیدن ها و ادا و اطواراش. شـماره مو داره، دائم پیام میده، عکـس می فرسـته، شـماره مو عـوض می کنـم دو هفتـه بعـد گیـر مـی آره. گوشـیمو خامـوش می کنـم بـه بهانـه ی شب نشـینی کـه میان پالس میده. از اتاق بیرون نمی آم، میاد توی اتاقم... داره خفه م می کنه. شیرین نه ها... می دونید دیگه.
مصطفی دارد می جنگد. این بزرگترین جنگ ماهاست. سخت ترین کار؛ ایستادن مقابل هوای نفس است که مدام می گوید خط قرمز هایی را که خدا معین کرده رد کن. ا گر رد کنی لذتی می بری عجیب! و عجیب این است که این لذت اینقدر کم است که به ساعتی تمام می شود و تازه دوزاری ات می افتد که چه غلطی کردی؟ یا شاید هم کمتر از لحظه، مثل فحش که می دهی. لذتش به ثانیه هم نمی کشد. آرام که نمی شوی هیچ، خوی لگدپرانی حیوانی ات بدتر اوج می گیرد.
سکوتم را که می بیند با التماس می گوید:
- یـه راه حلـی کـه یه خـورده کمکـم کنـه، یـه در فرجـی بـرام بـاز بشه...
اگر صورت معصوم و نگاه معصوم ترش نبود. اگر عزم و اراده اش را قبول نداشتم نمی گفتم. اما گفتم:
- مصطفـی چمـران رو می شناسـی؟... عبـاس بابایـی چـی؟... امامـت رو، امـام زمانـت رو چه قـدر می شناسـی؟... نمـاز می خونی؟
زل زل نگاهم می کند
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🎂❄️
صدای یک پرواز🕊
فرود یک فرشته😇
شروع یک معراج💙
و شروع یک زندگی🥰
سال روز زمینی شدنت مبارک 🎂
دوست دی ماهی من ❄️💙❄️
تولدت مبارک❄️🎂❄️
🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI 🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد بابا تنهام نذار.باباااااا ماماااان من
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_یک
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم .
کمی گیج بودم ,به اطرافم نگاه کردم.
رامین مثل سابق روی مبل بخواب رفته بود.
کم کم همه حرفهای رامین را به یاد آوردم
اشکهایم راه خود را بازکرده بودن و روی گونه ام میغلتیدن و فرو می ریختند..
میخواستم من هم انها را تا دیار باقی همراهی کنم .
از تخت پایین آمدم .سوزشی تمام وجودم را فرا گرفت .
نگاهی به دستم کردم تازه متوجه سِرم دستم شدم که حال کنده شده بود و خون همانند رودی از دستم جاری بود .
رامین از صدای تخت بیدار شد و به سمتم آمد و گفت:
_ثمین جان چرا پاشدی؟بیا روی تختت دراز بکش ببین با دستت چیکار کردی؟
_رامین منو ببر پیش خانواده ام .من باید برم پیششون.
-عزیزمن کجا ببرمت .هواپیما سقوط کرده .چرا متوجه نیستی؟
در حالی که فریاد میزدم گفتم:
_اره من نمیفهمم.من خانوادمو میخوام .منو ببر پیششون.
_باشه عزیزم .آروم باش ,بزار بگم پرستار بیاد دستتو پانسمان کنه.سرمت که تموم شد میریم خونه
_نه همین الان منو ببر
-باشه بزار حداقل من خون دستتو پاک کنم ,باشه میریم
رامین بعد از تمیز کردن دستم ,مرا به خانه برد .
صدای گریه از گوشه به گوشه خانه به گوش میرسید.
وقتی وارد خانه شدم خاله در حالی که گریه میکرد به سمتم امد و بغلم کرد و گفت:
_ثمین ببین چطور بی خواهر شدم ,بی پناه شدم .خواهردست گلم سوخت.این روزگار نامروت نذاشت حتی برای بار آخر ببینمش .خواهرم آرزوش بود تو رو با لباس عروس ببینه ولی آرزو به دل مرد.
از آغوش خاله جداشدم و به سمت اتاقم رفتم.
غم تمام وجودم را گرفته بود .حتی گریه هم آرامم نمیکرد حتی نمیتوانستم نبودشان را تصور کنم.
هرچیزی که دم دستم بود را شکستم.همه چیز را به دیوارمیکوبیدم ولی این غم نشسته به دلم کم نمیشد.
باصدای شکستن آینه اتاقم همه فامیل به اتاقم آمدن
رامین در حالی که دستانم را گرفته بود مرا در آغوش کشید تا به خودم صدمه نزنم.انقدر جیغ زدم و به سر و سینه رامین مشت زدم که دیگر توانی برایم نماند.
درآغوش رامین بی حال شدم ,با کمک رامین روی تخت دراز کشیدم و کم کم بخواب رفتم.
دوباره خواب بابا را دیدم که دست مامان و سهیل را گرفته و با خود میبرد.
هرچه او را صدا میکردم انگار صدایم را نمیشنید ولی من بلند تر فریاد میزدم:بابا بابا منو تنها نذار ,تو رو جون مامان منو تنها نذار.
با صدای قربان صدقه رفتن خاله با وحشت از خواب بیدارشدم. خاله مرا در آغوش کشید و گفت:
_الهی خاله قربونت بره .اینقدر بی تابی نکن عزیزدلم .نترس من پیشتم.
_خاله دیدین بدبخت شدم .دیدین منو تنها گذاشتن و رفتن .خاله یتیم شدم .خاله چطور دلشون اومد بدون من برن.این انصاف نیست که من نتونم حتی برای بار آخر ببینمشون .دلم برای مامان سلاله ام ,برای شوخیای باباتنگ شده .خاله دلم پرپر میزنه واسه بلبل زبونیای داداش کوچولوم,برای دستای کوچولوش.خاله نبودی ببینی روزی که میخواستم بیام چقدر التماسم کرد تنهاش نذارم.کاش قلم پام میشکست و تنهاش نمیگذاشتم.حالا بدون اونا چطوری زنده بمونم و زندگی کنم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_یک وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_دو
در حالی که فریاد میزدم گفتم:
_چرا خدا؟چرا؟مگه سهیل من چقدر سن داشت .
این انصافه که تو پنج سالگی خاکستربشه.
خدااصلا چرامن؟
من که همیشه مطیعت بودم کجا رو اشتباه رفتم که باید حالا اینقدر تنها بشم؟
چرا همه رو باهم ازم گرفتی خداااا؟
رامین که صدای داد و بیداد مرا شنیده بود هراسان وارد اتاق شد و گفت:
_ثمین جان آروم باش عزیزم .با بیتابی کردن تو اونا زنده نمیشن.تو اینجوری فقط داری اونا رو آزارمیدی.آروم باش عزیزم.
در حالی که اشک میریختم گفتم:
_رامین دلم آغوش عزیز رو میخواد .منو بب پیشش .عزیزبوی مامانم رو میده
رامین با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و گفت:
_ثمین......عزیز
_چرا حرف نمیزنی عزیزچی؟
_خب, عزیز ,یکم حالش خوب نبود بردنش بیمارستان.
_رامین راسنش رو بگو باز چه خاکی به سرم ریخته
_ثمین جان عزیز وقتی خبر رو شنید سکته کرد الان هم تو کماست.
_ای واااای.خدایا دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم .خدایا بی کس ترم نکن.خدایا بهم رحم کن.
باگریه گفتم:
_خاله ,رامین لطفابرید بیرون میخوام تنها باشم.
بعد از این که آنها را از اتاقم بیرون کردم در اتاق رابستم و پشت درنشستم و به حال بی کسی خودم زارزدم ولی از آتش غم وجودم کم نمیشد بلکه بیشتر دز وجودم زبانه میکشیدو مرا می سوزاند.
انقدر سرم را به دیوار کوبیدم که خون از گوشه پیشانیم به راه افتادولی انقدر درد قلبم عمیق بود که درد پیشانی شکسته ام در برابرش هیچ بود.بخاطر اینکه خون زیادی از پیشانیم ام جاری بود دچارسرگیجه شدم و دوباره در تاریکی فرو رفتم.
وقتی به هوش آمدم روی تخت خواب بودم.سرم درد میکرد .دستم را روی سرم گذاشتم که متوجه پانسمان سرم شدم.از بیرون صدای همهمه می آمد .از پنجره به بیرون نگاه کردم .آدم هایی سیاه پوش در رفت و آمد بودند.
صدای گریه خاله حنانه به گوش میرسید.
من دوباره چشمه اشکم خشکیده بود,مات و مبهوت بدون توجه به صداهای اطراف به گوشه ای زل زدم .
کسی به در اتاقم میزد ولی برایم مهم نبود .وقتی دید جواب نمیدهم وارد شد.
رامین درحالی که صدایم میزد کنارم نشست و گفت:
_خوبی؟
_(سکوت)
_درد نداری؟میخوای واست قرص مسکن بیارم؟
_سکوت
_عزیزم یه حرفی بزن .نگرانتم میشه فقط کمی غذا بخوری ؟
_سکوت
رامین که از دستم کلافه شده بود پوفی کرد و از اتاق بیرون رفت.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_دو در حالی که فریاد میزدم گفتم: _چرا خ
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_سه
چند روزی اقوام برای عرض تسلیت به خاله حنانه می آمدند.خاله برای خانواده ام مراسم گرفته بودهرچند قبری نبود تا برسر ان گریه کنیم.
روزها پشت سر هم می گذشتند و من تنها در اتاقم مینشستم و به گوشه ای زل میزدم و به اصرارخاله و رامین کمی غذا می خوردم تا فقط زنده بمانم .
هرچند دیگرامیدی برای زندگی نداشتم اگر ترس از غضب خدانبود تا به حال خودکشی کرده بودم و به خانوادم پیوسته بودم ولی حال مجبور بودم به زندگی که نه! به قول پریا مردگی کنم.
عزیز بخاطر این اتفاق ناگوار سکته کرده بود.
یک هفته تو کما بود ولی خداروشکر به هوش اومد ولی متاسفانه تکلمش را از دست داده بود و یک طرف بدنش فلج شده بود و مثل یک تکه گوشت روی ویلچر افتاده بود.روزی که مرخص شد رامین به اتاقم امد و ازم خواست همراه با او برای ترخیص عزیز برویم ولی من فقط به یک گوشه زل زدم و او که دید حرفی نمیزنم به تنهایی رفت وقتی برگشتند از پنجره اتاقم به عزیز نگاه کردم که چیزی ازش نمانده بود و به اندازه صدسال پیر شده بود .
بعد از ان دیدار نصف و نیمه جرات دیدارش را ندارم و هرگز از اتاق خارج نشدم.
شش ماه به همین منوال گذشت ,حتی آغاز سال جدید هم نتوانست کمی خوشحالم کند تا اینکه صبر رامین تمام شد .
یک روز صبح که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بودم وارد اتاقم شدو گفت:
_سلام
-سکوت
-ثمین جان خوبی؟
_سکوت
_میخوای بریم بیرون خالت خوب بشه؟
_سکوت
وقتی دید توجهی نمیکنم باعصبانیت فریاد زد:
_ثمین تا کی؟تا کی میخوای خودتو تو این اتاق زندانی کنی ؟ ثمین شش ماه از اون اتفاق گذشته ؟میفهمی شش ماه ؟تا کی میخوای این جوری زندگی کنی؟تو رو به همون خدایی که میپرستی بس کن.از این بچه بازی های تو همه خسته شدن .
من یکی دیگه نمیتونم تحمل کنم .
خسته شدم بفهم ,تا کی به خودم امیدواری بدم که دیگه فردا برمیگرده به روال عادی زندگی و با این داغ کنار میاد
مامانم بخاطر تو افسرده شده,ده سال پیرترشده,خنده رو فراموش کرده.
از خان بابا نگم بهتره چون شکسته شده انقدر غم تو پیرش کرده که داغ دختر و نوه کوچیکش نکرده.
کی میخوای به خودت بیای .
به خاطر من نه,بخاطر عزیزجون که شده یه تیکه گوشت و چشمش به در اتاقت خشک شد از این خراب شده بیا بیرون .
بزاربقیه زندگی کنند.مطمئن باش خاله هم با این کارت آرامش نداره
بخاطر تو کسی حتی سال جدید رو جشن نگرفت .
یک ماه از سال جدید هم گذشته ولی تو هنوز یک جا ثابت نشستی.تمومش کن ای گوشه نشینی شش ماهه ات رو .
جلوی پام زانو زد و گفت:
_باشه ثمین؟
در حالی که اشک میریختم فقط سرم را تکان دادم و دوباره به بیرون زل زدم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهلم - چه کار کنم؟ - با؟ - برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل
#هوای_من
#قسمت_چهل_یکم
- یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس فیزیـک، بـرای فهمـش و یادگیریش و پـاس کردنـش یـه معلـم می خـواد، هر چی معلم قوی تر، بچه هـا موفق تر. حالا یه انسان برای درس زندگیش بدون معلم نمیشه. اینا معلم هایی مسلط و باتجربه ان. یه سر بهشون بزن!
به چشمانم نگاه نمی کند و سکوتش را هم نمی شکند. زل زده است به لب هایم و هنوز می خواهد بشنود:
- دل آدم راهنمـا می خـواد... امـام می خـواد، ایـن امـام حسـاب دلتـو می رسـه، هـوای دلتـو عـوض می کنـه. خـراب کـه میشـی تعمیـر می کنـه. به سـختی و چه کنم چه کنم کـه می افتی کمکت می کند. بی معلم نمیشه مدرک گرفت.
نم اشکی گوشه ی چشم من و او هم زمان می نشیند:
- میبینـی بچه هـا چقـدر وضعشـون خرابـه، چـون عشـق و امـام رو ندارنـد... الآن هـم شـیرین، بـرای تـو کار سـختی نیسـت، ایـن دسـت گرمی جنـگ اولـه! رد کـن، آزمایش هـای بزرگ تـر میـاد سـراغت، بـا ایـن معلم هـا خیالـت راحـت، همـه ی امتحانـات پاس میشه.
دست می کشد بین موهایش و چشم می بندد. آرام می زنم روی پایش و می گویم:
- پاشو بریم که گشنمه، بعدا بیشتر حرف می زنیم.
- صبر کنید، یه جمله بگید که...
بازویش را می گیرم و تکانش می دهم:
- ببین دنیا یه معادله ی یه مجهولی نیست. گیر شیرین افتادی راحت تریـن جنگتـه! بعـدا گیـر حسـادتت می افتـی... درس می خونـی، اسـتاد میشـی، گیـر شـهرتت و وجهـه ات می افتی...
جلـو و عقـب همـه اش درگیریـه... هزار مجهولیه زندگـی. اگه بگم دخترخاله ت رو حـل کنـی تمومـه، حـرف رایـگان زدم... دارم میگـم عمیق تـر نـگاه کـن مصطفی! تـو، اصل رو دلـت بگیر. اول راهی... تازه تازه داره سختی ها برات شروع میشه. فقط می تونم این امید رو بدم که هم تو قوی تر از نفس و شیطونی، هم مطمئن باش تو این راه، کمک کارت زیاده... فقط ازشون کمک بخواه، دسـت بـذار تـو دستشـون تـا مطمئـن مسـیر رو بـری... هـم اینکـه بعـد از هـر سـختی که رد کنی یه راحتـی ملس جلوت میاد. فقط تـو ایـن سـختی ها کـم نیـار، نشـکن! چشـمت لـذت کـم و نقـد رو نگیره، یه وقت پشت به خدا و صاحب امرت نکنی... بقیه اش حله.
الآن است که به زندگی خودم گره بیفتد، نیم ساعتم شده یک ساعت! هر کار می کنم مصطفی نمی آید برای نهار، اما محبوبه با آن قیافه ی خوشگلش ایستاده پشت در، منتهی با یک لیوان آب سرد که می ریزد توی یقه ام.
قانون گذاشته ایم: هر کس سر وعده دیر آمد، آب یخ و یقه و...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_یکم - یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس ف
#هوای_من
#قسمت_چهل_دوم
پیام می دهم:« یک قرار حضوری می خواهم، فقط کسی نباشد.» نمی خواهم بگویم مقابل مهدوی لنگ انداختم. اما به جرئت می خواهم بگویم که هیچکس را پیدا نکردم تا بتوانم به او اعتماد کنم. هرچند هنوز هم مردد هستم به اینکه مهدوی تا آخرش همین طور می ماند یا نه! اما حالا که همه ی آدم های اطرافم خودشان سرگردانند و هر روز با ریسمان پوسیده ی یکی زمین می خورند، می خواهم امتحان کنم ریسمانی که مهدوی به آن چنگ زده است و در این فضای یخ بسته دنیا قدمش را اینطور با اطمینان برمی دارد چیست؟ راستش با جرئت دنبال حقیقتم...
****************************************************************
- «می تونـی فـردا حـدود سـاعت شـش بیایـی مدرسـه، ایـن روزا فقط شش تا هفت صبح فرصت دارم!»
****************************************************************
- «عصر چی؟»
****************************************************************
- در خدمت خانواده ی خودم و مادر و برادرم و کانون.
برادرم؛ مسعود را با زور برده ام دکتر ناظم! از شیمیایی کاری برنیامد. دکتر خیراندیش و ناظم را معرفی کرده اند. قبول نمی کرد و به خاطر نگاه های ساکت مادر آمد. توی اتاقش قفسه زده ام و عطاری راه انداخته ام. هم سر مادر گرم دم کردنی ها شده و هم حالش بهتر شده است. عصرها که بادکشش می کنم و با انواع روغن ها ماساژش می دهم چنان راحت مطالعه می کند که آخرش دوتا مشت را اگر نزنم دق می کنم. خیلی وقت ها دستان کودکانه ی بچه هایش کار ماساژ را انجام می دهند. مسعود معتقد است که دستان کوچک آنها انرژی زیادتری دارد و من معتقدم که این شش دست که روی بدن او نوازشوارانه تکان می خورند همان دستان بلند شده برای دعا است که اجابت خدا را جایزه می گیرند.
****************************************************************
مژده اشتباه کرد که پناه برد به همان کشوری که همسرش را ترور بیولوژیک کرد. آمریکا هم ما را تحریم می کند و هم تهدید می کند و هم تخریب می کند و می کشد، هم نابغه های ما را تا جایی که کارایی داشته باشند می دوشد. این روزها خبر مردن ساکت ریاضیدان مان در آمریکا سروصدا راه انداخته، در تنهایی مرد.
نامردها حتی اجازه ی ورود پدر و مادرش را تا لحظات آخر ندادند؛
آن هم بعد از بیست سال خدمت به آمریکا. دلم بیشتر از اینکه برای مسعود بسوزد برای امثال مژده سوخت که به گرگ اعتماد کردند و عاقبت را ندیدند. مسعود ساکت مایه ی افتخار است که به کشورش برگشت و آب شد برای خاکی که از همان خاک سر بیرون آورده بود و قد کشیده بود؛ هر چند زخمی و غریب...
****************************************************************
ساعت شش، در مدرسه باز بود، وقتی رسیدم تازه مردد شدم که بروم یا نه؟ آمده بودم، حالا یا تحویل می گرفت یا ... نه، آدم رد کردن نبود، توی همین فکرها بودم که دیدم در دفتر ایستاده ام و دارم با مهدوی دست می دهم و به لحظه نکشیده مقابلش نشسته بودم و به هفت نرسیده خیلی حرف ها زده بودم! ساعت هفت بود و کارش شروع شد. یک چایی گذاشت مقابلم، با گوشی ام ور رفتم تا حدود هشت که توانست مقابلم بنشیند. نه اینکه حرف جدیدی بزند، اما تعریفی که از راه و روش زندگی می کرد برایم تازه بود. کاش یکسال به جای هندسه و جبر و دینی،
یکی می آمد و از این حرف ها برایمان می زد. درونمان پر از سؤال و ابهام است و به تاخت رو به جلو تمام زندگیمان را قمار می کنیم. از آن روز ده جلسه ای داشته ایم. اسمش را گذاشتم؛ تهران به وقت شش. از شش جهت دارد چوب کاری ام می کند.
****************************************************************
جواد آمده بود که پخش این بار را بدهم گروه آنها انجام بدهد. برای من که فرقی نداشت. با مصطفی هماهنگ کردم خودشان خرید کردند. بسته بندی کردند و کتاب را هم انتخاب کردند و بردند. همین طور پیش برود کل کار از گردن من ساقط می شود. چند روزی است که آرشام کله ی صبح مدرسه ی ما ساعت می زند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1