📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_دوازدهم
خودم را انداختم تو بغلش و گریه کردم.مانی سرم را نوازش کردو گفت:
_دختره خرس گنده.الان چرا گریه میکنی؟میخوای دقم بدی ؟
سرم را به نشانه نه تکان دادم.خندید و گفت:
_خواهر لوس من تا حالا کجا بودی اخه؟دلم میخواد نزارم بری ولی چه کنم که دلم نمیاد اینجا زجر بکشی.
ثمین گریه نکن دیگه دختره لوس.
الان داری دماغتو با لباس من پاک میکنی؟
_اوهوم
_دختره کثیف برو اونور ببینم.
وای میدونی چقدر پول لباسمو دادم.
خندیدم و گفتم:
_حقته ,وای به حالت دیرتر بیای میکشمت.
_چشم قبل سال تحویل پیشتم.
مگه دلم میاد بیشتر ازت دورباشم خواهری.
_اگه نیای ایشالا کچل بشی
مانی زد زیر خنده .
حالا نخند کی بخند همه برگشته بودن ما را نگاه میکردند
بهش اخم کردم و گفتم :
_کوفت نخند
دماغمو کشید و گفت:
_عاشقتم خواهر کوچولو .
اخه تو چرا انقدر دوست داشتنی هستی؟البته به داداشت رفتی
خندیدم و گفتم:
_اوهوم
_فدای اوهوم گفتنت.
خب دیگه عزیزم دیر شد برو از پرواز جا می مونی
_باشه از خاله و عمو هم خداحافظی کن.
بگو ببخشنم که بدون خبر برگشتم.
بگو دوسشون دارم
_فقط اونا رو ؟پس من چی؟
-اره دیگه فقط اونا رو دوست دارم ولی جونمو واسه داداشم میدم.
خیلی دوست دارم با اینکه دو روزه فهمیدم یه داداش دارم
_پس من چی بگم این همه سال میدونستم ابجی دارم و همش دلم میخواست حرصش بدم ولی الان داره تنهام میزاره.
اشکمو درآوردی برو دیگه دختره لوس.
محکم بغلش کردم و گفتم:
_دلم برات تنگ میشه زود بیا
پیشانیم را بوسید و گفت :
_مواظب خودت باش قربونت بشم.خداحافظ
_خداحافظ
در حالی که اشک میریختم از تنها کسی که برایم مانده بود ,از تنها برادری که خدا به تازگی به من هدیه داده بود دور شدم .
از کسی که برادری را درحقم تمام کرده بود و برای نجاتم تمام تلاشش را کرده بود و حال مرا با ارامش به کشورم فرستاد دور شدم.
بالاخره بعد از گذراندن روزهای سخت دراین کشور منحوس به سمت کشورم پرواز کردم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سیزدهم
در حالی که چمدان را دنبال خودم میکشیدم از درب سالن فرودگاه خارج شدم .
همیشه فکر میکردم که آدمهایی که از خارج بر میگردند و میگویند بوی خاک ایران آدم را از خود بی خود میکند ,دروغ میگویند ولی در ان لحظه که من هم بوی خاک ایران را استشمام کردم مرا از خود بی خود کرد.
برخلاف رم که اکتبر و نوامبر هوا خوب و مطبوع ودلچسب است ,اینجا هوا کمی سرد است
دلم برای خانه و کوچه پدری پر میکشید.
همه غم های عالم به دلم سرازیر شد.
در حالیکه اشکهایم میریخت سوار تاکسی زرد رنگ فرودگاه شدم و به سمت خانه رفتم.
در طول مسیر با دیدن مسیرهای آشنایی که با خانواده و یا پویا از آن گذشته بودم ,اشکهایم شدت میگرفت
راننده رو به روی ساختمان نگه داشت.
با شانه ای افتاده و چمدان به دست به سوی خانه رفتم.
با دیدن در حیاط به یاد روزی افتادم که میخواستم از در بالا بروم و پایم صدمه دید.
یاد پویا که هراسان به سمتم آمد و پرسید چه بلایی سرم امده.
کلیدهایم را از ته کیفم خارج کردم و با دستی لرزان در حیاط را باز کردم و وارد شدم
دم در چمدان را گذاشتم و با چشمانی پر از اشک به اطراف نگاه کردم.
پدرم را دیدم که مشعول آب دادن به گلها بود و مادرم که طبق معمول مشعول شعر خواندن برای پدر بود .
و سهیلم که مشغول بازی با تبلتش بود.
دوان دوان به سمتشان رفتم.
تا دستهایم را باز کردم که پدر را در آغوش بگیرم,همه چیز محو شد.
دوزانو روی زمین افتادم و زار زدم.
دلم هوای آغوش پدرم را داشت,
هوای آغوش مادر
,هوای خنده های سهیل
به زحمت ایستادم و به داخل خانه رفتم
به همه جا سرک کشیدم و داد زدم:
_مااااامااااان .کجایی دخترت اومده.
دوباره زار زدم و گفتم:
_بابایی کجایی؟منم ثمین .
شما که نیومدیدولی من اومدم دینتون.
بابایی قول دادی بری دوماه دیگه بیای ولی الان یک سال و دوماه گذشته.
بابایی تو نیومدی ولی من اومدم.
دوباره فریاد زدم:سهییییل داداشی کجایی..بیا آبجی اومده .بمیرم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_بیست_هفتم به چند روز پیش فکر می کنم که آرشام داشت صدر و ذیل مملکت را به باد می د
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_هشتم
ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تکراری شده است. یک دختر که یک جسم منظم دارد، می ایستد جلوی دوربین و چشم هزار هزار آدم، با موسیقی یکی دیگر، از شست پا و مچ پا و زانو و کمر و سر و دست و دوباره انگشت دست را تکان می دهد. تکان تکان می دهد و بقیۀ مردم هم با ذوق این میمون رنگی را تشویق می کنند. از تمام رقصیدن هایم احساس حقارت می کنم.
کانال را عوض می کنم:
- من هستم و تو.
این را آن عوضی ها می گویند:
- من و تو. یعنی فقط ما دو تا هستیم و هرکاری می خواهی بکن کس دیگری حق ندارد حرفی بزند. خدا هم که یُخدو... هیچ. همین می شود که علیرضا عوضی سه تا ولنتاین عمرش برای سه تا دختر متفاوت سه تا خرس قرمز خریده و خرشان کرده و خرش کرده اند که پول خرجشان کند. گلشیفتۀ پست فطرت که شب ولنتاین آمد کافه و کادو گرفت، فردا صبح و عصرش با کس دیگر...
به قول مهدوی لذت دنیای من و هیچ. دیروز خواهر آرشام را غافل گیر کردم و از دستش سیگار را کشیدم. فقط نزدمش، عکس هایش را با پسرها در کافه ها و پارک ها دیدم و داد زدم. من جنس خودم را می شناسم. رذل که بشود، هرزه می کند. یا شاید هم برعکس. بی حیایی
هرزگی که ببیند. پست می شود. پست!
بی حوصله و گیج از خانۀ آرشام می زنم بیرون. همه اش تقصیر علیرضا است. با همان دوستان کذایی رفته بود شمال. تلفن هم آنتن نداشت. جواد محکم نشسته بود سر درس. با مصطفی بیشتر می پرید. شاید هم مصطفی زیاد دور و برش بود. اما مهم این بود که خیلی از گاهی های رفاقتی نبود. بهانه هم نمی آورد که کنکور دارم و فلان و بهمان. وقتی که نمی خواست حرفی را بزند، نگاهت می کرد و دیگر هیچ.
موبایلم را چک می کنم. باز هم جواد نه در تل است که با فیلترشکن سرپا نگه داشتمش، نه در اینستا.
عصبی شده ام کمی. این را از موبایلم که خرد شده افتاده پای دیوار می فهمم. نگاه تاسفبارم کاری جلو نمی برد. خرد شد. خاک بر سرش؛ اپل اصل هم به دیوار بخورد می ترکد.
راه می افتم. دستم را که روی زنگ خانه شان می گذارم می فهمم رسیدم. در باز میشود بدون حرف. حتما جواد نیست. مادرش که مقابلم می ایستد مطمئن می شوم نمی داند جواد کجاست. رنگ مو های مادرش عوض شده، دفعۀ پیش شرابی بود، حالا طلایی.
مادر جواد خیلی خونگرم است. دستش را که جلو می آورد، ناخواسته دست می دهم و تازه می فهمم که چقدر سردم. می کشدم داخل خانه.
- بهش زنگ نزدی؟ عیب نداره. الان من می گم اومدی.
می نشینم روی مبل مقابل صفحۀ دو متری که دارد فیلم نشان می دهد.
همان فیلمی که مادر آرشام هم دنبال می کند. گاهی که جایی مهمان بودیم و ماهواره داشتند پایه بودم، اما یک طوری شدم. یعنی یکجوری بود. دخترهایش قشنگ بودند، ولش کن.ولش کردم. شرف که ندارند؛ خیانت زن های شوهردار را راحت نشان می دهند. بعد زندگی می شود گ...
تا حالا توی سرِ ما می زدند که چرا یک مرد می تواند چهار تا زن بگیرد، اسلامِ ظالم. حالا خودشان می گویند زن جان! برو با چهار تا، چهل تا، چهارصد تا مرد باش؛ حقت رو، بگیر. بعد هم برده می کنند و بارکد پشت گردن زن می زنند و می فروشندش. عصر جاهلی برگشته.
اما حال و هول مادر جواد این روزها، با چند سال پیش، فاصله اش از خانه است تا پشتبام و دیش. چشمانم را می بندم و تف می فرستم به فرهنگشان که عقاید شان را اینطور جذاب قالب می کنند.
دلم برای مادرم تنگ می شود. الان من چرا اینجا آمده ام وقتی که...
مادرم یک زن است؛ یک انسان. می فهمد! با صدای تقّی که می شنوم چشم باز می کنم:
- خوابت میاد وحیدجان!
نگاه از موهای افشان مادر جواد می گیرم و به لیوان شربت روبرویم می
دهم و نمی گویم:
- خوارم. یعنی احساس خواری می کنم.
اما می گویم:
- نه. زحمت کشیدید. جواد کی میاد؟
می نشیند و پا روی پا می اندازد. ساپورت چه نقشه ای پشتش بود که این طور در کشور ما پر شد. مهدوی می گفت غربی ها برای زنان کابارهای طراحی کردند اما تمام زن های سالم ما مشتاقانه استفاده کردند! خدا رحمت کند، شلوار چیز خوبی بود. دست می برم لیوان پر از یخ را برمی دارم. خنکی اش بهترم می کند. من باید بروم. جواد برود و بمیرد که معلوم نیست این موقع کجاست. نمی دانم چطور از خانه بیرون می زنم. خداحافظی می کنم یا نه. به زحمت قبول می کند که بروم.
در را که به هم می زنم، به دیوار تکیه می زنم و چشمم را تا ته باز می کنم تا فقط درخت روبرو را ببینم. نفس هایم را بیرون می دهم تا خنکی غروب را ببلعم. وای مادرم. از کف پایش می بوسم تا فرق سرش. مادرست!
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_بیست_هشتم ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تک
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_نهم
- خودتی وحید؟
چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم:
- نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه.
کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم.
- چته تو. چرا این ریختی شدی؟
نفس عمیق می کشم. جواد را که می بینم، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم، هوا هم هست. پس فعلا می شود زندگی کرد.
- کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه.
تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم:
- معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟
اول فقط نگاهم می کند. بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد. زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند. بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد. حرف خاصی که نداریم بزنیم اما:
- اول جواب سؤالای مهمت رو بدم. گور کتابخونه م. دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم. سرم هم توی آخور کتابای کنکوره. اینا رو که می شناسی. یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه. میدن می خوریم، پول پارو می کنن. تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا...
دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد. دارد
تنگ است. انگشتانم را بیشتر پرس می کند. هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم.
در کافه را که هل می دهد، من را هم هل می دهد توی کافه.
- بریم ببینم چه مرگته.
- با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم.
مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد. بعد می پرسد:
- چند روزه؟
- چهار!
صندلی را عقب می کشد و می نشیند. دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد. فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند. کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند. چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی. در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد. من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه. پس چرا الان که حالم خوب نیست، حال نمی کنم. حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم. از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند. لبخندشان یعنی راست است؟ این دختره دارد برای... به من چه. اصلا همه چیز به من چه. اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو، خر بشوم و همه خر حسابم کنند. غلط کرده پینوکیو با خریت هایش. غلط کردم من، غلط کرده دنیا. برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد. نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم. ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد. بی هوا می گویم:
- مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی؟
تکیه می دهد و دست به سینه می گوید:
- من مسیر عوض نکردم.
چشمانش سفت و محکم و خیره است:
- پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری! اینا چیه؟
- امیدوارم کردی!
و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند. می گویم:
- خر فرضم نکن. تو الان جواد پارسالی؟
رو برمی گرداند از من و می گوید:
- می دونم که "جوادم"!! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست، همین.
مسخره اش می کنم، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند:
- همین. بعضی کارا رو انجام نمیدی. چه جالب! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟
در سکوت نگاهم می کند. هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان
حرف می زدند، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی! خیلی غرور می خواهد، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_سی
کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو
می گیرد. اما باز هم سکوت می کند. حس یک انسان خسارت دیده دارم.
انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است. با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم:
- نمی خواد بگی. خودم میگم. پارسال اهل حال بودی. یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده. بی حال شدی.
هوووم. فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی. منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو. والّا که جواد همون جواده. تا دیروز، سیگار می کشیدی، تیپ می زدی، کورس می ذاشتی، می رقصیدی، می زدی و می خوندی، حال می داد. اینا دیگه بت حال نمیده. خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان. چه مرگته جواد؟...
- چه مرگتونه تو و آرشام؟
خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید:
- هنوزم رم می کنم، هوس می کنم. سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم. هنوزم کورس می زنم. رقص یادم نرفته. سه تارم رو دارم، بلدم بخونم. نترس تارک دنیا نشدم. سالمم. سالمِ سالم.
تو بگو چت شده. عادت ندارم این طوری ببینمت وحید.
- مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم. انقدری که به سفیدی می زند.
اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد:
- من خودم خرم جواد. خر فرضم نکن. می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی. مبارزه می کنی با خواستنی هات. می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی. می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو. سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی. چرا؟ اینا چی شدن. یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی! به خودت زور میگی!
از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد. لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند:
- تلقین!... تلقین!
صورتش باز می شود...ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند:
- تلقین. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. باید به خودم تلقین کنم. خوبه وحید. تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی. فکر میکنم روی حرفت. تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا. یه راه چریکی پرفکت. مبارزۀ چریکی. مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری!
حرف پدرم بود. این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست
حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم. یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم. این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد. حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد. فرصت ها را بلد است از دست ندهد. فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است. پدر برایم پیام داده بود:
- به خودت دائم بگو که نمی خواهی. بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند. تلقین کن که می توانی، باید بتوانی، می شود. باید بشود. سخته، رنج می کشی، حرف می شنوی، اما می شود. می توانی!
دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد. موبایل جواد زنگ می خورد. عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد. جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود. دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد. جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد. برمی دارم. وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم:
- سلام.
پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد:
- سلام. آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم. کار پیش اومده.
...
- مودب باش پسر. پیش وحیدم.
...
- سلام مصطفی.
...
- وحید. وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه.
...
- باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو.
- سلام آقاوحید. خوبی شما؟
صدای مصطفی است.
- سلام.
- آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم. شما هم بیا و برگرد.
- ممنون آقامصطفی. من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون.
می خندند آن دوتا. نگاهم می کند جواد.
- قربون تو. خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی. پس منتظرم خدافظ... جواد...
- جان!
- فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید، خود دانی. خدافظ.
یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد. ساعت را
نگاه می کنم و در جا بلند می شوم. هیچ نمی گویم تا برسیم. کنار استخر که می ایستم، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است...
آبدرمانی می کنم؛ سر آرشام دست مصطفی است، سر مصطفی دست جواد، گردن جواد هم دست من؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم.
من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد. اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر .مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر را مسابقه بدهند و حریف قدری بود برایشان.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
-💌 #ادامه_دارد 💌 -
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سیزدهم در حالی که چمدان را دنبال خودم میک
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_چهاردهم
دوباره فریاد زدم:
_سهیل داداشی کجایی.بیا ابجی اومده بمیرم برات کجایی اخه.دلم برات پرمیکشه داداشی.بیا ,سهیل بیا لپ تاپم ,واسه تو.فقط بیا قربونت بشم
مثل دیوانه ها تو خانه میچرخیدم و با گریه وسایل را میشکستم و میگفتم:
_چطور دلتون اومد منو تنها بزارید هااان؟مگه من بچه اتون نبودم .مامان تو بازم سهیل رو بیشتر دوست داشتی .من بدون شما میمیرم ,برگردید ,خواهش میکنم
انقدر اشک ریختم که چشمه اشکم خشکید ,با خستگی و داغ تازه شده ,به سمت اتاق مامان و بابا رفتم .
در اتاق را باز کردم ,بوی عطر تنشان انگار هنوز توی اتاق بود.روی تخت دراز کشیدم و بالشت مامان را به ببینی چسباندم و با تمام وجود بو کشیدمدانگار الان تو بغل مامان بودم.نمیدانم تا کی اشک ریختم وکی به خواب افتادم.
دوروز از برگشتم به خانه گذشته بود .دو روز قبل را در اتاق پدرو مادرم و گاهی اتاق سهیل گذرانده بودم.همه ی ان دو روز را یا با خدا راز و نیاز میکردم و برای آرامش دلم قران میخواندم و یا با پدرو مادرم دردو دل میکردم.
بعد از دوروز و آرام شدن نسبی روح و روانم تصمیم گرفتم به خانه و زندگی شخصی ام سر و سامانی بدهم.
اول از همه یک لیست از وسایل و مواد غذایی که لازم داشتم گرفتم,بعد شماره کبری خانم ,خدمتکاری که هفته ای یکبار به خانه ما می آمد را از دفتر تلفنم برداشتم و با او تماس گرفتم.
کبری خانم بعد از شنیدن صدایم کلی اشک ریخت و تسلیت گفت.
لیست خرید را برایش خواندم و از او خواستم سر راه برایم خرید کند و به کمکم بیاید.
به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای دم کردمو با یاد خانواده ام که همیشه کنارهم چای مینوشیدیم ,اشک ریختم و چایی ام را نوشیدم.
یک ساعت بعد کبری خانم رسید .
کبری خانم یک زن مسن تپل و سفید بانمک بودکه همیشه وقتی به خانه ما می آمد از دستم حرص میخورد و من با خوشحالی سربهذسرش میگذاشتم و میگفتم:
_کبری جون به مش حسین بگو به جای من یه گاز کوچولو از لپات بگیره .فکرکنم خیلی باحال باشه
او هم در حالی که به گونه اش میزد می گفت:
_خاک به سرم خانم جان این چه حرفیه میزنید.دختر باید یکم سنگین و رنگین باشه .می مونی رو دست آقای دکتر ,باید ترشی بندازمت.یکی اگه تو رو تو خونه ببینه پا پس میکشه مگه شانست بخونه تو رو فقط تو کوچه خیابون ببینه که مثل یه دسته گل و خانم وار هستی.
منم میرفتم گونه اشو میبوسیدم و میگفتم:
_غصه نخور کبری جون قول میدم نزارم این ذات شیطونمو ببینن.نمیبینی پاشنه در رو از جا کندن از بس خواستگاری اومدن.نترس رو دست دکترتون نمی مونم.
طفلک کبری خانم هیچ وقت حریف زبون من نمیشد و اخرش به مامان پناه میبرد و همیشه به مامان میگفت:مادر این دخترت اخرش منو دق میده.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_پانزدهم
کبری خانم بعد از اینکه مرا بوسه باران کرد و اشک ریخت با کمک من به جان خانه افتاد و شروع به تمیزکاری کرد.
نهار را از بیرون سفارش دادم
و کبری خانم کلی حرص خورد بابت این کارم زیرا معتقد بود باید اجازه میدادم آشپزی کند.
من به خوبی میدانستم که او دیگر توانسرپا ایستادن ندارد.
برای همین به غرغر هایش توجه نکردم و به زور او را روی مبل نشاندم و خواستم کمی استراحت کند تا نیرو داشته باشد که بعد نهار بقیه قسمت های خانه را تمیز کنیم.
بعد از خوردن نهار و خواندن نماز با چادر مادر و سجاده همیشه معطر پدر و با دلی افسرده از بازی روزگار ,با کبری خانم تمام خانه را تمیز کردیم.
برای شام کبری خانم مشغول درست کردن کتلت شد.
من هم بی حوصله شبکه های تلویزیون را بالاپایین میکردم که یادم آمد با مانی تماس نگرفتم
مطمئن بودم تا حالا کلی نگرانم شده .
گوشی تلفن را برداشتم و شماره مانی را گرفتم.به بوق دوم نرسیده تماس برقرار شد و گفت:
_مگه دستم بهت نرسه ثمین .معلوم هست کدوم گوری هستی ؟مگه قرارنبود رسیدی ایران بهم زنگ بزنی هان؟
_علیک سلام.منم خوبم شکر شما خوبی؟
_اگه خوب نبودی که اینقدر منو نگران نمیکردی خیر ندیده؟چرا زنگ نزدی؟
_مانی تو این اصطلاحات رو از کجا میاری اخه یکی ندونه فکرمیکنه تو تموم عمرت رو ایران ور دل یه پیرزن بزرگ شدی.ببخشید زنگ نزدم .اینبار عفو بفرما جون ثمین
_بیشتر از این با اصطلاحات خاصم سورپرایزت نمیکنم.میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ورپریده من.نالت خوبه؟
_خوب که چه عرض کنم .الان تو یه حالیم که نمیدونم خوب و بد چیه.همه خاطراتم تو این خونه هرلحظه جلو چشممه.همش میبینم که مامان تو حیاط نشسته و برای بابا کتاب شعر میخونه .بابا داره با عشق نگاش میکنه.سهیل رو میبینم که با تبلتش مشعول بازیه و همش به من میگه بیا بازی.تا میرم سمتشون ,من می مونم و یه خونه خالی و یه عالمه حسرت,من می مونم و ....
گریه نذاشت بیشتر ادامه بدم.صدای مانی میومد که میگفت:
_ثمین.گریه نکن جون مانی همین جوری خیلی نگرانتم .تو رو خدا گریه نکن .بی طاقت ترم نکن.واسه عید پیشتم خواهری
_کاش تو و خاله و عمو پیشم بودید .تنهایی خیلی سخته .خانواده نداشتن خیلی سخته
_میایم عزیزم .باباشون کارهاشون جور نشه من حتما میام .چندتا پرونده وکالت دارم که چیزی نمونده تا بسته بشه.بعدش کلا میام ایران پیش ابجی خانم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_شانزدهم
با نگرانی و اضطراب پرسیدم:
_از رامین چه خبر؟
_هیچی در به در دنبالته.
دیروز دیدمش میگفت خان بابات مجبورش کرده که اگه نصف ارثش رو میخواد باید غیابی طلاقت بده.
_نصف ارثش؟
_اره نصفش .اونم بخاطر اینکه طلاقت بده وگرنه همون رو هم نمیخواسته بده.
_رامین قبول کرده؟
_چاره ای نداره.
بدجور دور از جون گاو ,تو گل گیر کرده.
چندوقت پیش قمار کرده همه دار و ندارش رو به باد داده.
الان مجبوره اون ارث رو بگیره تا بتونه بدهیاشو بده
_زندگیم بخاطر یه آدم بی لیاقت تباه شد حالا چرا دنبال من میگرده؟
_نگران نباش خدا تقاصشو گرفته.
دنبالت میگرده تا تلافی کنه ولی اصلا غصه نخور وقتی من بیام اونجا نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره .
یه بلایی به سرش بیارم اون سرش ناپیدا .
فعلا منتظرم برگردم ایران تا بعد.پدرشو درمیارم تو نگران هیچی نباش.
_منتظر اومدنتم داداش.
_میام فقط زحمت بکش یه عروس خوب واسه ننم پیدا کن شاید تو بتونی واسم آستین بالا بزنی
_الهی فدات شم تو بیا.من خودم واسه خاله یه عروس تو دل برو و ناز پیدا میکنم.
_ای به چشم. انرژی مضاعف گرفتم جون تو.از فردا بار و بندیل میبندم و کارامو راست و ریست میکنم تا شب عید اونجا باشم.
_به پا از هول حلیم نیفتی تو دیگ.چه هول هم هست؟
_تو نگران نباش .پاشو پاشو برو دنبال یه دختر خوب ,منم برم پی زندگیم.
_چشم تو جون به خواه کیه که بده
_چشمت روشن به جمالم خواهر
هردو خندیدیم و بعد خداحافظی کردیم.
بخاطر وجود مانی تو زندگیم که یک نعمت بزرگ بود دو رکعت نماز شکر خوندم.
کبری خانم برای شام صدایم کرد و من با انرژی که از حرفهای مانی گرفته بودم به آشپزخانه رفتم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو می گیرد. اما
#سو_من_سه
#قسمت_سی_یکم
خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم:
- با مصطفی کجا بودی؟
نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم.
- واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟
می خندد و می گوید:
- جواد گفت بهش گیر داده بودی.
- غلط کرد جواد. خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟
سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم. ضرب دستان جواد را می شناسم:
- قبلا مودبتر بودی وحید. چند روز بالا سرت نبودم.
می گوید و رو می کند سمت مصطفی. آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم:
- نگفتی!
می نشیند و می گوید:
- تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین.
- روزای دیگه؟
چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار
عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام:
- محلّ حال جدید پیدا کردید؟
درجا می گوید:
- حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش.
- تکراری؟
سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند:
- تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم.
- خوبه.
- اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم.
پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم:
- مهدوی دیگه چی گفته؟
می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم:
- آرشام... وحید.
نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما...
آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره. سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره
ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند. دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم. از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم. می رسیم وسط میدانگاهی،
دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم. چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1