eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر زیر بار خوردن آبمیوه نمیرود. خجالت دستشویی رفتن و کمک ما را میکشد. احمد لیوان را مقابل دهان پدر میگیرد و میگوید:یه عمر روی دوشت سوار شدیم،یه هفته روی دوشمون قدم بزن،بذار به جایی برسیم. احمد دارد گزارش فضای سیاسی دانشگاه را میدهد. خنده ام میگیرد. بساط سیاسی،همه جای مملکت ما پهن است. هفته قبل توی خوابگاه بحث بالا گرفت. ماهم که بلد نیستیم مثل بچه آدم آرام صحبت کنیم. داغ که میشود حتما داد هم میشود وحید برای آنکه جو را عوض کند صندلی داغ راه انداخت و قلابش به علیرضا گیر کرد. بساطی راه انداخته بود؛اولین سوالشان از آزادی بود. علیرضا دستی به جای خالی ریشش کشید و گفت: دو قسمت داره بحث؛یه نوعش که خیلی شخصیه. یه نوعش بستگی به میزان سیاسی کاری داره. بقیه انواع آزادی هم قابلیت میخواد که هیچی دیگه. نوع اول و دومش رو تضمین کن خودم اسپانسر راءیت میشم. صندلی داغ شد یکی به دوی داغ بین همه:با چه مدلی میخوای پدر مردم و در بیاری؟ _من،مگه من،کشور دستمه که پدر دربیارم. مثل کاندیداها حرف نزن که کل دارو ندار مملکت دستشونه،بعد که خوردن و بردن و کار نکردن میگن تقصیر ماقبل تاریخ بوده! _تحریم هستیم بفهم اینو! _نصف بودجه مملکت رو کردید تو حلقوم نیروهای نظامی و میگی زیر خط فقر؟ _بابا فقط دوتا کشور تو دنیا ارتش ندارن،چهارصد تا کشور داریم. بودجه نظامی آمریکا ده برابرماست! وسط اينهمه پایگاه های آمریکا زندگی میکنيم، نظامی نمیخوایم!حتماً داعش و ماعش رو ننه هوشنگ ترسونده! _یه خورده ایرونی بازی دربیار یه غلط کرده ای،چیزی... _این امریکاییه صاف وایساد گفت ما تا حالا به هیچ قراردادمون متعهد نبودیم. تحریم رو که کم نکرد، زیاد هم کرد هیچی دیگه بتون کردیم مفتی. وحید تمام لب و لوچه اش جمع میشود هشت ماهواره داریم و ما امضا کرده ایم که تا حالاحالاها هوا داشته باشیم،اما کاری به صنعت فضا نداشته باشیم. علیرضا حلقهه دستش را از دور سرش باز میکند و کلافه میگوید:واقعا میگم،وقتی یکی از تو قویتره نباید براش شاخ و شونه بکشی مردم از جنگ خسته شدند نمیشه که با همه دعوا کرد الان واقعا باید به فکر توسعه دادن باشیم چون قدرتشو داره میکنه! باید مقابلش کوتاه بیای اگه میخوای دووم بیاری! جر و بحث ادامه داشت که آمدم سمت خانه. درافسانه های دنیا،در رستم وسهراب ما نوشته اند که اگر از دیو بترسی حتماً نابودمیشوی اما اگر شیشه عمر دیو را به دست بیاوری و بکوبی زمین دیو دود میشود میرود هوا. اصلاً مادر که برای من قصه دیو میگفت؛یک پسر بچه دیو را دور میکرد و نابود. فقط مهم این بود که این پسر از تنهایی و گرسنگی،از زور پوشالی و صدای بلند دیو،از سختی ودوری راه نمیترسید. اگرمقابل یک قلدر،ضعیف باشی،میبازی اما اگر قوی ظاهرشوی حتماً خرابش میکنی. پدر را با احمد حمام میبريم و بعد کمک مادر میکنم تا سفره را بیندازد. _مامان این پسر ته تغاریت خیلی بدخلقه هرچی من خوش اخلاق،این هیچ. سبزی ها را زیر و رو میکنم وریحانهایش را کنار بشقابم میگذارم. احمد دست میکند ریحانها را برمیدارد. نگاهم با دستش میرود. _برادریعنی میثم! ظرف خورشت را میگذارم مقابل پدر و خم میشوم تا ریحانهایم را از کنار بشقاب احمد بردارم. دستم را میگیرد. _هرچقدر که بخوامت بیشتر از این ریحونا نمیخوامت. مادر بلند میشود و از آشپزخانه سبد سبزیها را می آورد و ریحانهایش را جدا میکند و میگذارد کنار بشقابم و میگوید:زن بگیره خوش اخلاق میشه. خودشم میدونه دیرشده. _چه ربطی داره مادرمن؟ _بیا!همیشه پای یه زن درمیونه،اسمش اومد زبون وا کرد. _مامان! نمیگذارد کلام منعقد شود. همیشه احمد که می آید؛ مادر پشت پناه پیدا میکند تا سرپیچی های مرا با یک کمکی باز کند یکی مادر میگوید و یکی احمد پدر هم فی الحال در تیم آنهاست. ساکت بشوم تا بشنوم یا بحث را مدیریت کنم؟دومی تدبیر است. میگویم: جایی سراغ داری یه بیست تومن قرض الحسنه بدن؟ نیم نگاهی به دست احمد که قاشق را مقابل دهان نگه میدارد میکنم وخیالم راحت میشودکه گرفته است. _اوه چه زن پرخرجی!بیست میلیون! _برای ساخت مدل میخوام . _زن بگیری خدا برکت میده !اخلاق هم بهت میده! تدبیرم را میگذارم لب کوزه تا بعدا آبش را بخورم! پدر به زحمت خم میشود و کل ریحانهای بشقابم را برمیدارد. _ای جان عزیزمی! میخندد همین. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
یه دخترقانع وهمراه میگیريم برات داداش گلم البته اگرگیربیاد! پدر لقمه اش را قورت میدهد. نگاه مادر میکند و میگوید:بناست یارهم باشن. بار که نمیخواد بشه. یکی که با هم زندگی رو بسازن. بالاخره هردختری آرزوی جشن و خرید دارد. لباس عروسی و عکاسی،آرزوی خانه نقلی و یک ماشین، هرچند پراید باشد. هِه چه لذتهای نمکینی آرزوهایی شور که زود تمام میشود. عطش یک آرزوی دیگرو لذتی دیگر و وقتی روی این نمکها آب بخوری، شکمی ورم کرده نتیجه میدهد و هیچ!این روش دامدارهاست؛کنار غذاسنگ نمک میگذارند تا عطش بدهد و وزن زیاد! خاصیت شوری های دنیا همین است. خوشی ها را در چشم تو بزرگ می کند. تو را بزرگ نمیکند! به جای عقل و فهم و عشق،پر میشوی از غرور و لذت که زود تمام میشود. بی مزه هم میشود. بیچاره میشوی و میروی دنبال لذت دیگر و لذت دیگر. تهش فقط حسرت و حرص به دلت مینشاند. به خودم که می آیم دارم سفره را تا میزنم و صدای احمد و مادر از آشپزخانه می آید. پدر میپرسد: جلسه کانون خوب بود؟ چه بگویم که بدگویی نباشد. نگاه به صورت منتظرش میکنم و میگویم: همینطور جلو میرويم تا خدا فرج کنه. گاهی میخوریم،گاهی دفاع میکنیم!فقط تونستم بودجه بگیرم برای جمعه بچه ها را ببريم باغ حاج علی اردو. هماهنگی هم باشما! آخر شب حرفمان با احمد حول و حوش پروژه ام است که میپرسد: با دکترعلوی صحبت کردی؟ گفتی از دیویس برات دعوتنامه اومده! نگاهش میکنم. احمد میخواهد سرحرف را باز کند. اما من بیحوصله ام. جواب نمیدهم. میپرسم: کی برمیگردی ؟ _معلوم نیست! هنوزم بلدی ماساژ بدی؟ _باشه فردا شب. خسته م. دوتا مشت میکوبد به متکایش و صافش میکند. _خسته نیستی! توفکری! دلت پیش کسی بند شده! این مدت دلم میخواست ازپیشنهاد دکتر با احمد صحبت کنم که نشده بود. اینکه همه عوالم من زیردستش هست خنده ام میگیرد،لپم را از داخل به دندان میگیرم که نخندم و جدی میگویم: مامان گفته بپرسی؟ به پهلو درازمیکشد و دستش را ستون سرش میکند. _ازدستت شاکیه! دلیلی ندارد که به چشمانش نگاه کنم. دلم که نه؛فکرم بند است و خودم هم از دست دنیا شاکیم: چرا؟ چون زیربار نمیرم؟ _بار که نیست. تغییر سی درصدی زندگی میشه. یکهو سی درصد تغییر کنم؟ یکباره بگویند باید معجزه نشان بدهم! _کارو بارت که سر جاشه. نفس کشیدنت هم سر جاشه. فقط میمونه اخلاق همسریت که فوقش بیست درصد. بابا هم که بشی. ده درصد! میچرخم به پهلوی راستم و رخ به رخش سر روی متکا میگذارم: این درصدا در صورتیه که طرفت دختر نجیبی باشه و الا که از من فقط سی درصد باقی میمونه و باقیش باید عوض بشه دیگه . به پشت دراز میکشد و نفس کلافه اش را بیرون میدهد: زندگی رو سخت بگیری،سخت هم جلو میره! افکار نمیگذارد که روحم سفر آسمانی اش را تا سقف هم برود چه به بالاتر. میپرسم:از زندگی راضی هستی؟ لبخندش را در تاریکی اتاق میشنوم . _تو خودت آدم باش،طرفت رومی زنگی هم که باشه کنارت میشه بنده عاشق! _الان مشکل من شدم دیگه؟ _حرف من رو با دم سنگین تحویل نگیر! _باشه تک مضراب میزنم ! سکوت میکنم تا خودش حرف را جلو ببرد: زندگی که فقط بخور و بخواب و اعدادو ریاضی وفیزیک نیست. اخلاقه واعتقاد. تا میخواهم شروع کنم به پرسیدن ته نشین های ذهنم میگوید: مامان میگه تواصلاً اجازه نمیدی برن خواستگاری. حالا من لبخندی روی لبم می آید که در تاریکی نه میبیند و نه میشنود. چطور بگویم باید شال و کلاه کنند برای خواستگاری دختر دکتر علوی. _شاید دنیا طول زمان پیدا کرده باشد،بعضی از آدما هم عوض شده باشند. اما خدا که هنوز خداست. بخواه تا برای تو بهترین بشه. باز هم حرف نمیزنم. ریاضی خوانده و طلای جهانی گرفته يا فلسفه خلقت. مدل مدالشان یکی است؟ _آدم اگه خودش و افکارش عوضی نشده باشه که ازدواج از اول خلقت بوده. یه زن و مرد که یه مدت زمانی باهم زندگی میکنند. نیازاشون هم زیاد نشده. فقط آدما بشر بازی در آوردند،شاخ و برگش رو زیاد کردن. هم دختر و پسر رو بدبخت کردن،هم خودشون رو اسیر قرض و قوله. آخرشم میمیرند هیچی از این پز عالیشون بدردشون نمیخوره! میچرخم طرفش و دست میگذارم زیرسرم و بی ربط جوابش را میدهم:به عمل کار برآید! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
الکی خوش یعنی همین احمد ما. _تو اهل عمل باش،من خودم ساقدوشت میشم! آدم گیر یعنی همین خود من. _ساقدوش باشه وقتش. الآن من چه کار کنم؟ کم می آورد با این خُلبازی مرا طاقت نمی آورد که میگوید: هیچی. توالان هرچه خفه تر جهانی آسوده تر! میخندم. ضربه فنی شد! احمد هم میخندد و مادر و پدر را به اتاقمان میکشاند. خواب از سر سه تایشان میپرد و من هم که گنگتر از این حرف هایم. نمیدانم چرا،نمیدانم به چه علت،نمیدانم با کدام توجیه،وقتی که مادر میوه می آورد تا بخوریم میگویم: استاد علوی برای دخترش ازم خواستگاری کرده! سیبی که توی دهان احمد داشت جویده میشد راه پایین را گم میکند و به سرفه می افتد. به شوخی میگیرم و میخندم اما سرفه ها ادامه دارد و رنگ صورتش قرمز میشود. محکم میکوبم بین کتفش. فایده ندارد. چشمانش گشاد شده است و تلاش میکند تا نفس بکشد. محکمتر میکوبم. اثر ندارد. رنگش قرمزی را رد کرده و به سیاهی میزند. روی دو زانو بلند شده است تا نفس بکشد. دست و پا میزند. پدر ظرف میوه مقابلش را هل میدهد عقب و دست پاچه نیم خیز میشود. مادر صورت احمد را گرفته و فقط دارد کمک میطلبد. از پشت،دستم را دورش حلقه میکنم. مشتم را زیر جناغ سینه اش میگذارم و احمد را روی دستم می اندازم. فشار محکمی به زیر جناغ می آورم و تکه سیب از دهانش بیرون می افتد. احمد نفس میکشد مادر با اشک جاری،شکر میکند و پدر دستی به صورتش میگیرد و چشمانش رامیبندد. پشقاب را از مقابل احمد برمیدارم ومیگویم:شما کسری ویتامینت رواینجا جبران نکن بیست وچهار سال از خدا عمرگرفتیم؛یه بارساعت دوازده شب مامان برامون میوه پوست نکنده بخوریم. از وقتی شما اومدی شب و روزمون بهم ريخته! رنگ صورتش از قرمزی درمی آید. حال حرف زدن ندارد انگار کسی جانش را گرفته و دوباره برگردانده باشد سرش را به دیوار تکیه میدهد و میگوید:چه مرگ تلخی میشد خفگی خدا رحم کرد. مردن هم باید رنگ و لعاب داشته باشه! _دوراز جون! بلند میشوم تا برای او و مادر و پدر آب قند بیاورم. دم در می ایستم ومیگویم:ببین خدا هم نمیخواد. حرف ازدواج من که شد داشتیم به مرگ میرسيديم. خم میشود تا پرتقالش را پرتاب کند. فرار میکنم. فاصله مرگ و زندگی؛خوشی و ناخوشی،به اندازه همین لحظه است لحظه ای که سرخوشی و لحظه ای دیگر نیستی تا بخواهی لذتی را بچشی! جواب سوالهای پی در پی شان را نمیدانم. چند سالشه؟چه کار میکنه؟چی خونده؟چرا این پیشنهاد رو داد؟چرا تا حالا نگفتی؟دیگه پیگیری نکرده؟_عاشق جان!خوبه حداقل پدر زنت رومیشناسی! _توقع نداشتید که سوال کنم دخترتون چند سالشه، چه شکلیه،چی دوست داره. مادر میخندد احمد با گلوی خش برداشته میگوید: حداقل میپرسیدی چرامن؟ _وا!احمد آقا. _بیا زود هم طرفداری ته دیگ رو میکنند. مادرمن! پدر دارد مات نگاهم میکند پشیمان میشوم از اینکه نگاهش کرده ام. _فردا از استادتون شماره منزل بگیر. رسمی بریم خواستگاری. تا نیمه شب نشینیمان تمام شود،تا بروند که بخوابند،تا خود صبح که طرح مزخرف را به نیابت از استاد داوری کنم،دائم درگیرم که به استاد علوی چه بگویم. گاهی گفتن و پرسیدن دو کلمه دو روز روان میطلبد و گاهی آدم دویست ساعت حرف میزند و دنیا را میچرخاند حالا کدامشان صحیح است؟این دقت یا آن ولنگاری؟هر چند که هرچه مصیبت است از ولنگاری است. با سعید قرار کوه میگذاریم برای رفع خستگی حجم کارهای اين چند ماهه. از دستم دلخور است برای نامنظم شدن تمرینها و باشگاه نرفتنم. اما مرامش هم اجازه نمیدهد که وسط سختیها تنهایم بگذارد. جوابهای آزمایش ها ویکسان نبودنها کمی تا قسمتی روال پروژه ام را دچار نوسان کرده است. تا می آیم از خانه بیرون بزنم،مادر صدایم میکند. حوصله صبحانه ندارم. کوله پشتی ام را مقابلم میگیرد. همینطور که کوله میدهد دستم،میگوید: صبحانه ونهار برایت گذاشتم. شام ولی منتظرتم. آخرش مجبور میشوم توی کوه برایت زن وزندگی راه بندازم! نمی ایستد تا حرفی بزنم صدای موبایلم بلند میشود. شهاب است بردارم؟برندارم؟حوصله حرف درباره کار را ندارم. اما برمیدارم شهاب بی مقدمه میگوید:ما هم میاییم! _توروح سعید! _منم همین عقیده رو دارم آدم به درد نخوریه ! آریا را هم خودم مجبور میکنم تا بیاید. زودتر از من سرقرار رسیده اند نگاهم از موهای کوتاه شده شهاب و لباس قرمز وحید میرسد به لبخند تلخ علیرضا و لباس ورزشی مارک سعید وچشمهای خندانش. تلافی بینظمی ام را درآورده بود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
آهسته بالا میرويم وحید دارد سوتی های بچه ها را میگوید از قاشق مربا خوری علیرضا میگوید که آریا با تعجب نگاه میکند به علیرضا. _بیا،باور نمیکنی توهم. فکرکن اول ترم،ساکشو که باز کرد سه تا قاشق مرباخوری درآورد اونم نه از این استیل معمولیا. از این دسته فانتزیا هست،دستش سبزو آبی و زرده. آخ آخ،شهاب اینا رو که دید غش کرد کلی هم با قاشقا عکس گرفتیم. علیرضا میگوید:بی لیاقتا معلوم نیست چه کار کردند با قاشقا معدوم شد. پادری روببرم تا نخوردنش. پادری خودش یک بساط جدایی دارد. اگرمادرها یک بار بيایند اتاق بچه ها؛کلاً منکر انتساب فرزندی ومادری میشوند شهاب میگوید:تو حرف نزن علیرضا که دو بار تو عمرت تختت رو مرتب نکردی! کم کم بالاتر که میرويم و راه سخت تر که میشود غرغر وحید هم که به نفس نفس افتاده بیشتر میشود. باید برای بالانس شدن هیکلش کاری بکنيم. سعید دلش به رحم می آید و توقف میدهد. کوله را از دوشم میگیرم همیشه از این محبتهای نطلبیده مادر فرار کرده ام جز اینبار که روزی بچه ها را انگار آورده ام. بطری آب را درمی آورم. وحید چنگ میزند و دوتا فحش هم میدهد که آب داشتم و رو نکرده ام. ظرف خالی اش را تحویل میگیرم. ظرف شیرینی را هم در می آورم. دست به دست میچرخد و وسط مینشیند علیرضا خورده های شیرینی را از روی شلوارش میتکاند و میگوید:از مسعود چه خبر؟نمیخواد برگرده که؟ وحید درجا جواب میدهد. _مگه قرار بود برگرده؟ علیرضا میگوید:وقتی اینطوری تحویل میگیرن دیگر دل برگشتن نداری آدم نمیتونه از رفاهی که آرزوش رو داشته دل بکنه. در ذهنم این جمله آرش نقش میبندد؛که اولویت توسعه نظامشونه. برای فکرشون مثل ناموس ارزش قائلند به خاطر همین این همه حاضرند سرمایه بذارند و از سرمایه های فکری دیگران کش برند و تا ببینند دیگه بدرد نمیخوری بذارنت کنار. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکمه ی وصل را می زنم : _ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟ یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه . حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم : _ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو . با مکثی می گوید : _ خیلی .... و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟ _ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه.. دلم می خواهد حالم را درک کند . _ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی . فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد . درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم . راست می‌گوید: اما - اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش. علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم : من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد. خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد . محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود . من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ، بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم . نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد . وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد. وجودی ماورایی می خواهم . صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید: لیلا جان! علی کارت داره . بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم : - سلام . صدایش عصبی است: - دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بیام خونه؟ لیلا... - دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد. علی سکوت می کند . ادامه می دهم : - آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند . نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید : - خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن. و ادامه می دهم : - و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند. می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم : - ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .)) ‌ شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .زود باش. چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم: - این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه . نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم : - برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده . مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید : - هزار ماشا الله . - مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید . علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید : - ای خدای خودشیفته‌ها ، ای خدای دختران فرهیخته ! می خندم . پدر می گوید : - خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری . علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد . موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم : - شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی . نگاه حق به جانبی می کند : - اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم. اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد : - نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟ نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم . بی خیال می شود و می گوید: - نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه . بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم . آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزه‌ی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشی‌اش ور می رود . می‌خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می‌گوید: - برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرت‌های طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی. شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم . تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد می‌گویم : - من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد . صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟ سرش را به تایید حرفم تکان می دهد : - سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم. حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است . من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام ... نه ، علی مرا نمی فهمد.... انگار ذهنم را می خواند که می گوید: - مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد . اگه نپرسی هم که ... دستش را بین موهایش می کشد . - من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد . خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آریا لبهایش را جمع میکند با پوزخندی آرام میگوید:آرزو! منتظرم تا دفاع کند نگاهمان میکند حرف دارد اما... که میزند:فانتزیای ذهنی با واقعیتای اون ور فرق داره! وحید مسخره میکند. _دقیقاً کدوم ور؟ آریا سیگاری گوشه لبش میگذارد ومیگوید:ما زیاد میریم و میایم. وحید شیرینی دیگری میلمباند. _شما درصد خلوص موادتون بالاست ما زیاد ذرات ناخالص داریم. یه بارم تو برو روستای ما،ما رو بفرستید تا فانتزیای ذهنمون با واقعیت بالانس بشه! مشتی از سعید میخورد و خفه میشود تا آریا ادامه حرفش را بزند. _اون جام صبح تا شبش به کار به هم وصله والا که بیکار میمونی و باید با حقوق بخور و نمیر بیکاری بگذرونی فقط برای نخبه های ما درس و کار حله. پروژه تعریف شده و آماده است. والا که زندگیه دیگه؛ با همه خرکاریاش و سگ دو زدناش حجم درس و کار مثل اينجا زیاده. آرش هميشه ناراحت بود که به چشم یه غریبه به آدم نگاه میکنند و این غیر تفاوت فرهنگیه. به قول آرش؛یه وقتی تعریف یک چیز لذت بخشتر از دیدن و لمس کردنشه. لذتی در خارج خارج گفتن هست که... ادامه نمیدهد اسم آرش مثل آب است. منتهی میدانم که آتش خاموش نمیکند. سکوت کوه و سردی هوا و نبودن آرش در همین لحظه و همینجا برای هرکس حالی می آورد و یادی. اما برای من وسعت دنیا و لذتش میشود اندازه همان قبری که آرش را با دستانم درونش گذاشتم. سعید پیش قدم میشود برای تغییر حال و فضا و دراز میکشد و سرمیگذارد روی پای وحید که ازیک متکای پرهم نرمتر است ومیگوید:کل چهارسالی که جامعه شناسی میخوندیم دقیقاً شرقی غربی بحث میشد جامعه غربی رو با نظریات منطبق بهش برامون میگفتند. بعد هم برامون نسخه زندگی میپیچن که خود اندیشمندای غربی نسبت بهش اعتراض دارند و میگن به بن بست رسیده. حرف من سر غربی و شرقی بودن علم جامعه شناسی نیست،حرفم اینه که بدون بومی سازی کار میکنند. به جای این بگه غربیا از اول این نبودند تلاش کردند این شدند. شما هم یه دسته جوون با استعداد ایرونی،برید نیاز کشور خودتون رو دربیارید و برطرف کنید چطور ما برای آباد کردن کشورمون چلاقیم اونوقت برای راه اندازی پروژه های اروپا و آمریکا برترين هاييم همون که اونجا توی فست فودی زمین طی میکشه،اینجا دنبال میز و صندلی اداریه! وحید کیفم را میکشد و همینطور که زیرورو میکند تا چیزی برای خوردن پیدا کند میگوید:غازه بابا،غازه. مرغ غرب غازه من که فقط میخوام برم اونور ببینم چطوری لبخند میزنند. باورکن!اَه میثم دفعه دیگه اینطور مهمون دعوت کنی خودم اپلایتو جور میکنم. چرا کیفت اینقدر انگلوساکسونه؟ پوزخند آریا آنقدر بلند است که نگاه همه را به سمتش بر میگرداند:قصه فنجونای قهوه است. آریا بقیه اش را نمیگوید که استاد به دانشجوهای غرغرواش،قهوه در انواع فنجان ها تعارف کرد. هرکس فنجانی برداشت یکی چینی یکی پلاستیکی یکی شیشه ای با قیمتهای متفاوت اما داخل همه اش قهوه بود و تلخ. استاد به شاگردانش گفت:خود فنجان مهم است یا قهوه؟ _قهوه! زندگی یک چیز است خیلی دنبال جنس و رنگ و مدلش نباشید سختی و راحتیش برای همه یکی است. چه در خانه اروپایی و آمریکایی چه در ایران خودمان مهم محتوای زندگی است. شهاب سرش را میچرخاند طرف من و چشمانش را تنگ میکند و میگوید:کتاب سرزمین نوچ رو خوندی ؟ نویسندش آمریکا زندگی کرده. خوانده ام حال و روز ایرانی های مقیم آمریکا،با تمام زوایای سانسوری و غیر سانسوریش. نویسنده صادقی است. مثل آخرین پدرخوانده زولا. یکی خریدم و بچه ها بردند. نادر میگفت دروغ ترجمه شده است. باید زبان اصلی خواند. مسعود زبان اصلی خواند. غروب با همه بچه ها برمیگرديم و با تعارف من همه هوار میشوند خانمان! مادر شام ماست و خیار درست کرده بود و با آمدن بچه ها آبش را زیاد کرد،نان خشک هم خرد کرد و شد غذا. وقتی کاسه را گذاشتم وسط سفره و خرما و سبزی هم کنارش؛وحید ابرو بالا داد و زیر لب غرزد. _خدایا گفتی درس بخون،خوندم گفتی نرو لاو استریت نرفتم گفتی بکن نکن من چی بهت گفتم؟ گفتم همه چی حرف تو،یه جا حرف من!قرار به شکنجه نبود!از سر کوچه بوی کباب میاد؛حالا که سفرتو انداختی ماست خیار جلوم میذاری؟ قاشق قاشق میخورد و با تکه هایش جمع را میخنداند. همه حواسم به آریا بود که بعد از اینهمه بیتابی لبخند به لب کنارمان نشسته است و همراهی میکند. وحید پیاز را برداشت و با مشت کوبید وسطش. پیاز هیچ به روی خودش نیاورد و دست دردناکش را به شدت تکان داد:آخ آخ...میثم با این پیازاتون. _عزیزم چاقو برای چیه کنارش! _بالاخره یه مردی گفتن! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
وحید ربع پیاز را در دهانش گذاشت!صدای قرچ قرچ جویدن پیاز دادمان را هوا برد!تا موقع رفتن هرچه حرف زد طعم پیاز داشت و از جانب همه طرد شد. بنده خدا را فرستادیم خرید،کی؟ساعت یازده شب. دوباره گرسنه مان شد و رفت ساندویچ بخرد. زنگ زد که بپرسد چه مدل بخرد شهاب تا تلفن را برداشت گفت:اَه اَه اَه،آدم به درد نخور ببند دهنتو! بوی پیاز دهان وحید گند نبود اما خیلی چیزها هست که گند زده است به زندگی من جوان. همین است دیگر!زندگی که فقط راه هموار نیست نفس گیری هایش است که ظرفیتت را بالا میکشد و آدمیتت را به سنجش میگذارد. آریا تمام این لحظات را با خنده های نمکینش همراهمان بود شب دیر تر از همه هم رفت‌. کنار در تا ساعت دو ایستادیم و حرف زدیم. میگفت:یه بار به خاطر یکی از دوست دخترام آرش باهام درگیر شد میدونی چی بهش گفتم میثم؟ دستانم را بغل میکنم و در جوابش فقط نگاه میکنم. دستانش را در جیب شلوارش فرو می برد و تکیه به دیوار می دهد و تعریف میکند میگوید که به آرش میگفته:لذت نفهم. سکوت و سیاهی شب را ماه روشن می کند و خش خش جاروی پاکبان پیری که در مقیاس یک عمر طولانی،نسبت های لذت ها را میفهمد و لب بسته است تا این چند روز عمر بگذرد. نفس بلندی میکشد آریا که هق هق گریه در خود دارد و بغض من را حجیم تر میکند:همیشه میگفت آریا تو آدم باش!حتی اگه آخرت و عاقبتی هم نیست تو خوب زندگی کن. سکوت بدی افتاده بین زمین و آسمان. پاکبان پیر رفته است و ابرها مقابل ماه را گرفته اند. هوا کمی سرد شده است،یعنی از اول هم هوا سرد بود اما نه من نه آریا حس نمیکردیم. استاد میگفت:وزن کارهای انسان مهم است،نه جرم آن ها،وزن کشش دارد اما جرم کشش ندارد. دارم با خودم فکر میکنم ما با کارهایمان چه وزنی روی زندگی ها انداخته ایم و چه بلاها که سر دیگران نیاورده ایم. و سنگین تر از آن روز قیامتی است که استاد میگفت خدا وزن عمل را مورد توجه قرار می دهد‌. شاید هم وزن عمل همان نیت انجامش است. کارهای به ظاهر کوچک اما با نیت خالص. اثرش میشود نقش ماندگار آن بر لوح تاریخ. _فلسفه این جلسه اضطراری!!؟ نگاه میکنم توی صورت منتظر بچه ها و جواب میدهم. _قراره بریم جلسه مشترک با سرمایه گذار برای تکمیل فاز مطالعاتی! وحید صدا کلفت می کند. ان شاءالله...ان...شاءالله!تقبل الله! اگر بگذارد کار را مثل آدم ببندیم!دوباره وحید میپرسد:بعدش چه برادر! محلش نمیگذارم و رو به جمع میگویم:اگر وزارت بهداشت تائید کنه تولید انبوه چیپ های تشخیصی. با همه بچه ها ابعاد پروژه را یکبار دیگر مرور میکنیم. همه نتایج اولیه کارایی چیپ را تائید میکنند،اما هنوز در آزمایشگاه طبی با نمونه واقعی بررسی نشده!سه ماه فرصت!و تستی که برای متقاعد کردن سرمایه گذار حیاتی است. اگر بتوانیم در این مرحله از بخش خصوصی بودجه جذب کنیم بخش عمده مشکلاتمان حل میشود و هزینه های لازم برای رساندن تراشه به وزارت بهداشت تامین میشود. جلوی واردات این تراشه به ایران کلا گرفته میشود و سالانه بودجه عظیمی از کشور خارج نمیشود!اما اگر مشابه خارجی با قیمت کمتر آوردند،توی این قراردادهای بی منطق دولتی ها له شدیم،اگر... اگر که موانع دولتی و غیردولتی بگذارند. قرار میشود من و شهاب برویم جلسه با سرمایه دارهایی که با تردید نگاهمان میکنند دفاع خوبی میکنيم. هرچند نگاه یکی دو نفرشان خیلی امیدوار کننده نیست. این را شهاب میگوید ته دلم اما کار را به خدا میسپارم. قضاوت منفی،انرژی منفی و بی حرکتی می آورد. ابو علی سینا وقتی جواب سوالش رو پیدا نمیکرد چه کار میکرد؟مثل ما به چکنم چکنم می افتاد يا اینکه میرفت از استادش میپرسید يا چمن نشین میشد؟ شهاب با چشم و لب زدن بیصدا میپرسد:حالت خوبه میثم؟ اصلا گنده تر از خودش کسی بوده که بخواهد برود سراغش؟حالا اگر راه حل بوعلی را بگویم مسخره ام میکنند. چشم میگردانم روی صورتش. شهاب دهان بازمیکند و میبندد. باید حرفم را بزنم. _راه جدمون هم بد نبوده ها! _میفرمایید چه کنیم ای نوه بوعلی جان؟ حس میکنم در فضای مادی گرای فعلی،ماوراگرایی کمی عجیب است. اما دل میزنم به دریای همین تعجب ها. _توسل کنیم. بوعلی،مستاصل که میشده متوسل میشده،راه حل براش پیدا میشده! با اما و اگر هایی که به طرح آورده اند کمی متقاعد کردنشان نیاز به اعتماد به نفس دارد. سه روز دیگر نمونه را که بدهیم خودشان قبول میکنند. فقط سه شبانه روز. غیر از آن جمعه هم اردوی بچه های کانون است. اردوی کاری برای بچه های امروزی که با اشاره انگشت روی صفحه تبلت میکارند. به اشاره انگشت آبیاری میکنند و ظرف یک دقیقه هم میرسد و برداشت میکنند،شاید سخت باشد،اما لازم است. اینجور برنامه ها از این حالت تنبلی مجازی بیرونشان می آورد. قبل از بیرون رفتن از دانشگاه استاد علوی را میبینم. دست دراز شده اش را میگیرم و دستم را فشارمیدهد. ٭--💌 💌 --٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
با اما و اگر هایی که به طرح آورده اند کمی متقاعد کردنشان نیاز به اعتماد به نفس دارد. سه روز دیگر نمونه را که بدهیم خودشان قبول میکنند. فقط سه شبانه روز. غیر از آن جمعه هم اردوی بچه های کانون است. اردوی کاری برای بچه های امروزی که با اشاره انگشت روی صفحه تبلت میکارند. به اشاره انگشت آبیاری میکنند و ظرف یک دقیقه هم میرسد و برداشت میکنند،شاید سخت باشد،اما لازم است. اینجور برنامه ها از این حالت تنبلی مجازی بیرونشان می آورد. قبل از بیرون رفتن از دانشگاه استاد علوی را میبینم. دست دراز شده اش را میگیرم و دستم را فشارمیدهد. جانم به لبم میرسد تا شماره منزلشان را بگیرم. راهی خانه میشوم. کنار پدر که آرام میگیرم کنترل را برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. چطور شروع کنم و چه بگویم. میگوید:این اخبار همه اش خبر ذبح دارد. هولوکاست داره اتفاق می افته و همه خفه شده اند. یک یهودی یک وقتی کشته شده اونم خود اروپایی ها کشتن ببین چه سر و صدایی راه انداختن. هر روز ده تا ده تا مسلمون میکشند؛هیچ،سکوت مرگ همه شونو گرفته! با این شروع سنگین پدر،چقدر کلام من بیجاست. الان من هم باید از دست های پنهان داخلی بگویم که دارد اقتصاد و سیاست و فرهنگ را خُرد و خمیر میکند. _شما چه خبر؟ _خبری نیست. دانشگاه بودم! لبخند ميزند. _خبری که هست. شما اصلش رو بگو! لبم را به داخل میبرم و کمی با دندان هایم ماساژشان میدهم. _امروز استاد علوی رو دیدم. _شماره هم گرفتی؟ موبایلم را باز میکنم و شماره تلفن را می آورم. پدر که موبایل را میگیرد بلند میشمی تا دوش بگیرم. زیردوش فرصت دارم فکر کنم که این مدل خواستگاری در شأن دختر هست يا اصلا کدام قانونی گفته فقط پسرباید برود؟ مرد باید آدم باشد که،که چی؟ که به دختر نگوید پدرت خواستگاری کرده است! من آدمم؟استاد علوی طبق چه چیزی این ریسک را کرده است؟ من را اگر آدم دیده که خطا کرده است! آب رامیبندم و خشک نکرده لباس میپوشم و از حمام بیرون می آیم. خنده مادر یعنی که دیر رسیده ام و زنگ زده اند. نهادم آه ندارد که بکشد. لبم هم کلام ندارد که بگوید. میروم داخل اتاق. کمدم لباس دارد که بپوشم. این لباس،تنپوش است. لباس آدمیت را کجا میتوانم پیدا کنم!؟ دراز میکشم برای خواب،خاموشی اتاقم یعنی هیچ نمیخواهم جز تنهایی وسکوت. حافظ این حریمم پدر ایت و معترض،مادر که شکم گرسنه و اعصاب خُرد بعدش را میشناسد. صدایم نمیزند ودرمیزند. سینی غذا را میگذارد وسط اتاق و پدر همراهم میشود. میگوید:این که پدر دختری پیشنهاد بده،نشانه هیچ چیز نیست. _رسم و رسوم عرفی چی؟ _خوباش خوبه،بداش رو نباید اهمیت داد. حالا که معلوم نیست چی میشه ولی مادرت به خواهرهات هم نگفته اصل قضیه چیه. احمد هم که متوجه هست. _خودم چی؟ سر پدر بالا می آید اما من سرم را بالا نمی آورم تا نگاه متعجبش را جواب بدهم. بعد از سکوت چند دقیقه ای فقط میگوید:خودت،خودت رو بهتر میشناسی. اما من نامردی تو وجودت ندیدم. این کار ایرادی که نداره خیلی هم بافرهنگ و شرافتمندانه است. دو نفر که شانیت و فرهنگشون به هم میخوره به هم معرفی بشن!حالا چه از طرف خانواده دختر باشه چه از طرف خانواده پسر! در چند ماه،که یا دارم روی این تراشه ای که تازه ساخته ام تست میگیرم و یا نتایج را تحلیل میکنم. این چند روز اخیر دیگر یکسره شده است و شب و روز ندارم. با وقفه ای که به خاطر درگیری من افتاد قرار میشود که کادر کانون برنامه اردو را بریزند. سعید تمام کارهای من را تقبل میکند. شب جمعه که میگردم خانه کمی میوه. سبزی هم از مغازه می آورم در خانه را که باز میکنم کسی ضرب میگیرد و صدای جیغ و کِل بلند میشود! نگاهم دور اتاق میچرخد. الان فقط خواجه حافظ است نمیداند خاستگاری رفته اند که آن هم حتماً مطلع است؛چون پدر دست به فال است هميشه. تاهمه بروند بساطی داشتم. حالا اگر هم این مورد را نپسندم وکلاً بخواهم پروژه ازدواج را برای مدتی متوقف کنم با این کارها دیگر نمیتوانم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
مادر خسته تر از آن است که سبزی ها را پاک کند. من هم که مثل خمیر وارفته شده ام. پدر سینی برمی دارد و مینشیند پای سبزیها و من فرار میکنم تا هیچ نشنوم. سر که روی متکا میگذارم هجوم افکار،خواب را میپراند. آنقدر غلت میزنم تا چشمانم گرم میشود. نمیدانم چقدر خوابیده ام اما میدانم بیدار شدن برای نماز صبح سخت ترین کار زندگیم است. رختخواب پنبه ای،متکای نرم و پتویی که دور خودت پیچیده ای و لبه اش را بین زانوانت گذاشته ای عین لذت است! از همان نوجوانی نه،از همان کودکی برایم سوال بود که چه انگیزه ای آدم را از زیر لحاف و متکا بیرون میکشد تا کنار آب سرد و وضویی که کل خواب را ضایع میکند. بعد هم خم و راست شدنی که دیگر هیچ از آرزوی خواب نمیگذارد. وقت هایی پیش می آمد که اعتراف میکردم نماز صبح از امتحان فیزیک هم سخت تر است. شاید انرژی های رها شده از آسمان سحر بود یا صدای آرام بخش پرتنم و اذان و نماز پدر که مراهم لذت طلب کرد. بچه که بودم فقط چشم هایم را باز میکردم و لحظه لحظه کلمات نماز پدر را قورت میدادم. یک بار که دم به تله دادم،شدم مشتری. یک عمل است دیگر! منتهی نه مثل همه عمل ها؛یک طعم متفاوت دارد! لذت ندارد اما طعم دارد. هرکسی هم پا نمی دهد بنشیند و این طعم را مزه کند. این که وسط برنامه ات،یک هو میگویند که بلند شو؛فقط برای نماز است. هیچ یک از دستورات خدا اینطور نیست. وسط بساط آدم نیست. یکهو نیست. فقط تیپ ویژه نماز است. وسط آزمایش،وسط خوردن،وسط خواب،وسط رانندگی،وسط صحبت،وسط کلاس،وسط مقاله. شاید هم باید برنامه را طوری ریخت که وسط کار،نماز نباشد. ابتدا و انتها باشد. _کلا خدا ایستاده است و موقع نمازش که میرسد نگاه آرام خودش را می اندازد به تو و خیلی آرام تر میگوید:حالا!همین حالا بلند شو تا چند لحظه با من گفتگو کنی. طبق نقشه ای که من کشیده ام هم عمل کن. میشود نماز. گاهی بلند نمیشوی. بی تربیتی محض است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم . یقه ی لباسش را درست کنم . وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم . گاهی هم سر به کوه می گذاشتم . چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم . مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم . نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم : -هوای مه آلود هنوز هم هست . علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد . - فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد . ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد . تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود . آرام می گویم : - وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و هم‌رازت بشه و درکت کنه .... شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی . می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم . - ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو می‌ره ، اینا همش بلوفه . علی آرام زمزمه می کند : - و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره . چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی، هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی . مرگ هست اما نه برای من . بلند می شود که برود . دفترم را هم می‌زند زیر بغلش . حرفی نمی زنم . تا می آیم اعتراض کنم می پرسد : - چیه ؟ جواب می دهم : - هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری ! می خندد و می گوید : - چقدر خوندن این کتاب طولانی شده! - هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند . من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم . علی با تعجب نگاهم می کند : - این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟ - به جان خودت اگه قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن . می نشینم . گلویم را صاف می کنم : - خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد . با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند ! - و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند . می گوید: _ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار . این قدر بی کار نگرد و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم. متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم . می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم . شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله‌ی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد . پلک‌هایم سنگین می شود ..... دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم . شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است . پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود . گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را . گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد . مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست . صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد . برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش ... _ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی ! این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش . شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود . _ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم . همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام . چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد . دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست . برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت . مادر از چشمان او حال و روزش را خواند . این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد . مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند . اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند ، بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند . هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند . مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید . چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود ! به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت ، مطمئن بود این سجده و دعای مادر ، گره از کارش باز خواهد کرد ، اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد ، نمی دانست . به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود . بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود ، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت : _ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت . من دارم می رم ،شما بهش بده . چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت . پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید . بی اختیار نگاه به صفحه کرد . انگار کسی کیش و ماتش کرده بود . "عزیز دل من " روی صفحه افتاد . شماره هم آشنا بود . آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد . متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد . دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد . زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد ، پیامی روی صفحه اش آمد . _ عزیزدلم ، قرار ساعت دو رو فراموش نکن . سفارشتو هم تهیه کردم . خوش می گذره . میام دنبالت . بای . اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد ، حتما همان وسط سالن می نشست . کمی گذشت تا از منگی درآمد . تازه فهمید چه شده است . فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد . قدم برداشت سمت کلاس . دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا ؟ بی اختیار وسط سالن ایستاد . هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد . گوشی توی دستش ، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش . آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد . فکر می کرد همین الان است که تاول بزند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی ادبی یک مخلوق به نام انسان است که خالق ابر و باد ومه و خورشید و فلک و استعداد و دو چشم و ابرو و بساط خورد و خوراک و سلامتی و محبت و همه چیزت،بگوید بیا، الان بیا و تو نروی! مجبور میشوی به خاطرنشان دادن ادب هم که شده دست ازهمان کاری که وسطش بودی بکشی و بلند شوی. آی حال میکند خدا! و آی وا میرود شیطان! من به خاطر قیافه شیطان بلند میشوم. بعد هم سرم را میگیرم بالا و میخندم. از لبخند خدا میخندم! که خیلی مظلومانه میگوید: من به خاطر اینکه شیطان به تو سجده نکرد از کنار خودم دورش کردم،خوب کردی که با دشمن خودت دوستی نکردی! با کسی که اصلاً قبولت ندارد! دوستت ندارد! نمازم را که میخوانم مادر با استکان آب جوش مقابلم مینشیند. پابه پا میشوم و استکان را میگیرم. _ای جان! شما چرا حاج خانوم ؟ _راست میگی چرا من؟ از چند وقت دیگه خانمت برات آب جوش صبح رومیاره! قلپ ته قلب به آنی جابه جا که میشود هیچ؛لبخندی هم ناشیانه روی لبم مینشاند که آبرو بر است. با این ضایع بازی مادرهم لبخند وسیعتری میزند. چه زود هم کار را تمام شده میبینند. میگویم: هستیم حالا حالاها زیر سایه تون! _رفتیم خونه شون. چه بگویم؟لب میگذارم به استکان و یک قلوپ داغ تا ته حلقم را میسوزاند. چشمم را بالا می آورم تا چشمان خندان و شوخ مادر. _دخترش مثل دسته گل میمونه. البته ما یک ساعتی که اونجا بودیم و دیدم و میگم. اما... سکوت مادر باعث میشود که خودم را جمع و جور کنم. نمیشود ادامه بدهد،بیشتر از دختر استاد بگوید. حتما من باید بپرسم؟مادرمن! الان وقت تلافی اذیت های من است؟توصیف خوبیها صواب دارد. مخصوصاً اگر دختر استاد باشد. اينها را اگر از ذهنم به زبانم بیاورم که مادر فکر میکند من از بدو تولد دلم میخواسته ازدواج کنم. ذهنم را منحرف میکنم از این بحث. البته بگویم که دلم میخواسته اما شرایط... _نمیخوای چیزی بپرسی؟ استکان را در نعلبکی میگذارم و تسبیح را برمیدارم. _چی بپرسم؟شما هرچی که صلاح بدونید میگید دیگه. دستانش را به هم میپیچاند و آرام آرام انگشتانش را نوازش میکند. چرا من اینقدر دستان مادر را دوست دارم؟حتی وقتی انگشتش را به نشانه تهدید برایم تکان میداد من به جای آنکه تهدید را بشنوم انگشت و دست را میدیدم. به قول پدر شاید چون چند دقیقه بعد میشد نوازش و پناه تمام دلهره هایم . _باید بری و دختر رو خودت ببینی و صحبت کنید. ما که با هم حرف زدیم،خیلی از نظر فکری و فرهنگی به هم نزدیک بودیم. استادتون رو که خودت میشناسی. ما خانمها که زود با هم مانوس شدیم،البته نظر اونا هم مهمه. قراره خودت و آقای علوی باهم صحبت کنید. برق از سرم میپرد. سرم را تا حالا پایین نگه داشته بودم و با دانه های تسبیح بازی میکردم با این حرف مادر بالا می آورم و به چشمانش زل میزنم:من و کی؟من و استادم چی رو هماهنگ کنیم؟ _وا مگه چی کار میخوای بکنی. قراره جواب ما و خودشون رو به هم بگید. عقب میکشم وجا نمازم را تا میزنم. _من که معافم. _میثم! _مامان! این را ملتمس میگویم وتحکمی. _ببخشید منظوری نداشتم. _خیلی خب. من و پدرت کار رو هر طور دلمون بخواد جلو میبریم. این بزرگترین اشتباهم بود که اختیار کار را دادم دستشان. برنامه ریزی کل کارها میرود زیر نظرشان و من دیگر نمیتوانم نظری داشته باشم. وقتی مادر بلند میشود و میرود،تازه متوجه میشوم که چه اشتباهی کرده ام،نگاهم به استکان میماند. برمیدارم و دنبالش میروم. صبح تازه پیام دیشب شهاب را میبینم که مژدگانی خواسته. این یعنی سرمایه گذار دارد بله میدهد. با حال خوشی از خانه بیرون میزنم. از هجده نفر بچه هایم،چهارده نفر آمده اند. میروم در خانه آن چهار نفر و والدین را راضی میکنم. بچه های کانون غالبا از لحاظ مالی مشکل دارند اما پراز تلاش و انگیزه هستند. مثلاً مجتبی خرج خواهر دانشجو و دیبرستانی را میدهد و اجاره خانه را دوخت و دوز مادر و دخترها تامین میکنند. با حاج علی صحبت کرده ام مجتبی به جای آنکه برود سر چهار راه برای شیشه پاک کردن؛ همراهش برود سر زمین و من و شهاب و بقیه هم به درس و بحثشان برسیم. ته دلم نذر میکنم که رفت و برگشت به سلامت بگذرد. تفنگ بادیم را برداشته ام. بچه ها هم سه تا توپ والیبال و یکی دوتا توپ پلاستیکی آورده اند. حاج علی و مجتبی زودتر راه افتادند تا بساط صبحانه را آماده کنند و ماهم با مینی بوس راهی میشویم. پیت حلبی را میدهم دست یکی از بچه ها و ضرب میگیرد و دم میگیریم. میریم اردو،برا بازی،بَه چه نیکو! خوشحالی بچه هایی که بیشتر عمر کوتاهشان را دارند کار میکنند برایم شیریی بی نظیری دارد. البته حالا من هم باید مثل همه،بقیه کِرم استوری و پستم شروع کند به لولیدن . موبایل را بردارم،سلفی بگیرم با بچه ها و یا مثل این سلبریتیهای ریاکار،از ظواهر فقیر بچه ها فیلم بگیرم و وسطش هم یک نطق بلند بالا کنم!مسخره کرده این دنیای مجازی همه را!سرکاریم!
اوایل چند ماهی سخت معتادش شده بودم. شب و روز برایم نگذاشته بود!احمد برادری کرد که نه سرزنش کرد و نه پندانه برخورد کرد. برایم یک چند ورقی نوشت که حدود صد روزم را از بالا نگاه کرده بود. برنامه صد روز گذشته ام را وقتی داد دستم دیدم دو سوم زمانم را در بیزمانی گذرانده بودم!دیگر مابقی اش با عقل وق زده ام بود که صدر و ذیل فعالین پیج و کانالها را حلاجی کرد و مرا وادار کرد که که پیجم را به روی همه ببندم جز... و خودم هم پرسه زدن را ببوسم و انتخابی بروم سرو گوشی آب بدهم. مثل هميشه بیخیالش میشوم! مسابقه مشاعره میگذارم که اول کار،گروه خودم میبازد. ذهن من با شعر هميشه بیگانه است. باید فکری به حال خودم بکنم. هميشه در مشاعره های خانوادگی،هم گروه پدر میشدم تا نبازم و حالا خودم پدر این هجده نفرم که هیچ از دستم نمی آید. گروه برنده ها جایزه اش میشود آماده کردن سفره صبحانه. دادشان میرود هوا. تا غروب که باغ حاج علی را ما آب بدهیم،حوض کوچک یک در دو متر به ارتفاع یک و ده سانتش را لایروبی کنیم،تا سبزی بچینیم،تا کرت ها را تعمیرکنیم وانواع بازیها را انجام بدهیم؛نمیرسم به مادر زنگ بزنم. موقع برگشت هم زنگ نمیزنم چون داریم میرسیم!میخواستم بروم زیر دوش آبگرم تا کوفتگی کار و فوتبال وکتک های جشن پتوی اردو را با تَمام گرد و خاک و بوی کود یکجا بشورم و تا خود صبح به هیچ چیز درعالم فکرنکنم. اما همه اش سراب بود؛قرار امشب را گذاشته اند. اول که همه را آماده میبینم هنگ میکنم بعد تازه یک دور خاموش و روشن میشوم. یعنی وجدانا مدیریت نخبگان را باید بدهند به مادر من. تا یک دوش بگیرم،تا لباس بپوشم همه اش ذهنم آشفته است و قلبم قلپ هایش یکسره شده است. خوب است که مادرحالم را میفهمد و برایم یک چای میریزد. بوی گل محمدیش را تا اعماق سلولی نفس میکشم. خواهرها بساطی راه انداخته اند. هربار هم که لبخند میزنم شدت دست بیشتر میشود. معطل میکنم. غر میشنوم. کم نمی آورم و غرمیزنم. از من که چرا امشب قرار گذاشته اید و از آنها که چرا دیر کرده ام؟چرا معطل میکنم؟چرا نشستم؟چرا چایی میخورم؟چرا... تمام رشته های اعصابم کش آمده اند و شیطنت ها هم سرسره بازی میکنند روی این کش ها. برمیگردم به سمت سه تا خواهرم تا حرفی بزنم که خنده ام میگیرد. میخواستم لحظه آخر یک غر درست و حسابی بزنم که صورت های شاد و معترضشان و آمادگی جواب دادنشان دیوار کوتاهم را خراب میکند. مینشینم روی صندلی و چای دوم را سر صبر میخورم. _الان وقت چایی خوردنه؟ _نه الان وقت مردنه،دارم گلومو تازه میکنم،تارهای صوتیم رو برق میندازم. توقع نداری که اونجا چایی بخورم. _چرا؟ ناز کردن و خجالت کشیدن برای جنس لطیف است. باید جواب این خواهرها را دارد و الا در خاک چالت میکنند. _عزیزمی. چون دوماد فقط باید چهارچشمی حواسش به عروس باشه. محبوبه چشمانش را درشت میکند و هر دو دستش را روی دهانش میگذارد و چند لحظه فقط یک انسان پررو را نگاه میکند. لبخندم نهایت رذالتم را میرساند که حق به جانب رو میکند سمت مادر:هییع!مامان خانوم!الان این چیه بزرگ کردی؟ _چغندر!آدمم دیگه. کوفتم کردید! _این همونی بود که میگفت زن نمیخوام؟ _بود خواهر من!اصلا من میگفتم،شما چرا باور میکردید؟ میریزند سرم. تا میخورم نه،تا میتوانند تلافی اذیت هایم را در می آورند. مادر که نجاتم میدهد دوتا نیشگون هم او میگیرد. گلی که مادر سفارش داده خیلی زیباست. شیرینی هم که طاقت نمی آورم و درش را باز میکنم و یکی میخورم خوشمزه است. اگر خطر کتک خوردن نبود دو سه تا میخوردم. مادر میگوید:به خاطر خدا به هیچ چیز فکر نکن. فقط به حرف هایی که میخواهی بزنی فکر کن! کنار پله های خانه شان پر از گل و گیاه است. حسن سلیقه زن خانه است. استاد می آید استقبال و آرام میگوید:خانواده ام از کار من خبر ندارن. فعلا نمیخوام مطلع بشن! خانم ها میروند آن طرف و ما در سالن کوچک مینشینیم. دو تا جوان دیگر هم هستند که استاد معرفی میکند:_هادی داماد اولم. مرتضی داماد دومم و پسری که احسان است و به عبارتی برادر زن. برادر زن سیزده ساله. بحث میرود سر مشکلات جوان ها. انگار غیر از مادیات هیچ وجی دیگری از ما قابل رویت نیست. یعنی اگر خانه داشته باشیم و یک ماشین و کار؛جزء خوشبخت ها هستیم. اما اگر مستاجر باشیم و دوجرخه سوار و دنبال کار،بدبختیم. این نظریه اومانیست ها چه بود که به جان همه افتاد؛انسان را تعریف کرد در وادی مادیت. باجناق اول میگوید:خیلی ها همین ها را دارند اما کنارش اعصاب و روان ندارند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
خوب است که من نمیخواهم از نداری های خودم دفاع بکنم!چشم میدوزم به چشمان عقلم و میپرسم:نداری ها مگر قابل دفاع است؟ با دهان پر از شیرینی جواب میدهد:بستگی دارد. گاهی نداری از ضعف است،گاهی از شرایط موجود. بعضی از نداری ها خجالت آور است،بعضی از نداری ها مهم نیست. بعضی هم مایه مباهات است. _آقا میثم چایی تون سرد شد. چشم از دهان عقلم میگیرم و به پدر میدوزم. لبخند و سر تکان دادنش آرامم میکند. بالاخره حرف ها کمی در مسیر درستش می افتد و پدر میگوید:اگر اجازه بدید این دوتا جوان هم چند دقیقه ای با هم آشنا بشند. از کل خاستگاری فقط همین قسمتش مهم است که انگار داشت یادشان میرفت. به اتاقی میروم که سلیقه زنانه فضای آرام بخشی به آن داده است و دختری پوشیده در چادر سفید منتظر ایستاده است. حس بودن او سرم را پایین میکشد. مادرشان تعارفمان میکند که بنشینیم و میرود. وقتی که میبینم سکوت کرده سرم را بالا می آورم. چشم میبندم و نگاهم را به صبوری دعوت میکنم. هنوز هم ساکت است. پابه پا میشوم و میگویم:مزاحم شدیم. _خواهش میکنم. یعنی من این حرف را زدم؟مسخره است. خب چه بگویم. ورودی است دیگر. اینجا که فضای بازی نیست بگویم چه هوای خوبی. آسمان چه زیباست،صبح دل انگیزی است. در نبود طبیعت به موجودیت خودم پناه میبرم که این حرف را زدم. _من یه خرده از وضعیت موجودم خدمتتون عرض کنم. حالا اگر مشکلی نبود دیگه صحبت های مفصل باشه برای بعد. البته اگه شما شروع کنید من خوشحال تر میشم. با همان صدای بکر و دخترانه اش تعارفم میکند. فکر نکنم بعد از صحبت های من اصلا حرفی برای ادامه باقی بماند. میدانم که ماندنی نیستم و رفتنی ام. _خیلی رسمی اگر بخوام عرض کنم. بچه پنجم هستم و آخرین فرزند. خواهرهام رو حتما دیدید و برادرم احمد که اصفهان هستند. کمی این پا و آن پا میشوم تا حرفهایی را که ردیف کرده بودم برای گفتن و حالا در ذهنم پراکنده شده است را دوباره تنظیم کنم. فایده ندارد. کلا قاطی شده است و ترتیب نمیگیرد. _راستش من وضعیت مالی مشخصی ندارم. آینده کاریم همینطور. سربازی هم نرفتم هنوز. خودم که فکر میکنم چند سال دیگه باید صبر کنم اما خب خانواده اصرار دارند که زودتر اقدام کنم. جالب بود خودم هم با مادیات شروع کردم. سایه پول آنقدر روی زندگی ها افتاده که من هم خواه ناخواه اسیرش شده ام. جای شهاب خالی که به جای این دختر با خودش فکر کند که من به درد میخورم،به درد نمیخورم و آخرش هم لبی بالا بدهد که مالی نیستم و خودش را راحت کند با دو حرفی:نه. سکوت بدی توی اتاق می افتد که تلاش ذهنم برای رفع آن بی نتیجه میماند. این مدل حرف زدن فقط از من بر می آید. آن هم گاهی از اوقات که همین قدر خسته ام. خیلی شب ها که اوج خستگی را دارم تجربه میکنم مواظبم که هیچ تصمیمی نگیرم. هیچ حرکتی انجام ندهم و یا هیچ حرفی نزنم. چون دقیقا ضعف روانی و خستگی جسمی و روحی ام چنان فشار می آورد که قطعا نتیجه خوبی نمیگیرد. الان هم از همان وقت هاست. پدر میگفت؛همیشه اینطور وقت ها شیطان را حواله بده به فردا،تا سوارت نشود و خراب نکنی. خب من که نمیتوانم حواله بدهم. صبر میکنم. سکوت را نمیشکند خودم دست به کار میشوم:یعنی خب چون دانشجوی دکتری هستم،قطعا دوستلی درگیرم. البته کنار درس با بچه های دانشگاه یک شرکت دانش بنیان هم زدیم. یه گروه از دوستان شدیم کارهای پروژه ای انجام میدیم. تا حدی که الان جلو رفتیم به لطف خدا خوب بوده. یه سری کارهای معمولی هم انجام میدم؛گاهی تدریس یا شاگرد مغازه و اینجور کارها که پولی هم دستم باشه. من اگر جای این بنده خدا بودم میگفتم شما برو حرف زدن یاد بگیر بعدا بیا. الان مثلا قانع شد که من اهل کار و زندگی ام؟ساکت میماند و فضای اتاق برایم سنگین میشود. _فکر کنم طولانی صحبت کردم ببخشید. درخدمتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
همان طور محکم و آرام نشسته است. فقط دستش از زیر چادر بیرون می آید و میرود طرف صورتش. _دامادها و برادرم رو دیدید. من دختر سوم هستم. راستش یه سری چیزها برام مهمه،بعضی چیزها هم اصلا و اولویت فکریم نیست. اما شاید الان وقت صحبت درباره این ها نباشه. فقط اینکه من دیپلم گرفتم اصلا هم دنبال اینکه ارتقا مدرک بدم نیستم. علاقه هام رو توی دانشگاه نمیبینم که بخوام اونجا دنبالشون بگردم. به خاطر همین اگر مدرک براتون مهمه این رو بدونید!درباره صحبت هاتون هم خب همین که کار براتون مهمه حتی اگر متناسب با مدرکتون نباشه یعنی به فکر زندگی هستید. _میتونم بپرسم دیپلم چی دارید؟ با کمی تاخیر جواب میدهد:من تجربی خوندم. _چی شد ادامه ندادید؟ _با پدر خیلی صحبت کردم. هم درباره رشته ها و هم بحث خواسته ها و استعداد و نیاز بود که دیدم خارج از دانشگاه بهتر میتونم دنبال این ها برم. تعجبم را بلند به زبان می آورم. _این که خیلی خوبه که متفاوت فکر میکنید و اسیر جو نشدید. نه تائید میکند،نه توضیح میدهد. اما من را در موقعیتی قرار داده که میخواهم بدانم. گفتگوی درباره زندگی دونفره میشود مصاحبه با دختر دکتر علوی:الان چه کار میکنید؟ _راستش من به نویسندگی علاقه دارم و دنبالش میکنم،به کارهای هنری هم علاقه دارم که مشغولم،البته بیشتر وقتم رو مطالعه میکنم و با پدر مباحثه داریم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1