📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_سی_پنجم مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می ک
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_ششم
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم می دانستم دارم جواب یک ناشناس را می دهم و كاش برنداشته بودم!
-سلام لیلا خانم ؟
- سلام بفرمایید.
- شما من رو نمی شناسید...
می نشینم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گویم:
- صداتون برام آشنا نیست. امری دارید؟
با تمسخر جواب می دهد:
- عیب نداره ، من خودم رو معرفی می کنم. امیدوارم که از اشتباه بزرگی که دارید توی زندگیتون می کنید جلوگیری کنم.
از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با تردید
می پرسم :
- اشتباه ؟ ببخشید می شه خودتون رو معرفی کنید؟
- چرانشه ؟ من نامزد سابق مصطفی هستم.
حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
- کدوم ... کدوم مصطفی؟
- مصطفی دیگه. سید مصطفی موسوی .
چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهایم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی
همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، یعنی ممکن است چیزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما...
- چیه ؟ جا خوردید؟ منم وقتی فهمیدم همین طوری شدم. شنیدم چند روزه دیگه عقدتونه و دارید تدارک می بینید. اگر بخواهید همین امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خیلی نامرده که بهتون نگفته.
حرفی نمی زنم. دیشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم
می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت ، اندازه ی متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهیم و اولش نوشته ای بچسبانیم که تاریخ عقد را بگوید و اینکه چرا جشن نگرفتیم و هزینه اش را به کانون فرهنگی داده ایم. دیشب توی حیاط با مصطفی یک ساعتی صحبت کرده بودیم. پالتویش را انداخته بود روی شانه هایم. برایم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گیرم:
- شما کی هستید؟
عصبی می گوید:
- گفتم که نامزد مصطفی. من که به این راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. این رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بی خود آینده تو خراب نکنی.
دردی تیز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد، سرم تیر می کشد. آینده مگر دست من است؟ آینده دست کیست که باید من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟
صدای قطع شدن و بوق که می آید گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شیشه ی میز و از صدای شکستنش مادر
می آید.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_هفتم
صدای شکستن قلبم بلند تر است . من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقیق کرده است. علی...
- على... علی...
مادر متحیر مقابلم ایستاده است. پدر و علی هراسان می آیند. همه ی وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همین راحتی بیچاره شدم:
- ساعت چنده؟ باید با مصطفی حرف بزنم.
پدر دستم را می گیرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگیرم. لیوان آب را مادر مقابل دهانم
می گیرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شیرینی اش را مزمزه کنم.
- چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟
بهت زده ام.
- این شماره کیه مامان؟ آشناست یا نه؟
شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار
می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگویم:
- نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گوید:
- چی ؟ نامزد مصطفی ؟
و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگیرد؛ اما پدر می گوید:
- صبر کن بابا. صبرکن. یه آب قند به مادرت بده. بذار ببینم به لیلا چی گفته؟
- مصطفی زن داشته؟
- على قضاوت نکن. صبر کن.
من را از خودش دور می کند. چانه ام را
می گیرد و صورتم را بالا می آورم .
-کی بود بابا؟ چی گفت؟
نمی دونم. نمی دونم . نامزد مصطفی. گفت زندگیتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگید دروغه.
ابروهایش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم
می آید :
- همین؟ یه دختر زنگ زده، بی هیچ دلیلی یه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟
- زنگ بزنم مصطفی؟
- إ علی آقا از شما بعیده. این ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شاید الآن خواب باشند.
باید حرف بزنم والا خفه می شوم :
- بابا !خدا !
پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پیشانیم را می بوسد.
- فعلا هیچی معلوم نیست. شما هم به خاطر هیچی داری این طوری بی تابی می کنی.
و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند.
- اگردفعه ی دیگه، فقط یه دفعه ی دیگه ببینم! این قدر ضعیف برخورد می کنی، نه من نه تو . برو استراحت کن. حق نداری نه گریه کنی، نه فکر
بی خود.
این روی پدرم را ندیده بودم. لیوان آب میوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار دیوار . می روم سمت اتاقم.
مبینا پیام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پیام بدهد تا بفهمم بیدار است.
ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است یا ترس فریب خوردن.شب خوابم را روشن می کنم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_هشتم
شاید اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها وجیغ و دادها و تمام خواستن ها وخواهش هایم را باید خیلی زود بگذارم و بگذرم، این قدر عمیق نگاهشان نمی کردم. حتی دل بسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهایم را با مداد
می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤیایی نوشته بودم نه با تکیه بر حقایق اطرافم.
می نشینم مقابل کتابخانه ام. شخصیت داستان هایی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هر چه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فیروزه ، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شاید هم باید برده
می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل دیوانه ها تمام کتاب هایم را ورق می زنم و بیرون می گذارم. نمی توانم هیچ کدام را بخوانم. همه را روی زمین می چینم. می ترسم که انسانیت و ایمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است.
کاش به دریا برسم، موج شوم، رود شوم
خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم ،
اشکم می چکد.
آرام زمزمه می کنم.
قطار امشب به شهر خاطراتم بازمی گردد
قطار امشب شب یلدای ما را می کشد با خود
یلدای بلندی پیدا کرده ام. پدر می گوید گریه نکن! اما خودش چه حالی دارد با این حال من!
تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند . نماز صبح را که می خوانم سرسجاده خوابم می برد. این جا آرامش دارد.
دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور همیم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد.
مادر لقمه اش را زمین می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ میخورد. هیچ کس این موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ی دیشبی است .برمیدارم. پدرکنارم
می نشیند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمین می نشیند.
- الو ليلا خانم.
سعی می کنم محکم باشم. این را نگاه پراز اخم علی می گوید و دست پدر که شانه ام را فشار
می دهد.
- بهتری؟ از شوک دراومدی؟
- شما کی هستید اصلا؟
- من دخترخاله مصطفی هستم.
- الآن منظورتون از این حرفایی که می زنید دقیقا چیه؟
- نه خوشم اومد. توهم مثل من خواهان مصطفایی که این طوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فامیل من و مصطفی رو برای هم می دونن این طوری خودتو کوچیک نمیکنی.
رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من.
- مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من
نمی اومد.
- بارك الله . این سؤال خوبیه. مصطفی اگه به اراده ی خودش بود که اصلا سراغ تو نمی اومد.
پدر با تکان سرحرفهایم را تأیید می کند.
- می شه واضح تر حرف بزنی؟
حس میکنم چیزی درون معده ام می جوشد.
خدایا من چه کنم ؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_پنجاه_هفتم تازه بهتر ، من حوصله پسر بچه ها رو ن
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاه_هشتم
ليلا لحظه اي حرف نزد بعد گفت : حالا نداري و بد بختي اش به كنار ، اون يك پا حزب الهي است.انگار با يك كميته چي ازدواج كني.. تو كه اهل حجاب و نماز واين حرفها نيستي. واسه خودت يك زري مي زني ها!
بي حوصله گفتم : اين حرفها چيه ! حسين يك بچه مسلمون واقعيه اين بده ؟ اين بده يك نفر نماز بخونه و روزه بگيره ؟ بده كه از خدا بترسه و گناه نكنه ؟ ... ما بدكاري مي كنيم كه ول مي گرديم و بي توجه و الكي خوش زندگي ميكنيم زندگي درست رو امثال حسين دارن. ليلا نذار يك عده مسلمون نماي عوضي تو رو از هرچي مسلمون واقعيه بترسونن. اين بلا داره سر همه ما مي آد.
ليلا با دست به سرش زد : تو واقعا ديوانه شدي... خودتو به يك دكتر خوب نشون بده. اين دكتري كه مي ري انگار چيزي بارش نيست. بايد قرصهاتو عوض كنه.
بي حوصله گفتم : لوس نشو حوصله شوخي ندارم . منو ببين با كي حرف مي زنم. اصلا اشتباه كردم برات حرف زدم. بايد تو دلم نگه مي داشتم بالاخره يك چيزي مي شه .
بعد از چند لحظه سكوت ليلا پرسيد : حالا واقعا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم خودم هم نمي دونم چه كار ميخوام بكنم همه اش بستگي به حسين داره. تو هم دهن لقي نكن حتي به شادي هم حرفي نزن به هيچكس. نمي خوام تا وقتي چيزي معلوم نيست با كسي جر وبحث كنم . خوب ؟
ليلا سري تكان داد و گفت : خوب. ولي تو رو خدا درست فكر كن. زندگي فقط شعار و حرف نيست . سر برج پول اجاره و آب و گاز و برق و تلفن و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم هست. زندگي تو صف مرغ و گوشت و روغن و پنير و برنج ايستادن هم هست. اتوبوس سوار شدن و جر و بحث با همسايه ديوار به ديوار و صاحخانه هم هست. اين زندگي كه تو مي خواي انتخابش كني اينه ! درست فكر كن مهتاب تو عادت به اين زندگي نداري . باور كن خسته مي شي آن وقت يا بايد طلاق بگيري يا به زور زندگي كني و از افسردگي و رنج و بدبختي بميري... تازه پدر و مادرت با اون وضع زندگي و طرز رفتار صد سال سياه هم تو روي دستشون مونده باشي هم حاضر نمي شن جنازه ات رو روي دوش حسين بذارن. بهت بگم راه خيلي سختي در پيش داري حالا خود داني !
زير لب گفتم: خودم همه اينها رو مي دونم از همين هم مي ترسم.
سر ناهار مادر ليلا در لفافه ازم خواست كه ليلا را نصيحت كنم تا از خر شيطان پياده شود. ليلا پوزخند زد و ساكت نگاهم كرد. خودم هم خجالت كشيدم آهسته گفتم :
- هرچي قسمت باشه همون ميشه .
مادر ليلا چشم غره اي به من رفت: ‹ وا ؟ اين حرفها يعني چي ؟ قسمت و قدر مال پيرزن هاي قديمي بود. مال آن وقتها كه مي خواستن دخترها رو به زور شوهر بدن ! يك قسمت هم مي ذاشتن روش تا دختره قانع بشه. تو كه ماشاءالله تحصيل كرده اي خانواده ات هم همينطور آدم تا نخواد كسي قسمتش نمي شه ! ›
جمله آخر مادر ليلا تا خانه در گوشم زنگ مي زد‹ تا كسي را نخواهي قسمت نمي شه › پس يعني اگر كسي رو از ته قلب بخواي قسمتت مي شه ؟ زير لب از خدا خواستم كه اينطور شود و با هزار شك و ترديد در دل راهي خانه شدم.
قرار بود فردا برای انتخاب واحد ترم تابستاني به دانشگاه برويم اما صحبت درباره حسين باعث شد كه هيچكدام به فكر واحدهاي فردا نباشيم. آن شب سر شام پدرم را جع به واحدهاي درسي من سوال كرد و از وضع دانشگاه پرسيد. هميشه دلش مي خواست من هم مثل سهيل دانشگاه سراسري قبول شوم ولي خوب من بازيگوش بودم و در ضمن هر سال به تعداد كنكوردهندگان اضافه مي شد و شانس قبولي من اصلا با مال سهيل قابل مقايسه نبود. در هر حال پدرم خودش را به اين راضي كرده بود كه دانشگاه آزاد آنقدر ها هم بد نيست و بالاخره بهتر از هيچي است. اين بود كه گاهي از وضع و حال من مي پرسيد. دلم مي خواست آنقدر جرات داشتم كه در جوابش بگويم ‹ من عاشق يك پسر مسلمون يك لا قبا شده ام به نظرتون چه كار بايد بكنم؟ › اما نه من چنان جراتي داشتم و نه پدرم چنين ظرفيتي داشت. آن شب هم با هول و هراس خوابيدم و هزار بار جلوي خودم را گرفتم كه به حسين زنگ نزنم. فردا بايد به دانشگاه مي رفتم و احتمالا حسين را هم مي ديدم.
پايان فصل 14
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاه_نهم
فصل پانزدهم
به انبوه دختر و پسراني كه در حياط جلوي پنجره هاي بسته ازدحام كرده بودند خيره شدم. هميشه براي ثبت نام در يك ترم جديد عزا مي گرفتيم . البته ترمهاي قبل چون روز انتخاب واحد پسران و دختران جدا بود باز بهتر بود ولي ترم تابستاني همه با هم ايستاده بودند و داد مي زدند البته باز فقط وروديهاي خودمان بودند. اما باز محوطه گنجايش نداشت و همه همديگر را هل مي دادند تا برگه هاي انتخاب واحد را بگيرند. چند لحظه خيره به جمعيت نگاه كردم و لحظه اي بعد خودم هم ميان جمعيت جيغ ميزدم. دستهايي از اطرافم مرا هل مي دادند مقنعه ام تقريبا از سرم افتاده بود . مسئول ثبت نام كه دختري شل و وارفته بود خونسرد به دستهاي دراز شده نگاه مي كرد و گاهي اگر هوس مي كرد برگه اي را به دستي مي داد و از دستي برگه اي مي گرفت. پنجره مربوط به پسران ديگر بدتر از ما بود و همه در حال دادزدن و هل دادن هم بودند. پس از كلي ايستادن و داد و هوار زدن سرانجام برگه اي به دستم رسيد. فورابه گوشه اي رفتم تا ليلا و شادي هم بيايند. ديشب آخر وقت با هم تماس گرفتيم. ليلا مي خواست دنبال ما بيايد كه من قبول نكردمو گفتم هر كدام جدا به دانشگاه بياييم و هركي زودتر رسيد براي دو نفر ديگر هم برگه انتخاب واحد بگيرد.
ليلا و شادي هم پيشنهادم را قبول كردند . بنده هاي خدا نمي دانستند كه مقصود اصلي من چيست. من مي خواستم خودم ماشين همراه بياورم تا اگر حسين را ديدم سوارش كنم و براي اين منظور تنها به دانشگاه آمدم. چند دقيقه بعد سر و كله ليلا و شادي هم پيدا شد و هر سه جلوي ليست واحدهاي ارائه شده ايستاديم. پس از چند دقيقه مشورت سر انجام هفت واحد را در جاي خالي نوشتيم. وقتي برگه هاي پر شده را به مسئول مربوطه داديم نگاهي سرسري انداخت و گفت : اين كدها پر شده ...
شادي ناراحت گفت : پس چه كار كنيم؟
ليلا عصبي جابه جا شد : خوب اگه اين كدها پر شده چرا تو ليست نوشتيد ؟ خوب جلوش تذكر مي داديد پر شده ...
دوباره بيرون آمديم و هفت واحد ديگر برداشتيم . بعد از كلي انتظار باز نوبتمان شد اما مثل دفعه قبل جواب شنيديم اين كدها پر شده ...
از عصبانيت در حال انفجار بوديم . وقتي براي بار سوم برگه هارا پر كرديم برگه هايمان تقريبا مثل دفتر نقاشي كودكان خط خطي شده بود. خانم مسئول ثبت نام نگاهي انداخت و گفت : چي برداشتيد ؟
با حرص گفتم : هرچي شما صلاح بدونيد.
زن كه بعدا فهميدم فاميلش رضايي است پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- دانشجوي سال اول و اينقدر پر رو ؟
شادي با طعنه گفت : نه دانشجوي سال اول و آنقدر گوسفند. هر چي بهمون ميگيد گوش مي ديم نه اعتراضي نه حرفي كلي پول مي ديم اينهم از وضع دانشگاهمون روز ثبت نام آدم رو ياد قيامت ميندازه هر چي انتخاب مي كني پر شده انگار پيش بيني اين چند تا چيز پيش پا افتاده خيلي براي مسئولين دانشگاه سخته .
ليلا دنباله حرف را گرفت : در عوض انتظامات دانشگاه هميشه مرتب و منظم به كارش مي رسه . كافيه تار مويي از زير مقنعه پيدا باشه تا روزگارت رو سياه كنند حساب كتابشون حرف نداره.
خانم رضايي بي اعتنا گفت : اينها به من ربطي نداره .
كارمان تمام شد فقط مانده بود پرداخت پول و اهداي فيش پرداخت شهريه به دانشگاه . ساعت نزديك دو بعد از ظهر بود كه كارمان تمام شد . وقتي بچه ها آماده رفتن مي شدند خداحافظي كردم و بعد از چند لحظه كه مطمئن شدم هر دو رفتند به طرف ساختمان رويرويي راه افتادم.
وقتي به دفتر فرهنگي رسيدم حسين در حال قفل كردن در بود. با ديدن من لبخند زيبايي زد و سلام كرد جواب سلامش را دادم . همانطور كه كليد را در جيب شلوارش مي گذاشت گفت :
- ثبت نام تموم شد ؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم : من در ماشين منتظرم.
و قبل از اينكه فرصت كند حرفي بزند به راه افتادم . چند دقيقه اي درون ماشين نشستم تا آمد . به محض سوار شدنش حركت كردم. عينك آفتابي ام را زده و كولر ماشين را هم روشن كرده بودم. هواي داخل خنك و تازه بود. حسين به محض نشستن اسپري كوچكي در آورد و داخل دهانش فشار گذاشت و چندبار فشار داد. بعد نفس كوتاهي كشيد و اسپري را درون كيفش پرت كرد. پرسيدم : حالت خوب نيست ؟
تك سرفه اي كرد : نه انگار نفسم تنگ شده خوب نمي تونم نفس بكشم.
با نگراني نگاهش كردم . با لبخند جوابم را داد آهسته گفت : نترس هيچي نيست.
جلوي يك پارك كوچك ايستادم . حسين آهسته نگاهي به محوطه سبز و كوچك انداخت : مي خواهي به پارك برويم؟
- نمي خواهي ؟
با خنده گفت : هر چي تو بخواي منهم مي خوام.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شصتم
پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود نشستيم. از گرسنگي در حال غش بودم اما دلم نمي خواست حسين را مجبور كنم پول غذايم را بدهد.در كيفم را باز كردم و دفتر حسين را بيرون آوردم و به طرفش گرفتم . دفتر راگرفت و كنارش گذاشت. چند لحظه اي در سكوت نشستيم . سر انجام حسين به حرف آمد :
- نمي دونم عاقبت من چي مي شه ....
آهسته جواب دادم: من هم نمي دونم ولي مطمئن باش همه چيز درست مي شه.
حسين با هيجان گفت : مهتاب تو نظرت راجع به من چيه ؟
كمي مكث كردم بعد گفتم : همون نظري كه تو نسبت به من داري من هم نسبت به تو دارم... ولي هنوز هيچي از زندگي ات نمي دونم تو هم همينطور ما بايد بيشتر با هم آشنا بشيم بعد ببينيم چه كار كنيم بهتره .
حسين نگاهي به من انداخت : من هيچوقت فكر نمي كردم تو هم منو دوست داشته باشي ...
با بد جنسي گفتم : مگه من همچين حرفي زدم ؟
صورتش رنگ باخت : شوخي كردي ؟
با خنده گفتم : مگه من با تو شوخي دارم ؟ هر چي گفتم حقيقت بود.
حسين نفس عميقي كشيد و گفت : مهتاب من اصلا دوست ندارم اينطوري با هم حرف بزنيم و بيرون بريم... دلم مي خواد من و تو اگر بشه يك رابطه رسمي و شرعي داشته باشيم. اگر هم نمي شه كل اين جريان رو فراموش كنيم.
دستم را در دست ديگرم قفل كردم چشمانم نقطه اي نا معلوم را مي كاويد احساس مي كردم سراسر بدنم خيس عرق شده است آهسته گفتم :
- حسين من تورو دوست دارم ولي پدر و مادرم به اين سادگي ها حاضر نمي شن .. خوب خانواده ما طرز تفكر و نوع زندگي اش يك كمي با تو فرق داره ... ميدوني ....
حسين با بغض گفت : مي دونم ولي مهتاب من اصلا دلم نمي خواد تو رو وادار به كاري بكنم يا خداي ناكرده باعث بشم مقابل خانواده ات وايسي. اين فقط يك احساسه با اينكه خيلي دوستت دارم اما مي تونم فكر تو رو از سرم بيرون كنم من عادت كردم ....
ناراحت گفتم : ا؟ پس معلومه خيلي دوستم داري ؟
حسين نگاهم كرد . چشمان معصومش پر از اشك بود: آره به خاطر همين دلم نمي خواد توي دردسر بيفتي!
لجوجانه گفتم : مي خوام تو دردسر بيفتم.
حسين روي نيمكت جا به جا شد : مطمئني ؟
- آره
حسين مظلومانه گفت : مهتاب تو شانس هاي خيلي بهتري خواهي داشت ... مي دوني كه من هيچي ندارم . نه پدر نه مادر نه پول و ثروت و نه حتي يك تن سالم ! هيچي ندارم كه بخوام پشتوانه ات كنم.
- چرا تو يك قلب پاكداري با همين مي توني يك زندگي خوب بسازي ....
وقتي حرفي نزد گفتم : مي شه يك بار برام تعريف كني پدر و مادرت كجان تو چرا تنهايي و چرا مريض ؟
حسين سري تكان داد و گفت : يك روز برات مي گم.
ساعتم را نگاه كردم . نزديك چهار بود با سرعت بلند شدم : واي خيلي ديرم شده مامانم نمي دونه من كجام اگر به ليلا زنگ بزنه و ببينه اون خونه است خيلي بد مي شه . حسين همانطور كه نشسته بود نگاهم كرد . يك پيراهن آبي كمرنگ و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به تن داشت. از سادگي اش لذت مي بردم . با خنده گفتم : پس چرا به من زل زدي پاشو .
حسين سري تكان داد : نه من نمي آم . مي خوام همين جا باشم خودم ميرم.
همانطور كه به طرف ماشين مي رفتم گفتم : پس خدا حافظ.
هنوز در ماشين را باز نكرده بودم كه صدايم زد : مهتاب...
برگشتم . دستش را بال آورد : اينو همراهت ببر .
جلو رفتم . يك قرآن كوچك و كهنه در دستش بود با تعجب نگاهش كردم.
- براي چي ؟
حسين پا به پا شد : اين قر آن برام خيلي عزيزه ... مي خوام همراه توباشه. اينجوري خيالم راحت مي شه.
قرآن را گرفتم : حسين با خجالت گفت : شب بهم زنگ مي زني ؟
تعجب كردم : چرا ؟
دوباره روي نيمكت نشست : خوب نگرانت هستم.
سرم را تكان دادم و دوباره به طرف ماشين رفتم . در طول راه به قرآن كوچك كه روي داشبورد گذاشته بودم . خيره ماندم. نمي دانم چرا دلم ارام گرفته و خيالم راحت شده بود. حدسم درست بود و مادرم از نگراني در حال انفجاربود.تا در را باز كردم ديدمش كه روي صندلي زير سايبان كنار استخر نشسته است.
ابروهاي نازكش با ديدنم درهم رفت با صدايي خفه گفت : كجا بودي ؟
قرآن را در دستم فشار دادم . وسوسه عجيبي در دلم چنگ مي زد تا حقيقت را بگويم...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#wall 🙂🍃
🐝 | @romankademazhabi
هربار که دلتنگ میشوم
به خاطر میاورم که دلتنگی
دلیل خوبی برای تکرار اشتباه نیست .. :)
💙 | @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_سی_هشتم شاید اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها وجیغ و د
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_نهم
- چی رو می خوای بدونی؟ این که از کوچیکی با هم بزرگ شدیم. این که رشته ی تحصیلی م رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. این که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم میدونن که پسرخالمه و نامزدمه. دیگه چی
می خوای بدونی؟
علی سرش را رو به سقف می گیرد و نفس عمیقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس میکشم. هوای آزاد می خواهم.
- این که نشد دلیل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره .
می خندد. عصبی می خندد.
- باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خیلی برای عقد برنامه ریزی نکن . تا بیشتر از این افسردگی نگیری. در ضمن منتظر مصطفی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام
علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گوید:
- لیلاجان با تدبیر جلو برو، نه با احساس.
و می رود سمت اتاق . امروز باید برای جلسه برود سمت سیستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در این وضعیت او را با حال پریشان راهی می کنم.
علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گیرد؛
و مادر که:
- لیلاجان صبر کن. فقط صبرکن
می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف لیوان شیر و عسل را قورت می دهم. عسل نیست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بیرون می رویم. تا امام زاده پیاده میرویم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گیرد. روشن است و بی پاسخ.
کنار ضریح می نشینم. این جا راحت می توانم خیالم را کنترل کنم.
آرزوهایم رادوست دارم ، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نیافتنی ! چشمانم را می بندم . آرزوهایم مثل بادکنک هایی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند . دستم به نخ بادکنک هاست وبالا می روم. باد موهایم را پریشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام .آن بالا فشار زیاد باد نمی گذارد چیزی را ببینم. لباس هایم دورم پیچیده وکفش هایم دارند از پایم در می آیند. دسته ای از موهایم مقابل چشمانم
می افتد . می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم . نگاهی به زیر پایم می کنم و از ارتفاع زیاد وحشت زده می شوم . چشمانم را باز می کنم.
- آدمی که با خودش صادق نباشد ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رویاها سوار شوی و به تاخت بتازی به جایی که نیست . روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد .سبزه را سفید ، سفید را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمایش دادن حماقت است.
سرم درد می گیرد. تلخی حقیقت دلم را می زند.
مصطفی گفته بود امروز تدریس دارد و بعد هم برای تحقیقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه ی خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ
می خورد. علی است:
- بیادم در یه چیزی خریدم پیشت باشه بخوری.
اگر نروم نمی رود و اجبارا تن به خواسته اش می دهم.
- قرار نشد گریه کنی! هنوز که هیچی معلوم نشده .
-همین برزخ از همه چیز بدتره.
-کلاس داره . زنگ زدم. یکی از بچه ها رفت پرسید. به جای استادش تدریس داره. لیلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن.
کاش با مامان میرفتی.
همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد.
- بله؟
- سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. دیدی که؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay