eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ چند لحظه اي اين پا و اون پا كرد و عاقبت گفت : يك چيز مي خواستم بهت بدم كه زحمت بكشي و بدي دست مرضيه خانوم... با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟ علي با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : روم نشد. ان شب بسته كادوپيچ شده را به مرضيه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبي رفت. دنبالش رفتم . وقتي نشست گفتم : مرضي تو راضي هستي از اينكه زن علي بشي ؟ سري تكان داد و حرفي نزد . ادامه دادم : چرا حرف نمي زني ؟ هميشه كه نميشه تو حاشيه باشي . بايد ياد بگيري حرفت رو رك و پوست كنده بزني و تعارف و معارف هم نكني . حالا حداقل به من كه برادرت هستم حرف دلت رو بزن . بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت و مستقيم به چشمانم خيره شد با اطمينان گفت : - اره داداش راضي هستم. متعجب از قاطعيت مرضيه پرسيدم : چرا ؟ دلايل اين انتخابت چيه ؟ مرضيه سري تكان داد و گفت : علي اقا از بچگي تو اينخونه مي ره و مي اد اما تا بحال حرف و حديثي به من نزده تا حالا مستقيم به من نگاه نكرده ... غيرت داره همينكه جون به كف براي حفظ ناموس و مملكتش جلو اتش مي ره براي هر دختري مسلمه كه اين شخصيت براي زن و بچه اش هم همين احساس مسئوليت رو داره ... خوب من هم از زندگي ام به جز اين انتظاري ندارم. ايمان و اعتقاد همسر اينده ام اصلي ترين شرطم بود كه علي اقا هردو رو در حد عالي داره ديگه چي ميخوام؟ خوشحال از استدلال منطقي خواهرم بحث را عوض كردم : خوب حالا هديه ات رو باز كن ببينم اين آقا داماد دستپاچه چي برات خريده ؟ مرضيه آهسته بسته را باز كرد. يك روسري حرير آبي با گلهاي ريز سفيد و زرد و يك بلوز آستين بلند و سفيد درون بسته پيچيده شده بود. روي روسري يك نامه هم به چشم مي خورد كه با ديدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شريكي براي خواندن نامه عاشقانه اش نيازي نداشت. پايان فصل 20 فصل بیست و یکم کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههای پایانی سال 66 بود و هوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت های کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت: - حسین جون، زری خاله ات زنگ زده بود. برای چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده... خمیازه ای کشیدم: به چه مناسبت؟ مادرم چای را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بری همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زری می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زری و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زری هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و برای جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟ رختخوابها را روی هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا ً حوصله شلوغی ندارم. مادرم باناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن! پرسیدم: کی هست؟ مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا! لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه! هر روز با علی به خانوادۀ شهدای محله سر می زدیم تا اگر کاری دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوری کرد: - حسین مادر، امروز می آی که؟ داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟ - وا؟ مادر جون، خونه خاله زری ات! سری تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام. مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزی می شه. الهی فدات شم، کی می آی؟ کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام. مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم: - علیک سلام. عروس خانم! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندی زد و گفت: - حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد. همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم. اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم. طرفهای ظهر به اصرار علی، برای ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده و رفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت. - به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟ علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید: - وای! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتری! وای به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما! با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده های بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات برای گذراندن زندگی خانواده های کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صدای علی به خود آمدم. - حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خوای بریم؟ با عجله بلند شدم و اسناد و مدارک را مرتب سر جایش گذاشتم. - راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه. خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوار شدیم، صدای آژیر قرمز از رادیوی ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدی خاصش گفت: ای بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام. ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا ً شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه. در همان گیر و دار، صدای سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صدای مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه ای همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه های اطراف همه ریخته بود. چراغ های همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را باز کرد و فریاد کشید: - یا حسین! همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید. - مادرم اینا الان چطورن؟ با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتابزده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زری رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاک و بوی گوشت سوخته پر کرده بود. صدای داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاری در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صدای گریه سوزناک زنی در میان سر و صداها بلند بود. جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و به زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکری در سرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روی زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توی صورتم کوبید. صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام از دست رفته بود. در آنی، کوچه پر از آمبولانس شد. نورافکن بزرگی روی محل حادثه انداختند و با بیل مکانیکی شروع به بلند کردن تیر آهن ها کردند. علی نعره می زد و اشک می ریخت، اما من باز نمی توانستم حرف بزنم. تهی شده بودم. به اطرافم نگاه کردم. همه در حال دویدن و رفت و آمد بودند. خانه های اطراف همه خراب شده بود. تا چند تا خانه اینور و آنور و چند خانۀ روبرویی خراب شده و فرو ریخته بودند. هنوز دود غلیظ و سیاهی از خرابه ها بلند می شد. موشک درست روی خانۀ بغلی خاله زری فرود آمده بود و شکاف عظیمی در زمین بوجود آورده بود. آهسته آهسته روی تل خرابه ها جلو رفتم. خانه خاله ام روزگاری در طبقه اول بود. خم شدم روی زمین، با دستهایم خاکها را کنار زدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ نورافکن ها فضا را تا حدودی روشن کرده بود، بی فکر و هدف خاکها را کنار می زدم. علی هم کنارم روی خاکها زانو زده بود و داشت خاکها را کنار می زد. ناگهان تکه ای پارچه از زیر خاک بیرون زد، فریاد یا علی و یا زهرای، علی بلند شد. خون گریه می کرد. با دقت به پارچه خیره شدم. یک تکه پارچۀ آبی با گلهای سفید و زرد... چقدر به چشمم آشنا می آمد. یادم افتاد. همان روسری که علی برای مرضیه هدیه آورده بود. با صدای داد و فریاد علی، عده ای جلو آمدند و شروع کردند با احتیاط خاکها را کنار زدن. چند لحظه بعد، صورت نجیب و بی گناه مرضیه پیش چشممان ظاهر شد. چشمانش بسته بود و خون از دماغ زیبایش روی صورت پر گرد و خاکش می ریخت. با داد و فریاد مردم، دکتر یکی از آمبولانس ها بالای سر مرضیه دوید. دست مرضیه را در دست گرفت و چند لحظه ای صبر کرد. احساس می کردم دنیا متوقف شده و همه گوش ها منتظر کلام دکتر است. سرانجام کلمات منقطع به گوشم رسید: - متأسفم!... تسلیت می گم. دوباره علی شروع کرد به داد زدن و به مسبب جنگ بد و بیراه گفتن. من اما سنگ شدم. تا صبح فردا، اجساد عزیزانم را یکی یکی بیرون آوردند. صورت زهرای کوچک چنان له شده بود که فقط با لباس های تنش شناخته شد. پسرِ کوچکِ خاله ام، با اینکه در زیر بدن مادرش سالم مانده بود اما از نرسیدن اکسیژن، خفه شده بود. ردیف اجساد سفید پوش تا سر کوچه می رسید. هر کدام از اجساد را که بیرون می آوردند، فریاد لااله الله بلند می شد. علی را بیهوش بردند. انقدر خودش را زده بود که تمام صورتش کبود و زخم شده بود. چند دقیقه بعد، مرا هم بردند. تسلیم و رضا، همراهشان رفتم. انگار در این دنیا نبودم. حلقه مادر و پدرم را در مشتم فشار می دادم، اما خبری از اشک و ناله و نفرین نبود. حدود دو ماه در بیمارستان روانی بستری بودم. حتی لحظه ای صورت مادر و پدر و خواهرانم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. بهار آمد و رفت بی آنکه من لطافت هوا را روی پوست صورتم حس کنم. حال علی هم خراب بود. البته او در بیمارستان بستری نشد ولی تا مدتها شبها کابوس می دید و گریه می کرد. انقدر روانشناسان مختلف با من سر و کله زدند، تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست. آلبوم های عکس خانوادگی مان را در برابرم می گذاشتند. وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف بزنم. اوایل این کار برایم عذاب الیم بود، اما کم کم بار دلم سبک می شد. تمام حرفهایم گله و شکایت بود. - چرا بی خبر رفتین؟ چرا بی خداحافظی رفتین؟ چرا منو تنها گذاشتین؟ حالا تکلیف من چیه؟ ادامه حرفهایم نفرین و ناله بود. نفرین به کسانی که کورکورانه و بدون آگاهی، روی مردم مظلوم و بی دفاع بمب می ریختند. نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند. بعد ناله و استغاثه به درگاه خدا بود. کم کم آرام می گرفتم. نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم. در این مدت یکی دو باری عمه ام به ملاقاتم آمد. اما او هم خودش نیاز به دلداری داشت. بدون حضور من، عزیزانم را دفن کرده بودند. شبها تا سپیدی صبح، دعا می خواندم و اشک می ریختم. سرانجام روزی رسید که پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم. مادر و پدر علی مثل مادر و پدری دلسوز زیر بال و پرم را گرفتند و مرا در خانۀ خودشان جا دادند. دلم پر از درد و رنج بود. حتی نمی توانستم به کوچه مان نگاه کنم، چه رسد زندگی در آن خانه! علی مثل برادری دلسوز، مراقبم بود. کم کم شروع کرد به زمزمۀ درس خواندن و کنکور دادن! اصلا ً برایم مقدور نبود. فکر خواندن، حالم را به هم می زد. مادری که آن همه آرزوی قبولی پسرش را در دانشگاه داشت، حالا زیر خروارها خاک خفته بود، چشمان مشتاقش پر از خاک بود. خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم، تنها و غریب، زیر خاک رفته بودند. دست حمایت گر پدرم دیگر بر سرم نبود. پس برای کی درس می خواندم؟ به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟ هدف زندگی ام با عزیزانم، زیر خاک سرد و تیره رفته بود. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
ما نیاز داریم به شناختن خود ادامه دهیم ... هر روز کمی بیشتر از روز پیش... با موفقيت و خوشبختي همراه شويد ❣️ | @romankademazhabi
خـٰواهےڪہ‌شـٰوے‌ باخبٰرازڪشٰف‌ڪرامات مردانگٰےوعشٰق‌بیٰاموز ودگـرهیٰچ:)) .💔🍃 🌸 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خیالتان راحت. خوش بختش می کنم و همه ی شرطها را هم قبول می کنم. شیرین رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته. - هرچی بگی گوش می دم. به این قرآن قسم . و قرآن سرتاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمین می گذارد. مصطفی قرآن را از روی زمین برمی دارد و می بوسد. روی پایش می گذارد. دوست دارم دوباره اختیار نفس کشیدنم را دست خودم بگیرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا دیگر بیاید، این قدر که حال مصطفی نه، حال و روز شیرین برایم دردناک است. شیرین انگار که من هستم. مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گوید: - من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اینه که شیرین دست تمام اون هایی که باهاشون رابطه داشته رو بگیره بیاره پیش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرینت تمام صحبت ها و پیام هاشو بگیرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شیرین زمان بودن با اون با چند نفر دیگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه باید شیرین رو ببخشن تا من بتونم زندگی جدید شروع کنم. شیرین می خواهد حرفی بزند که مصطفای سیر شده از دنیا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد: - هنوز همه ی شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قیامت معنایی نداره و همه چیز توی این سر وشکم خلاصه می شه ، من قیامت باورم . حقم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلاهم می گذرم، اما از حقم برای یک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقیه اش رو بگم یا نه؟ تموم می کنی این بازی رو یا تموم این باری رو که داره این وسط خالی می شه به حراج بذارم؟ پدر صدایش می زند. ساکت می شود. حالا این شیرین است که کبود شده است. مصطفی بلند می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گوید: - حاج آقا این شرط اول و دوممه. بقیه شروطم هم بعدا اگر خواست می گم. فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خیلی چیزها رو بفهمه و بقیه ی دیگه، چند سال باید توی دادگاه ها بره و بیاد. من گرمم است یا کره زمین به تولید گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهایش ذوب کند. می خواهد که سربه تن جن و انس خطاکار نباشد. از اینکه شاهد بدترین ماجراهاست، شرمگین است. پدر سر پایین انداخته و مغموم لب باز می کند. - شیرین خانم! زندگی اون قدر طولانی نیست که چند مدتش هم بخواهد به این بازی ها بگذره. حتما آلبوم عکس داری. یک دور نگاه کن. فاصله ی کودکیت تا جوانیت، قدر یک سال هم به نظر نمی آد. هیچ کس مثالی نداره برای اینکه بگه دنیا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قیمته. تا بخواهی امروز رو دریابی فردا شده . مصطفی هم یک تکه از امروزه . من این حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم یک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو كمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفرمی شی، متوجه می شی که چه قدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نیست. فقط یک هم قدمه به سمت عشق. شاید تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام این هوس ها رفتی. حالا ببین خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنیا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسیدن به لذت هاش زیاد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دیر نشده هنوز، به جای این که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده ، طلب بھیترین راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن یعنی تمام ابرویی که خدا برات نگه داشته، خودت از بین ببری. زندگیت رو سخت ترنكن. صدای گریه ی شیرین بلند می شود، سرم را مثل یک وزنه ی سنگین شده بالا می آورم. رگ هایم تیر می کشد. درد در تمام سلول هایم سر به فریاد بلند کرده است. شیرین حرف می زند و پدر برایش جواب ها دارد. فقط وقتی به خودم می آیم که زیر سرمم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبانه می کشد. چشمم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بیرون می زند. می سوزد و اشک سرازیر می شود. می بندمش. کسی سرم را نوازش می کند؛ اما از ورای هرم گرما نمی توانم ببینم. - لیلاجان! خوبی خواهری؟ یک بار فکر می کردم خوبی حس است یا فعل؟ أما الآن می گویم: خوبي الماس این است که نایاب است. نه! من دیگر هیچ وقت خوب نیستم. - چی شدید تو و مصطفی؟ اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه بر سر من و مصطفی آمد. الآن او هم تب کرده است؟ او هم بیمارستانی شده است؟ حتما از غصه ی دردهای شیرین است. نمی توانم حرف بزنم. تا دکترها اجازه بدهند و برویم یک روز طول می کشد. نگران تبم هستند که پایین نمی آید. توی ماشین، علی آهسته برایم حافظ می خواند. جز این تحمل هیچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گیرم. می ترسم از جوابها. چه قدر پیر شده، شاید هم چشمان من دیدش عوض شده است. دنیا تب کرده است. مادر برایم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم؛ یعنی نمی توانم که بخواهم، نفرت معده ام هنوز بر طرف نشده است. چهل و هشت ساعتی در تب می سوزم. این روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانیه دور می زند و برای من دیر و تلخ می گذرد. باید امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنویسم و ببینم که کدامشان کمکم کرده تا من کس دیگری بشوم؛ متفاوت متغير پیش رو. دنبال بی نهایت رفتن با کدامشان ممکن است ؟ همه که اهل ماندن و گندیدن هستند. باید کسی را پیدا کنم که مثل همه نباشد. هزاران فکردر مغز سوزانم، می آید و می رود؛ یعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شیرین می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شیرین آن قدر زشت زندگی کرده است؟ من حتم دارم اگر عفیف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با دیگری. دیشب فهمیدم که شیرین از تمام کارهایش در این مدت، نه تنها لذت نمی برده، بلکه زجر سنگین بر باد دادن حیا و نور وجودش در لحظات تنهاییش، او را کشته است. شاید هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هربار هوسش را به بند می کشیده و در سخت ترین سن، خودش را پاک نگه داشته است. اصلا اصل لذت همین است. به آنی که شأن تو نیست، دل نبازی؛ هرچند که بهترین جلوه را مقابلت کند. الحق که حضرت امیر علیه السلام چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشید. درتب که می سوزم، موحد می شوم. حتمأ مصطفی هم که در بند ترک هوس بوده، رنجی را که تحمل کرده، ثمره اش شده همین. این سه روزه بدون او عجیب سخت گذشت. پنج روز بیشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شیرین تصمیم بگیرد. حتی مصطفی که دلم برایش تنگ شده و از نبودنش می ترسم؟ یعنی تا کی باید در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟ بیست سال کنار پدربزرگ و مادربزرگ به این امید طی کردم که روزی کنار خانواده قرار می گیرم. هرچند که آن بیست سال هم جز سختی دوری هیچ غصه ای نداشتم. یک دانه ای بودم زیر چتر محبت شدید و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مریض بودند و پرستارشان بودم، زبانشان آن قدر محبت می ریخت به پایم که مشتاقانه دورشان می چرخیدم. دنبال مقصر گشتم و گشتم تا يقه ی پدری را گرفتم که بیش از همه سر می زد و محبت می کرد. شاید چون جلوی چشمم بود. یا شاید چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شاید هم خودش خواست که سیبل تمام اتهامات من بشود، اما بقیه راحت باشند. بعد که همه ی این ها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پرنشاط ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
ولی راستی مقصر این لحظات تلخ فعلی من کیست؟ باید این بار یقه ی چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش یک استکان و شیرینی اش اندازه ی قندی کوچک است و من باید راضی باشم که یک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، یعنی پدر مرا بخشیده ؟ تاوان خودخواهی هایم را می دهم؟ می خواهد خیلی مست دنیا نشوم و خودم را گم نکنم. یاد گلبهار می افتم. یاد دوستانش و استدلال هایشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خیلی فرق می کند. آن ها نمی دانند از دنیا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه ی شادی می شوند، آن ها واقعیت زندگیشان بازیگری است. من که این طور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنیا می بینی تا طالبش نشوی. مثل شیر مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، مادۂ تلخی می مالد تا کودک دیگر طلب شیر نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هایم دنبال مقصر می گردم تا یقه اش را بچسبم و او را به دیوار بکوبم. مصطفی رنج مقدسی کشیده تا پاک بماند. حقش نیست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! این تردیدها از کجا آمده که میل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگیری، پس چه شد؟ حتما این تدبیر پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگیرم و رها نکنم. شب پنجم بدون مصطفی است. شیرین برای پدر پیام زده بود: - «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به لیلا بگید تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده ی زندگی اش می مونه. البته هم بگید ببخشه.» زیر آسمان سجاده می اندازم. دنبال یک بی نهایت هستم؛ کسی که بشود همیشه در جست وجویش بود و همیشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود. محدودیت ها کلافه ام می کند. باید همه ی کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دل خواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اینکه می خواهم زیر چترش برای همیشه بمانم، حرارتی ایجاد می کند که سرما را نفهمم. صبح از خانه بیرون می زنم. با پدر راهی می شویم. پدر گفته بود: دنیا همش همینه . اگه همین چند سال زندگی، پراز ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه ، پشیمان می شی. این روزها جاده ی جمکران چشم انتظارتر و گریان تر از همه است. چند روز بیشتر تا نیمه ی شعبان نمانده است. تا برگردیم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آید. معلوم است که دوباره دارند والیبال بازی می کنند. کلید می اندازم و در را باز می کنم. از سروصدایشان خنده ام می گیرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفى مات می ماند. چه لاغر شده است! سعید می آید سمتم و بغلم می کند: - این پنج روز اندازه ی پنج سال سخت گذشت. و می رود داخل خانه . مسعود وعلی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ایجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را برمی دارد. می آید سمت من. قلبم تپش می گیرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ایستد و توپ را به سمتم می گیرد. مانده ام که در چرخه ی گردون دنیا که هرچرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، این آب حیات چه می کند؟ دست مصطفی که زیر چانه ام می نشیند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گر گرفته و چشمان خسته ی زیبایش را می بینم. - لیلاجان ! قرار نیست تنها باشی! با هم می سازیم. نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را، این بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه ی امتحان نشسته ام. بی اختیار می گویم: - می ترسم. - اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش. نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گیرد و می بردم سمت زمین بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرویس را که می زند، تازه دوزاری ام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنیا شده ایم ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مداحی آنلاین - از سینه یاعلی میجوشه - مهدی رسولی.mp3
3.24M
🌸 میلاد امام علی(ع) 💐از سینه #ياعلي می جوشه 💐دوزخ با یا #علي خاموشه 🎤 مهدی رسولی ميلاد #امام_علي را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺 با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
مداحی آنلاین - ای دل تا نجف برو - محمود کریمی.mp3
4.25M
🌸 میلاد امام علی(ع) 💐ای دل تا نجف برو 💐تا بیت الشرف برو 🎤 محمودکریمی اعیاد #ماه_رجب ، #ميلاد_امام_علي و #روز_پدر را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺 با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرکوی بلندفریادکردم😍😍😍 🎤 بنی فاطمه سر کوی بلند فریاد کردم 🌸 علی شیر خدا را یاد کردم🌸 #ميلاد_امام_علي (ع) ، #اميرالمومنين ، #پدر_امت را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺 با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگری برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه های مرزی، شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاری کردی که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم و کوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید: - حسین! من حق پدری به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بری به ولای علی که هرگز نمی بخشمت. حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت: - حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاری بری. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده. و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهای دنیا گذراندم. پایان فصل 21 فصل بیست و دوم آن سال با سختی و مشقت گذشت. همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد. من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان، شهید نشده ایم! وقتی آتش بس قطعی شد، تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم. چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوری بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم. اوایل فصل پاییز، خسته از بیکاری و نا امید از آینده ،با علی حرف میزدم. علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاری کنیم.باید تکلیفی برای زندگیمان مشخص کنیم. بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم. البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او، هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود. با خستگی پرسیدم: خوب چکار کنیم؟ علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود، آهسته گفت: - فقط یک راه داریم. پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد: - ما که دیگه سربازی نداریم! پول و سرمایه ای هم نداریم که کار و باری راه بندازیم. اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم. ادامه تحصیلات! من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و برای کنکور درس بخونیم...هان؟ بیحوصله نگاهش کردم: اصلا حال ندارم. از هرچی کتابه بیزارم. ول کن بابا! علی با هیجان گفت: به همین زودی وصیت مادرت رو فراموش کردی؟ یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاری بکنی! میخوای با بقیه عمرت چکار کنی؟ همینطور زانوی غم بغل بگیری؟ اینطوری چیزی درست میشه؟ منطقی فکرکن! آن شب حرفهای علی، حسابی به فکرم انداخت. حق با علی بود. من باید برای ادامه زندگی کاری میکردم. نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم. هیچ کار و حرفه ای هم بجز جنگیدن بلد نبودم. پس تنها راه، همان ادامه تحصیل بود. از فردای همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسری کتاب تست خریدیم. در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را برای شرکت در کنکور نوشتیم. با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم. اوایل خیلی کند پیش میرفتیم. از درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم. برنامه منظمی داشتیم و تشویقهای مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند. من هم با یاد آوری حرفهای مادرم و آرزوی همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روی پای خودم بایستم ، امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ چند ماه مانده به آزمون سراسری،یک شب سر سفره، با پریدن دانه ای برنج به گلویم، همه چیز شروع شد. آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم. همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی به پشتم میزد. اما سرفه ام قطع نمیشد، با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحتتر سرفه کنم. آنقدر سرفه کردم تا محتویات معده ام را بالا آوردم، ولی بازهم سرفه قطع نشد. صورتم سرخ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر بود. علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد. از شدت سرفه سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید. بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. لبهایم خونی بود. خون تازه! چندبار در لگن دستشویی تف کردم. بله!خون بود. خون تازه! با اضطراب سرم را بلند کردم. علی هم با وحشت به من نگاه میکرد. همان شب به اصرار پدر و مادر علی و رفع نگرانیشان، راهی بیمارستان شدم. اول،همه دکترا فکر کردند یک عفونت ساده است. اما وقتی با آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد، کم کم به دیگر امکانات بیماری فکر کردند. سرانجام پزشک باتجربه و سالخورده ای بالای سرم آمدو با نگرانی پرسید: پسرم شما جبهه هم بودید؟ سرم را تکان دادم. فوری پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟ به سختی گفتم: تقریبا دو سال! پیرمرد رنگ صورتش پرید، سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد، بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن، عاقبت پرسید:توی اون مدت هیچوقت شک نکردی که گاز شیمیایی استنشاق کردی؟ با این سوال ذهنم به پرواز در آمد. علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک، درون کوله پشتیش جستجو میکند. خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه ای درنگ روی صورت از حال رفته علی کشیدم، چفیه ام را دور دهان و بینی ام پیچیدم و چند لحظه ای بوی عجیبی حس کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام. شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر! همه چیز امکان داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم. درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردند و وقتی حالم بهتر شد، همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام. من زیاد از این خبر ناراحت نشدم، بیشتر به خاطر علی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود. مدام ناله و زاری میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت. عذاب وجدان چنان بر روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جای من، او از دست برود. سرانجام از بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهای پزشکی بنیاد گذراندم. باید شدت آسیب مشخص میشد. سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب آمدم. با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم. عاقبت تکه ای از ریه ام را برداشتند و پس از یک ماه استراحت مطلق، کمی آرام گرفتم. دوباره از درس عقب افتاده بودم. اما به هر حال امتحان کنکور را دادم. آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود، هم من و هم علی در امتحانش شرکت کردیم. به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در دانشگاه سراسری قبول نشدم. علی اما در یک رشته خوب، دانشگاه تهران قبول شد. وقتی نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد، علی بیشتر از من خوشحال شد. در رشته مهندسی نرم افزار قبول شده بودم، ولی خودم اصلا خوشحال نبودم. دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می گرفت که من با آن وضع و روز،ا صلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم. با هزار ترفندعلی، عاقبت راضی به ثبت نام شدم. برای پرداخت شهریه ترم اول، طلاهای اندک مادرم را فروختم. وقتی برای برداشتن طلاها وارد خانه شدم، تمام وجودم پر از احساس دلتنگی شد. نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته بودم. تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند. حیاط خانه تبدیل به یک آشغالدانی شده بود. گردو خاک تمام خانه را پوشانده بود. البته محتویات یخچال و گلدانهای گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود. اما باز هم بوی نامطبوع و رطوبت و ماندگی در فضا موج میزد. خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوی چشمم هجوم آورد. خدایا! چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود. روی فرش، کنار رختخوابها نشستم و یک دل سیر گریه کردم. به خاطر دلتنگیم، به خاطر غریبی ام، به خاطر بی کس ام اشک ریختم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ آنقدر گریستم تا دلم سبک شد. وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی است. همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم. و اطمینان داشتم که اگر خودش هم زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد. فقط حلقه و گوشواره های زمردش را دلم نیامد بردارم. همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون (مادر پدرم) به من داده و من هم برای عروسم گذاشتم. راه می رفت و برای همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می کشید. ((سر عقد،وقتی عروس گلم، بله را گفت، اینها را به گوشهای خوشگلش می اندازم!)) در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوری شده کاری پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم. دیگر وقتش بود که روی پاهایم بایستم! همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف، مشغول کار نیمه وقت شدم. چون بیکار بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه نویسی و تمرین می شدم. این بود که خیلی زود، در برنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه های کوچک بچه ها را در ازای مبلغ ناچیزی قبول می کردم. ترم دوم، به راحتی توانستم شهریه ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم. مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من به خانه خودم برگردم. اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم. حوصله تمیز کردن خانه را نداشتم، فقط اتاق اصلی را تمیز کردم و در اتاق دیگر را بستم. دیگر زندگی ام فقط بین دانشگاه و خانه می گذشت. سعی می کردم فکرم را فقط روی این دو موضوع متمرکز کنم، تا به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدی. تا امروز نگاه و فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم. اما در مقابل تو، اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم. دلم به حرف عقلم گوش نمی ده. می دونم آرزوی محالی دارم. تو کجا و من کجا؟ طرز تفکرمان، طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق میکنه، اما چه کنم؟ دست خودم نیست. حسین ساکت به گلهای قالی خیره ماند. هوا هنوز روشن بود. به ساعتم نگاه کردم. - وای چقدر دیر شده. بعد رو به حسین کردم: می شه یک تلفن بزنم؟ حسین با سرعت گفت: حتما! آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم. با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت. گفتم: - لیلا... سلام. صدای پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد: - مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد. - تو چی بهش گفتی؟ - نگران نباش! من گفتم تو مجبور شدی بری آزمایشگاه. گفتم اسمت رو روی برد زده بودن و باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردی...فقط بجنب برو خونه! نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم: خیلی ممنون لیلا جون. وقتی تماس قطع شد، نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم. صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت: بار همه این دروغ ها رو شونه منه! تو به خاطر من داری دروغ میگی! خدا منو ببخشه. نگاهش کردم. چشمهای درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود زنده به نظر می رسید. چقدر احساس نزدیکی با او داشتم. حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر انداخت. با صدایی که از شدت هیجان می لرزید، گفتم: - حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی. من برای مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدی و فاصله هایی که واقعا بین ما وجود داره، یک سوال ازت می پرسم، دلم میخواد از ته قلبت بشنوم. حسین منتظر ،نگاهم کرد. چند لحظه ای سکوت شد، بعد به سختی پرسیدم: - تو حاضر به ازدواج با من هستی؟ صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد. بعد یک لبخند زیبا که حس می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند، زد و گفت: - چه سوالی! اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه، یک چیز، فقط و فقط یک چیز از خدا بخواه و دیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش، بدون لحظه ای تامل، تو رو از خدا میخوام مهتاب! در حالیکه بلند می شدم گفتم: پس زندگی سختت هنوز تموم نشده، باز هم باید تحمل کنی. حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید: - تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدر و مادرت بگین، با کمال میل انجام میدم. دلم میخواد هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم. میدونی از این وضع اصلا راضی نیستم. در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم: - حسین کاری نکن، تا خودم بهت بگم. اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
#دعوتتون میکنیم به 2 کانال کاربردی زیر بپیوندین 1️⃣ _ کانال طب سنتی اسلامی ایرانی🥣 🍵 🥣 🍵 eitaa.com/joinchat/3999727646Cbd02612729 2️⃣ _ کانال ویژه کرونا🦠 😷🤒(همه چیز در مورد #کرونا) 🦠 eitaa.com/joinchat/25165861Cb8c7c1c5a3 (اطلاع رسانی و پیشگیری و ... درمان) 👆🏻 با ما همراه باشید 💗 🆔 @tabadolkadeha
هدایت شده از 
این شومیز #فقط48تومن 😣 💜مجلسی #فقط68تومن 💜 😍سارافون #فقط25تومن ❤️ 😱پیراهن #فقط49تومن 💙 🤕تونیک #فقط46تومن 🧡 🇮🇷 #فقط_ایرانی🇮🇷 روی لینک بزن بیا مدل‌ها رو ببین👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2101739522C87e2a6ec34
هدایت شده از 
🎁کلی کار با قیمت استثنایی 😍 🌹🎉🎊 از تا 😵 💜 با میتونی چند دست بخری ☺️ 🇮🇷 🇮🇷 روی لینک بزن بیا مدل‌ها رو ببین👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2101739522C87e2a6ec34
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نامِ پروردگارِ مهربانمان قدم به امروز گذاشتیم و هزاران سپاس بابت این موهبتِ بی نظیر مهرگسترم سپاسگزار مهربانی‌ات هستم روزی دیگر به من فرصت زندگی دادی❤️ به شکرانه‌ی این نعمت امروزم را عالیتر از هر روز زندگی می‌کنم غیبت نمیکنم، غر هم نمیزنم و روزم‌را مُزیّن به شکرگزاری میکنم من به خودم قول میدهم به گذشته ام سفر نکنم و غمها و اتفاقهای بد گذشته را مرور نکنم من نسبت به این موضوع خودم را متعهد میکنم و از هر لحظه‌ی امروزم لذتی بی حد می‌برم😍😊 👇🏻👇🏻👇🏻 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
تقدیم میکنیم: #یک_داستان_امنیتی واقعی برای دوستداران این گونه رمان ها از امروز (در بخش ظهر گاهی) زنان عنکبوتی🙎‍♀️🕸 . فرا داستانی که از میان جامعه ایران سر بلند می‌کند... #زنان_عنکبوتی پ.ن: ماجرای یک پرونده ی #واقعی...🧨🔎 ♨️♨️♨️♨️♨️ من فقط عکسای خودمو می ذاشتم.📸 عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.🏞 عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک ❤️و پیام هم داشته باشم💌. پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم💞. خیلی راحت... همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم. 💠💠💠💠💠 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 از امروز با رمان جذاب و امنیتی در بخش ظهر گاهی در خدمت شما خواهیم بود ماجرای یک پرونده ی ...🧨🔎 رمان شماره: 3️⃣4️⃣ 📚 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فراداستانی از میان جامعه ایران 👀 داستان زنانی که مرزها را می‌شکنند😱 و مردانی که فرا مرزی زندگی می‌کنند #کلیپ_معرفی_رمان سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیر ذهنی خودش را نشان داد. دقایقی در سکوت پیش رفت و آخر که صفحه ی دیتا که خاموش شد. سینا نوشته بود: -پول و گناه! شهاب نوشته بود: -تجارت ناموس! آرش نوشته بود: -انقلاب رنگی زنان! و امیر که لب زد: - مدلینگ! 📕 #زنان_عنکبوتی @ROMANKADEMAZHABI ❤️