eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991 مبحث مبارزه با راحت طلبی و عبور از لذت های پست را هم می توانید در این کانال پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به همراه حسنا وارد شدند ابتدا چشم چرخاند تا مرصاد را پیدا کند که گارسونی جلو آمد و گفت : میتونم کمکتون کنم ؟ ـ وقتتون بخیر . برادرمو پیدا نمیکنم ، یه پسرجوونِ قد بلند هستش .... الان اومد داخل ـ فکر کنم رفتن طبقه بالا ـ متشکرم . ـ خواهش میکنم ، بفرمایید خوش آمدید . با حسنا از پله ها بالا رفتند و دنبال مرصاد گشتند چند میز اشغال شده را دور زدند و به قسمت ویژه رستوران رسیدند که صدای فشفه و دست اعضای خانواده و مهمان ها مهدا را شگفت زده کرد ، انتظار نداشت چنین صحنه ای را شاهد باشد . با تمام احساسش گفت : ممنونم از همه ... مرصاد : خب مهدا جان قضیه رو هندی نکن گریمون گرفت . همه خندیدند که فاطمه جلو آمد مهدا را بوسید و گفت : تبریک میگم آبجی قشنگم . ـ ممنون فاطمه جان . تک تک جلو آمدند و تبریک گفتند ، هادی دلخور تبریک گفت و این فاطمه را متعجب کرد اما صلاح دید در خانه از همسرش سوال کند . امیرحسین : مهدا خانوم ؟ ـ بله ـ دارویی هست بشه ساخت و داد به یه نفر یکم دور از جون جمع آدم شه ؟! ـ دارو که هست ولی خوردنی نیست ، عمل کردنیه ـ چطوری ؟ ـ این که ما هم مثل آدم رفتار کنیم همه خندیدند که مرصاد گفت : خوردی ؟ خواهرمنو دست کم گرفتی حاج مصطفی : امیرحسین جان بابا ؟ مرصاد گفت پدر شما هم پاسداره ، اسمشون چیه ؟ ـ سید حیدر حسینی حاج مصطفی خندید و گفت : بابات فرمانده من بوده پسر ـ واقعا ؟ میشناسینش ؟ ـ بله ، مگه جبهه رفته ای هست نشناسه پدر شما رو ؟! من نمی دونستم شما بچه های سیدحیدرین ، فکر میکردم هنوز کاشان هستین ، من ۲۰ سالی هست که از شهر و همشهری دورم ، داداشات چطورن ؟ فک کنم اسم اون داداش شیطونت محمدحسین بود نه ؟ ـ خوبن الحمدالله ، آره ولی همه میگن محمدحسین خیلی عوض شده البته هنوز منو حسنا در امان نیستیم از دستش . مائده : هدیه هامونو بدیم مرصاد ؟ ـ اول بذار کیک بیارم مهدا : وای مرصاد چیکار کردین من چطور جبران کنم آخه ؟! ـ راهنماییت میکنم نگران نباش کیک را که آوردند مهدا با اشاره به طرح کیک ، آهسته به مرصاد گفت : میبینم تمام دارو های دنیا رو ریختی رو این کیک مرصاد آهسته تر گفت : دیگه شرمنده نتونستم روش برات ژ ۳ و فشنگ و تانک بدم طراحی کنن ـ نه دستت دردنکنه ، راضی به زحمت نیستم حسنا با خجالت رو به جمع گفت : شرمنده من و امیر حسین مزاحم شدیم من نمی دونستم آقا مرصاد برنامه دارن ، حلال کنید انیس خانوم : نه دخترم این چه حرفیه اصلا شما نبودی جمع ما کم داشت ـ خبر داشتم دست خالی نمیومدم ـ دیگه از این حرفا نزنیا ، با ما راحت باش حسنا جان ـ خیلی ممنون انیس خانوم شما لطف دارین . بعد از صرف کیک و نوشیدنی ، همه هدیه های خودشان را دادند و ماند سجاد که یک روسری همراه یک حلقه انگشتر عقیق هدیه داد و گفت به حرم متبرک کرده است و این حرف ، ابروهای مرصاد را بهم پیچاند و این ناراحتی از چشم هیچ کس دور نماند . مهدا برای حمایت از برادرش تشکر کوتاهی کرد و حتی سر جعبه انگشتری را باز نکرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خسته اما با ذهنی مشغول روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود . صبح که وارد قسمت کاریش شد ، توانست سید حیدر معروف را ببیند و فهمید قرار است از او خیلی چیز ها بیاموزد ، یاد بگیرد چگونه در عین آشکاری غایب باشد ، در عین توجه به نکات مهم به موارد بیهوده بی توجه باشد ‌، فدا شدن ، تکنیک و خیلی چیز ها را باید از این غریب آشنا یاد میگرفت . مردی که تفاوت های آشکاری با اطرافیان و شباهت حائض اهمیتی با پدرش داشت . او رئیس کل بود سرداری که هیچ شباهتی به رئسا نداشت و بیشتر شبیه یک فرمانده گروه جوانان بسیجی یا شبیه یک مشاور بود تا شبیه یک فرمانده گردان . وقتی به گروه تراب پیوست فهمید باید خاکی شدن و خاکی ماندن را یاد بگیرد ، باید لگام اسب سرکش نفس را در دست بگیرد و زندگی جدیدی را آغاز کند ، باید بزرگ شود ، باید اندازه ی لباسی شود که قرار است بر تن کند ، باید خاکساری و غرور این لباس را میشناخت ؛ لباسی که کفن خیلی از جوانان کشورش شده بود . وقتی به گروه تراب پیوست فهمید مهدای سابق نمیتواند لایق این حرفه باشد باید از سیم خارداری بگذرد که تنش را برای زخم خوردن آماده خواهد کرد ، باید این مهدا فاطمه شود تا بتواند بهترین نقش این منظومه ی عاشقی را بپذیرد و در آن جان بگیرد ... وقتی سرهنگ صابری یکی از اساتیدش موقعیت و وظایفش را توضیح داد او آماده شد برای فاطمه شدن برای پرواز برای رهایی برای نجات ... سرهنگ تمام آنچه را باید می دانست گفت و در آخر اضافه کرد ؛ ببین خانم فتاح شما طبق قاعده باید بعد از اتمام دوره ها به کار گرفته میشدین اما الان شرایط متفاوتی بوجود آمده هم لیاقت و استعداد شما هم شرایط بهرنجی که الان همه رو نگران کرده چیزی که ممکنه خیلی برامون گرون تموم بشه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 حلول🌙 رو بهتون تبریک میگیم و آرزوی با برکت ترین لحظات رو در این جشن بندگی براتون داریم❤️🌸 یه خبر خوب برای علاقه مندان رمان «زنان عنکبوتی» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.ir/book/71207 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادت باشد 3.mp3
10.42M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌مربیان؛ معلمان و والدین 🍃 تجربیات و ایده های تربیتی خاص را در جمع طلاب و دانشجویان فعال فرهنگی 🍃از شهری با بحمدالله بیش از تجربه کار فرهنگی تربیتی موفق ببینید... 🍃 ارتباط و نخبه فرهنگیِ مسجدی و هیئتی و جهادی در یک کانال 😯 رفقا اینها واقعیه. ☺️ مدتی عضو باشید و تماشا کنید...🔰 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2584412179C05933e85f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) @taghvimehmsaran ✴️ سه شنبه 👈9 اردیبهشت 1399 👈4 رمضان 1441👈28 آوریل 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 🔥مرگ زیاد بن ابیه (53 هجری) وی چون پدرش معلوم نبود به زیاد پسر پدرش مشهور بود اوتنها در بصره 13 هزار نفر را به جرم شیعه بودن به شهادت رساند. ❇️روز بسیار شایسته و مبارکی است برای: ✅خواندن عقد ازدواج عروسی. ✅بنایی و شروع خشت بنا نهادن. ✅و صلح دادن بین افراد خوب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد شایسته و مورد محبت مردمان واقع شود. 🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله. ✈️ مسافرت خوب است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید و فروش ملک و کالا. ✳️کندن چاه و کانال و ابراه. ✳️و امور زراعی نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است. 💇‍♀️💇‍♂️ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) خوب نیست غم و اندوه دارد. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز خوب نیست و موجب درد در سر است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 5 سوره مبارکه مائده است... الیوم احل لکم الطیبات و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم..... و مفهوم ان این است که منفعتی. به خواب بیننده برسد و یا به شکل دیگری خوشحال گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهلم 👇 💎 "حیاتی ترین نیاز" 🔶 حیاتی ترین چیزی که انسانها نیاز دارن "آرامش" هست... 👈 همیشه دنبالِ این باشید که دوستانی پیدا کنید که بهتون آرامش بدن. ✅ اگه دیدی یه رفیقی داری که همش دنبالِ هیجانهای کاذبه، خیلی راحت بذارش کنار. 🚸 چون مهمترین عاملِ جلوگیری از پیشرفتهای شماست... 💍 یادتون باشه همسری انتخاب کنید که "مایۀ آرامشتون" باشه. راهِ آرامش دادن به شما رو بلد باشه.💞 ✔️ شما هم باید تلاش کنید تا "استعدادِ آرامش دادن" رو در خودتون تقویت کنید. 👆این "مهمترین پیش نیاز برای ازدواج" هست. 🌹خداوند متعال خیلی قشنگ جملات رو به ترتیب بیان فرمودن: ✨لِتَسْكُنُوا إِلَيْهٰا وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً...✨ اول آرامش بدید به همدیگه بعدش قربون صدقۀ همدیگه برید! 😊 💕🌷💖🌺 ⭕️ تا آرامش توی خونه فراهم نشه، محبتهای بین زن و شوهر هم خیلی "لحظه ای و موقّت" خواهد بود. مثلاً الان با هم خوبن، ده دقیقه دیگه با هم دعوا میکنن! 😒 ☑️ خب معلومه که هنوز نتونستن "زمینۀ محبت و " رو به وجود بیارن. 🚫🚫🔺
🚥 اگه آدم به تک تکِ گناهان نگاه کنه میبینه که اولین کاری که گناه با انسان میکنه اینه که آرامش رو ازش میگیره🔥 🔹چرا انقدر تاکید میشه روی اینکه آدم سمتِ نره؟❓ 🌺 برای این هست که خداوند مهربان خیلی براش مهمه که شما آرامشت بهم نریزه. 👌 ✅ گناه آرامشِ تو رو خراب میکنه. وقتی کسی آرامشش از بین بره دیگه از زندگیش هم لذّتی نمیبره. 🔞 همش میخواد "با هیجانهای مختلف" هر طور شده یه کمی لذّت ببره که آخرش بازم فایده ای نداره. 🔹 "استرس و فشارِ روحی" که گناه به انسان میده خیلی واضح هست. انقدر واضحه که دانشمندان با دستگاههای پیشرفته این استرس رو میتونن به راحتی اندازه گیری کنن!🔬 👈 دستگاه هایی رو به بدن و سرِ انسان متصل میکنن تا میزان استرسِ انسان رو اندازه گیری کنن. 💆♂ به محض اینکه شخصِ موردِ آزمایش دروغ میگه، دستگاه میزانِ استرسش رو اندازه گیری میکنه! 🔴 بله ممکنه یه نفر انقدر جنایت کنه که دیگه روحش نابود بشه؛ اونوقت دیگه با انجام گناه، استرسِ زیادی نمیگیره! ✔️ امّا به طورِ طبیعی، انسانها پاک هست و تا گناه انجام میدن، اثرش توی بدنشون دیده میشه. 💯 علاوه بر استرس، کسی که زیاد دروغ بگه دچارِ "فراموشی" میشه. "بسیاری از بیماریهای جسمی" دیگه رو هم میگیره. ✅🔵🔶➖🌺🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بادیدن شخصی پشت سرم ازترس زَهرم ترکید. اخمی کردم وخواستم برم بیرون که یهوپسره دستش وآوردجلووگذاشت روی آیینه ومانع شد.بااخم گفتم: +میخوام ردشم. لبخندکریحی زدوگفت: _بودی حالا. باعصبانیت گفتم: +مزاحم نشوآقا،برو اونور. باتمسخرگفت: _اوه مای گاد،چه لفظ قلم حرف میزنی. چشمام وباحرص بستم،نفس عمیقی کشیدم وچشمام وبازکردم وباصدای آرومی که ناشی ازحرص زیاد بود گفتم: +گمشواونور. بابی شرمی تمام هُلم دادعقب آمپرم زدبالا ، باصدای نسبتا بلندی گفتم: +به چه حقی به من دست میزنی ؟ بلندخندید باجیغ گفتم: +گمشواونورکثافت،کمکککک کمکککک. دستش ومحکم زد توی دهانم وگفت: _خفه شودختره ی نفهم. بااینکه چندشم می شد ولی دستش ومحکم گاز گرفتم، دستش وپس کشید وآخی گفت،وبا عصبانیت گفت: _نشونت میدم. چشمام ازترس گردشد،با ترس گفتم: +می خوای چه غلطی کنی؟دست ازسرم بردار. پوزخندی زدم وبه سمت دراصلیه سرویس رفت. بلندترین جیغ ممکن وکشیدم،انقدربلندکه گلوم دردگرفت. +کمککککک،شایاااااان،کمککک گریم گرفته بودولی هیچ راه فراری هم نداشتم، خیر سرم دفاع شخصی بلدم ولی یک طوری ترسیده بودم که انگارپاهام چسبیده بودبه زمین وهیچ حرکتی نمی تونستم بزنم. دستش وروی دسته ی درگذاشت وبهم نگاه کرد و پوزخندی زدودروقفل کرد. بلندزدم زیرگریه. وای هالین توچت شده!!!! لامصب دست وپام ازترس سست شده بودونمی تونستم هیچ غلطی بکنم. روبه روم ایستاده بود و نگاه تمسخر امیزی بهم میکرد تنهاکاری که تونستم بکنم این بودکه محکم زدم تو صورتش،انقدرمحکم زدم که صورتش به سمت چپ متمایل شد. هنگ کرد،ازکُپ کردنش سواستفاده کردم وتمام زورم وتوپام ریختم وسریع به سمت دررفتم، محکم بامشت کوبیدم به دروجیغ کشیدم. +شایااااان کمککککک،شایاااان کمک... باکشیده شدنم به سمت عقب جیغم توگلوم خفه شد،گلوم وگرفت وفشاردادوگفت: _به کی سیلی میزنی؟هان؟نشونت میدم. با لگد محکمی،پرتم کرد روی زمین .یهوصدای بلندی اومد.یکی محکم داشت می کوبید به در، پسره ترسیده بودوبه دیوارچسبیده بود،ازفرصت استفاده کردم وازجام بلندشدم وبلندجیغ کشیدم: +کمکککک من اینجاممم! صدای شایان بزرگترین دلگرمی بودکه می تونست الان آرومم کنه. شایان:هالین،هالین این دروبازکن. ازدردنمی تونستم تکون بخورم کمرم خیلی ناجور‌دردگرفته بود. به پسره نگاه کردم،احمق ازترس دوروبرخودش می چرخیدودنبال راه فرارمی گشت . صدای کوبیده شدن درروی اعصابم بود،ولی درکم کم داشت بازمی شد،به پسره دوباره نگاه کردم، سعی داشت ازپنجره ای که روی دیواربودوبه بیرون فرارکنه. من نمیزارم فرارکنه،آره نمیزارم اون باید بره زندان وحالش وبگیرن. کمردردوبه جون خریدو بازورازجام بلندشدم ولنگ لنگون به سمت دررفتم ودروبازکردم،سریع به سمت عقب رفتم که وقتی شایان دروبازکرد نخوره توصورتم. شایان وچندتاازکارکنان رستوران اومدن داخل، از دردنمی تونستم بایستم آروم گوشه دیوارنشستم وکزکردم وبه صحنه ی ترسناک روبه روم نگاه کردم. شایان افتاده بودبه جون پسره ومی زدش، یکی ازکارکنان به دوستش گفت که سریع زنگ بزنه به پلیس... لعنت به من،همش تقصیرمن بودنبایدمیومدم اینجا، نبایددستم ومی شستم عیب نداشت اگه مریض می شدم فوقش می مردم راحت می شدم دیگه الانم این اتفاقانمیوفتاد. سرم وروی زانوم گذاشتم واروم هق هق زدم. * بعدازدادن توضیحات لازم‌به پلیس سریع سوارماشین شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چشمام وبستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم. سرم داشت می ترکید،تف تواین شانس، مثلاقراربود‌راجب فرداشب حرف بزنیم که اینجوری شد،اه. باصدای کوبیده شدن در ماشین باترس چشمام و بازکردم وبه شایان که داشت بادستش گیجگاهش ومی مالیدنگاه کردم. بامِن مِن گفتم: +ببخشیدشایان همش تق... شایان دستش وآورد بالاوباکلافگی گفت: شایان:هیس!بهتره راجبش حرف نزنیم،پلیس کارش و خوب بلده انجام بده. +آخه... بازم نذاشت حرفی بزنم: شایان:وای هالین بس کن دیگه،مهم اینه که بلایی سرت نیومده. لبم وجویدم وبه شایان نگاه کردم،لبش خون میومد. دستم ودرازکردم ودستمال کاغذی برداشتم وبه سمت شایان گرفتم،سوالی نگاهم کرد،به لبش اشاره ای کردم وزیرلب گفتم: +خون میاد. دستمال وازدستم گرفت وگذاشت روی لبش. ماشین وروشن کردوراه افتاد،باصدای آرومی گفتم: +کجامیریم؟ نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: شایان:بریم یک جایی شام بخوریم. اتفاقاخیلی گشنم بود،ازکمردردم که ضعف کرده بودم خیلی نیازبه غذاداشتم. به ساعت نگاه کردم،نه ونیم شب بود،خیلی دیر می شد اگه می رفتیم غذامی خوردیم سریع رو کردم به شایان وگفتم: +شایان خیلی دیره،بیخیال شام من وبرسون خونه لطفا. شایان بابیخیالی گفت: شایان:نگران نباش سریع‌ شام میخوریم زودم میرسونمت خونه،درضمن هنوزراجب خواستگاری حرف نزدیم. راست می گفت،هیچ اعتراضی نکردم وصاف تو جام نشستم. شایان:ای کاش می رفتیم دنبال دنیا، سه نفرکه باشیم به نتیجه ی بهتری می رسیم. باطعنه گفتم: +خیلی پیگیردنیایی. شایان چیزی نگفت؛بعداز چندثانیه سکوت گفتم: +باهاش قهرم. باتعجب برگشت سمتم وگفت: شایان:چرا؟ پوف کلافه ای کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن جریان، شایان بادقت گوش می داد، وقتی حرفام تموم شدبعدازچندثانیه سکوت گفت: شایان:خب مهمونی بوده که حواسش نبوده چی میگه. نگاهش کردم،مسخره همچین دقیق گوش می داد گفتم الان یک دلیل قانع کننده میاره یااز من طرفداری می کنه. +بروبابا،جای من نیستی درک نمی کنی. شانه ای بالاانداخت وگفت: شایان:چی بگم والا،هرطور خودت میدونی. چشم غره ای بهش رفتم وصورتم وبه سمت پنجره برگردوندم وبه مردم نگاه کردم،باخودم فکر کردم که خدابایدخیلی نویسنده ی خوبی باشه که برای اینهمه آدم یک جورقصه نوشته. زیرلب گفتم: +خدایالطفاپایان قصه ی من قشنگ باشه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 شایان ماشین وجلوی یک فست فودی نگه داشت. ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فست فودی رفتیم ،خیلی خلوت بودفقط سه نفرتوفست فودی بودن واین خیلی خوب بود،دلم نمیخواست کسی من وبااین قیافه ببینه،همونجوری صورتم کبودبودسرجریاناتی که یکی دوساعت پیش افتادکه رنگ وروم شده بودعین میت دیگه قیافم شده بودعین آنابل. شایان با دستش اشاره کرد که بریم داخل، سرم وانداختم پایین تاکسی نبینتم.سریع پشت میز نشستیم،شایان دوتاپیتزاونوشابه سفارش داد، ازگشنگی حالت تهوع گرفته بودم. شایان باتمسخروطعنه گفت: شایان:نمیخوای دستت وبشوری خانم پاکیزه؟ بااخم نگاهش کردم وگفتم: +شایان خیلی این اخلاقت بده که همه چیزوبه روی آدم میاری،کف دستم وبونکرده بودم چه میدونستم یک حیوان توسرویسه که فقط منتظره یک دختربره پیشش،اه. شایان دستاش وبه نشونه ی تسلیم آوردبالاوگفت: شایان:باشه بابا،شوخی کردم. انگشت اشارم وجلوی صورتش گرفتم وخیلی جدی گفتم: +آدم حرفاش وتودوحالت میزنه یکی شوخی یکیم عصبانیت. شایان ازحرفم خیلی تعجب کرددرحدی که نتونست چیزی بگه،سرم وگذاشتم روی میز وچشمام وبستم. شایان:هالین! پیتزاروآوردن. سرم وآوردم بالاوبه شایان نگاه کردم. گارسون پیتزاروگذاشت روی میزورفت. هردومون عین گشنه های عهد حجرافتادیم به جون پیتزا،خیلی گشنم بوداصلانمی تونستم حفظ آبرو کنم وآروم بخورم. یکم که خوردیم وازاون حالت گرسنگی بیرون اومدیم روبه شایان گفتم: +شایان نمیخوای نقشت وبگی؟ شایان یک قلوپ ازنوشابش وخوردوگفت: شایان:چراالان میگم. منتظرنگاهش کردم،بعدازمکثی گفت: شایان:ببین هالین اینطورکه معلومه خانوادت هیچ جوره حاضرنیستن بیخیال این ازدواج بشن پس توبایدکاری بکنی که اصلی کاریابیخیال بشن.کمی فکرکردم وگفتم: +فکرخوبیه،ولی این فکرو قبلادنیاکرده بودبهم گفته بود. لبخندبزرگی زدوگفت: شایان:به به چقدرتفاهم آخه. چشمام وباحرص بستم وگفتم: +شایان الان اصلاوقت مسخره بازی نیست،بگو چیکارکنم؟ شایان گازی به تیکه ی پیتزاش زدوگفت: شایان:گفتم که چیکارکنی. +خسته نباشی،خب اینو که دنیاهم گفته بود‌توبگودقیقاچیکارکنم؟ شایان جدی شدوگفت: شایان:ببین توبایدهم ازلحاظ ظاهری هم ازلحاظ اخلاقی داغون باشی تااونابه طورکلی منصرف بشن. دستام وتوهواتکون دادم وگفتم: +دقیق توضیح بده شایان. شایان:ببین ظاهری وکه خودت بایدکاری بکنی، ولی اخلاقی رو من می تونم بهت کمک کنم. ته دلم امیدوارشدم،بالبخند محوی گفتم: +چه کمکی بهم می کنی؟ شایان لبخندشیادانه ای زدوگفت: شایان:یکی دوتاقرص میارم که بریزی توچای پسره که کلاازاول تاآخرمجلس دستشویی باشه.خندیدم وگفتم: +همین؟ شایان:نه،ببین توخیلی باید جلف بازی دربیاری طوری که خانواده پسره فکرکنن توازپسرشونم بدتری،درضمن بایدساعت دقیق اومدنشون و بهم بگی. باکنجکاوی گفتم: +چرا؟ شایان:من هِی بهت پیام میدم توهم هی جوابمو بده وهی الکی بخند،بزار فکرکنن بین من وتوخبراییه ودرارتباطیم همچنان که زل زده بودم بهش به حرفاش فکرکردم، پیشنهادش خیلی خوب بودفقط امیدوارم که جواب بده. شایان دستش وجلوی صورتم تکون دادکه باعث شدازفکر بیام بیرون. شایان:حالانمی خوادانقدر ذهنت ودرگیرکنی،اگه غذاتوخوردی بریم خونه. به غذام نگاه کردم تموم شده بودفقط یک مقدارازنوشابم مونده بودکه اونم مهم نیست. +خوردم،بریم. شایان ازجاش بلندشدوپول غذاروحساب کردوباهم از فست فودی زدیم بیرون وسوار ماشین شدیم وبه سمت خونه ی ماراه افتادیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا