eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
.... چهل و دوم 👇 💎 " دینِ آرامش " 🔹در مقابل گناهان که آرامشِ آدم رو از بین میبرن، 👈‌ "عبادات و اخلاقیاتِ خوب همیشه باعثِ آرامشِ انسان میشن". 🌺💞🌷 🌹 مثلاً "توکل کردن" به خداوند متعال باعث آرامشِ انسان میشه. ✅ کسی که خداوند رو به عنوان مولای خودش میدونه، همیشه "طبقِ دستورِ خداوند" عمل میکنه و دیگه حرفِ دیگران براش مهم نیست. تلاشش رو میکنه و نتیجه رو به "تقدیرِ الهی" واگذار میکنه...👌 🔹🌸🔸🔷 💞 انسان مومن سعی میکنه این احساس رو درون خودش به وجود بیاره که "توی دستانِ خداست..." 😍😌 اینکه "خارج از ارادۀ پروردگار هیچ اتفاقی نمی افته...."
آدم چقدر آروم میشه؟! 😊😌 ✔️ "حسّ صاحب داشتن" خیلی میتونه قلبِ آدم رو کنه. آدم نیاز داره که کوچولوی یه بزرگ باشه...😌💞 🔶 اگه به "تک تکِ اعمالِ دینی" نگاه کنیم میبینیم که همشون باعث افزایشِ آرامشِ انسان میشن. 💯 در واقع یکی از مهمترین دلایلِ انجامِ اعمالِ دینی رو میتونیم بگیم همین "آرامش" هست... ✔️ علاوه بر اعمال عبادی، توی "خصوصیت های اخلاقی" هم وجود آرامش خیلی موثره. ✅👆👆👆 🔹آدم باید مدام مراقب باشه که شیطان و هوای نفس، آرامشش رو بهم نریزن. چه زمانی اتفاق میافته؟؟🔥🔞 👈 عمدتاً زمانی که آدم آرامشِ خودش رو به هر دلیلی از دست بده.
🔸 مثلاً در روایاتِ ما چرا آنقدر مذمّت شده؟ ✅ برای اینکه "حسادت، آرامشِ انسان رو از بین میبره". ⭕️ کسی که حسادت میکنه، همیشه عصبی هست و خودخوری میکنه و ناراحته از اینکه رقیبش از اون بالاتره!😒 🔴 این آدم اگه خودش رو درمان نکنه، ممکنه حتی دچارِ بیماریهای جسمی فراوانی هم بشه. 🔞 اگه کسی گناهی کنه و آرامشش از بین بره و بدنش آسیب ببینه، 👇 روزِ قیامت علاوه بر گناهی که کرده، به خاطرِ اینکه بیمار هم شده عذاب خواهد کشید. 🔥🔥 ضمناً اگه این فرد به خاطر بیماریش کسی رو اذیت کنه، به خاطر اون اذیت کردن هم عذاب خواهد شد! 🔺بدتر از همه، خدا هم به چنین فردی نگاه نخواهد کرد... 😓 ⛔️ چرا آدم یه کاری کنه که هم توی دنیا و هم توی آخرت بدبخت بشه؟؟ 🔸✅⭕️🔷➖♨️ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_پنجاه_هفتم خواستم از
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دوتاپله مونده بودتاوارد سالن بشم،باصدای خیلی بلندی سرفه کردم طوری که انگاردارم خفه میشم، سرم وآوردم بالاوبهشون نگاه کردم،همه باچشم های گردشده نگاهم می کردن حتی خانم جون! لبخنددندون نمایی زدم و‌باهمون نیش بازسلام کردم: +سلَم انقدرتعجب کرده بودن که حتی جواب سلامم نتونستن بدن،داشتم ازخنده می ترکیدم به زورخودم ونگه داشتم. مامان انقدرهنگ کردکه ناخودآگاه ازجاش بلند شده بودودستش وجلوی دهانش گذاشته بود،بابام سرش وانداخته بودپایین وازعصبانیت قرمزشده بود،بابای پسره که هیچی عین ماست نگاه می کرد، مادرشم باحالت چندشی زل زده بودبهم یکی ازخواهرای پسره باتمسخر وتحقیرنگاهم می کرداون یکی خواهربرعکس بود خیلی مشتاق زل زده بودبهم! صبرکن ببینم پس اصلی کاری کو؟ خانم جون عصاش وبه سمتم گرفت وباتهدید گفت: خانم جون:بی شرف این مانتوبرای منه،توتن توچیکار می کنه؟ به جای اینکه جواب بدم عین مشنگادستم ومشت کردم وفروکردم تودهانم. مامان نشست سرجاش و باصدای آرومی که ناشی ازتعجبش بودگفت: مامان:این حرکات چیه؟ بی توجه به سوال مامان بیشتردستم ولیس زدم، خودم حالم داشت به هم می خوردازاین حرکات، خیرسرم یک دختراشراف زاده بودم این حرکات واقعا به من نمیومد. هنوزکنارپله هاایستاده بودم،دستم وازدهانم دراوردم وبه سمتشون رفتم،طبق نقشم باشایان پای چپم وپشت پای راستم گذاشتم،محکم خوردم زمین.خانم جون کوبیدتوصورتش وگفت: خانم جون:خاک برسرم،چی شدی مادر؟ بیچاره هاانقدرتعجب کرده بودن که صداشون درنمیومد،‌عین بچه هانشستم زمین‌والکی هق زدم وبا صداولحن مسخره ای گفتم: +مَمَن(مامان)خوردم زمین بَبَ(بابا)کمککککک. وقتی دیدم کسی محلم نمیده خیلی ریکس ازجام بلندشدم. به سمت صندلم که ازپام دراومده بودرفتم وپوشیدمش. باقِروفربه سمتشون رفتم، اول ازهمه به سمت ننه ی پسره رفتم،دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم: +سلَم زنه خیلی زورکی دستش وبه سمتم گرفت،محکم دستش وفشاردادم وقتی مطمئن شدم دستش از آب دهانم خیس شده دستش وول کردم،سریع خم شدودستمال کاغذی‌برداشت ودستش وخشک کرد.به سمت بابای پسره رفتم، ای بابااینم که بازچسبیده به زنش،باورکنم این بشر شریک بابای منه؟ایش. دستم وبه سمتش درازکردم‌که مثلادست بدم بهش ولی‌اون بیشترچسبیدبه زنش، این چرااینجوریه پشمک؟ روبه زنش کردم وگفتم: +این چِرَ(چرا)ایجوریه؟ به انسان هافوبیاداره؟ زنه ازبی ادبیه من عصبی‌شده بوداخمی کردم وروش وبرگردوند،دوباره روبه مردِکردم وگفتم: +سُست ادب! دوباره دستم وکردم تو‌حلقم وبه سمت دوتاخواهر رفتم،اول به سمت اونی رفتم که باتمسخرنگاهم می کرد،دستم وبه سمتش‌درازکردم وگفتم: +سلم اَبژی(سلام آبجی) قشنگ معلوم بوددلش نمی خوادبهم دست بده‌وحالش ازم به هم میخوره، وقتی دیدم دست نمیده به زوردستش وگرفتم و قشنگ دستش وخیس کردم بعددستش وول کردم. به سمت اون یکی خواهر رفتم ودستم وبه سمتش درازکردم وگفتم: +سلم اَبژی لبخندی زدکه لبش به گوشش رسید،عجب دهن گشادیه! _به من بایدبگی سلم همسری.‌ازتعجب نزدیک بودسنگ کپ‌کنم،این پسره؟ ازجاش بلندشدوفازجنتلمنی برداشت وگفت: _سامی هستم بانو! به جای اینکه جوابش وبدم بلندزدم زیرخنده، ازشدت خنده نمی تونستم روی پام‌بایستم نشستم روزمین و دستم وگذاشتم روی دلم و هرهربه صورت بندانداخته ی پسره خندیدم انقدرخندیدم که اشکم دراومد. صدای مامان پسره اومد که باعصبانیت گفت: _بی شرمانس. بلندترزدم زیرخنده،مامان‌باعصبانیت دستم وگرفت ومن وبه سمت آشپزخونه کشیدومحکم هلم دادکه خوردبه دیوار،مامان کم مونده بودازعصبانیت اشکش دربیاد،باحرص گفت: مامان:دختره بی شعوراین چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟این رفتاریه که ازخودت نشون میدی؟ همچنان که می خندیدم گفتم: +مگه تیپم چشه؟ازاون پسره که بهتره،یک نگاه بهش انداختی اصلا؟ شلوارصورتی پوشیده باتیشرت زردباگلای قرمز، کتونیش ودیدی؟کتونی هلوگرامی بنفششششش پوشیده،رنگ موهاش از رنگ موهای توقشنگ تره،‌اونطورکه اون ابروهاش و برداشته من شرمم میاد بردارم،صورتش ازصورت من صاف وسفیدتره قشنگ معلومه موهای صورتش‌وازریشه کنده،توکه انقدر باپرسینگ مشکل داری کناربینی وابروی پسررو دیدی؟هم کناربینیش هم گوشه ی ابروش پرسینگه بعدتامن میخواستم پرسینگ کنم کم مونده بودبکشی منو ... مامان باجیغ گفت: مامان:بسه ساکت شو،اصلابه فکرآبروی ماهستی؟ این حرفش بدجورمن وسوزوند &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همه ساکت بودن،لبم وکج کردم وگفتم: +مگه برای من نیومدین؟ پس چراخفه شدین؟ بعدازاین حرف بلندزدم زیرخنده،باباکه خیلی عصبی شده بودباحرص گفت: بابا:این چه طرزحرف زدنه؟ بی توجه به حرفش بهشون خندیدم وعین اسب به سمت مبل دویدم. مادر پسره روبه پسرش که البته ازنظرمن دختر بود باکنایه گفت: _پسرم مطمئنی درست اومدیم؟ مامان ازآشپزخونه اومدبیرون،ازدیدن قیافش خندم گرفت چون هرلحظه ممکن‌بودپوستش مثل خانم جون‌ بشه. باصدای نحس پسرِازفکراومدم بیرون: سامی:بله مامان جان یک دخترجذاب تواین شهر وجودداره که اونم همین هالین خانمه. بااین حرفش دلم هری پایین ریخت،نکنه پسره خوشش اومده؟وای نه اگه خوشش اومده باشه که من بدبختم. مامان کناربابانشست وسرش وانداخت پایین، به بابانگاه کردم باچشماش برام خط ونشون می کشید. بهشون حق میدم عصبی بشن ولی تقصیر خودشون بودنبایدهمچین تصمیم بی خودی روبرای من می گرفتن. خانم جون:تاکی قراره سکوت باشه؟چراحرفی نمی زنید؟ باباهُل کردوگفت: بابا:اوممم،بله درست می فرمایید،بهتره بریم سراصل مطلب. ننه ی پسره بادبزنش و عین چینیابازکردوخم شدوزل زدبه بابا،خواست چیزی بگه که نتونستم جلوی خودم وبگیرم وباتمسخرگفتم: +قوووودَ همه باتعجب نگاهم کردن،دوباره زدم زیرخنده وگفتم: +حرکت این ننه بزرگ(به مامان پسره اشاره کردم)من ویادفیلم های چینی انداخت،ببخشید ادامه بدید.خواهرسامی باحرص گفت: _به مامی من میگی ننه بزرگ؟بی شعورتوالان بایدبه این پیرزن(خانم جون)بگی ننه بزرگ. چیزی نگفتم چون میدونستم خانم جون کم نمیزاره وجواب میده،حدسم درست بودچون خانم جون عصاش وگرفت سمت دختره وباعصبانیت گفت: خانم جون:به کی میگی پیرزن؟هان؟فکرکردی خودت خیلی جوونی؟انقدرمالیدی وعمل کردی که الان سنت شبیه سی ساله هاس وگرنه من که میدونم توسی وهشت سالته. دختره مونده بودچی بگه، حالاواقعاسی وهشت سالشه؟ روبه خانم جون کردم وعینکم ودرست وکردم وگفتم: +واقعا؟خانم جون این(به دختره اشاره کردم)سی وهشت سالشه؟ خانم جون پوزخندی زدودوتادستش وگذاشت روی عصاش وگفت: خانم جون:بله عزیزم سی وهشت سالشه! روبه دختره گفتم: +اَخِی سنت زیاده؟ازدواج نکردی؟ بااخم وحرص نگاهم کردو جوابی نداد،باطعنه گفتم: +حق داری البته،بالاخره هردخترترشیده ی دیگه ای هم بودهیچ جوابی نداشت،ولی توهم غصه نخوربالاخره یه پیرِخپلی پیدامیشه توروهم بگیره ابژی. دختره بدجورحرصش گرفته بودقشنگ معلوم بوددلش میخوادمن وخفه کنه لبخنددندون نمایی زدم وگوشیم وازجیب شلوارگل گلیم دراوردم ومشغول پیام دادن به شایان شدم،باباشروع کرد به حرف زدن بابابای پسره. شایان پیام داده بود: شایان:چی شد؟چیکارکردی؟ +تااینجاخوب بود. شایان:خوبه،حالافردادقیق ترحرف می زنیم. +اوهوم،توچخبر؟ ای موجی خنده برام فرستاد ونوشت: شایان:وای هالین بایه پسره دوست شدم ازاین ریشیا. چشمام گردشد،بلندزدم زیرخنده که همه باتعجب نگاهم کردن،بی توجه بهشون براش نوشتم: +توروچه به دوستی بااین مذهبی پَذهبیا. شایان:جریان داره. باصدای مامان سرم وازگوشی آوردم بیرون: مامان:هالین جان پاشوچای بیار. دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +خابابا،صبرکن کاردارم فعلا،بزاربرای شایان این پیام وبنویسم.‌سامی باشنیدن اسم شایان باچشم های گردشده نگاهم کرد،افرین هالین زدی به هدف،حالاپسره همچین باتعجب نگاه می کردانگارخودش باهیچ جنس مخالفی درارتباط نیست،پشمک. بی توجه به اخم مامان وبابابرای شایان نوشتم: +خب جریانش چیه؟ یکی دودقیقه صبرکردم ولی شایان همچنان درحال تایپ بود،زورکی ازجام بلندشدم،مامان باتعجب نگاهم کردوگفت: مامان:کجا؟ دماغم وکشیدم بالاوگفتم: +چای بیارم. سری به نشونه تاییدتکون دادوبه ادامه حرف زدن پرداخت،انقدرازپسره و خانوادش بدم میومدکه حتی به حرفاشونم گوش ندادم والان ازهیچی خبرندارم. باحالت بیخبری شونه ای بالاانداختم وبه سمت آشپزخونه رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فنجون هاروتوی سینی گذاشتم وچای روریختم، اطراف وچک کردم وبه پشت سرم نگاه کردم که یک وقت مامان یابابا نیان داخل،خب خبری ازشون نبود ،سریع دست کردم توجیب شلوارم قرصی که شایان بهم داده بودوسریع گذاشتم روی میزودوباره به پشت سرم نگاه کردم، خیلی استرس داشتم واقعاحس می کردم فشارم افتاده چون این مرحله ازنقشه خیلی سخت بودچون هرلحظه ممکن بودیکی بیادو ببینه اون وقته که من به فنامیرم. باکف دستم روی قرص وفشاردادم وپودرش کردم وسریع ریختم تویکی ازچاییا،باصدای مامانم زَهرم ترکیدم،بدجورهُل کرده بودم سریع سینی روروی بسته ی قرص گذاشتم وبرگشتم به سمت مامان،مامان مشکوک نگاهم می کردحق داشت خیلی ضایع هل کرده بودم. مامان:مشکلی پیش اومده؟ آب دهانم وقورت دادم وبااسترس گفتم: +نه نه،کارم داشتی؟ باتردیدنگاهم کردوباصدای آرومی گفت: مامان:نه فقط می خواستم ببینم چی کارمی کنی وکمک می خوای یانه؟ +خب نه کمک نمیخوام همه چیزمرتبه. مامان پوزخندی زدوباطعنه گفت: مامان:امیدوارم چای ریختنت مثل لباس پوشیدنت نباشه. ازاسترس کف دستم عرق کرده بود،دستم وبه هم مالیدم وگفتم: +تیپم خیلیم خوبه. مامان سرتاسفی تکون دادوگفت: مامان:من میرم،یک دقیقه دیگه چای روبیار. بعدازاین حرف ازآشپزخونه زدبیرون. نفس عمیقی کشیدم ونگاه دوباره ای به چاییا کردم، خب حالاتوکدوم یکی ازفنجون هاقرص ریختم؟ محکم زدم توپیشونیم و باحرص گفتم: +خاک توسرت هالین حافظت عین ماهیه. باحرص لبم وجوییدم،صدای مامان اومد: مامان:هالین جان چایی روبیار. وای خدایاچیکارکنم؟به فنجون ها نگاه کردم،مجبورشدم فنجونی که احتمال می دادم قرص توشه روطوری بزارم که سامی اون و برداره.بااسترس سینی روبرداشت. برای حفظ ظاهرلبخندمسخره ای زدم وازآشپزخونه زدم بیرون. خانم جون باذوق بچگانه ای گفت: خانم جون:به به اینم ازعروس خانم‌. جاااان؟عروس خانم؟وات دِفاز؟ خوبه حالاخانم جون اصلاراضی به این ازدواج نیست. زیرلب گفتم: +همه روبرق میگیره ماروچراغ نفتی. به سمت خانم جون رفتم واول به اون تعارف کردم وبعدبه سمت بابارفتم،بااخم اشاره کردکه اول بایدازخانواده ی سامی شروع کنم،بی توجه به اشارش هونجاایستادم و منتظرموندم باباچای وبرداره باباهم برای اینکه ضایع نشه چای وبرداشت. لبخنددندون نمایی زدم و به سمت مامان رفتم وچای وتعارف کردم،ازدیدن قیافش خندم گرفت بدجورداشت حرص می خورد. چای وبرداشت ومن به سمت خواهرسامی رفتم،رسماًداشتم طوری رفتارمی کردم که انگارهیچ بزرگتری به جزخانم جون وجودنداره. دختره باعشوه دستش ودرازکرد،خواست چای وبرداره که یهوکرم درونم فعال شدوسینی روتکون دادم طوری که انگارچای داره میریزه رودختره. دختره ازترس جیغ خفه ای کشیدکه باعث شدخندم بگیره،ازدیدن قیافش بلند زدم زیرخنده،مامانش با نگرانی گفت: _چی شدسمیرا؟ اِپس اسمش سمیراس،چه عجب من اسم این تحفه رو فهمیدم،سمیرانفس عمیقی کشیدودرصورتی که با چشماش برام خط ونشون می کشیدگفت: سمیرا:هیچی مامان جان. چای وبرداشت ومن به سمت بابای پسره رفتم،باباش که سرش پایین بودباخجالت سرش وآوردبالاوچای رو برداشت،اَیی مردم آخه انقدر پخمه؟اصلااین وچه به شراکت؟بادیدن این حرکات ازبابای سامی تقریبامطمئن شدم که همه ی این برنامه ها زیرسرمامان سامیه آخه اصلابه این مردنمی خوردهمچین عقلی داشته باشه که این نقشه هاروبکشه. ازفکراومدم بیرون وبه سمت ننه ی سامی رفتم، بادبزنش وبازباهمون حرکت مسخره جمع کردوگذاشت روی کیفش،بااخم اول نگاهی به من انداخت وبعدبه فنجون ها نگاه کرد،دستش رفت به سمت فنجونی که حدس میزدم توش قرصه،بااسترس یک چشمم و بستم ولبم وجویدم،یهودستش وازاون فنجون بردسمت فنجون کناری،وای خدایاشکرت،نفس عمیقی کشیدم وبه سمت سامی رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔸 یی که مرحوم آیت الله (ره) به توصیه کردند... «يا اَللَّهُ يا رَحْمنُ يا رَحِيمُ يا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلي دِينِکَ» 🌟«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»🌟 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سه روز از رفتن به محل کارش می گذشت و همچنان سید هادی قصد نداشت روی خوش نشان دهد میخواست به مهدا بفهماند در چه شرایطی است و چه شغلی را انتخاب کرده پس روی کمک هیچ کس حساب نکند . هر وقت فاطمه از مهدا صحبت میکرد با بی توجهی تظاهری سید هادی مواجه میشد ، آن روز برای آخرین بار تصمیم گرفت از همه چیز سر دربیاورد . صبح قرار بود دانشگاه برود و مهدا هم کلاس داشت برای همین گفت : هادی ؟ ـ جانم ـ مهدا هم کلاس داره بگم بهش میرسونیمش ؟ ـ راهمون دور میشه ـ هادی ؟ تو که این حرفا نمیزدی ! ـ اداره کار دارم نمیخوام دیر برسم !! ــ چرا این چند وقته این جوری شدی ؟ تو که مهدا رو از خواهر نداشتت بیشتر دوست داشتی یادت رفته اولین بار راجب مشکل من و بچه دار نشدنم فقط به مهدا گفتی ؟ چیشده که این خواهر از چشمت افتاده نکنه کاری کرده و ما خبر نداریم ! ـ نه این طوری نیست ، حرف درنیار فاطمه ... ـ واقعیته تا اسم مهدا رو میارم همچین میرغضب میشی انگار قتل کرده !! ـ فاطمه جان ، مهدا همون خواهریه که تنها محرم اسرار زندگی ماست نگاه منم بهش تغییر نکرده و .. ـ چرا تغییر کرده مثلا الان که میگم برسونیمش چرا نه میاری ؟ ـ خب اون همیشه با مرصاد و امیرحسین و خواهرش میرن دانشگاه الان ما بخوایم برسونیمش اونا رو کی برسونه؟! ـ خیلی بهانه بچگانه ای بود بگو از مهدایی که بزرگترین لطفو بهمون کرده و هر هفته برا ما وقت میذاره میاد دکتر و نمیذاره کسی بگه فاطمه چرا بچه نمیارین ؟ بچه نمی خواین ؟ دیر میشه ها ؟ بدت اومده !! با اشک کفششو برداشت و در همین حین گفت : آره رفتارت عوض شده هادی ، نکنه خسته شدی ؟ آره ‌؟ خسته شدی از زنی که نمی تونه یه بچه رو بیشتر از سه ماه نگه داره ؟؟ امید ما به زندگی مشترک با بچه ، مهداست و تو الان این جوری میکنی ینی نمی خوای ادامه بدی ؟ و با هق هق روی زمین نشست و گریه کرد ، هادی میدانست این اشک بخاطر رفتارش با مهدا نیست و فاطمه اش دلگیر است نمی دانست از چه ، ولی انگار میخواست مثل یک سال پیش بعد از سقطی که به همه گفته بودند سفر هستند و هیچ کس از آمدن و رفتن آن بچه خبر نداشت جز ؛ مهدا ، حرف جدایی بزند. کنار فاطمه نشست و سرش را بالا آورد و در چشم اشکیش زل زد و گفت : فاطمه کسی دوباره چیزی گفته ؟ از وقتی رفتیم دیدن بچه محمدرضا بهم ریختی ، خاله ام چیزی بهت گفت ؟ آره ؟ نازنین چیزی گفته یا بازم ندا نطق کرده ؟! از اینکه محمدرضا زود تر از ما بچه دار شدن ناراحتی ؟ سکوتش را که دید فهمید حرف های خنجر مانند اهالی آن خانه به قلب همسرش فرو رفته است . فاطمه فقط اشک میریخت . ـ فدای اون اشکات بشم من ، کی گفته من خسته شدم ؟ من و خستگی از خودم ؟ از جون خودم ؟ مگه کسی از نفس کشیدن خسته میشه ؟ هان ؟ مگه قراره همه بچه خودشونو بزرگ کنن ؟ شاید تقدیر ما هم همینه شاید یه بچه ی تنها و بی کس تو این دنیا انتظار ما رو میکشه تا ما پدر و مادرش بشیم هان ؟ با این حرف سید هادی اشک های فاطمه بیشتر شد و میان هق هق گفت : نه هادی ، ما بچه خودمونو بزرگ میکنیم .... مگه ما چند سالمونه .... من تازه ۲۳ سالمه .... ما فرصت داریم سید هادی با قلبی که از غم همسرش آتش گرفته بود دست برد کفش را از دستش گرفت و سرش را در آغوش کشید ، کمرش را نوازش کرد و آرام نجوا کرد : معلومه فرصت داریم ... به کسی هم ربطی نداره چرا بچه نداریم لازم نیست کسی از تو زندگی ما دخالت کنه . ـ ها...دی ؟ ـ جان هادی ؟ بگو فدای اشکت بشه هادی ! ـ هادی من از دنیای بی تو میترسمـ... من بدون تو.... میمیرم ـ دستت دردنکنه حاج خانوم ما رو شهید کردی رفت ؟ من حالا حالا ها بیخ ریشتم ، خدا میدونه کیو ببره من فعلا جز لیست عاقبت بخیریش نیستم ... فاطمه با وحشت گفت : نه .... نه ، منظورم این نبود .... من از اینکه .... از اینکه ترکم کنی میترسم ... ـ من بدون تو بهشتم نمیرم ، فقط مرگ میتونه منو ازت بگیره مطمئن باش ... همان طور که بینی اش را بالا میکشید با حرص گفت : خدانکنه زبونتو گاز بگیر ، پاشو ببینم برو اون ور خفم کردی ، گردنم شکست شاعر شده واسه من ... هادی قهقهه ای زد و گفت : حالا بیا ابراز عشق کن ، میزنن تو دهنت ، بعد صدایش را کلفت کرد و ادامه داد ؛ ضعیفه از کی تا حالا بغل شورت گردنتو میشکنه ؟! جمله اش تمام نشده بود که به سمت در فرار کرد ، میدانست با انتقام کفشی فاطمه مواجه میشود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay