eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با هق هق ادامه داد ؛ بهش بگو .... از بی وفایی اونا من به این وضع افتادم ... بگو اونی که منو بهش فروختن همه چیو بهم گفته بگو بابام برای چک و داداش کوچولوم برای بستنی و شکلات منو فروخت ... حرفش خنجری بود که به قلبم فرو رفت ، یک ساعت بعدش زنگ زدنو گفتن مادرم حالش بده . بعد از مطمئن شدن از وضع مادرم به دانشگاه رفتم تا خواهرمو به هیراد بسپارم . قسم خورد نذاره به این کاراش ادامه بده هر چند هیراد خودش تا خرخره تو منجلاب بود ولی همیشه پای حرفش میموند ... سیر شده بودم از زندگی بهش گفتم که میخوام برم یه مسافرت طولانی ... مسافرت طولانی هم بود ... مسافرتی تا ابد ... تصمیممو گرفته بودم فقط خودکشی ... همه ی در ها به روم بسته شده بود ... از هیراد خداحافظی کردم و خواستم از کافه دانشگاه خارج بشم که خانم فاتحو دیدم با وحشت بهم نگاه میکرد نمیدونم چرا فک کردم فهمیده ... ! به اون نگاه نگرانش بسمت در رفتم که جلوم وایساد و گفت : ـ آقای رسولی ... خواهشا صبر کنین ـ چیه ؟ ـ میشه صحبت کنیم ؟ ـ راجب چی ؟ ـ راجبِ .... راجبِ .... خواهشا این کار رو نکنین ، مشکلات قابل حله با فریاد گفتم : راجب چی میخوای حرف بزنی ؟ بابای تا خرخره بدهکارم ؟ جسد چاقو خوردش ؟ خواهرم ؟ مادر دیوونه شدم ؟ یــا .. یا ... عشق پر پر شدم ؟‌ ـ بیاین بشینین خواهش میکنم . بسمت میزی رفت و منتظر ماند وقتی نشستم اون هم نشست و گفت : کدوم یک از این مشکلا با خودکشی شما برطرف میشه ؟ به راه حل اصلی فکر کردین ؟ ـ من دیگه تحملشو ندارم دیگه بسه هر چی بدبختی کشیدم ... راه حل ؟ دنبال چی بوده که نرفتم ...!؟ ـ پس اون قدر ضعیف شدین که میخواین از مشکلات فرار کنین ؟! ... بله از حل این مشکلات رها میشین در واقع دیگه هیچ مشکلیو نمیتونین حل کنین ... ! تهش مرگه ولی مرگی که خودش عذابه نه رهایی ! هر مشکلی یه راه حل داره ... ـ مشکل من راه حل نداره ... ـ اونی که مشکلو بر سر انتخابتون گذاشته حلشم داره ... ـ اون خیلی وقته منو فراموش کرده ... ـ اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت منو سر راهتون قرار نمیداد ... اگه فراموش شده بودین کسیو نداشتین خواهرتونو بهش بسپارین ... اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت به این مرتبه علمی نمی رسیدین و خیلی چیز هایی که من ازش بی خبرم اما با همین عدم شناخت من نعمت هایی رو میبینم که هیچ وقت توان جبرانش رو ندارین ... ـ .... خب اگه هست چرا کمکم نمیکنه چرا از این بدبختی نجاتم نمیده ؟ ـ چند بار ازش خواستین و کمک نکرد ؟ چند بار بابت چیزایی که بهتون داده بود سپاسگزار بودین که الان متوقع این جا نشستین ؟ دهنم خشک شده بود ، حرفاش منطقی بود قلب و عقلمو احاطه کرده بود مطمئن بودم یک ساعت دیگه حرفشو گوش بدم از خودکشی منصرف میشم ... اما من برای خودم تموم شده بودم و نمی خواستم به این زندگی ادامه بدم ... اعتقادی به کمک خدا نداشتم ... یا حداقل فکر میکردم برگشت یه کسی همیشه مردود بوده چه لطفی داره ... ؟! با خودم گفتم حتی اگه برگردم نجاتم نمیده ... ! برای اینکه بتونم از دستش فرار کنم گفتم : میشه یه لیوان آب برام میاری؟ اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که دلش سوخت و با نگاه نگران گفت : خواهشا .... انگار پشیمون شده باشه ادامه داد ؛ باشه الان میارم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زدم هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدایش را شنیدم : آقای رسولی چند لحظه ... آقای رسولی نفس نفس زدن هایش نشان میداد اون مسیر را دویده ... منتظرش نماندم و اولین تاکسی را سوار شدم ... با خودم گفتم به تو چه ربطی داره که من میخوام چیکار کنم ... ؟ دختره ی پرو ... تو خیابونا پرسه میزدم و منتظر یه فرصت بودم ، رفتم پیش یکی از رفقام اینقدر مشروب خوردم که مرگ راحتی داشته باشم ... همین که پا به خونه گذاشتم دیدم استاد حسینی داخل محوطه نشسته با تعجب بهش نگاه کردم که صدای مهدا بهم فهماند تمام این مدت دنبالم بوده ... ـ آقا امیر الان حالتون خوب نیست ... میخوایـــ... نذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی نثارش کردم ... هر حرفی از دهنم در میومد بارش می کردم حالم خوب نبود ... اما تنها چیزی که ازش دیدم یه هاله اشک بود ... نه فریاد نه فحش نه ... بدون توجه به بغض گلوگیرش و نگاه پر از سوال استاد ، از پله های آپارتمانم بالا رفتم به پشت بام که رسیدم حس کردم همه چیز تمومه .... طولی نکشید که لبه ساختمان ایستادم با مرگ فاصله ای نداشتم ... پریدم ... ولی دستی با قدرت نگهم داشت وقتی نگاه کردم دیدم .... همون دختری که جای پنج تا انگشتم روی صورتش مونده نجاتم داده ... هر چی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم نشد که نشد ... مغزم درست کار نمیکرد من فقط مرگو میخواستم ... با تمام جونی که داشتم اونم کشیدم بسمت خودم که تکیه اشو از لبه ی پشت بام از دست داد و اونم پرت شد ولی به موقع با دست آزادش سکو رو گرفت عربده میکشید و میخواستم ولم کنه ولی .... اینقدر با ناخونام روی دستش کشیدم که دستش خون افتاد ... یه لحظه انگار فکری به ذهنش اومده باشه با شتاب منو پرت کرد منم با خیال اینکه راحت میشم از این زندگی مطیعانه عمل کردم ... با ضربه صورتم به کف پشت بام متوجه شدم اون نجاتم داده ولی هنوز خودش آویزون بود ... برایم عجیب بود اینهمه قدرت از یه دختر... اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشده بودم ، علاوه بر استادحسینی و همسایه ها ، آتش نشانی و پلیس هم حاضرن... نفهمیدم مهدا خانوم چه طوری نجات پیدا کرد و بی حال یه گوشه نشسته بودم که خواستن منو بجرم اقدام به قتل ببرن زندان ولی .... باز هم مهدا نذاشت واقعا نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم خودمو از بین ببرم اون شب آمبولانسی که خبر شده بود دست مهدا خانومو بست و به حال روز ندار من رسید ... وقتی اوضاع آروم شد خانم فاتح تونست منو از دست پلیس و بیمارستان نجات بده و ثابت کنه در اون لحظه واقعا مشکل روخی داشتم نیمه شب شده بود ... وقتی از آگاهی بیرون اومدیم یه پسر جوون با یه آقای دیگه که از آشنا های مهدا بودن همراه من اومدن خونه تا مراقبم باشن کار دست خودم ندم ... بعدا فهمیدم یکیش برادرش بود و دیگری شوهر دوستش ، برادرش که اینقدر شوخ طبع بود تا منو نخندوند ولم نکرد ... بعد از اون اتفاق هر روز مثل یه پرستار که به بیمارش میرسه همراه برادرش به دیدنم میومد تقریبا دو ماه گذشت تا به زندگی برگردم ... زمان و مکان از دستم خارج شده بود ... که .... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 السلام 💫 🌺روحم پرید، سوے تو و یا ڪریم شد 🌟در زیر سایہ‌ے ڪَرم تو مقیم شد 🌺ماه صیام،یڪ رمضان بود و بس،ولے 🌟تو آمدے در آن ، رمضان الڪریم شد 💚 😍پیشاپیش 💖 🎊 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 13.mp3
2.93M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟وقتی شما یک پرتقال را تحت فشار قرار دهید ، آب پرتقال بدست می‌آورید نه چیزی دیگر،🌱 چون این چیزی‌ست که در درونش هست. 👌همین اصل برای شما هم صدق می‌کند. 🍃وقتی کسی شما را تحت فشار قرار دهد آنچه که بیرون می آید عصبانیت، نفرت، تندی، تنش، افسردگی، خشم چیزی است که در درون شماست... ❇️اگر آنچه در درون دارید را دوست ندارید ؛ می‌توانید با 🦋تغییر افکارتان آن را عوض کنید... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 رپلای به معرفی فعالیت کانال برای آشنایی اعضای جدیدمون از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 طاعات و عباداتتون قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸 سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی ✴️ جمعه 👈19 اردیبهشت 1399 👈14 رمضان 1441👈8 می 2020 @taghvimehmsaran 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🏴شهادت مختار ثقفی علیه الرحمه به دست مصعب بن زبیر ملعون(95هجری) 🌓امروز ساعت 11:46 قمر از برج عقرب خارج می شود. 📛از امور ازدواجی پرهیز گردد. ✈️مسافرت مکروه است. 👶برای زایمان خوب و نوزاد دارای پشتکار و علاقمند به دانش است.ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️استعمال دوا و دارو. ✳️مداوای زخم و جراحات. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️مرهم و معجون گذاشتن بر دمل. ✳️استحمام. ✳️امور کشاورزی و بذر افشانی. ✳️ابیاری. ✳️کندن چاه و قنات. ✳️غرس اشجار. ✳️و حمله به دشمن نیک است. 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه ).مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب و باعث شادی است. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن خوب نیست و باعث خارش است است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 15 سوره. مبارکه حجر است لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون.... و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده وارد گفتگوی باطل شود ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده روبراه شود..ان شاءالله..چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهمک ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی و به امید پرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهل و نهم 👇 💎 " یه اشتباهِ بزرگ " 🔹کسی که توی زندگی زناشوییش به همه آرامش میده امّا کسی به اون آرامش نمیده، 👈 باید آرامشِ خودش رو از در خونۀ خدا به دست بیاره... از دستانِ پر مُهرِ اهل بیت علیهم السلام ...✨💞 ⭕️ یه موقع شیطان فریبش نده که بخواد آرامشِ خودش رو از "نامحرمان" بگیره.... ⛔️ این اشتباهِ بزرگی هست که آدم برای کسبِ آرامش سراغ روابطِ حرام بیرون از خونه بره. 🔥 ♨️ اتفاقاً زندگی دنیا و آخرتش سیاه و تلخ خواهد شد. ⚠️ هوای نفس همیشه آدم رو میده و براش "حق بیجا" قائل میشه. 🔺🔷🔻🔺 🔞 مثلاً به آدم میگه: بابا تو این همه به همسرت محبت میکنی و آرامش میدی امّا اون قدرِ تو رو نمیدونه! 👿 بعد میگه: تو هم باید آرامش داشته باشی! در کنار همسرت میتونی بیرون از خونه هم دوست و رفیق داشته باشی و باهاش درد و دل کنی! 😈
🔴 اینا فریب های "هوای نفس و شیطان" هست. اونا "به دروغ وعدۀ آرامش و راحتی" رو به آدم میدن. 🔞 روابطِ حرام هم اوّلش یه مقدار زیبا و شیرین هست امّا در نهایت زندگی انسان رو تلخ و سیاه خواهد کرد... ✅ پس شما "طبق برنامه خدا" آرامش بده و از خودِ خدا هم آرامش بگیر. ✔️👆👆👆 ⭕️ متاسفانه بعضی از اطرافیان هم مثلاً میخوان دلسوزی کنن، میان و همچین راهنماییهای غلطی میکنن. 😒 🔺مثلاً میگه به شوهرت رو نده وگرنه پررو میشه! 😤 زیاد حرفای شوهرت رو گوش نده وگرنه زیرِ سرش بلند میشه! ‼️ 🔺یا مثلاً بعضی مردها میخوان همون اولِ کار گربه رو دَمِ حجله بکُشن!😒 👆به این حرفای شیطانی گوش ندید. ✔️ شما اون حرفی که خدا زده رو عمل کن. نترس چیزی ازت کم نمیشه. در نهایت ضرر نمیکنی.👌 ✅🔶➖💖🌱🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب ماشین وجلوی رستورانی نگه داشت وبا حرص گفت: مهتاب:بروپایین کشتی من وتو. به زورخودم ونگه داشتم تانخندم،ازماشین اومدم پایین ومنتظربودم مهتابم ازماشین بیادپایین. مهتاب جلوی چادرش وکنج روسری لبنانی ش رو توی اینه ماشین چک کرد و پیاده شد. بیچاره مهتاب امروزپدرش ودرآوردم انقدرکه چرخوندمش پنج ساعت هی ازاین پاساژ به اون پاساژمی بردمش،منم اگه جاش بودم همینقدر حرص می خوردم. مهتاب باطعنه گفت: مهتاب:این رستوران باب میلتون هست بانو؟احیاناًقصدنداریدمن وبکشونید یک رستوران دیگه؟ بلندزدم زیرخنده وگفتم: +مهتاب حرص می خوری خیلی باحال میشی. ادامودرآوردودستم وگرفت وگفت: مهتاب:جریمت اینه که امروزناهارمن ومهمون کنی. لبخندی زدم وگفتم: +باکمال میل. واردرستوران شدیم،اطراف ونگاه کردیم ودنبال میزخالی گشتیم. مهتاب به سمتی اشاره کردوگفت: مهتاب:بریم اونجابشینیم. سری تکون دادم وباهاش همراه شدم. مهتاب:من کباب برگ می خوام بامخلفات. لبم وکج کردم وگفتم: +اوممم منم همینطور. گارسون به سمتمون اومد،مهتاب گفت که چی می خوایم گارسونم سری تکون داد ورفت. به اطرافم نگاه کردم،بیشتردخترپسرا تورستوران بودن. سنگینیه نگاه مهتاب وحس کردم،بهش نگاه کردم دیدم زل زده بهم. +خوشگل ندیدی؟ مهتاب ابرویی بالاانداختوگفت: مهتاب:اون وکه هرروزجلوی آیینه می بینم. +ایش،سقف نریزه سرت. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:مواظبم نگران نباش. چیزی نگفتم وزل زدم به گلدون روی میز. مهتاب:هالین یه سوال بپرسم؟ +آره بپرس. مهتاب بعدازمکثی گفت: مهتاب:دلت برای خانوادت تنگ نشده؟ لبخندمحزونی زدم وگفتم: +فقط دلم برای خانم جونم تنگ شده. مهتاب:خانوم جون؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره،مامان بزرگم،مامانِ بابام. مهتاب:معلومه باهاش صمیمی بودی. لبخندی زدم وگفتم: +خانم جون بامازندگی می کرد،ماکلازندگیمون خیلی تکراری وبی خودو حوصله سربربودولی وقتی خانم جون اومدرنگ تازه ای به زندگیم بخشید. لبخندی زدوبعدازچدلحظه سکوت گفت: مهتاب:پس دلت برای خانوادت تنگ نشده. اخمی کردم وگفتم: +نه اصلا،اوناخیلی درحقم بدکردن،اگه الان من اینجام همش تقصیراوناست. مهتاب اخم مصنوعی کردوبه شوخی گفت: مهتاب:خیلی دلتم بخوادکه الان پیش منی،تحفه. لبخندی زدم وچیزی نگفتم. مهتاب:ببخشیدهالین نمی خواستم ناراحتت کنم فقط محض کنجکاوی بود. +نه باباناراحت نشدم. لبخندی زدوگفت: مهتاب:آخ جون غذامون وآوردن. خندیدم وگفتم: +معلومه خیلی گشنته ها. مهتاب:معلومه که گشنمه،انتظارداری گشنم نباشه الان بخاطرتومن انقدرضعف کردم دیگه یه تارموازسرمن کم بشه توجواب گویی؟ خندیدم ودستم وتوهوا تکون دادم وگفتم: +کمترکولی بازی دربیار،توخودتم جای من بودی انقدرتوخیابون می چرخیدی خیرسرم هیچی لباس نداشتما،نه لباس داشتم نه لوازم آرایش نه کفش نه کیف نه... مهتاب دستش وبه نشونه تسلیم بالابردوگفت: مهتاب:باشه باشه اصلاهمه بدن فقط توخوبی. خندیدم وگفتم: +آفرین خوبه که به این نتیجه رسیدی. دستش وبه نشونه بروبابا تو هواتکون داد و مشغول خوردن غذاش شد. زندگی بامهتابم چیزخوبی بودا،درسته عقایدش به نظر زیادباعقایدمن جوردرنمیاد و ظاهرمونم فرق میکنه.. ولی دخترپایه ایه وآدم باهاش خوشه،هرچندکه هیچکس جای دنیارونمی گیره ولی خب مهتابم خوبه حداقل برای این مدتی که قرارتوخونشون باشم حوصلم سرنمیره. مهتاب:تموم شدما. خندیدم وچیزی نگفتم. مهتاب خیلی اروم در حدی که فقط خودمون بشنویم گفت : مهتاب:به جای اینکه زل بزنی به من و لبخند بزنی غذات و بخور. لبخندی زدم وگفتم: +باشه نفس عمیقی کشیدم ومشغول خوردن غذام شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب:خوردی؟ +آره توبروماشین وروشن کن من برم حساب کنم. مهتاب چادرشو مرتب کرد و با همون متانت همیشگی ش ازرستوران بیرون رفت،به سمت صندوق رفتم وپول غذاروحساب کردم. صدای زنگ گوشیم بلند شد،سریع به گوشیم نگاه کردم،شایان بود. +سلام شایان. شایان:سلام هالین خوبی؟ +آره خوبم توخوبی؟ شایان:خوبم،چخبر؟ رفتی خرید؟ +خبرخاصی نیست،آره الان بیرونم مهتابم باهامه. شایان:مهتاب کیه؟ +نمیشناسی؟خواهرهمین پسرس که خونشونم. شایان:آهان آبجیه امیرعلیه. +آره،شایان ایناروبیخیال بگوببینم چخبر؟اوضاع چطوره؟ شایان:اوضاع افتضاحه. ازدررستوران زدم بیرون،مهتاب ماشین وروشن کرده بودومنتطرمن بود. +چطور؟ شایان:افتضاحه دیگه،اول صبحی ننه ی این پسره سامی بلندشده رفته جلوی درخونتون دادوبیداد راه انداخته بابات وتهدیدکرده که اگه تادوروز دیگه تورو پیداکردن که هیچ اگه نه بابات و میندازن زندان. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +عجب!دیگه چی؟ درماشین وبازکردم ونشستم، مهتاب:چه عجب اومدی. وقتی دیددارم باگوشی حرف می زنم ساکت شد. شایان:دیگه اینکه خانم جون بامامان وبابات دعوا کرده گفته هرچی می کشیم تقصیرشماست واین حرفا. مهتاب ماشین وروشن کردوراه افتاد. باناراحتی گفتم: +الهی بمیرم. شایان:نگواینجوری.. چیزی نگفتم که شایان دوباره گفت: شایان:راستی دنیاهم امروزرفت خونتون تا یکم به خانم جون ومامانت کمک کنه ولی... بانگرانی گفتم: +ولی چی؟ شایان:ولی مامانت قاطی کرده بادنیادعواکرده بعد گیرداده بودکه تومیدونی هالین کجاست واین حرفا. باناراحتی گفتم: +ای بابا،دنیاخیلی ناراحت شد؟ شایان باغرورگفت: شایان:نه بابادنیامثل خودمه درکش بالاست. خندم گرفت،گفتم: +گمشو شایان:عجب بی ادبی هستیامن وباش فکرکردم بفرستمت بین اُمل ها باادب میشیا. نیم نگاهی به مهتاب کردم که داشت بادقت رانندگی می کرد،گفتم: +بی ادب. شایان:چی شد؟چی شد؟ داری دفاع می کنی ازشون؟ +آره دفاع می کنم،خیلی مهربونن البته من فعلا فقط مهتاب ودیدم که توهمین یک شبانه روز باهاش مچ شدم. مهتاب لبخندی زدوباصدای آرومی گفت: مهتاب:لطف داری. صدای دنیاازپشت خط اومدکه گفت: دنیا:خوشم باشه خوشم باشه می بینم چسبیدی به یکی دیگه. باخنده گفتم: +اِدنیاهم اونجاست؟شایان مگه نگفتی خونمونه. شایان:خونتون بودالان پیش منه،رفتم دنبالش بریم بیرون. +خوب بدون من میرید بیرونا. دنیا:توهم خوب بدون مامیری خریدا. باخنده گفتم: +صدام اسپیکره؟ شایان:نه بابااین دنیاچسبیده به من ببینه چی میگی. +فوضوله دیگه. شایان:درست صحبت کنا. +اوهو،گمشوباباچه طرفداری می کنه واسه من. شایان خندیدوگفت: شایان:هالین من برم،کاری نداری؟ +نه،فقط یه سوال. شایان:هان؟ +کی میایدپیشم؟ شایان:فعلاکه اوضاع خرابه بزاریکم خشمشون بخوابه بعدیک قرارمیزارم ببینیم همدیگرو. لبخندی زدم وگفتم: +باشه شایان:مراقب خودت باش،بای. +بای. گوشی وقطع کردم وروبه مهتاب کردم وگفتم: +چقدردلم براشون تنگ شده بود. مهتاب:معلومه صمیمی بودینا‌. +آره خیلی صمیمی بودیم. مهتاب:دیگه خریدی نداری؟ +نه. مهتاب دستش وآوردبالا وگفت: مهتاب:خداروشکر. خندیدم وچیزی نگفتم، ازپنجره زل زدم بیرون وبه این فکرکردم که چی درانتظارمه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب نگاهم کردوگفت: مهتاب:هالین اونطورکه من فهمیدم توازیک خانواده پولداری.سوالی نگاهش کردم وگفتم: +خب؟ مهتاب:ببین ماالان که بریم خونه تودیگه مثل یک خدمتکاری هرچندکه عزیزمنی وروسرماجاداری ولی سوال من اینه توالان برات سخت نیست که بخوای نقش یک خدمتکاروداشته باشی؟ اهی کشیدم وگفتم: +چی بگم والا،معلومه که سختمه ولی من توخونه خودمونم کلی کارمی کردم چون مامانم هیچ وقت نبود. مهتاب:مامانت شاغله؟ پوزخندی زدم وگفتم: +آره شاغله صبح تاشب ازخونه این دوستش میره خونه اون دوستش. مهتاب چیزی نگفت، گفتم: +مهتاب مامانت سختگیره؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:نه بابااصلا،مامانم می گفت خدمتکارنیاریم اصلاولی امیرعلی اصرارکردومامان وراضی کرد ولی کلی بخوام بهت بگم نه مامانم سخت گیر نیست. لبخندی زدم وگفتم: +خداروشکر. مهتاب ماشین وجلوی خونشون نگه داشت، با تعجب گفتم: +نمیریم تو؟ مهتاب:صبرکن یه زنگ به امیرعلی بزنم. سری تکون دادم وچیزی نگفتم. مهتاب گوشیش ودرآورد وزنگ زدبه داداشش. مهتاب:سلام امیر،خوبی؟ _... مهتاب:قربونت،میگم امیر مامان اومده؟ _... مهتاب:آهان،باشه حواست باشه پس ماجلوی دریم. _... مهتاب:یاعلی. گوشی وقطع کردوبه من نگاه کردوگفت: مهتاب:همه چیز حلّه می تونیم بریم داخل. مهتاب دروباریموت باز کردوماشین وواردحیاط کرد.زیرلب گفتم: +پیش به سوی زندگی جدید! ماشین وکنارسانتافه سفید رنگی پارک کرد،از ماشین پیاده شدیم.به مهتاب نگاه کردم وگفتم: +مهتاب من استرس دارم. مهتاب:عزیزم صلوات بفرس درضمن استرس برای چی؟ نگران نباش من حواسم بهت هست. لبم وجویدم وگفتم: +نگرانم،می ترسم ازپس کارهابرنیام. مهتاب:برمیای عزیزدلم منم هستم بهت کمک می کنم. چقدرخوب بودکه مهتاب اینجابود،دلگرمی خاصی بهم می داد. نفس عمیقی کشیدم و همراه دنیابه سمت خونه رفتیم. مهتاب دروبازکردوبه شوخی گفت: مهتاب:یاالله یاالله. آروم واردشدم،مهتابم وارد شدودروبست. سرم وآوردم بالاوبه روبه رو نگاه کردم. یک خانم میان سال تپل بانمک که روی ویلچر نشسته بود. لپ های قرمزش،سفیدی پوستش وچشم های مهربونش به طرزعجیبی من ویاد خانم جون مینداخت. به امیرعلی که پشت مامانش ایستاده بود و دسته های ویلچروگرفته بود نگاه کردم،لامصب چقدرجذابه بااینکه ازاین آدمای ریشی بودولی خیلی جذاب بود. باضربه ای که به پهلوم خورد به خودم اومدم. صدایی در گوشم گفت: مهتاب:خوردی داداشمو. بعدازاین حرف زد زیرخنده،چشم غره ای بهش رفتم وروبه خانمه گفتم: +سلام خانم. _سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی. لبخندی زدم وسرم وانداختم پایین. مهتاب دوباره زیرگوشم گفت: مهتاب:توخجالتم بلدی. مثل خودش باصدای آرومی گفتم: +وای مهتاب دهنت و ببنددیگه خندم میگیره. بلندزدزیرخنده که مامانش گفت: _چی میگیدبه هم کلکا؟ مهتاب:چیزمهمی نیست مامان جون. مامانش مشکوک نگاهمون کردولبخندریزی زد. مامانش گفت: _دخترم بیابشین تاآخر می خوای بایستی؟ لبخندی زدم وبه سمت مبل روبه روییش رفتم ونشستم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼 ❤️ 🌼 ❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱 "هالین" دختر18ساله ای که به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه... کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰 ✍نویسنده : 🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/19633 📚 @romankademazhabi♥️ 🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا