eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید . نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد _انشالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم .با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود _عروس رفته گل بچینه . عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید +عروس زیر لفظی میخواد خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند . گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد . گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است . بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید _برای بار سوم میگویم . دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی در بیاورم ؟ چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم +با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند . نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند . نگاهم را به سجاد میدوزم . دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند . باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام . حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم . برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم . سجاد نگاهم میکند . دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم . خاله شیرین طور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد _بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم . خاله شیرین خطاب به ما میگوید _الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه هر دو دست به دعا بلند میکنیم . در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم . سجاد انگار چیزی به یاد می آورد _یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم . لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست . چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم . قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم . همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند . بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید _مبارکه ، دینتون کامل شد لبخند میزنم و تشکر میکنم . سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند . این صمیمی بودنشان را دوست دارم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 ای ساربان غمگین مباش خوش روزگاری میرسد یا درد و غم طی میشود یا غمگساری میرسد ای ساربان آهسته ران قدری تحمل بیشتر این کشتی طوفان زده آخر کناری میرسد 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
➖ چادر مشکی با کیفیت را از ما بخواهید. 🌷🌷 انواع چادر مشکی 🌷🌷 ‼️فروش ویژه چادر مشکی های باکیفیت با تخفیفات وقیمت های باورنکردنی ‼️ 🌷🌷تنوع رنگ و طرح و جنس🌷🌷 در فروشگاه🔹حجاب بنی فاطمی🔹 شروع قیمت از 0⃣6⃣1⃣ هزار تومان😱 همین الان به بزرگترین فروشگاه ایتا بپیوندید🔥👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از 
📣فرصت ویژه خرید با تخفیف ویژه و هدایای ویژه 😍😍👇👇 ـ 💠 ـ 🌺🌺 💠💠 ـ🌺 🌺 🌺 🌺🌺 ـ🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺 🌺 ـ 🌺 🌺 🌺🌺🌺 ـ 🌺 💠💠 🌺 ـ 🌺 🌺 سریع بزنید روی شکل بالا☝️☝️ 🎁یک سورپرایز ویژه برای شما عزیزان که از تخفیف و هدایای ویژه لذت ببرید😍😍
هدایت شده از 
🔺 من در میان جمع و دلم جای دیگر است... 👤 مسافر راه خدا در عین آنکه در بین مردم بوده و امور دنیا را به جا می‌آورد اما روحش در ملکوت سیر نموده با ملکوتیان سر و کار دارد و آتشی از عشق و محبت درون او را می‌سوزاند؛ درست مانند کسی که داغ عزیزی دیده ولی با این حال در میان مردم است و حرف می‌زند، غذا میخورد و می‌خوابد ولی در درون اون غوغایی از یک سلسله خاطرات محبوب او است. علامه جان😍 آیت‌الله حاج سیدمحمدحسین حسینی طهرانی💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°💛 °• دوریت خواست به ما خوب بفهماند که جز غم فاصله از یار مگر غم داریم نم باران بزند در کف بین الحرمین عاشقانه تر از این لحظه مگر هم داریم🌧🌼 ♥️ 🌤 🖌
‼️ ⭕️ 🌱آیت الله جاودان مےفرمـودنـد: ⇜اگہ کسی در جنگ بشہ یکبار شهید شده 🌿 اما ⇜کسی اگہ با خودش بجنگہ 🥀🕊 ♥️
وای ببینید چی پیدا کردم😍😍 حراجی بزرگ به مناسبت روز مـــــادر💚 روسری میده فقط ۳۸ هزار😳 به سرعت همه دارن سفارش میدن و تموم میشه طرح ها، عجله کنید زیباترین روسری ها با طرح های مختلف هدیه مناسب برای همه مادرای مهربون😍😘 جا نمونید از این حراجی👏👏👏 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 حـــــــــــــــــــراج بزرگـــــــــــــــــ👏👏 به مناســبــتـــــــــ روز مــــــــــادر😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فکر میکنید که خدا صدای شما رونمیشنوه... ببینید عااااااالیه الا بذکر الله تطمئن القلوب
🌴🏴🌴 !😐☕️ تو گردان شایعه‌شد نماز نمے خونه! گفتن،تو ڪه رفیق‌شی.. بهش تذکر بده.. باور نکردم و گفتم: لابد می‌خواد ریا نشه.. پنهانی مےخونه..! وقتےدو نفری‌توی‌‌سنگرکمین‌جزیره‌مجنون ²⁴ ساعت‌نگهبان‌شدیـم.. با چشم‌خودم‌دیدم‌که‌نمازنمی‌خواند!! توی‌سنگر کمین،در کمینش‌بودم تا سرحرف‌را باز کنم .. گفتم : ـ تو که برای‌خدا می‌جنگے.. حیف‌نیس‌نماز نخونی؟! لبخندے(: زد و گفت : +یادم‌میدے‌نمازخوندن رو؟ ➖ بلد نیستے❓ ➕نه..تا حالا نخوندم --_ نمازخواندن رو توی‌توپ‌وآتش‌دشمن یادش دادم . . ‌‌اولین نماز‌صبحش‌را با من‌اول‌وقت‌خواند. دو نفر نگهبان بعدی‌آمدندو جاےماراگرفتند ماهم‌سوار قایق‌شدیم‌تا برگردیم.. هنوز مسافتےدورنشده‌بودیم‌که‌خمپاره نشست،توی‌آب‌هور‌ ،پارو از دستش‌افتاد آرام‌‌کف‌قایق‌خواباندمش،لبخندکم‌رنگےزد🙂 با انگشت‌روی‌سینه‌اش‌صلیب†کشید وچشمش‌به‌آسمان‌،با لبخند به.. شهادت🕊رسید . . . اری،مسیحے بودکه‌مسلمان شد و بعد از اولین‌نمازش‌به‌شهادت‌رسید... به‌ یاد 🌴💎❄️💎🌴
❇️ ❓مسئله: آیا دوست‌دختر یا دوست‌پسر داشتن حرامه؟ 📚 پاسخ: ⭕️ بله، مطمئناً حرامه؛ کلاً هرجور ارتباط و دوستی با نامحرم حرام و از گناهان بزرگه. همین خودش مقدمه گناهان بسیار زیاد دیگه‌ای می‌شه. ⛔️ آخرِ این ارتباطات هم، گرفتارشدن در گناه و عذاب خداوند در آخرت، بی‌آبرویی در این دنیا، عذاب وجدان و ترس از افشاشدن در زندگی آینده است. 👈 ⬅️ 👈 پس باید توبه و استغفار کرد و این ارتباط رو کلاً قطع کرد. 📚 منبع: مرکز ملی پاسخ‌گویی به سؤالات دینی. کانال
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد 💐قرآن کریم: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید
🔆مجموعه حجاب بنی فاطمی🔆 👇🏻تقدیم میکند👇🏻 📣با خرید به صرفه مشکی، از تولید کننده ایرانی حمایت کنید💪🇮🇷 🔴جنس عالی و با کیفیت🔴 🔴قیمت های تخفیف خورده🔴 🔴همراه رضایت مشتریان🔴 👈به همراه هدایای متبرک و بسیار ارزشمند از مشهد الرضا (ع)😍😍 💯 تنوع بالا چادر مشکی 💯 🇮🇷ارسال به سراسر کشور👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از 
صدف‌زیباست وقتی در درونش گوهری باشد قشنگ‌است‌دختری‌وقتی‌که‌چادربرسرش‌ باشد هدیه‌ای از مشهدالرضاست کلیک‌کن😍👇 💠 💠 💠 💠 ⬛️ 💠 💠 ⬛️ ⬛️ 💠 💠 ⬛️ ⬛️ ⬛️ ⬛️⬛️ 💠 💠⬛️ ⬛️ ⬛️ ⬛️ 💠 💠 ⬛️⬛️⬛️ ⬛️⬛️⬛️ 💠 💠 🔳 🔳 💠 💠 🔳💠 💠 💠 💠 معتبرترین فروشگاه چادر مشکی💯💯
💙مواظب زهره دل آدم‌ها باشید! شمالی‌ها هر وقت می‌خوان ماهی درست کنند، میگن: "مواظب باش زهره‌اش نترکه"، چون اگه زهره‌اش بترکه، ماهی تلخ می‌شه دیگه قابل خوردن نیست... الان به این نتیجه رسیدم آدما هم زهره دارن اگه یه روزی یه جایی دلشون بترکه، تلخ میشن اونقدر تلخ که دیگه بدرد زندگی کردن هم نمیخورن... مواظب دل اونایی که دوسشون دارید باشید
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم . قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند . من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم . نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم . سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود _چادر مشکی نیاوردین ؟ نگاهش میکنم +چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم . لبخند میزند و سر تکان میدهد _خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه . لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم . ار حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم . سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم . با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم +چیزی شده ؟ سر تکان میدهد _۳ تا خبر خوب دارم لبخند مهربانی میزنم +خب بگید _هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کنید گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید . بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم +پس ماشین عمو محمود کو ؟ سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد _حتما رفتن دیگه با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم +پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند _ما قراره با اون بریم نگاهش به ماشین می اندازم +اون که ماشین ...... تا زه منظور سجاد را متوجه میشوم . با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم +ماشینتونو تحویل گرفتید ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد _بله و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند . در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند _بفرمایید . نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود . قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند . چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد . بلاخره لب باز میکند _این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نیمیاد ، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم . لبخند میزنم و سر تکان میدهد . سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد . نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد . گنگ سجاد را نگاه میکنم +جواب آزمایش سرطانه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید _آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد . برای چند لحظه مغزم قفل میکنم . چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم . بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد . بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند . سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند _چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی . کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم . اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند . +اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد . انقدر خدا خوبه نمیدونم ..... گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم . سجاد مدام درلداری ام میدهد و سعی میکند آرامم کند . بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم . دستی به چسم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم +خبر خوبه بعدی چیه ؟ لبخند میزند _این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بلا خره دارم عضو سپاه میشم . لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش . با احساس گرمای چیزی روی دستم متعجب سر خم میکنم و به دستم نگاه میکند . با دیدن دست سجاد که روی دستم قرار گرفت خجالت میکشم . این اولین برخورد من و سجاد است . احساس میکنم بخاطر خجالت زیاد حرارت بدنم دارد بیشتر میشود و خون به گونه هایم میدود . حس عجیبی دارم ، حسی که اولین بار است آن را تجربه میکنم . گرمای عشق در رگ هایم جاری میشود . به سجاد نگاه میکنم . با لبخند پهنی به من خیره شده و منتظر عکس العمل من است . قصد میکنم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که دستم را محکم میگیردم . انگشت هایش را میان انگشت هایم فرو میبرد و فشار خفیفی به آنها وارد میکند . حس خوبی دارم اما آنقدر خجالت زده ام که احساس میکنم ذره ذره وجودم درحال ذوب شدن است . نگاهم را فقط به دست هایمان دوختم و از شدت خجالت حتی جرات بلند کردن سرم را هم ندارم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد . نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند _میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟ میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟ میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟ هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم . دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد . بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد . _تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی . و بعد چشمکی حواله ام میکند . بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم . سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند . جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم . سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود . آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند . دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود . فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد . از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند . چقدر سجاد برایم شیرین است . حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد . سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است . همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد . گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر . گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نفس نفس زنان از خواب میپرم . دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم . این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم . حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند . بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم . نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم . نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم . ۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند . حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده . در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام . پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم . میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
گاهی اوقات به جای اینکه فریاد بزنیم برای تعجیل امام زمان صلوات فریاد بزنیم برای تعجیل امام زمان امروزُ گناه نکن .. سلام‌آقای‌مهربانی‌ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ علیهاسلام تسلیت باد🥀🍂
✨﷽✨ 💢داستان پند آموز ✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت. در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کن. مرد گفت: من ایمیل ندارم.مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید.متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خودخرید میکرد و در بالای شهرمیفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود،مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدارشرکت مایکروسافت بودم.! 💥گاهی نداشته های ما به نفع ماست ‌‌‌
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❤️دخیلڪ یا ام البنین❤️ باید ڪه در این همهمہ ها تاب بگیریم تصویر شب را قاب بگیریم ایڪاش ڪه در روز قیامٺ لب ڪوثر از مـادر سـقاے حـرم آبـــ بگیریم (س)🥀 تسلیٺ باد🥀
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
👌بهتـرین شڪن 💢 انسـان بـا انـجـام گنــاه فیلــتـرهـایے بـیــن خـود و ایـجـاد میـڪـنـد ! گـنـاهـانــے ڪہ مانـع اسـتـجــابـت دعــا هـســتـن و راه انـســان بـہ خـــدا رو مــیـڪنــن 👈🏻و امـا بهتــریــن فیــلتـر شـڪـن دنــیاسـت! 🔺خـــدا ایـن را امضـاء و مــهــر ڪـرده اسـت 🌱 خصـوصیـت مـهــم ایـن فیـلتـر شـڪن ایـن اسـت ڪہ مانـع انـجـام گنـاه مے شـود و و انـسـان را سـرعـت مے بـخـشـد. 🔻اگـر بـاور نـداریـد را بـخـوانیــد ☘" اِنَ الصَـلاة تَـنهـےٰ عَـنِ الفَحـشـا وَ المُنـڪـَر "☘ 🔅"بدرستــے ڪہ انســان را از فســاد و بـاز مے دارد " 📖 عنڪبـوت_آيہ۴۴