📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هشتم🌻 #پارت_دوم☔️ دستانم را در هم قفل میکنم، آقایی جلیقه ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نهم🌻
#پارت_اول☔️
با صداے رعد و برق از خواب میپرم دستانم را دورم میچرخانم تا آغوشے پیدا کنم و به گرمایش پناه ببرم، اما هرچه دست چرخاندم آغوشے انتظارم را نمیکشید، براے هزارمین بار دلم هواے محسنم را میکند، از کودکے رعد و برق کابوس شب هایم بود براے همین پاتوق شبهاےبارانی من و محسن روبه روے تلوزیون بود، میدانست صداے رعد و برق دل کوچکم را ریش میکند بخاطر همین سرم را با فیلم هاے سینمایے گرم میکرد تا مبادا آب در دلم تکان بخورد.
گوشه تخت کز میکنم آسمان میغرد، من هم بغض میکنم و اشک هایم میبارد، این شبهاے بارانے محسن را کم داشت، اگر بود الان بجاے گریه تخمه میشکاندم و فیلم نگاه میکردم.
باران شدیدتر میبارد و خود را به شیشه میکوبد، دوست دارم خود را به پنجره برسانم و آسمان را نگاه کنم اما ترس از رعد و برق مرا در جایم میخ کرده.
دلم مانند باران خود را به در و دیوار سینه ام میکوفت فریاد دلم این بود
_آغوش محسن را میخواهم....
هر لحظه فریاد میزد فریاد میزد وتنهاییم را به رخ میکشید.
با پاهاے لرزان از تخت جدا میشوم و خود را به قرآن روے میز میرسانم ، قرآن فیروزه اے رنگم را به آغوش میکشم آرام آرام سرعت تپش قلبم کم میشود.
قرآن را باز میکنم و آرام زمزمه میکنم
-الَّذينَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكرِ اللَّهِ أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ
آنها كسانى هستند كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرامش میگيرد، آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دلها آرامش پيدا میكند.
❄❄❄
با احساس گردن درد از خواب بیدار میشوم، قرآن به دست روے تخت تکیه بر دیوار داده ام و به خواب رفته ام آسمان همچنان در حال باریدن است، برمیخیزم و پرده را کنار میزنم آب حیاط را گرفته است روے پنجه پا مےایستم تا خیابان را نیز بتوانم ببینم، خیابان نیز مانند حیاط پر از آب است از اتاق خارج میشوم مادر روی مبل نشسته است و با نگرانے به پنجره خیره شده
-سلام
بدون اینکه نگاهم کند سلامی میدهد
پدر از دستشویی خارج میشود همانطور که صورتش را خشک میکند به سمت آشپزخانه میرود.
-سلام آقاجون.
نگاهی میکند و میگوید
-سلام دخترم شب تونستے بخوابے.
خواستم پنهان کنم بیخوابےام را اما محسن گفته بود دروغ نگویم، لبانم را کج میکنم
-نه آقاجون مگه رعد و برق میزاشت بخوابم.
کنار سفره صبحانه مینشیند
-میگفتے میترسے هممون تو حال میخوابیدیم.
شانه ای بالا مےاندازم و به سمت سرویس بهداشتے میروم.
بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن سفره به سمت پنجره میروم باران تمام شده اما سگرمه هاے آسمان هنوز درهم است.
آقاجان وارد میشود
-پمپ آووردن داره آب محله رو میکشه بعدشم خونه به خونه آب حیاطارو میخواد بکشه.
مادر بلاخره بلند میشود
-خداروشکر.
روی مبل لم میدهم و تلوزیون را روشن میکنم اخبار خبر از آب گرفتگے بندر و قشم میدهد.
صداےزنگ موبایل از اتاقم بلند میشود تند خود را به اتاق میرسانم، نام الناز روے صفحه گوشے نقش بسته.
-الو
-سلام راحیل خوبی چخبر؟!
-سلام نه مگه رعد و برق شبو گذاشت بخوابم.
-من که تخت خوابیدم ، اما الان محلمون پر آبه هوا هم که گرفتس دل آدم میگیره.
-اوم..
-راستےمیدونےسیل زده چندتا روستاے اطراف قشمو خراب کرده؟
-خداکنه تلفات جانے نداده باشن.
-ایشالا من برم ببینم انبارے رو آب گرفته مامانم صدام میکنه.
-پوف ان شاالله درست میشه خدافظ.
-خدافظ.
❄❄❄
-خانم سنایے داوطلب زیاد بود اما بنابه شرایط شما و خانم موسوے و خانم اسماعیلے انتخاب شدین قرار بر اینه تشریف ببرین روستاهاے دور افتاده مناطقے که بیشتر آسیب دیدن و به نیروے خانم نیاز دارن انتقال داده بشین.
-بله باعث افتخارمه که بتونم کارے انجام بدم.
- پس، فردا صبح ساعت ۷ جلوے قرارگاه باشین.
-چشم حتما.
پس از پایان صحبتها با الناز تماس میگیرم
بعد از چند بوق تماس متصل میشود
-الو سلام الناز
-سلام راحیل خانوم ، دیدم اسمت رفته تو اعزامی ها خرشانس.
-تو چرا ثبت نام نکردی؟!
پوفے میکند و میگوید
-مامان و بابا نزاشتن...
-عه کاش میزاشتن.
با کسلے گفت
-اوم کی میرین..
-فردا صبح
-باشه پس مواظب خودت باش، منم دیگه مزاحمت نشم برو بخواب فردا کسل نشے.
-چشم خدافظ.
کوله مشکے رنگم را برمیدارم و فقط درحد چند عباے گشاد سبک و چند شال بلند و مسواک و خمیر دندان و مدارکم درون کوله ام میگذارم با یک پتوے مسافرتے.
به قلم زینب قهرمانے💕
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_نونزدهم -بله؟ -ببین حاج آقا چڪ
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیستم
تازه فهمیدم،
آن خانم مادر آقاسید بوده!
تمام راه از مدرسه تا خانه را،
به آقاسید فڪر میڪردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم.
باورم نمیشد دوطرفه باشد.
فقط از یڪ چیز عصبانی بودم؛
اینڪه
آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری ڪرده
و سنم را نادیده گرفته بود.
باخودم میگفتم:
پسره نادون!
الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری ڪردن؟!
اونم ڪی؟
امام جماعت مدرسه؟
اصلا برای چی یه طلبه ڪم سن و سال فرستادن؟
باید یه پیرمرد میفرستادن ڪه متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ …
با این حال،
هربار به خودم نهیب میزدم ڪه اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت ڪه مادرش را نمی فرستاد!
دوستش داشتم…
لعنت به این احساس…
ناخودآگاه گریه ام گرفت.
به عکس شھید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه ڪردم و گفتم:
آقا محمدرضا!
شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم ڪردی…
حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی.
آخه یعنی چی؟
من با این سن ڪم؟
مامان بابام چی میگن؟
مردم چی میگن؟
نڪنه دروغ میگه؟ چڪار کنم؟
این خیلی احمقانه ست…
خوابم برد.
قضیه را به هیچڪس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش ڪنم.
فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛
زنگ که خورد رفتم پایین ڪه نمازم را بخوانم.
دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن ڪردم
و دستهایم را بالا بردم:
الله اڪــبر…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_یکم
نمازم ڪه تمام شد،
دیدم یڪ ڪاغذ تاشده روی جانمازم است.
پشت سرم را نگاه ڪردم،
آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.
فهمید نمازم تمام شده، گفت:
_هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین ڪار رو میڪردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم.
به بالای پله ها ڪه رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز ڪردم:
°<بسم رب المهدی
خانم صبوری باور ڪنید من آنچه شما فڪر میڪنید نیستم. شما اولین و آخرین ڪسی بودید، نه بخاطر ظاهر، ڪه بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاڪتان. بله شھید تورجی زاده شما را به من معرفی ڪرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میڪردند و دوست داشتم شهدا ڪمڪم ڪنند. خودم هم باورم نمیشد شھدا یڪ دختر ڪم سن و سال را معرفی ڪنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید.>°
نامه را بستم.
آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیڪردند.
چیزی ڪه او میخواست ناممکن بود. اما….
سید خوب بود،
با ایمان بود،
عفیف بود…
من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد،
دیگر حتی اسمش را هم نیاوردم.
نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش ڪنم.
سعی میڪردم به یادش نباشم اما نمیشد…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#يك_كلاغ_چهل_كلاغ
ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری . و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند …. تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند …. كلاغ بیستمی گفت :” كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند .از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است پس نباید به سخنی كه توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان كرد زیرا ممكن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
خدایا ما یه ظرفیتی داریم. لطفا مارو با چیزی که ازتحملمون خارجه امتحان نکن.
ما کم طاقت شدیم دیگه.آرامش وآسایش رو به زندگیهامون برگردون....آمین ❤️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم🌻 #پارت_اول☔️ با صداے رعد و برق از
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نهم🌻
#پارت_دوم☔
سوار پاترول مشکے رنگ میشویم و به راه مےافتیم به غیر از من دو نفر دیگر هم انتخاب شده بودند براے رفتن به روستاهاے دور افتاده آسیب دیده از سیل..
بسته بیسکوییتے رو به رویم قرار میگیرد
-بفرما خواهر، یه وقت ضعف نکنے.
نگاهے به دختر ریزه میزه کنارم مےاندازم و بیسکوییتے برمیدارم
-ممنون عزیزم.
لبخند دندان نمایے میزند و میگوید
-من نورا هستم و شما؟!
-بنده راحیل هستم ۱۹ ساله از قشم.
خنده ریزےمیکند و میگوید
-یعنےانقدر ضایع بود بعدش میخوام سنتو بپرسم؟!
دستم را جلوےدهانم میگیرم و آرام میخندم
-بعله کاملا..
ابرویےبالا مےاندازد
-منم نورا موسوے هستم یه ماه دیگه ۱۹ کامل میکنم.
دختر دیگرے که انگار بزرگتر از ما بود و تا الان مشغول گوشے بود رو به ما کرد و گفت
-تنها تنها چے میگین..
نورا برمیگردد
-مراسم معارفه هست شما هم معرفے کن خودتو زود تند سریع..
دختر دستش را روے سینه اش میگذارد و میگوید
-منم سارا هستم ۲۱ سالمه متأهل هستم البته هنوز راهے خونه بخت نشدم..
دست چپش را بالا میگیرد و به حلقه ظریف در انگشتش اشاره میکند و میگوید
-یه سالے هست نامزدم..
لبخند پرمهرے میزنم و میگویم
-خوشبخت بشے سارا خانم.
لبخند دندان نمایے میزند و میگوید
-ممنون عزیزم.
خانم طالبے که جلوے ما نشسته بود برمیگردد و میگوید
-دخترا هرکدومتون میرین تو یه روستا، حالا اونجا آمار گرفته میشه اگه خانم حامله یا بچه یا کسے هست که مریضه تو اون روستا و اگه راهشون هنوز باز نشده باشه میرین اونجا نگاهے به کاغذ در دستانش مےاندازد و میگوید
-سوزا، شیب دراز و سلخ اینا وضع راهشون خرابه و هنوز که هنوز باز نشده و خونه ها همه تخریب شدن و طبق آمارگیرے بچه هاے کوچیک و خانوماے حامله بیشتر هستن و شما تا موقعے که راهشون باز بشه اونجا میمونین تا اگه بیمارے داشتن درحد آموزشے که دیدین کمکشون میکنین.
سرے به نشانه تایید تکان میدهیم.
خانم طالبے اومے میکند و میگوید
-فکر کنم راحیل میوفته سوزا ، نورا شیب دراز و سارا هم سلخ
خانم طالبے برمیگردد و من هندزفرے را به گوشے وصل میکنم
-باد میخورد به پرچمت
غم تو را نشان دهد
باد میخورد به پرچمت
طریقه بندگی من عوض شود
باد میخورد به پرچمت
مسیر زندگے من عوض شود
❄❄
با تکان هاے ماشین از خواب بیدار میشوم هوا گرفته است و نم نم باران به شیشه ماشین میخورد از پنجره به بیرون نگاه میکنم آب بالا آمده و چرخ ماشین زیر آب در حال حرکت باعث ایجاد موج میشود نورا تکیه به سارا داده و به خواب رفته و سارا همچنان مشغول گوشے....
با دست روے شانه خانم طالبے میزنم که در حال خواندن کتاب است برمیگردد
-جانم
صدایم را صاف میکنم
-کے میرسیم خانم طالبےجان؟!!
-یه ربع دیگه میرسیم سلخ سارا با تعدادے از وسایل و چند نفر از آقایون میرن اونجا بعدش شمارو میرسونیم و بعدش خانم موسوے رو.
سرےتکان میدهم و به صندلے تکیه میدهم و به آسمان ابرو در هم کشیده خیره میشوم در دل با آسمان صحبت میکنم
-چرا دلت گرفته؟!!
خوشبحالت وقتے دلت میگیره میتونے انقدر گریه کنے که یه عالمو آب ببره، اما من چے؟!
مطمئنم زخماے دل من بیشتر از زخماے توعه اما من فقط میتونم بغض کنم.
تک خنده تلخے میکنم
-تازه بعدشم میگن چرا صدات گرفته؟!! باید بگم سرماخوردم.
بعد از جا به جایے سارا و پخش لوازم دوباره راه مےافتیم کمےبعد به نزدیکے سوزا میرسیم آب تمام راه را گرفته و ماشین نمیتواند ادامه راه را برود کامیونے مےآید لوازم را پشت کامیون میگذاریم ، تا زانو در آب مےایستم و به زور سوار کامیون میشوم، از خانم طالبے و نورا خداحافظے میکنم و کامیون به راه مےافتد مینشینم و از میله میچسبم تا سر نخورم.
آقاے صالحے مےایستد و رو به من میگوید
-خانم سنایے اینجا همه خونه ها خراب شده
دو تا خونه سالم مونده که اونا هم آب داخلشون رفته و اهالےاونجا هم نمیتونن بمونن بخاطر همین رفتن بالا پشت بوم این دو تا خونه الانم که میبینین ، آب خیلے بالا اومده و فقط با کامیون و قایق میشه رفت و آمد کرد که اونم اینجا نیست این کامیون هم مواد غذایے آوورده بوده جمعیت اینجا هم حدودا هشتاد نود نفره و خانم هاے باردار و بچه زیاد هست اینجا ما هم بعد از پخش مواد میریم یدونه شما میمونید و آقاے جعفرے تا اگه مشکل بهداشتے جسمانے داشتن تا جایے که میتونید کمک کنید، اینجا هم چون دیگه ته قشم هست طول میکشه بیان و راه اینجارو باز کنن چون روستاهاےنزدیک شهردر اولویت هستن بخاطر همین تا راه باز بشه شما اینجا میمونین.
سرے به نشانه تایید تکان میدهم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 😁
نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰
🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿
👨⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189
ضمنا برای کسایی که تا شنبه چهاردهم فروردین پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
✨﷽✨
#پندانه
🔻حکایتی زیبا درباره حق الناس
✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی میکرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ دستشان کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم کند. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کردهاند، ﺑﺨﻮﺍبد!
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺗﺎ ﺍینکه ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ که ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد، آن هم فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنهای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﺗﺎ ﺍینکه ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خواب ﺭﻓﺖ؛ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ و ﺳﻮﺍﻝ میپرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ میگوید ﺗﺎ اینکه ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر هیچ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ فلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود. ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ میگیرد ﺗﺎ ﺻﺒﺢ میشود ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪﺷﺎﻥ میآیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ میگذارد ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ میگوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍینقدر ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر! از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
▫️هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
▫️هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
ای کاش این حکایت به گوش همگان مخصوصا کسانی که برای رسیدن به مسئولیت (ریاست جمهوری) سر و دست میشکنند، برسد و بدانند که با یک تصمیم اشتباه حق بیش از 80 میلیون نفر بر گردنشان است.
حقالناس تنها موضوعیست که در قیامت با شفاعت هم حل نمیشود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_یکم نمازم ڪه تمام شد، دیدم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_دوم
آخرین امتحان ڪه تمام شد،
از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شھدا.
یادش بخیر!
۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شھدا میرفتیم
و آن روز بود که طیبه متولد شد.
درفڪر گذشته بودم ڪه یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد.
با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شھدا هول عجیبی در دلم افتاد.
یاد روز اولی افتادم ڪه آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع ڪردم به گریه ڪردن.
همان احساس روز اول را داشتم؛
ڪسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شھدا را خواندم و یڪراست رفتم سراغ دوست شھیدم -شھید تورجی زاده-.
چون وسط هفته بودیم،
گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت!
برای اینڪه بتوانی ڪنار شهید تورجی زاده یڪ خلوت حسابی بڪنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی.
ده دقیقه ای ڪنار مزار نشستم،
و بعد بلند شدم به بقیه شھدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم.
دلشوره رهایم نمیڪرد.
برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم ڪنار مزار یڪی از شهدای فاطمیون.
قلبم تند می زد.
درحال و هوای خودم بودم ڪه متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. ڪمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شھید کنار من.
پنج دقیقه ای ڪه گذشت،
خواستم بروم. درحالیڪه در ڪیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم،
او هم بلند شد.
یڪ لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود!
سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش.
اما او مرا زودتر شناخت.
چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میڪردیم.
سید با تعجب گفت:
_خ… خانم… صبوری…!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو👤 ندارم
#مجال گفت و شنید
بهای #وصل تو💞
گر #جان بود خریدارم
که جنس خوب
#مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد: زمانی که خانه دوستت در آتش می سوخت تو چه می کردی؟
پاسخ می دهم : هر آنچه از من بر می آمد!
☕️
☘
#پندانه
🔴 از حرف تا عمل
✍روزی مردی، دانایی را در کوچهای دید. پس از احوالپرسی از او پرسید: دوست من! ما همکلاس و هممکتب بودیم؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود؛ حال تو چگونه به این مقام رسیدی؟ و من چرا مثل تو نشدم؟
مرد دانا گفت: تو هر چه شنیدی؛ اندوختی و من هر چه خواندم؛ عمل کردم. به عمل کار برآید؛ به سخندانی نیست.
🤲 انشاءالله امسال سال عمل کردن به دانستههامون باشه.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•