eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
شاگرد تنبل ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوصله ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ....... ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ تميز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ. ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ. ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ! ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ... ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ. ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!! ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ!! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ... ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ. ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ: ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ... ﺧﺎﻃﺮﻩ ای ﺍﺯ امیر محمد نادری قشقایی ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ
•‌<🐼🌧>• 𝐖𝐡𝐞𝐧 𝐲𝐨𝐮 𝐫𝐞𝐚𝐥𝐢𝐳𝐞 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐰𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐲𝐨𝐮'𝐥𝐥 𝐬𝐭𝐨𝐩 𝐠𝐢𝐯𝐢𝐧𝐠 𝐩𝐞𝐨𝐩𝐥𝐞 𝐝𝐢𝐬𝐜𝐨𝐮𝐧𝐭𝐬🤞 وقتے ارزش واقعے خودت رو درڪ ڪنے ديگه بھ ڪسے تخفيف نميدی...☄🍄
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن: ۱:هدف خدا از خلقت انسان چیه؟ ۲:چرا باید برای خدایی نماز بخونیم که حتی قابل دیدن نیست؟ ۳:اصلا هدف خلقت ما موجودات زمینی چیه؟ ۴:ما مگه با تکامل به وجود نیومدیم؟ پس چرا میگن خدا ما رو افریده؟ ۵:ما از خاکیم؟ ۶:مگه خاک جون داره؟ ۷:اصلا خدایی وجود داره؟ ۸:چطور میشه خدا رو اثبات کرد؟ ۹:چرا تو زندگی هر کسی یه مشکلی هست؟ ۱۰:اصلا اگه خدا هست،چرا صدای فقرا رو نمیشنوه؟ مگه اونا بنده هاش نیستن؟ ۱۱:معجزه واقعیه؟ ۱۲:چطوری بفهمیم قران واقعیه؟ ماشاءالله سوالاتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم برم صفحه بعد... هووووف سرم ترکید اَه مگه اینقدر سوال جوابی هم دارن؟ مطمئنن نه... حتی خودِ خدا هم جواب اینا رو نمیدونه چه برسه به مژده!... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
حق کریمـ❤️ـه ات ... بده ای حضرت کرم حکم‌ حضورِ عدل خدا را به دلبـ❤️ـرم
+ وای بهار جان نبودی ببینی که مهمونا همشون چشم شده بودن و داشتن چادر منو نگاه میکردن، از بس خوشگل و خوش طرح بود😌 - عه عکسشو داری تو گوشیت، دوست دارم ببینمش + نه گلم ولی از کانالی تو ایتا خریدم کانال حجاب الزهرا (س)، بزار بریم اونجا عکسشو نشونت بدم😁 این لینکشه👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 - وای نازی این چادرا چه خوشگلن قیمتاهم عالیه😍 + بله قیمت کردم تو بازار ۶۰۰😱 اینجا چون تولیدی هستند زیر قیمت بازاره ۲۸۵😍 بهترین برای بهترینها 👏👏👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📨 رأی شما شمرده می‌شود، هم در زمین و هم در آسمان! 👈🏻 حواست به امتحان انتخابات هست؟ 1400 استاد
✨﷽✨ ✍به اثر تصاعدی استمرار و پيوستگی عبارات تاكيدی توجه کنید ▫️در ادبيات فارسی داريم: ▪️اندک اندک به هم شود بسيار ▪️دانه دانه است غله در انبار در رياضيات هم فصلی داريم به نام تصاعد و لگاريتم كه می‌گويد اگر روزی تصميم بگيريد با يک تومان (فقط ۱۰ ريال!) پس‌اندازی را شروع كنيد و هر روز آن را دو برابر كنيد؛ بعد از يک ماه يک ميليون تومان و بعد از يك سال بيش از هفت ميليارد تومان پس‌انداز خواهيد داشت! واقعاً متعجب خواهيد شد! اما "دارن هاردی" صاحب مجله موفقيت در آمريكا این اثر را به نام "اثر مركب" ناميد. اين قانون در تمام ابعاد زنگی جاريست اگر روزی يک قاشق برنج كمتر بخوريد و چند دانه برنج خام آن را در يك كيسه جداگانه بريزيد، پس از يک سال، مصرف دو سال ديگر برنج ذخيره كرده‌ايد! اگر روزی يک دقيقه تمرين كششی انجام دهيد بعد از سه ماه، بدنی به نرمی ژيمناستيک‌كاران خواهيد داشت. اگر شبی يک صفحه كتاب مربوط به شغل يا علايقتان بخوانيد بعد از دو سال به اندازه يک دكترای تخصصی سواد خواهيد داشت. ▫️رهرو آن نيست گهی تند و گهی خسته رود ▫️رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود! عبارات تاكيدی هم همين كار را با سلامت جسم و روان شما خواهند كرد؛ تا يكی دو ماه اثر قابل توجهی نشان نمی‌دهند اما بعد از ۶ ماه اثر شگفت‌انگيزشان پديدار می‌شود و در تمام ابعاد زندگی شما متجلی خواهد شد. من هر روز يك قدم كوچک به جلو برميدارم، يک ريال پس‌انداز، يک دقيقه ورزش، يک قاشق غذا كمتر، يک كلمه محبت‌آميز بيشتری به اطرافيانم به زبان می‌آورم. ‌‌‌
هدایت شده از 
✨آیت الله علیرضا اعرافی✨ انتخابات میان‌دوره‌ای مجلس خبرگان 1400 استان تهران 🔰 اهم سوابق : 💠رئیس مرکز جهانی علوم اسلامی 💠رئیس جامعه المصطفی العالمیه 💠رئیس پژوهشگاه حوزه و دانشگاه 🔰مسئولیت ها : 💠مدیر حوزه های علمیه کشور و عضو شورای عالی حوزه های علمیه 💠عضو فقهای شورای نگهبان 💠عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم 💠رئیس هیئت امنای جامعه المصطفی العالمیه
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃بسم‌رب‌عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ رو به نورا می‌کنم و می‌گویم _ راستی آقامحمد که نیومده بود راهیان اونجا چیکار می‌کرد؟! _ با گروه تفحص بود البته از اعضای تدارکات گروه... سری تکان می‌دهم و به سمت پنجره برمی‌گردم. *** پدر و مادر بچه‌ها به استقبالشان آمده بودند اما خانواده من بخاطر وجود مصطفی نیامده بودند. هنوز هم چهره قرمز شده مصطفی را که از معراج در آمده بود یادم نرفته. چشمانش شده بود تکه‌ای خون باورم نمی‌شد شهدا انقدر مصطفی را متاثر کرده باشند. بین کاروان آقایان که حال با همهمه‌ای از همدیگر خداحافظی می‌کردند چشم می‌گردانم، مصطفی با خنده مشغول خداحافظی با برادران بود. باورم نمی‌شد توانسته بود به قول خودش با آن ریشوها ارتباط برقرار کند. مسخره بازیهایشان که تمام شد. حالا او مثل من بین خانمها چشم می‌گرداند دنبال من، برایش دستی تکان دادم و به سویش رفتم. با دیدنم لبخندی زد و با هم به کوچه‌ای که ماشین را در آن پارک کرده بود راه افتادیم. سوار که می‌شویم سریع به سمتش برمی‌گردم و کنجکاوانه می‌پرسم: _ تو معراج چیشد که اوتطوری قرمز شده دراومدی؟! او هم مشتاق به سمتم برگشت: _ یه چیزی بگم باورت نمیشه. _ بگو باورم می‌شه. _ شب قبل اینکه بریم معراج خواب دیدم تو یه بیابونم و هوا بهم نمی‌رسه و دارم خفه می‌شم، واقعنی داشتم خفه می‌شدم راحیل، یهو یه در سبز رنگ دیدم نمی‌دونم چرا اما تو خواب احساس می‌کردم تنها راه نجات از اون حس خفگی دوییدن به اون سمته، دوییدم دوییدم دوییدم اما هنوز از خفگی نمرده بودم. بلاخره رسیدم به اون دره با فشار بازش کردم که یه نسیم خنک خورد به صورتم و نفس کشیدم یه نفس خیلی عمیق، اون اتاق رو نگاه کردم همون معراج بود با همون چهارتا شهید گمنام بودن. با چشمان درشت و ناباور نگاهش می‌کردم، کلافه می‌گوید: _ اونطوری نگام نکن راست می‌گم. سری تکان می‌دهم _ اوهوم چه خواب قشنگی دیدی. چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد، مصطفی برایم دلنشین شده بود مطفییی که وقتی از معراج درآمد تا چند دقیقه کنار دیوار نشست و سر روی زانوانش گذاشت، مصطفییی که از شانه‌های لرزانش معلوم بود چیزی در درونش تکان خورده بود. دوباره به سمتش برمی‌گردم: _ چجور سفری بود؟! می‌خندد و می‌گوید _ اخلاقای تو و اون پسر بی‌ریخته رو که فاکتور بگیریم خیلی خوب بود، بخصوص اون وضوهای چپرچلاقی که می‌گرفتم یا اون دعای فرج با اون صدای قشنگ کسی که می‌خوند خیلی به دلم نشست، مسخره‌بازی های امیر و دوستاش، قسمت مداحی و روضه هم خیلی خوب بود. اون قسمت روایتگری اون آقاهه چی بود، آهان حاج یکتا.... اصلا یه لحظه به خودم افتخار کردم که رفتم اونجا، قسمت آخر شهدای گمنام هم که عالی بود. از قسمتی که گفت اخلاق مرا فاکتور بگیرد خوشم نیامد، لبخند مصنوعی می‌زنم و می‌گویم: _ پس اگه بخوای دوباره بری ترجیح می‌دی من نیام. لبخند مهربانی می‌زند: _ ما که به اخلاق‌های شما عادت کردیم، اصلا سفر بدون شما نمی‌چسبه. لبخند شیرینی از حرف‌هایش روی لب‌هایم می‌نشیند. برمی‌گردد و لحظه‌ای با خنده نگاهم می‌کند _ اصلا همین بدرفتاریات قشنگه. گونه‌هایم دوباره جان می‌گیرند و رنگ انار می‌شوند، خنده ریزی می‌کنم. مصطفی مهربان بود و از همه مهمتر مرا دوست داشت، من هم تا به حال دل به کسی نداده بودم. چه می‌شد اگر مصطفی هم تغییر می‌کرد و با هم راهی هیئت می‌شدیم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو... با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم. چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم... +ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟ با صدای خواب آلودی گفتم _ سلام +سلام به روی ماهت ، حال شما ؟ با دیدن بهار لبخندی زدم و سعی کردم آروم بلند بشم. _ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟ +فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟ _ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟ +خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ... بعد با لحن بچه گانه ای گفت +شوما اینجا چی کار میکنین؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم _دیشب یکم با خودم خلوت کردم چشمکی زد و گفت +خوب کاری کردی با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ... زندگیشون اشتباهه... عقایدشون اشتباهه... _بهار جونی ؟ همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت +جان بهار _میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟ همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ... +اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟ _باشه ، فقط ... فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟ +آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم. با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم... وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه... مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ... مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم... دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ... _دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر... ★★★ +قبول باشه ... روبه بهار کردم و گفتم _از شما هم قبول باشه الان میتونی جواب سوالمو بدی؟ +آره میتونم، کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه... با خنده گفتم _ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟ بهار هم خندید و گفت + باشه باشه ، فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ... یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه... یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست . برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید... _خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟. +آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز بندگی و عبادت او چیزی نیست ... _خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره ! پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟ ×من که اینو بهت گفتم دخمل جون. با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم با خنده گفتم +آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم... از کی اینجایی؟ مژده خندید و گفت ×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم. هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم _داشتی توضیح میدادی . +آره . خب کجا بودیم ؟ آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ... خب ... مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن... راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که، خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که! ×خب خب خانم فرهمند ... کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟ با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم _واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون . با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه... طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها... موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد... + خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره. مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم _اع اع بنیامین کیه ؟ بهار خندید و گفت +برادرمه مری جون . و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت. نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ 📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری. سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. 🌻اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
هدایت شده از 
📢 اطلاعیه: ستاد مرکزی اعتکاف از هموطنان عزیز دعوت می نماید در بنام علیه السلام، صبح روز انتخابات پای صندوق های اخذ رای حاضر و ضمن انگیزه بخشی و دعوت از سایرین، حماسه شگرف دیگری را در تاریخ ایران اسلامی ثبت نماییم. 🇮🇷 [ قرار ما صبح جمعه، ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ در محل شعبه های اخذ رای ] 📡 مدافعان حرم ایران این پیام را بصورت گسترده در اینستاگرام، تلگرام، واتساپ و ... خود بازنشر نمایند. 🔰 لینک ورود به کانال پویش👇 https://eitaa.com/joinchat/3696689276Cfbff19d6b4
یاعلےبن‌موسی‌الرضا‌ال‌مرتضی...❤️ حرم‌لازمیم!!!✨ ❣🌸✨
💎 یه بنده خدایی تعریف می کرد بچه که بودم، رفتم مسجد، سر نمازم با صدای بلند دعا کردم "خدایا یه دوچرخه به من بده" ریش سفید محل شنید، گفت: بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانشه، خصوصا بخشش گناهاشون، نه دوچرخه دادن. صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و تو مسجد سر نمازم دعا کردم که خدایا منو بابت تمام گناهانم ببخش. ریش سفید شنید و گفت: آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست. از آن روز دیگه من راهمو پیدا کردم. الان هم یه گوشه مملکت دارم خدمت می‌کنم، اول اختلاس میکنم و بعد نماز و نذری و توبه.... احتمالا زندگی یکی از همین اختلاسگراست
+ نگار نگار ببین چی پیدا کردم📣🤩 - چیه؟ چی شده؟ چی پیدا کردی😳 + چادر مجلسی با قیمت خیلی ارزون تازه زیر قیمت بازارم هست و طرح های متفاوتی داره😁 - عه کجاست؟ منم چادر مجلسی میخواستم بگیرم دنبالش بودم با قیمت مناسب😍 + تو فروشگاه حجاب الزهرا (س) دارن میفروشن اینقدر قیمتش خوبه که ممکنه زود تموم شن، بیا زودتر بزن روی لینکش👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 زیــــــــــر قـیــمــتــــــــــ بــــــــــازار👌
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ از خیالبافی‌هایم لبخندی به شیرینی عسل‌ناب روی لبانم می‌نشیند. کنار در که ترمز می‌کند از فکر و خیال بیرون می‌آیم. پیاده می‌شوم و به سمت در می‌روم، کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. داخل می‌شوم در را نمی‌بندم تا مصطفی هم بیاید. نگاهش می‌کنم بیرون ایستاده و مرا نگاه می‌کند _ بیا تو دیگه! _ نه دیگه یکم کار دارم باید برم. _ عه چرا بیا بعد ناهار می‌ری. لبخندی می‌زند _تو هم خسته‌ای یه موقع دیگه میام، خداحافظ. شانه‌ای بالا می‌اندازم _ خداحافظ. سوار می‌شود و به راه می‌افتد، پیچ کوچه را که می‌پیچد در را می‌بندم و وارد می‌شوم. _ سلام، کسی نیست؟! مادر از آشپزخانه خارج می‌شود و به طرفم می‌آید _ سلام عزیزم خوش اومدی. مرا که می‌بوسد به در نگاه می‌کند _ پس مصطفی کو؟! به سمت اتاقم راه می‌افتم _ رفت. _ وا چرا گذاشتی بره ناهار گذاشتم. _ بهش گفتم بیا بعد ناهار می‌ری، گفت بمونه بعداً... _ زنگ بزن بهش بگو برا ناهار نمیای برا شام بیا. سری تکان می‌دهم و وارد اتاقم می‌شوم. چادرم را درمی‌آورم و روی تخت می‌نشینم، گوشی را از کیفم بیرون می‌کشم و شماره مصطفی را می‌گیرم و همانطور که لباس هایم را از درون ساک بیرون می‌کشیدم منتظر بودم تا مصطفی جواب دهد: _ جانم _ سلام خوبی؟! _ سلام بانو شما خوب باشی ما هم خوبیم. لبخندی می‌زنم: _ مامان میگه شام بیا اینجا. مکثی می‌کند و می‌گوید _ به زنعمو بگو زحمت نکشه، دستش درد نکنه چشم مزاحم می‌شم. می‌خواهم بگویم که مراحمی اما بجایش گفتم _ کاری نداری؟! _ چرا چرا یه کار مهم... _چیکار؟! _ مراقب خودت باش. و باز هم من بودم و گونه‌های داغم. به قلم زینب قهرمانی💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♡•• همیشہ‌تڪرار‌خستہ‌ڪننده‌نیست مثل‌ِتڪـرار‌ِنامـ‌تــُـــو[حُـسِـیــــن]... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از اینکه بهار رفت ، تلفن مژده هم زنگ خورد وبهم گفت برم صبحونه بخورم تا خودش بیاد... موبایلمو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت و ربع بود ... خونه خودمون تا دوازده ظهر خواب بودما ! وسایل های خودمو توی ساکم گذاشتم . و مهر و سجاده و چادر رو گذاشتم گوشه ای از نماز خونه... دستی به مانتوم کشیدم و متوجه شدم همون لباس هایی که آقای حجتی برام خریده رو هنوز به تن دارم ... به سمت ساکم رفتم ... مانتو هایی که توی ساکم گذاشته بودم ، صورتی و آبی و قرمز بودن از اون بدتر یه مانتو با رنگ زرد آورده بودم که اصلا با جَو اینجا سازگار نبود ... فکرشو بکنید مانتو و شلوار زرد اونم اینجا ! چشمم به ته ساک خورد یه مانتوی طوسی بود که روی جیب هاش گل های سفید کمرنگی داشت ، همینطور قسمت پایینش و روی آستین هاش هم گل داشت... نکته مثبتش این بود که بلندیش دقیقا تا پایین زانوم می اومد ... برادرم کاوه برای تولدم خریده بود اما من یکبار هم نپوشیده بودمش... سریع آوردمش بیرون و با مانتویی که به تن داشتم تعویضش کردم... روسری قواره بلند مشکی که آقای حجتی خریده بود رو هم گذاشتم توی ساک و یه شال طوسی رنگ پوشیدم... یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ... رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ... با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ... قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم... سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ... همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد... چشمام رو بستم و عقب رفتم ... اَخ اَخ این چی بود دیگه... اوفف خاکی شدم... تهران که این جور چیزا نبود ... حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه... از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ... آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !... آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ... ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ... مگه کار و زندگی نداره این... آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ... توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ... ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ... دوباره با خودم گفتم خب به من چه ، توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه... خطای دید شده اصلا ... البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ... بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم که ناگهان ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
صبح و غروب و عصر که فرقی نمی کند وقتت بخیر ای همه ی زندگانی ام ... شاعر: مهدی خداپرست اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه تعجیل در فرج صلوات
🔴مهربانی به یک سگ ✍روزي امام حسين علیه السلام از جائي عبور ميكردند که ديدند جواني به سگي غذا مي دهد. امام خو‌شحال شدند و فرمودند: چرا اين گونه به سگ مهرباني مي كني ؟ جوان عرض كرد: غمگين هستم، مي خواهم با خشنود كردن اين حيوان، غم و اندوه من مبدل به خشنودي گردد. اندوه من از اين است كه غلام يك نفر يهودي هستم و مي خواهم از او جدا شوم. امام حسين علیه السلام با آن غلام نزد صاحب او كه يهودي بود آمدند. امام حسين علیه السلام دويست دينار به يهودي داد ، تا غلام را خريداري كرده و آزاد سازد. يهودي گفت: اين غلام را به خاطر قدم مبارك شما كه به خانه ما آمدي به شما بخشيدم و اين بوستان را نيز به شما بخشيدم. امام حسين علیه السلام هماندم غلام را آزاد كرد و همه آن بوستان و دویست دینار را به او بخشيد. سرانجام آن مرد یهودی و همسرش که تحت تاثیر محبت امام حسین علیه السلام قرار گرفته بودند ، مسلمان شدند. 📚مناقب آل ابی طالب ج۴ - ص۱۵
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم... آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم... دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت... نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم... چشمام پر از اشک شدن... اما اجازه باریدن بهشون ندادم بغض بدی گلوموگرفت... آخه چقدر سوتی !!!! اونم جلوی این حجتی ! از بس حواسم پیش چشماش بود... اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت... آقای حجتی سریع به سمتم اومد با صدایی که ترس توش موج میزد و همونطوری که سرش پایین بود گفت: +‌حالتون خوبه خواهر؟ با صدایی آلوده به بغض گفتم. _ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند... ب...ش...م ...بشم وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم دیدم داره به زمین نگاه میکنه! این بشر منو میکشه آخر ... با صدای بلندی داد زدم _‌مگه با شما نیستم !؟؟؟ میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !! باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد... به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم... فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم _مگه با تو نیستم !! چرا داری زمینو نگاه میکنی ‌؟؟ چیزی گم کردی ؟! آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟ نه بگو خاک دیدن داره‌؟؟؟ میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم... همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت +خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم. پوزخندی زدم... ‌_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟ ها ؟! مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه پس بیا کمک کن... بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟ نفسشو با حرص بیرون داد... گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله گرفت ... سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم... و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟ انسانیت نداری آخه؟ نه بابا تو میدونی انسان چیه ... اَخ پسره ریشو ... سیب زمینی ... پسره پیاز... برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟! با اون پراید درب و داغونش ... اوففف ... نمیدونم کجا رفت این ریشو ... سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ... ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم... ای خاک تو سرت مروا باز سوتی!! چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ... از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره سرمو انداختم پایین... چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده ! با صدایی نسبتا بلند گفتم _اَخوی ، برادر ، حاجی ... داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟ خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک... نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ... دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت +استغفرالله... _‌نگاه میکنی بعد میگی استغفرالله ! عجب آدمایی هستین شماها ‌... با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین فرد روی کره زمین بود... برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم... دوباره باز کردم ... ای بابا ... خواستم دستم رو به سمت چشمام ببرم که متوجه خونی شدم که از دماغم میچکید... ضربان قلبم بالا رفت و سرمو با درد به سمت آقای حجتی برگردوندم... با صدایی لرزون گفتم _خ...و...ن حجتی که چند قدم اون ور طرف ایستاده بود سرشو به سمتم چرخوند که همزمان با این کارش موهای لختش افتادن روی پیشونیش... به سمتم دوید اضطراب توی صورتش موج میزد... +خانم فرهمند حالتون خوبه؟ _خ...و...ن +صحبت نکنید لطفا بینی تون رو بالا بگیرید تا بیشتر خون نیاد احتمالا خون دماغ شدید بر اثر گرما بوی خون رو استشمام میکردم گرمای اونجا هر لحظه بیشتر میشد معده منم که خالی بود ... حالت تهوع بهم دست داد... به زور جلوی دهنم رو گرفتم که جلوی حجتی بالا نیارم... اگر بالا میاوردم دیگه هیچ... با درد گفتم _آ...ر...ا...دددد و سیاهی مطلق... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بسم الله الرحمن الرحیم به عنوان یه فرد که آینده کشورش براش مهمه و به این انقلاب مدیونه از همه دعوت میکنم در شرکت کنن ✌️ با توجه به تمام شاخص های اعلام شده از نظر مقام معظم رهبری به آیت الله سید ابراهیم رای خواهم داد ✅ ان شاءالله همینطور که در قوه قضائیه امیدهارو زنده کرد ، باز هم با کار جهادی و استفاده از افراد لایق و متخصص برنامه های مدوّن رو عادلانه به اجرا بزاره و مایه سربلندی ایران عزیز بشه برای پایمال نشدن خون حاج قاسم سلیمانی عزیز رای می‌دهیم 🌀