🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفدهم
شب حسابی به خودش رسیده بود.
البته منم کم نذاشته بودم ، اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن ...
شب هر دومون از خودمون گفتیم .
عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند 😂
واقعاً چهره جذابی داشت ...
چشمای طوسی ؛
موهای مشکی که همیشه یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد ؛
بینی باریک و بلند و ته ریش
یه چهره ی مردونه و جذاب ...
با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید ...😌
عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد !!
قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم .
- این چیه ؟؟
- یه هدیه ناقابل برای باارزش ترین فرد زندگیم ... 🎁
- یعنی برای من ؟؟ 😳
- مگه من باارزش تر از توهم تو زندگیم دارم عروسک ؟؟ 😉
-:وای ممنونم عرشیا ...
- قابل شمارو نداره خانومی 😉
حالا نمیخوای بازش کنی ؟؟
- چرا 😉
با دیدن گردنبند برلیان ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد 😍
- وااااایییی ....
عرشیا ... این برای منه ؟؟؟
چقدرررر نازه ....
وای ممنونم ...
- خواهش میکنم عزیزم ...
قیمتش یه بوس میشه 😊
- بی ادب لوس 😠
نخواستم اصلاً ...
- شوخی کردم بابا ....
یعنی تو یه بوسم نمیخوای به ما بدی ؟؟؟
- عرشیا ! یادت نره که این رابطه ، کوتاه مدت و امتحانیه 😡
- باشه بابا ... نده ... فقط با این حرفات دلمو نلرزون ...
لطفا😞
- تقصیر خودته ...
کی تو دیدار اول چنین حرفی میزنه ؟؟
- بله ببخشید ... 😔
- خواهش میکنم حالا 😊
ممنون ، خیلی خوشگله ...
فقط داره دیرم میشه
ممکنه بابام توبیخم کنه
دیگه باید برم
- چقدر زود 😞
باشه عزیزدلم ...
کاش حداقل ماشین نمیاوردی ، خودم میرسوندمت ...
- نه ممنون
زحمتت نمیدم ...
بابت امشب ممنونم
خداحافظ
- من از تو ممنونم که اومدی خانومی ...
دوستت دارم ترنم ...
خداحافظ گل من 👋💋
از پیش عرشیا که برگشتم حالم خوب بود ، چند روزی شارژ بودم ...
تا اینکه رفتم سراغ دفترچم ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هجدهم
دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم ،
آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود ...
همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد ، میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند ...
حالا همون زندگی رو داشتم + عرشیا ✅
دوباره رفتم تو خودم ...
انگار آب داغ ریختن رو سرم ...
هرچی مینوشتم
هرچی میگشتم ،
هرچی فکر میکردم ،
هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود ❌
فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود
همین ...
هیچی به ذهنم نرسید ؛ جز حرف زدن با مرجان
- الو مرجان
- سلام ترنم خانوم !
چه عجب یاد ما کردی !
- ببخشید ... سرم شلوغ بود !
- سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی !
اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده 😉
- لوس نشو مرجان 😏
خونه ای ؟
میخوام بیام پیشت ...
نیاز دارم باهات صحبت کنم
- دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری ؟
-مرجان ... خونه ای ؟؟؟
- الان که نه
ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه .
اون موقع بیا 😉
- باشه .
کاری نداری ؟؟
- فدای تو ...
بای 👋
تا یه سیگار بکشم ، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم ، یه ساعت و نیم گذشت .
حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان .
سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه .
یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم .
- عه ، سلام ...
چه به موقع رسیدی
- سلام ، میخوای دیگه نریم خونه ؟
سوار شو بریم پارکی ، جایی ...
- هرچند خسته ام امّا هرچی تو بگی 😉
سوار شد و رفتم سمت بوستان نهجالبلاغه 🌲🌳
خیلی این پارکو دوست داشتم
کلی خاطره ازش داشتم ...
دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت
- خب ؟
باز چته ؟
نکنه این بار صدای به دخترو از گوشی عرشیا شنیدی ؟ 😂
- خیلی مسخره ای مرجان ...
منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم !!!
- خب بابا قهر نکن ...
میدونی که شوخی میکنم ، چرا بهت برمیخوره ؟؟
بگو عزیزم ؛ چی شده ؟
- مرجان ...
من ...
حالم خوب نشده ...
حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست ...
- خب ؟
- ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه
وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده ...
- میخوای چی بگی ؟؟
- فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه 💕
- سعیدم نمیتونست ...
- چی؟ کی گفته ؟
من با سعید حالم خوب بود ... 😢
- یکم عقلتو به کار بنداز !
تو از اول همینجوری بودی !
سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود ! 😒
مثل من که بهزاد ، کامران ، شهاب ، ایمان ، سروش و ...
همه شون فقط حواسمو از زندگی پرت میکنن ....
- یعنی چی ؟
- تو با سعید احساس خوشبختی میکردی ؟
- خب آره !
- پس چرا دم به دقیقه کارت رپ گوش دادن و گریه های شبانه بود ؟؟؟
پس چرا گاهی با قرص خوابت میبرد؟؟
- خب بخاطر مشکلاتی که تو زندگیم دارم ...
- بعد سعید چرا حالت بد شد ؟
-همون مشکلات + تنهایی + خیانت دیدن
- خب الانم با وجود عرشیا همون دو تا چاله ی آخری برات پر شده !
اون چاه هنوز سر جاشه !!
- تو اینا رو از کجا میدونی ؟؟
- چون منم تو همون لجن دست و پا میزنم !!
- پس چرا حالت همیشه خوبه ؟ 😳
- نیست ؛ فقط سعی میکنم بهش فکر نکنم
از یادم میبرمش تا اذیتم نکنه !
ولی تو همش داری بهش فکر میکنی ! 😒
بخاطر همینم عذاب میکشی !
- خب آخه من نمیتونم مثل تو باشم !
من رو بی هدف بودن آزار میده !
- پس اینقدر آزار بکش تا دق کنی !
کدوم هدف ؟؟
ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم !
هیچکس خوشبخت نیست !
همه فقط اداشو درمیارن !
اینقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقّی ، که باورت شده این دنیا جای رشده !! 😏
اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی !!
حرفای مرجان مثل پتک کوبیده میشد رو سرم !
حالم داشت بد میشد ...
بلند شدم و مرجانو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شصت_دوم شما و
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_سوم
توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا
زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد
- سلام ناهید جون
ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟
- نه با امیر کارداشتم خونه است؟
ناهید : اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید
) الهی بمیرم براش (
در اتاقشو باز کردم دیدم خوابیده
رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم روی قلبش
یه دفعه بیدار شد
گل و گرفتم جلوم : تقدیم باعشق
امیر لبخندی زد: سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
- خوب اینجا خونمه
امیر : چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا
- اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم
خوابم نبرد اومدم کنار عشقم بخوابم
) هر دومون کلاسمونو کنسل کردیم تا ظهر خوابیدیم ، بعد باهم بعد ناهار رفتیم بیرون (
از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد یا امیر میاومد خونمون یا من میرفتم خونشون بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از
بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف
کلاسارو یه خط درمیون میرفتم ،روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه شبا هم با امیر میرفتیم بیرون و خوابیدن
میرفتیم خونشون
بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰متری نزدیک خونشون برامون خرید
خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم ،
صبح بیدار شدیم با امیر قرار بود بریم واسه لباس عروس بگردیم
امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که
اون شب کنار همه راحت باشم
واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم
رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم
دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه
امیرو صدا زدم درو باز کردم
امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من
) منم ذوق مرگ شدم با این حرفش (
قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار ،بدون هیچ اهنگ و بزن و برقصی
من خرم عشق چشمامو کور کرده بود و گفتم چشم
البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن
دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم
همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد
شب قبل عروسی من رفتم خونه .امیر هم رفت خونشون
تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل
مریم : میتونم بیام داخل
- بله بفرمایین
مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود
مریم : ای کاش مادرت اینجا بود
- مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام
) بغلش کردم ( مریم جون خیلی دوستتون دارم
صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم
امیر : سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟
- نمیشه یه کم دیگه بخوابم ،دیشب تا صبح نخوابیدم
امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه
-)چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم( مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر
امیر : بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری
- عع یه نمونه اشو بگین ماهم فیض ببریم برادر
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_چهارم
امیر: هووووممم بزار فکر کنم
- اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از نترس که هایو هو دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه
هااا
امیر: استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا
- اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،باشه برو
دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی
عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟
- چرا ؟
عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی
- واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم
عاطی: چیو
- اینکه من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم
عاطی: برو بابا دروغ میگی که ارومم کنی
- به جون آقا سیدت راست میگم
عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور
- به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم
) صدایی جیغش،گوشمو کر کرده بود(
هوووو چته تو گوشی دم گوشمه هاااا
عاطی: سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت
- جبران میکنم فعلا من برم شاه دوماد پایین منتظرمه
عاطی: باشه ..واااییی چی بپوشم من بای بای
- دیووونه
از پله ها رفتم پایین
مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود
- الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما
مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد
- واییی اره اره بیچاره فعلا
مریم: در امان خدا
رفتم دم در دیدم امیر نیست
به گوشیش زنگ زدم
- الو امیر کجایی؟
امیر : شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم
- عع لوووس نشو دیگه بیا
امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم
تماس و قطع کرد
- واااا پسره لوووس
رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته
- خیلی بیمزه بود
امیر : ها ها ها
سوار ماشین شدم و رفتیم سمت ارایشگاه
ساعت دو بود که اماده شده بودم
شماره امیرو گرفتم
- سلام برادر
امیر : سلام خواهر
- برادر من آماده ام منتظر شمام
امیر : ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من
- وااا امییر
امیر: جاااانه امیر
- بیا دیگه دیر میشه هاات
امیر : میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_نوزدهم
حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم ....
یعنی چی ؟؟؟
یعنی همه چی کشک ؟؟ 😣
مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم!
میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه !
هممون گرفتار یه معضلیم :
#پوچی !
سرم داشت میترکید ...
احساس میکردم هیچی نیستم ...
احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید ...
خدا ....
گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده ...
اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل ‼️
اه ...
بازم بدنم داغ شد ...
داد میزدم ...
سیگار میکشیدم
قرص آرامبخش ....
امّا هیچ کدوم آرومم نمیکرد .
حتی جواب عرشیا رو هم نمیدادم .
قرصا کم کم اثر میکرد ، احساس گیجی میکردم .
رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم 💤
صبح با صدای گوشیم چشامو باز کردم .
مرجان بود
- چه عجب! جواب دادی !
از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی !
- سلام 😒
از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی !
- حدسم درست بود !
حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته! نه ؟
- اصلا حوصله ندارم مرجان 😒
- ترنم
زنگ زدم بهت بگم زیادی به خودت سخت نگیر !
کمکت میکنم توهم مثل خودم کمتر عذاب بکشی
- مرسی ...
ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم ...
بعدش هرکاری خواستی بکن ...
- اینقدر سخت نگیر ترنم ...
همین کارارو کردی که الان این شکلی شدی دیگه 😒
- مگه چه شکلی شدم ؟
- هیچی بابا ... 😅
زیاد به خودت فشار نیار .
فعلا با عرشیا مشغول باش
کم کم درستت میکنم خودم 😉
- باشه ، بای 👋
تا قطع کردم ، عرشیا زنگ زد .
- الو ترنم 😠
- سلام
- سلام و ...
کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی ؟؟
- حالم خوب نبود عرشیا .
معذرت میخوام ...
- همین؟؟ میدونی از دیروز چی کشیدم ...؟
تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی ...
برای چی باهام اینجوری میکنی؟؟ 😡
- چته تو ؟؟؟ 😡
میگم حالم خوب نبود ...
یادت رفته انگار که هروقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم 😠
برای چی هار شدی ؟؟؟
- ترنم ؟؟؟
داری با من حرف میزنیا ... 😢
ببخشید خب. مگه چی گفتم ...
تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم ...
باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشه
اگه آدرس خونتونو داشتم تا به حال هزار بار اومده بودم اونجا 😢
- پس چه بهتر که نداری ...
همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود ؛ واسه چی باز ادامه میدی ؟ 😠
- ببخشید خانومم ...
معذرت ...
چرا حالت خوب نیست ؟
عرشیا فدات شه ...
- لازم نکرده ... 😒
- ترنم 😭
بخدا دوستت دارم 😭
با من اینجوری نکن ....
داشت گریه میکرد 😳
از تعجب زبونم بند اومده بود ...
- داری گریه میکنی ؟؟؟
- چرا نمیفهمی ؟
عشق میدونی چیه ؟
مگه از سنگه دلت ؟؟؟ 😭
بار اولم بود که گریه یه مردو میدیدم ...
- عرشیا معذرت میخوام ازت ...
باورکن از لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشتم ..
میخوای الان پاشم بیام پیشت ؟؟
- میای ؟؟ 😢
- آره ، کجا بیام؟ آدرس بفرست ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیستم
یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود .
زنگ خونه رو زدم و رفتم تو .
- سلام عشق من ... خوش اومدی 😍
- سلام 😊
خونه خودته ؟
- نه پس خونه همسایمونه 😂
البته الان دیگه خونه شماست 😉
- بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی ؟؟
- نه ، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم 😘
- لوس ☺️
بغلم که میکرد ، یاد سعید میفتادم ...
با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم ...
شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود ، همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم 😒
مرجان راست میگفت ...
هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم ، بیشتر باورش میکردم ...
سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده ...
ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم .
یکم فاصله خونش با خونمون دور بود
نمیخواستم فکر کنم ❌
میخواستم مغزم مشغول باشه
آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا 🔊
داشتم نزدیک چهارراه میشدم ، کم مونده بود چراغ قرمز بشه
سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒
اونم نه یه دقیقه ، دو دقیقه !!
حدود هزار ثانیه 😠
کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم ...
چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین !
سرمو بلند کردم و یه دختر ۱۶-۱۷ ساله رو پشت شیشه دیدم
شیشه رو دادم پایین
-بله؟
با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد ...
- خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید 😢
از صبح دشت نکردم
فقط یه دسته...
مات نگاش کردم ...
با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم ، امّا انگار بار اولم بود که میدیدم !!
- چند سالته ؟
- هیفده سالمه خانوم. خواهش میکنم 🙏
بخر بذار دست پر برم خونه
وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم 😢
- خب کار نکن !
اون که خیلی بهتر از وضع الانته !!
- نه !
آخه کار نکنم ، بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره 😰
بخر خانوم ...
خواهش میکنم ...
چقدر صورتش مظلوم بود ...
- چنده ؟؟
- دسته ای پنج تومن ☹️
- چند دسته داری ؟؟
- ده تا !
- همشو بده ...
دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش ...
- خانوم این خیلیه ، یکیش کافیه !
- یکیشو بده بابات ، اون یکی هم برای خودت ...
- خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی ...
اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد ... !
همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شصت_چهارم امی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_پنجم
نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم
امیر: بیا بیرون دم درم
- واااییی شوخی نکن
الان میام
رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل ،گل مریم
امیر: تقدیم به همسر عزیزم
- واییی امیر چه خوشگل شدی
امیر : ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدین
یه چادر از پشتش دراورد
امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه
) یه نگاه به چشمای عسلیش کردم (
- چرا که نمیشه
امیر : عاشقتم
- ما بیشتر
چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم
- امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی
سویچ و دادم دستش : ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین
امیر : نمیشه با آژانس بریم
- نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم
) امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از
رانندگی داشت (
- امیر جان نرسیدیم ؟
امیر : نه عزیزم
) چادرمو یه کم زدم بالا (: وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم
امیر : سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم
-یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم
بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا
همه اومده بودن
پیاده شدم ،امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا
عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد
و بار سوم من بله رو گفتم بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله
بعد ش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن
اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم
یه دفعه دیدم یکی سرشو اورد داخل
-واییی عاطفه خدارو شکر یه مسلمون دیدم
عاطی: واییی سارا وقتی دیدمت از خنده داشتم میترکیدم تو و چادر
- کوووفت نخند
عاطفه : زشته عروسیااا با ادب باش
- عاطفه گریه ام داره در میاد چیکار کنم هیچ جا رو نمیتونم ببینم
عاطی: باید تحمل کنی دیگه عزیزم تا بری خونه
- واییی راست گفتیاا
عاطی: چیو
- هیچی بابا باز خودت میفهمی ،فعلن برو ملت صف وایستادن پشت سرت
عاطی: دیونه ،فعلن
کت امیرو میکشیدم
امیر : جانم سارا جان
- امیر آقا یه موقع سختت نباشه داری همه جا رو دید میزنی
) بلند خندش گرفت( چی شده خسته شدی؟
- اره بریم
امیر دستمو گرفت و از همه خدا حافظی کرد و رفتیم سر خاک مامان ،یعنی تو این فاصله ده بار نزدیک بود با کله برم رو
سنگ قبر که امیر منو میگرفت
سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم رفتیم سوار ماشین شدیم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_ششم
امیر جان اول بریم خونه خودمون
امیر : چرا ؟
- بریم بهت میگم
اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون
امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن
) امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه( چادرمو برداشتم
- واااییی خدااا مردم زیر چادر
) امیر فقط میخندید (
رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم
- امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟
امیر : ) اومد جلومو پیشونیمو بوسید ( نه اشکال نداره
- سویچ لطفن!
امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟
- نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار
سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار
یه ربعی رسیدیم تالار
دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل
امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه
من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن
مریم جون بغلم کرد) کاره خوبی کردی سارا جان(
باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم
رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن
عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای
- در عوضش الان راحتم
بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم
امیر اومد سمتم
امیر: بریم سارا جان
- بریم
رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید
رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم
بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین
- چشم
خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون
خونه منو امیر
امیر : سارا جان خوشحالم که مال من شدی
- منم خوشحالم که تو سرراه من قرار گرفتی و مال من شدی
تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه
یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد
یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش
امیرم قبول کرد
یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه
رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن
بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم
همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن
یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم
- طاهره خانم
طا هره خانم: جانم
- سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین
طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست
باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی
)حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay