eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری #قسمت_سی
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 با صدای گوشی چشمامو باز کردم، مرجان بود ! سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد ! - الو - صداشوووو 😂 چه خط و خشی داره 😂 نگو که خوابی هنوز ! - مگه ساعت چنده که تو بیداری ! - لنگ ظهره خانووووم ! ساعت یکه ! - واااای جدّی 😳 وقتایی که آرامبخش میخورم ، ولم کنن دو روز میخوابم - خب حالا ، فعلاً پاشو بیا درو باز کن زیر پام علف سبز شد ! - عه! جلو در مایی ؟؟ - بله ، هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی ! دیگه داشتم قهر میکردم برما 😒 - خواب بودم مرجان ، ببخشید - حالا که بیداری خبرت ... چرا باز نمیکنی؟؟ - اخ ببخشید 😅 هنوز گیجم! اومدم اومدم ! هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه ! درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم - اومدم بریم خرید 😍 - خرید چی؟؟ - لباس عید دیگه 😶 خنگ شدیا ترنم !!! - آها وای مرجان این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته !! واقعاً دارم خنگ میشم !! - خنگول خودمی تو 😉 پاشو ، پاشو بریم - نه ... اصلا حسش نیست ... لباس میخوام چیکار !! - ترنممم 😳 پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر ! چِل شدی تو !! - جدی میگم مرجان دیگه حوصله هیچی رو ندارم ! دیگه هیچی بهم مزه نمیده ! - مسخره بازی درنیار ! پاشو ! عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها 😍😉 باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی 😝 - اَه ... مرده شورشونو ببره اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه ، بمیرم بهتره ! - اوه اوه 😒 حرفای جدید میزنی ! عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد ، آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟ عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟ 😏 - مرجان من دیگه مُردم !! ترنم مُرد !! من الان دیگه هیچی برام مهم نیست ! نه مدرک نه موقعیت نه کوفت نه زهرمار ! - یااا خدااااا از دست رفتی تو !! - خدا؟؟؟ 😠 خدا کیه؟ - ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ، اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم ! - بی جنبه نیستم ! اتفاقا خوب کردی ! من از واقعیت فرار میکردم امّا تو باعث شدی به خودم بیام !! خسته شدم مرجان ... احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم ! چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم !! - اگه تو تازه به این حرفا رسیدی ،من از همون بچگی به این رسیدم! تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی ولی من به لطف مامان بابای ... 😏 ولش کن ...پاشو بریم دیگه 😉جون مرجان دلم نیومد روشو زمین بندازم ! رفتیم ؛ امّا برعکس همیشه ، منی که عاشق خرید بودم ، با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد ، فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم . و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن . علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود ... نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا ! دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست زار بزنم تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود. - تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟ - ترنم ... نمیفهمی چرا؟؟ بیشعور اینا همش بخاطر توعه ! - بخاطر من نیست 😡 بخاطر ضعف خودته ! من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه !! - ترنم من دوستت دارم 😢 - عرشیا کلافم کردی ... - باهام بمون ... نرو ... لطفاً 😢 دلم براش میسوخت ... خیلی مظلومانه خواهش میکرد ! اونم جلوی رفیقش ! - بعداً باهم صحبت میکنیم عرشیا ... الان باید برم . مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه . - باشه ، ولی جواب پیامامو بده خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه . دیگه نمیدونستم چیکار کنم ... عرشیا دلمو زده بود نمیخواستم باهاش بمونم اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست ... کاش زودتر این زندگی تموم میشد ...! بعد خوردن شام به اتاقم رفتم،گوشی رو که برداشتم پیام داده بود . سعی کردم آرومش کنمحوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم .از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و آدرس خونمون رو بلد شده بود . اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم ... 😢 احساس میکردم یه مترسکم ! من همه چی داشتم همه چیو تجربه کرده بودم امّا چرا حالم اینقدر بد بود 😭 چرا هیچی ارومم نمیکرد ... چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟ اصلاً من اینجا چیکار میکنم ؟؟ چرا منو آفریدی ؟؟ چرا اینقدر زجرم میدی ؟؟ اصلاً کی گفته تو هستی ؟؟ کی گفته خدا هست ؟؟ اگر هستی ، کجایی ؟؟ پس تا کی قراره من زجر بکشم ؟؟ چرا هیچی سر جاش نیست ؟ چرا هیچکس خوشبخت نیست ؟ چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه ؟؟ خدا کجا بود ؟ آرامش چیه ؟ بسسسسسهههه چرا تموم نمیشه؟؟ 😭😭 شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه! من چرا جلوشو میگیرم؟؟ من جرأت خودکشی ندارم امّا اون که داره ، چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟ اَه 😭😭 چرا من نمیتونم خودمو بکشم ؟؟؟ چرا؟؟ حالا دیگه قرص آرامبخش ، جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود ‼️ بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوار اتاق مثل خوره اعصاب و روانمو داغون میکرد 😣 شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد ! تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد 😍 - واااااای میلاده 😍😍😍 - داداشت؟؟ - اوهوم - الو 😍 سلام داداشی ❤️ ممنون خوبم تو خوبی؟ چی؟؟ 😳 جدی میگی؟؟ وای مرجان فدات شه 😍 کی میای؟؟ وای میلاد ... نه خونه نیستم خونه ترنمم آره آدرسو میفرستم بیا دنبالم قربونت برم ❤️❤️ بای گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!! 😳 - چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ - میلاد ترنم!! میلاد !! داره میاد ایران 😍 فرودگاه بود - واااایییی تبریک میگم مرجان 😍 چقدر خوب پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت 😍 - آره وای ترنم خیلی ذوق دارم احتمالا صبح زود تهران باشه . میاد دنبالم اینجا اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد . گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد و دلداریش میدادم ...❤️ تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم 😴 ساعت حدودای هشت ، نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد . با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد 😒 میلاد جلوی درمون بود ؛ اومده بود دنبال مرجان . - خب بهش بگو بیاد تو دیگه ! - تو؟؟ نه بابا برای چی بیاد - دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه 😊 - اممممم ... باشه پس من میرم درو باز کنم از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو ☺️ رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم پسر خوبی بود 😊 قبل اینکه بره خارج از ایران ، خیلی میدیدمش . همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم زنگ درو زدن . ممتد و طولانی خیلی هول کردم ! رفتم سمت آیفون عرشیا بود ! 😰 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو باز کردم از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ... - ترنم ... چه خبره تو این خراب شده 😡 چه غلطی داری میکنی تو؟؟ رفتم طرفش قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو - چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡 - عرشیا ... - زهر مار ... مرض کوفت میگم این کی بود؟؟ 😤 - داداش مرجانه - باشه ، من خرم 😡 مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما . چشم عرشیا که به میلاد افتاد ، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن دست و پام یخ زده بود . مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره . سر و صورت هردوشون خونی شده بود 😰 تمام توانمو جمع کردم و داد زدم - عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون 😡 یه دفعه هردوشون وایسادن، عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم ... - من پدر تو رو در میارم ... حالا به من خیانت میکنی دختره ی ... دستمو بردم بالا ، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند ... دادم رفت هوا 😖 - نکن 😭 شکست 😫 میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون . - نشنیدی چی گفت؟؟ 😡 گفت گمشو بیرون ! هررررری !! عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید یه نگاهم به میلاد انداخت - حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده ! اینو گفت و رفت ...! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون همونجا نشستم و زدم زیر گریه 😭 روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم. میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ، اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم . با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم . دلم میخواست عرشیا رو بکشم دیگه حالم ازش بهم میخورد ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
پــــنجاه هزااررررر تومان تخفیف ویژه خرید چادر مشکی برای عضویت بزن روی چادر😊👇👇 ـ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ♦️ ♦️ ⚫️ ـ ♦️ بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا✅ ☺️
شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد! پاسدار شهید احمد خادم الحسینی در شیراز رسم بر این بود که علمای شهر بخصوص روحانیونی که از لحاظ سنی و موقعیت اجتماعی از دیگران ممتازتر بودند مسؤولیت تلقین شهدا را برعهده می گرفتند. حجة الاسلام و المسلمین طوبائی از روحانیون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلی شیراز بود برای من نقل می کرد: شب قبل که برای نماز شب برخاستم مسائلی برایم پیش آمد که دانستم فردا با امری عجیب مواجه می شوم. وقتی وارد قبر شدم تا تلقین شهید مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهید حالت تبسمی احساس کردم و فهمیدم با صحنه ای غیر طبیعی روبرو هستم. وقتی خم شدم و تلقین شهید را آغاز کردم، به محض اینکه به اسم مبارک امام زمان(عج) رسیدم مشاهده کردم جان به بدن این شهید مراجعت کرد، چون شهید به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوی که سر او تا روی سینه خم شد و دوباره به حالت اولیه برگشت. احمد خادم الحسینی در ۲۲ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ و در عملیات بیت المقدس (خرمشهر - ام الرصاص ) به شهاتد رسید. تولد: 1332 شیراز شهادت:1361 عملیات بیت المقدس
هرکس گره فتاده به کارش خبر کنید روضه به نام مادر سقایِ کربلاست... 🏴
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
◾️سالروز وفات حضرت ام البنین (سلام‌الله‌علیها) تسلیت باد🏴 ❌دوستان گلم عجله کنید جا نمونید😱، فروشگاه حجاب الزهرا (س) به مناسبت این روز یادگاری ارزشمندی هدیه میده به مشتری های امروزش😍 💖💎سنگ حرم حضرت عباس (ع)💎💖 با یه تیر چند نشون بزنید، کادو روز زن و مادر رو میخرید، هدایای مخصوصش به اضافه هدیه امروز رو بگیرید👌 اینم لینک خدمت شما عزیزان کانالمون👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 حذف واسطه ها برای خریدی عالی👌
📚 پیرزنی در خانه‌ی خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید.به ناگاه چشمش در میخِ پشتِ در خورد و درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دستِ مرا رها کن من از تو شاکی هستم. هر دو نزد قاضی رفتند قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، خانه من دزدی آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. پس رو به دزد کرده و پرسید، چشم تو کجا کور شد؟ گفت: میخِ پشتِ درِ خانه‌ی این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد و گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناهِ من نبود، گناهِ آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ی من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنید و سراغ آهنگر بروید.آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جستجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. شکارچی را رها کردند.نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم. ⛔️نتیجه‌ی اخلاقی این‌که ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم به هر عنوان هر کسی جلوی‌مان بیاید از او تقاص می‌کشیم و کاری نداریم و نمی‌پرسیم که در بسیاری از خطاهای ما، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم. ‌‌‌
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای لحظه‌ی ورود حضرت ام‌البنین🖤 سلام‌الله‌علیها به خانه‌ی امیرالمؤمنین... علیه‌السلام 🥀