eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 زنی که میخواهد نسترن را ببرد، نگاهی به من می اندازد و می پرسد: _انتی زینه؟ «تو خوبی؟» جمله ای ساده راپرسید.. ولی بخاطر اتفاقاتی که افتاد، تمام کلمات و معناییشان از سرم پرید.. انگار یک بچه ی کلاس اولی بودم... نتوانستم بفهمم که چه چیزی را پرسید.. برای اینکه حرفش رابفماند، دوباره پرسید: _خوب؟ از درد صدایم در نمی امد، فقط سری تکان دادم مرد ها با بیسیم حرف میزنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده میشود، که احتمالا دارند مردم را متفرق میکنند.. خودم را به ظرف پیکر بی جان نساء میکشانم... دلم میخواهد نساء صدایش کنم.. کاش در دلم برای براورده شدن ارزویش آمین نمی گفتم.... چقدر شهادت را دوست داشت.. چه لبخند شیرینی روی لب هایش نشسته.. بوسه ای روی پیشانی خونی اش می کارم و بعد، خودم را به سختی بلند میکنم تا به اتاق برسم.. پیکر محمد هنوز روی زمین است.. رمق از پاهایم میرود و روی زمین می افتم... حالا نمیدانم از درد جسمم ناله کنم و به خود بپیچم یا درد روحم.. یکی از مرد ها با بیسیم حرف میزند... دست و پا شکسته حرف هایش را می فهمم _سقط الرنجه فی اشباک.. هفتاه هنا الان.. لکن شخصین استشهدوا.. «شاه ماهی مون توی تور افتاد... اون دختره هم اینجاست... ولی دو نفر شهید شدند» و بعد نگاهش را به محمد و نساء دوخت.. خودم را کشان کشان روی زمین، به محمد می رسانم و با بهت نگاهش می کنم... محمد همین چند دقیقه پیش زنده بود و برای چشمک می زد.. به ساعتم نگاه میکنم.. از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته... یعنی تمام ان درگیری ها و شهادت دو نفر از عزیزانم در کمتر از یک ربع اتفاق افتاده؟! هنوز باور نمی کنم که محمد رفته.. چند بار تکانش میدهم.. مثل زمانی که همیشه پشتم بود و در کودکی از سر ترس های بچه گانه ام گریه میکردم و او در آغوشم می گرفت... دلم میخواست الان هم کنارم بود ودر اغوشم میگرفت و می گفت: _گریه نداره که... اگه شهید نشیم می میریم.. علی را میبینم که کنار در، مات و مبهوت حال مانده... ساک هایمان از دستش افتاد.. علی ارام به سمت دیگر محمد میرود و دقیقا رو به رویم می افتد.. همینکه که علی روی زمین افتاد، قطره ای اشک از چشمم سرازیر شد و روی لباس خاکی و خونی محمد افتاد.. بغض بدجوری گریبان گلویم شده.. دست های محمد را آرام وبا احتیاط کنار بدنش می گذارم و موهای خرمایی رنگش را ارام با دستانم شانه میکنم.. انگار میان گل های شقایق های وحشی خوابیده و بدنش پر از گل های شکوفه زده همین چند ساعت پیش میتوانست بخندد، حرف بزتد و برایم چشمک بزند، اما الان ارام و بی صدا خوابیده.. بدنش پر از تیر و ترکش بود... اصلا قابل شمارش نبود.. هر جایی از بدنش را که میخواستم سالم لمس کنم، دستم به گودی کوچکی بود افتاد که داخلش یه تیر بود راستی ارزوی محمد هم شهادت بود... ای کاش در بین الحرمین روبه روی حرم برای قبولی دعایش، امین نمی گفتم... چرا خدا آمین های من را پذیرفت؟ اون از نساء و ان هم از محمد چرا من شهید نشدم همه رفتند و من ماندم..... برادرم رفته بود و من مانده بودم؟ الان که دارم فکر میکنم میبینم که محمد به ارزویش رسید.. ارزویش شهادت بود.. با انکه به زبان نگفته بود ولی من ان را در چشمان عسلی اش که هم رنگ چشمان خودم بود، دیدم... چرا با این همه شباهت من و او شهید نشدم؟ محمد جایی که اربابش شهید شد، به شهادت رسید و به اسمان رفت... چقدر خوب بود که ادم در کربلا شهید شود... محمد غریب شهید نشد... محمد در شهر یارش شهید شد دو نفر از مرد ها یک برانکارد را کنار بدن محمد می گذارند و به منی که خیره محمد هستم و دارم صورتش را نوازش میکنم، می گویند: _عفواً اختي... علینا ان ناخد الشهید «ببخشید خواهرم باید شهید را ببریم» بلند می شوم... که همزمان علی هم بلند میشود... علی در حال و هوای خودش است... قطره های اشک صورتش را تر کرده... حق دارد که گریه کند... حق دارد که شوکه شود... موقع رفتنش محمد زنده بود والان شهید... برادرمان چه زود از بینمان رفت من اما نمی توانم گریه کنم... همه چیز را در خودم می ریزم... چون مطمئنم کسانی در کشورم هستند که بیشتر از من نگرانند محمد را روی برانکارد می گذارند... و روی بدنش پارچه ای سفید می کشند... بغض چنان گلویم را می فشارد که میخواهم همینجا بلند بلند گریه کنم... برادرم چه زود به زیر پارچه سفید رفت! 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌺❗️ ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: دیده و شنیده شده است که اشخاصی در مشاهد مشرّفه به امامی که صاحب ضریح است سلام کرده، و جواب سلام را شنیده‌اند! 📚 در محضر بهجت، ج١، ص٦٩ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چقدر امام مهربونی داریم... 🔹ماجرای عجیبی که در زمان هارون الرشید اتفاق افتاد! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 یاد نساء می افتم.. حتما او را هم می خواهند ببرند.. با تکیه بر دیوار خودم را به محل آسمانی شدنش می رسانم.. یک مرد و یک زن بالایش ایستادند و میخواهند اورا ببرند... با وجود درد جسمی که دارم، جلو می برم و با اشاره به مرد می فهمانم که خودم کمک میکنم تا بلندش کند. دوست ندارم دست نامحرمی به نساء بخورد... همان طور که خودش دوست ندارد دست نامحرمی بهش بخورد.. نساء سنگین نیست... ولی سنگینی داغ شهادتش درسینه ام میپیچد و نفسم را میگیرد.. با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکاد میخوابانم.. باورم نمیشد فاطمه ای که یک ربع قبل با هم حرف میزدیم، نماز میخوندیم، و از همسر مفقودش برایم میگفت... الان به آسمان رفته و فرسنگ ها با ما فاصله دارد.. او ساکن آسمان ها شده و من پابسته خاکم.. روی نساء پارچه ای سفید میکشند و راهی آمبولانس می شود... پشت سر زن و مردی که برانکارد محمد را می برند راه می افتم به سمت در.. علی سر به زیر در حیاط ایستاده.. وقتی متوجه ام میشود پشت سرم راه می افتد.. سحر هم با شانه ای باند پیچی کنارم راه می افتد... به سختی راه می افتم.. هنوز هم از دهنم خون می ریزد.. خودم را از خونه بیرون می کنم و سوار آمبولانسی می شوم که پیکر محمد را داخلش گذاشته اند.. هیچ کس مانعم نمیشود.. همه از حالم خبر دارند.. سرم را لبه ی برانکارد می گذارم و چشم هایم را می بندم تا همه چیز را فراموش کنم.. ولی نفهمیدم کی بی هوش شدم.. *نساء همون فاطمه ست.. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
📕انشای یک دانش آموز، در مورد ”پول حلال” نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد. دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند. پول حرام بی‌برکت است. ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب می‌خواستم به پدرم بگویم: کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی ! ✓ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 "بدون او" _یعنی همه ی اینا توی کربلا اتفاق افتاد؟ سری تکون دادم و پربغض لب زدم: _همشون.. مو به مو اتفاق افتاد هنوز مونده سری تکون داد و بلند شد: _من میرم پیش عسل... میدونم میخوای تنها باشی چقدر خوب فهمیده بود حالمو لبخندی زدم: _دستت درد نکنه سری تکون داد و رفت نفس عمیقی کشیدم... هنوز بعد از یکسال با این قضیه کنار نیومده بودم همش فکر میکنم اینا یه خوابه خدایا خودت حال دلم و خوب کن.. یا امام زمان(ع) مگه خودت نگفتی پدر مایی... کمکم کن کمک کن آرامش دوباره به قلبم برگرده قرآنی دستم گرفتم و شروع به خوندن کردم آرامش به تمام بدنم تزریق شد.. بعد از زیارت به دنبال سارا و عسل رفتم... توی یکی از صحن ها نشسته و درحال حرف زدند بودند.. نزدیکشون رفتم... متوجه ام شدند و صحبتشون و قطع کردند و به من نگاه کردند کنارشون نشستم: _من مزاحمم که وقتی متوجه ام شدید که اومدم صحبت تون قطع کردید و...اینطوری نگام میکنید؟ سارا خنده ای کرد: _نه... اتفاقا خوب شد اومدی... داشتم به عسل در مورد خاطراتم میگفتن _کجای خاطراتتو؟ _اونجایی که سر و کله جنابعالی پیدا شده بود _صبر کن ببینم.. سر و کله من یا تو؟ _خب معلومه شما خنده ای کردم و سکوت را ترجیح دادم _خلاصه عسل جون... وقتی زهرا و ریحانه را با چادر میدیدم.. با خودم میگفتم«چرا اینا یه تیکه. پارچه مشکی را روی سرشون میندازن... بچه ها زهرا و ریحانه را مسخره میکردن... با خودم میگفتم... چرا خودشون و خوار و ذلیل میکنن» البته مشکل من با حجاب بود... اونقدر با چادر مشکل نداشتم... ولی چون چادر هم جزوی از حجاب بود... باهاش مشکل پیدا کردم چند وقت بعد سرو کله مائده پیدا شد و بهشون پیوست... حالا شده بودند سه نفر... سه نفر که تو دانشگاه اسمشون زبون زد همه بود... بعضی ها مسخره میکردن... بعضی ها میخندیدن... بعضی ها تمجید میکردن... ولی من بیخیال بودم... اصلا برام مهم نبود آقای معظمی که رئیس حراست دانشگاه بود... چند بار بهم تذکر داده بود و گفته بود که دفعه دیگه از دانشگاه اخراج میشم... هرموقع با دوستام از کنارشون رد میشدم زهرا اصلا نگام نمیکرد... بعضی مواقع ریحانه و مائده نگام میکردن... ولی زهرا با خواری و ذلت نگام نمیکرد... مثل بعضی ها که با نگاهشون انگار با پتک میزنن توی سر آدم عسل با دقت گوش میکرد... براش جالب بود چند وقتی گذشت... یه روز توی دفتر با حراست دانشگاه دعوام شد _آقای معظمی... چرا فقط به من گیر میدین... اصلا کی گفته همه باید چادر داشته باشن و حجاب کنن... من اینطوری دوست دارم باشم... به هیچ کس هم ربطی نداره... _خانم باقری... شما دوست ندارین چادر بپوشین... باشه... ولی باید حجابتون را رعایت کنید... این از قوانین دانشگاه وکشوره... حکم برامون اومده که هر کی حدود حجاب و رعایت نکنه با دو تذکر اخراجه... دفتر و پرونده های آقای معظمی را روی زمین پرت کردم... اونموقع خیلی جرئت داشتم _من این حرفا سرم نمیشه...من همینطوری هستم و خواهم بود... من نمیتونم حجاب داشته باشم... اصلا حجاب داشتن یعنی چی؟ فقط املیه... زهرا از پشت سرم گفت: _حجاب املی نیست... حجاب یعنی مروارید در صدف... حجاب یعنی من نمیخوام زیباییم را به غیر از محارمم نشون بدم... حجاب یعنی با ارزش بودن زن...شما با نداشتن حجاب دارید خودتون و بی ارزش میکنن.. حرمت زن و پایین میارید یکم فکر کنید... یا علی تا خواستم جوابش و بدم.... رفت اخ اخ... اونروزا انقدر از دست زهرا کفری بودم که نگو...راستش با اینکه خیلی از زهرا کفری بودم ولی حرفاش ذهنم و مشغول کرد... درست میگفت... ولی من لجباز بودم همش میخواستم اعصابش و خورد کنم .. یکبار توی کلاس وقتی استاد صدام زد تا خلاصه ی درس وتوضیح بدم... گفتم: _استاد چرا همش از ما میپرسین... از اونایی بپرسین که مروارید در صدفن... با این حرفم تمام بچه ها زدند زیر خنده... البته اونایی که شبیه خودم بودند یکسری از دخترا که شبیه زهرا بودند... سکوت کرده بودند و یکسری از پسرا هم سر به زیر شده بودند زهرا با این حرفم بلند شد: _اولم اینکه من حتما خیلی ارزشمندم که مروارید خطابم میکنید... حجاب صدف منه... استاد من بیام توضیح بدم؟ و بلند شد و رفت کل خلاصه درس و توضیح داد همه هاج واج مونده بودند.. مبحواستم حرص زهرا را در بیاریم... بدتر ضایع شدم یادته زهرا؟! با یاد آوری اون روزا و زبون درازی سارا، لبخندی زدم: _اره یادمه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین عليه السلام را نیش زد و سریعا نزد امیرالمومنین عليه السلام  آمد. 🍃 حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری برو. 🍃 او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: یا امیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب 🍃 دو ماه زجر کشیدم حضرت به او فرمود: میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ 🍃 عرض کرد خیر حضرت فرمودند: چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب به خاطر آن است. ✨نیش و کنایه زدن به محبین و موالیان حضرات معصومین(علیهم السلام) اینقدر مهم و حساس است. دفاع نکردن از سلمان این عقوبت را داشت.✨ 📚 مستدرک الوسایل ج۱۲ ص۳۳۶ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلام علی آل یس سلام پدر مهربانم با هر نفسے سلام ڪردن عشق است آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است اسم قشنگت بہ میان چون آید از روے ادب قیام ڪردن عشق است سلام بر قطب عالم امڪان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 خب دیگه بقیه اش را هم انشالله بعدا برات تعریف میکنم عسل لبخندی زد بعد از خداحافظی با سارا، با عسل به طرف خونه راه افتادیم ..... بعد از ناهار، مامان زنگ زد و احوالم و پرسید... وگفت کی میام... که من جواب دادم فردا عصر توی اتاق عاطفه نشسته بودم ودر حال درس خوندن بودم... عاطفه هم در حال کتاب خواندن بود _میگم زهرا... عصر میای بریم پارک؟ هم دلم میخواست عصر تنهایی برم حرم.... و هم دلم نمیومد دلش و بشکونم سکوتم را که دید... ناراحت شد.. فکر کرد که دوست ندارم بیام _عاطفه!! بهم نگاه کرد: _میخواستم عصر برم حرم... به تنهایی نیاز دارم... من اصلا بخاطر همین پاشدم تنهایی اومدم... ولی خب من یکساعت میرم حرم بعدش میام که باهام بریم پارک!! لبخندی زد: _باشه سعی کردم ذهنش و به جای دیگه ای پرت کنم: _ببینم داری به چی فکر میکنی؟ راستش ذهنم یکم مشغوله _مشغول چی؟ _ یه همسایه ای تازه اومده توی محلمون یه پسر داره که اصلا نگاه پاکی نداره! چند باری هم که عسل رفته خونشون و فیلم هایی که دیده بود تعریف میکرد یه دختری هم سن و سال عسل داره متوجه شدم فیلم های ماهواره ای خیلی میبینه و همه رو برا عسل تعریف میکنه. درسته ما خیلی با عسل تو خونه حرف میزنیم ولی هنوز بچه ست، نمیتونه خوب و بد رو کامل تشخیص بده! خدا نگذره اونایی رو که پای ماهواره رو به زندگیا باز کردن، اون ضربه ای که ماهواره به بنیان خانواده های ایرانی زد چیز دیگه ای نزد، _اره درست میگی متاسفانه خانواده ها خبر ندارن که با این کارشون تیشه به ریشه ی فطرت بچه هاشون میزنن. استاد رجبی درباره فیلم های ماهواره ای خیلی باهامون حرف زد به قول یکی از بچه ها می گفت اگه ماهواره از یه پنجره بیاد تو قران از پنجره دیگه میره بیرون، یعنی اینقدر مخربه! - درسته، یکی از دوستام، که توی دبیرستان با هم بودبم ازدواج کرده بود رابطه ش با شوهرش خیلی خوب بود... خیلی زندگی خوبی داشتن، یادمه یه روز گفت رفتم ماهواره گرفتم من خیلی ناراحت شدم تموم سعیم رو‌کردم که منصرفش کنم اما یه اخلاق بدی که داشت یه دنده و لجباز بود بعد از یه سال دیدم خیلی ناراحت و پکره! علتش رو پرسیدم گفت شوهرش بهش خیانت کرده. _خب بهش میگفتی علت اصرارت برای نخریدن ماهواره همین بوده _خودش متوجه اشتباهش شده بود. به خاطر همین نخواستم سرزنشش کنم و بیشتر از این نمک رو زخمش بپاشم. - بعدش چیکار کرد، رابطه شون خوب شد؟ - نه بابا طلاقشو از شوهرش گرفت و رفت... میدونی زهرا دین ما تکمیله و برای هر حرفی که زده علتی داره! اهل بیت هم از عقوبات گناها خبر دارن که به ما هشدار دادن! وقتی دین میگه خانم محترم حجابت رو رعایت کن، همین جمله سودش به خانم میرسه که از چشم های ناپاک و قلبهای مریض دور میشه هم اینکه زندگیای دیگه به فساد کشیده نمیشه! وقتی باهاشون حرف میزنیم، جواب خیلیاشون اینه که زندگی خودمه دوست دارم و به کسی مربوط نیست، در حالی که اشتباه محضه! وقتی یه مردی بیرون میاد و این خانم رو با هزار قلم ارایش و تیپ های فجیع میبینه احتمالش هست هم نسبت به خانم خودش کم کم سرد بشه هم به گناه بیفته! یا برعکس من خیلی تو کتابا خوندم که اون دنیا بعضیا وقتی نامه ی عملشون رو میبینن تعجب میکنن از گناههایی که براشون نوشته شده، ولی خبر ندارن اینا همون گناهاییه که ما فکر می کردن به خودشون مربوطه ولی میبینن نه! هزار نفرو با همین کاراشون به گناه انداختن و تو تمام اون گناها شریک شدن. _اره... ببینم تو این همه اطلاعاتو از کجا اوردی؟ _خب معلومه... مطالعه میکنم _آفرین عصر حاضر شدم و بعد از خداحافظی تنهایی راهی حرم شدم... دلم گرفته بود... شب جمعه بود... دلم برای بابام تنگ شده... بابایی که هزار و عندی ساله نیستش... اگه برسم بعد از نماز حتما دعای کمیل و بخونم وقتی رسیدم بعد از بازرسی، داخل صحن شدم... سلام کردم و زیارت نامه ای خوندم.. داخل حرم رفتم و روی یکی از فرش ها نشستم... دلم برای محمد تنگ شده بود... برای عصبانیتش... برای اخمش... برای مهربونی هاش.. برای حرف زدنش چشمام و بستم و انگار دوباره برگشتم به خاطرات با او 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 "با او" دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنم... هر دم و بازدمم مساوی با دردی طاقت فرساس... از بوی تلخ عطرش، متوجه میشوم که کیست... کمیل است اولین تصویری که میبینم.. تصویر دیواری سفید و نم زده است... و بعد ساعتی که روی دیوار است... ده و نیم چند ساعت بیهوش بودم... حرکت انگشتان روی دستم متوقف میشود و صورت کمیل را مقابل خودم میبینم... وقتی صورتش را مقابل چشمانم دیدم خداراشکر کردم که هنوز دو برادر دیگر دارم... بی برادر نشده ام.. مثل حضرت زینب(س) دلم میخواست الان یکی روضه حضرت زینب را بالاس سر قتلگاه برام بخونه... دلم میخواست گریه کنم تا سبک شم _زهرا... آبجی... صدای منو میشنوی؟ میشنوم ولی نمیتوانم جواب دهم.. صورتش را نزدیک تر می اورد: _زهرا... حالت خوبه؟ اروم سرم را تکان میدهم... نفسش را اروم بیرون میدهد... نگاهی به اطرافم می اندازم... اینجا باید بیمارستان باشد.. یک سرم به دستم وصل است... اما همان لباس ها هنوز تنم است.. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم... مچ دستم را آتل بسته اند... از پنجره بیرون را میبینم... هوا روشن است نگاهی به کمیل می اندازم... برادرم آشفته است و این نشان از فهمیدن ماجراست اروم و با صدایی ضعیف می گویم: _اینجا چیکار میکنی کمیل؟ _خودت اینجا چیکار میکنی؟ لبم را می گزم و می گویم: _محمد... کجاست؟ سرش را پایین می اندازد و با غمی که در صدایش پیداست، می گوید: _امروز منتقلش می کنن ایران... ولی قبلش میخوان ببرنشون حرم قطره ای اشکی از چشمانم سقوط می کند... کمیل روی صندلی مینشندو دستانم را می گیرد: _بعد از اینکه اون اتفاق افتاد... بهم زنگ زدن که خودتو برسونین عراق... کارشناس پرونده همه چیز و برام توضیح داد _مامان وبابا هم فهمیدن؟ اهی کشید: _نه فقط من میدونم... ولی دیر یا زود می فهمن _شمارتو از کجا پیدا کردنن؟ _بهت میگم... الا حرفش را قطع می کنم: _وایسا... نکنه تو هم مثل محمد.. و بعد ادامه حرفم را می خورم... نکنه کمیل هم مثل محمد یه مامور امنیته متوجه منظورم میشود و سر به زیر سری تکان میدهد.. خدای من... _تو چرا بهم نگفتی؟ _الان که گفتم _الان چون من پرسیدم تو گفتی... وگرنه قرار نبود بهم بگی درد معده ام شروع شد و انگار هزار سوزن در معده ام فرو کرده اند کلافه سری تکان دادم: من نمیدونم چرا برادرام با من رو راست نیستن... حرفی نزد سکوت را ترجیح داد بغضم را قورت میدهم: _کمیل؟ _جانم! می خواهم بگویم درد معده ام جان به لبم کرده... ولی تقاضای دارویش را میکنم: _میخوام یه بار دیگه برم حرم..... _الان نمی شه زهرا جان... وقتی خواستن محمد و ببرن حرم با هم میریم آهی از درد می کشم کمیل که می بیند صورتم از درد منقبض شده، میپرسد: _درد داری؟ سعی میکنم درد معده را به روی خودم نیاورم و می گویم: _نه بخاطر کوفتگیه بعد از یکساعت با کمک کمیل از روی تخت بلند می شوم و سوار یک ون می شویم.. داخل ون، پیکر محمد و نساء را می بینم.. اشکی از چشمانم سقوط میکند... کیفم را که روی صندلی کناری ست، برمی دارم... داخلش را می گردم تا ببینم تمام وسایلم هست یا نه! گوشی ام را پیدا نمیکنم... نگاهی به کمیل می کنم... متوجه میشود که میخواهم حرف بزنم... سرش را اروم نزدیکم می اورد _گوشی ام نیست! _نگران نباش... بخاطر امنیت گوشی ت یه مدت پیششون می مونه.. خون محمد و نساء روی چادر و لباس هایم خشکیده و دلم را آتش میزند... وقتی به بین الحرمین حرم می رسیم... با احتیاط پیاده می شوم.... در صف نماز ایستاده ام... گردن می کشم که ببینم جلو چه خبر است.... هوای کربلا بارانی است و هر ثانیه منتظر امدن باراش باران هستیم... انگار آسمان هم از رفتن محمد و نساء دلش گرفته... چگونه این خبر را به پدر و مادر بگویم؟! مردی باعبای قهوه ای و شال سبز پیش نماز شده.. و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخواند.. روی تابوت ها اسم محمد و نساء را نوشته اند... ولی گمنام.. انگار نباید کسی بفهمد هویت این دو را نماز را شروع می‌کنند و بعد تابوت ها را به حرم امام حسین علیه السلام میبرند دنبالش می دوم، اما تا من برسم در حرم را بسته اند... هرچه اصرار می کنم که اجازه بدهید برویم داخل من خواهرش هستم اجازه نمی‌دهند 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🔴 اینجوری از امام زمان دور میشیم️ 🔵 شیخ عباس قمی می‌گوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب این‌که دعوت او را رد نکنم، به خانه‌ی آن‌ها رفتم. خیلی نمی‌دانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمی‌کند. 🔺 بعد از این‌که از خانه‌ی آن شخص آمدم، تا چهل شب شب‌ها برای سحر بیدار نمی‌شدم یا اگر بلند می‌شدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود. 🌕 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب می‌کنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 داخل ون نشسته ایم و قرار است به فرودگاه برویم... با یادآوری اتفاقات یاد علی می‌افتم و از کمیل می پرسم: علی... علی کجاست؟ _ نگران نباش علی بعد از دیدن محمد فشارش افتاده بود بردنش بیمارستان...یه سرم بهش زدن.. الان تو فرودگاه بغداد منتظر ماست خداراشکری گفتم و زمزمه کردم: _دیگه نمیخوام برادرم رو از دست دادم.... دیگه نمیخوام به کمیل اصرار کردم که بگذارد برای آخرین بار حرم را از دور ببینم... دیگر معلوم نبود کی طلبیده بشوم و بیایم حس میکنم تا چند سال دیگه طلبیده نمی شوم.. در یک جز خیابان‌های منتهی به حرم توقف کردیم... شلوغ است..تنها گنبد آقا را می توانم ببینم... چشمانم را پر می کند و چشمانم تار میشود با عجله اشکهایم را پاک می کنم که گنید را ببینم... دوست ندارم حتی یه ثانیه هم از اینجا دل بکنم. حالا میفهمم که انسان نمیتواند از این بهشت دل بکند.. در این چند ساعت که رسیده بودیم کربلا، به اندازه چند صد سال وابسته شدم.. قلبم تیر می کشد... درست سمت چپ قفسه ی سینه ام.. دوست دارم زمان همینجا متوقف شود... با محمد امدم و با پیکر محمد برگشتم.. انگار محمد و نسا کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند حس می کنم روح محمد همونجا در کربلا مانده است... خوش به حالشان آنها برای همیشه مقیم کربلا شده اند... ماشین حرکت می‌کند و من من دلم را، روحم را و مهمتر روح محمد را در کربلا جا گذاشته ام.. غیر از ماشینی که ما در آن سوار شده ایم دو ماه دیگر جلویمان حرکت میکنند که می دانم بی ارتباط به ما نیستند حتماً نسترن در یکی از ماشین هاست.. در جاده کربلا به بغدادیم و قرار است از طریق فرودگاه بغداد به وطن خودم بروم... آقا سجاد با اجازه ای کمیل رو به رویم می نشیند و سر به زیر من من کنان می گوید: _ بابت اتفاقی که برای محمد افتاد خیلی متاسفم شاید اگه ما آنجا بودیم برادرتون الان زنده بود ولی خب بازم الان هم زنده است زنده تر از همیشه.. نفسم را عمیق بیرون می دهم: _ نه تقصیر شما نبود... قسمت بوده که برادرم شهید بشه... وقتی خدا بخواد چیزی سد راهش نمیشه _بله درست میگین باز هم شرمنده نگاهم را از شیشه ون به بیرون می دوزم... اشکی از چشمانم سرازیر میشود... دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند چادرم را روی صورتم کشیده ام حالم خوش نیست... معده ام درد میکنه و حالتی شبیه تهوع گرفته ام... استرس دارم که چگونه خبر را به مادر بدهم مادری که محمد را خیلی دوست داشت!! وقتی به فرودگاه میرسیم... پیاده میشویم... علی را میبینم و خیالم راحت می شود.. نزدیکش می روم...رنگش پریده...علی کل همیشه سر به سرم میذاشت و خندان بود الان گرفته و ناراحت بود.. با صدای ضعیفی گفتم: _علی حالت خوبه؟ _خوبم زهرا... بریم مراحل عادی خروج از کشور را طی نمی کنیم و حتی وارد سالن انتظار نمی شویم کمی آن سوتر از در اصلی فرودگاه، در بزرگی را برای ماشین ها باز می کنند و وارد محوطه می شویم بدون طی تشریفات معمولی و فقط با یک بازرسی ساده، با کمک علی و کمیل از پله های هواپیما بالا می روم... همانجا خداراشکر کردم که دو تن از محرمانم کنارم هستند و مواظب.. دارم از خانه پدری دور میشوم بغض گلویم را می‌فشارد دیگر معلوم نیست کی به دیدار پدرم بیایم... اصلاً عمری دارم که دوباره به این خاک بیایم.. کاش تا ابد همینجا می‌ماندم مثل محمد مثل نسا تا ابد همین جا هستند... روی پله آخر که وارد هواپیما می شویم، می ایستم ونگاهی به پشت سرم می اندازم... همه را در ذهنم میسپارم و هوای بغداد را با جان و دل با یک نفس عمیق به شش هایم می فرستم.. روی دو ردیف صندلی ها پیکر نساءو محمد را گذاشته‌اند... و پرچم کشورم را روی تابوت ها کشیده اند.. کنارشون می ایستم.. آرام جوری که کسی نشنود رو به کمیل گویم: _ میشه من کنارشون بشینم؟ نگاه کمیل پر از اشک میشود... میدانستم چقدر محمد را دوست دارد از آقا سجاد می پرسد: _ میشه بشینه کنار تابوت شهدا؟ اقا سجاد که حالم را می بیند... جواب مثبت می دهد... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
✍یکی از ارادتمندان شیخ میگوید: شبی خوابی مهیج و شهوانی دیدم که در روز هم ذهنم را به خود مشغول کرده بود،صبح خدمت شیخ رسیدم، تا مرا دید سرش را پایین انداخت. فهمیدم خبری هست مدتی نشستم. شیخ سرش پایین بود و به کار خیاطی مشغول. آنگاه عرض کردم: مطلبی هست؟ فرمود :((چه کار کردی که قیافه ات قیافه زن شده)) عرض کردم :زن زیبایی را در خواب دیدم و داستانش در ذهن من مانده. 🔆فرمود: همان است، استغفار کن. 📚کتاب کیمیای محبت ص163 داستان خلاصه شد. 🕌
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 روی ردیف کنار تابوت ها می نشینم و دورو برم را نگاه میکنم... ردیف آخر هواپیما زنی با چشم بند و دست بند نشسته و زیر لب چیزی می گوید... بنظرم نسترن است.. کنارش سحر نشسته.. و آقا سجاد هم کنارشان.. کمیل کنارم می نشیند.. این پرواز مسافر زیادی ندارد... معده ام خیلی درد میکند... ولی نمیخواهم کسی متوجه شد... با دستم ارام معده ام را ماساژ میدهم... اصلا انگار من به این درد عادت کرده ام... این درد هر چه باشد، از غم از دست دادن محمد و نساء بهتر است.. به تابوت ها نگاهی می اندازم... پرچم ایران را رویشان کشیده اند و با ماژیک نوشته اند: _برادر شهید بمب گذاری کربلا روی تابوت نساء هم همین را نوشته اند... یعنی چی؟.. چرا بمب گذاری... اخه محمد و نساء در بمب گذاری شهید نشده اند!! چرا اسمشان را روی تابوت ننوشته اند؟! شاید تابوت شهید دیگری ست! به کمیل نگاه میکنم: _این تابوت محمد و نساء نیست.. کمیل لبخند تلخی می زند و می گوید: _چرا خودشونن... ولی به این اسم می برنشون.. بعد از شهادت هم گمنامن یعنی نباید کسی بفهمد که نساء برای دفاع و مواظبت از من ناچیز خودرا سپر من کرده و شهید شده است؟ نساء شهادت را میخواست... ولی گمنام چرا؟ روی تابوتشان فقط یک شماره سه رقمی نوشته اند... یعنی محمد و نساء را با همین سماره سه رفمی می شناسند؟ با دست های لرزون، دستی به تابوت محمد می کشم... حس خوب و غریبی در وجودم احساس میکنم... هیچوقت تابحال نشده بود که به تابوت شهیدی دست بزنم و فقط ان را از دور دیدم... و الان اولین بار است که به تابوت شهید دست میزنم و ان را نوازش میکنم... بغضم میشکند و ارام زیر لب می خوانم: _سلام عزیز برادرم... سلام یل دلاورم.. اشک چشمانم را تر کرده... دوست دارم تابوت را باز کنند و برای اخرین بار برادرم را ببینم ان موقع که دیدمش بدنش هنوز گرم بود.. دلم میخواست در گوشش بگویم خیالت راحت... بالاخره رفقات گرفتنشون... اما لال شدم... وقتی دست به تابوتش زدم لال شدم.. کمیل آرام کنار گوشم می گوید: _بچه ها براشون کفن گرفتن و به ضریح متبرک کردن... من در این فکرم که محمد نه ایرانی بود و نه اهل کربلا.. محمد آسمانی بود و هست... مرز برای ادمهایی مثل محمد وجود ندارد.. مرز ها برای زمبنی ها و خاکی هاست.. کسی که در اسمان باشد... در قید و بند مرز ها نیست... برایش فرقی ندارد کجا باشد.. هر جا که باشد انجارا به میدان جهادش تبدیل میکند.. یه جمله اش همیشه توی ذهنمه: «مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست..» بنظرم بخاطر همین بود که از دست نسترن شهید شد... نتوانست روی نسترن دست بلند کند.. یکبار که به خانه ی خانم جون رفته بودیم... از روی تاب به زمین افتادم... شاید ۷سالم بود... تاب پشتی نداشت... از پشت برگشتم و افتادم روی کاشی های حیاط... جیغم به هوا رفت... خیلی کوچک بودم و دردم گرفته بود... محمد که در خانه بود با صدای جیغم بیرون اومد بیچاره برقش گرفته بود انگار... مامان و صدا زد و خودش به طرفم اومد... مامان بلندم کرد و به داخل اتاق برد... یکی یدانه اش بودم و رویم خیلی حساس بود.نگران بود و پشت سر هم نوازشم می کرد و قربون صدقه ام می رفت... همانطور که مامان مرا می بوسید... محمد یه تکه یخ اورد و روی پیشانی ام گذاشت تا ورم نکند... نگرانم بود دوست داشتم شبیه ان موقع کنارم بود الان اورا کم دارم... بیشتر از همیشه باید باشد... هست ولی با بدن تیر خوردخ و خونی 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🍃کار خوبه امام رضا درست کنه... عبداللّه بن ابراهیم غفاری: تنگ دست بودم و روزگارم به سختی می‌گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریاء حرکت کردم تا امام رضا علیه السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند. زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‌ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام، اشاره کردند که گوشه سجاده‌ای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‌ای هم کنار پول‌ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانواده‌ات است». 📚 المناقب، ج۴، ص۳۳۷ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
چهار عمل مختصر و مفید حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری. ١. ختم قرآن کنی. ۲. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی. ٣. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی. ۴. حج عمره انجام دهی. این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم: یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود: ١. هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای. ۲. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود. ٣. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند. ۴. هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای. 📚خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 روی ردیف کنار تابوت ها می نشینم و دورو برم را نگاه میکنم... ردیف آخر هواپیما زنی با چشم بند و دست بند نشسته و زیر لب چیزی می گوید... بنظرم نسترن است.. کنارش سحر نشسته.. و آقا سجاد هم کنارشان.. کمیل کنارم می نشیند.. این پرواز مسافر زیادی ندارد... معده ام خیلی درد میکند... ولی نمیخواهم کسی متوجه شد... با دستم ارام معده ام را ماساژ میدهم... اصلا انگار من به این درد عادت کرده ام... این درد هر چه باشد، از غم از دست دادن محمد و نساء بهتر است.. به تابوت ها نگاهی می اندازم... پرچم ایران را رویشان کشیده اند و با ماژیک نوشته اند: _برادر شهید بمب گذاری کربلا روی تابوت نساء هم همین را نوشته اند... یعنی چی؟.. چرا بمب گذاری... اخه محمد و نساء در بمب گذاری شهید نشده اند!! چرا اسمشان را روی تابوت ننوشته اند؟! شاید تابوت شهید دیگری ست! به کمیل نگاه میکنم: _این تابوت محمد و نساء نیست.. کمیل لبخند تلخی می زند و می گوید: _چرا خودشونن... ولی به این اسم می برنشون.. بعد از شهادت هم گمنامن یعنی نباید کسی بفهمد که نساء برای دفاع و مواظبت از من ناچیز خودرا سپر من کرده و شهید شده است؟ نساء شهادت را میخواست... ولی گمنام چرا؟ روی تابوتشان فقط یک شماره سه رقمی نوشته اند... یعنی محمد و نساء را با همین سماره سه رفمی می شناسند؟ با دست های لرزون، دستی به تابوت محمد می کشم... حس خوب و غریبی در وجودم احساس میکنم... هیچوقت تابحال نشده بود که به تابوت شهیدی دست بزنم و فقط ان را از دور دیدم... و الان اولین بار است که به تابوت شهید دست میزنم و ان را نوازش میکنم... بغضم میشکند و ارام زیر لب می خوانم: _سلام عزیز برادرم... سلام یل دلاورم.. اشک چشمانم را تر کرده... دوست دارم تابوت را باز کنند و برای اخرین بار برادرم را ببینم ان موقع که دیدمش بدنش هنوز گرم بود.. دلم میخواست در گوشش بگویم خیالت راحت... بالاخره رفقات گرفتنشون... اما لال شدم... وقتی دست به تابوتش زدم لال شدم.. کمیل آرام کنار گوشم می گوید: _بچه ها براشون کفن گرفتن و به ضریح متبرک کردن... من در این فکرم که محمد نه ایرانی بود و نه اهل کربلا.. محمد آسمانی بود و هست... مرز برای ادمهایی مثل محمد وجود ندارد.. مرز ها برای زمبنی ها و خاکی هاست.. کسی که در اسمان باشد... در قید و بند مرز ها نیست... برایش فرقی ندارد کجا باشد.. هر جا که باشد انجارا به میدان جهادش تبدیل میکند.. یه جمله اش همیشه توی ذهنمه: «مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست..» بنظرم بخاطر همین بود که از دست نسترن شهید شد... نتوانست روی نسترن دست بلند کند.. یکبار که به خانه ی خانم جون رفته بودیم... از روی تاب به زمین افتادم... شاید ۷سالم بود... تاب پشتی نداشت... از پشت برگشتم و افتادم روی کاشی های حیاط... جیغم به هوا رفت... خیلی کوچک بودم و دردم گرفته بود... محمد که در خانه بود با صدای جیغم بیرون اومد بیچاره برقش گرفته بود انگار... مامان و صدا زد و خودش به طرفم اومد... مامان بلندم کرد و به داخل اتاق برد... یکی یدانه اش بودم و رویم خیلی حساس بود.نگران بود و پشت سر هم نوازشم می کرد و قربون صدقه ام می رفت... همانطور که مامان مرا می بوسید... محمد یه تکه یخ اورد و روی پیشانی ام گذاشت تا ورم نکند... نگرانم بود دوست داشتم شبیه ان موقع کنارم بود الان اورا کم دارم... بیشتر از همیشه باید باشد... هست ولی با بدن تیر خوردخ و خونی 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🔴 اینجوری از امام زمان دور میشیم️ 🔵 شیخ عباس قمی می‌گوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب این‌که دعوت او را رد نکنم، به خانه‌ی آن‌ها رفتم. خیلی نمی‌دانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمی‌کند. 🔺 بعد از این‌که از خانه‌ی آن شخص آمدم، تا چهل شب شب‌ها برای سحر بیدار نمی‌شدم یا اگر بلند می‌شدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود. 🌕 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب می‌کنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
! کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار "بی انصافی" است. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است، کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟ گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود! 🌺 این روزها باشیم اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 دوست دارم برای محمد گریه کنم... اما نمی شه بین این همه مرد نامحرم... دوست دارم خودم برایش روضه بخوانم صدای محمد در ذهنم می پیچد.. محمد اشعار فارسی را خیلی دوست داشت... همیشه برای من و مامان میخواند... _کجایی، ای عمری که در هوایت نشستم زیر باران ها؟ کجایی؟/اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان ها کجایی؟ این شعر را خیلی میخواند و عشق می کرد... مامان میگفت این شعر و برای کی میخونی! اونم پرو پرو میگفت برای عشقم که منظورش ما بودیم حالا من دوست دارم برایش بخوانم... اگر نگاهای زیر چشمی بقیه بگذارند.. هواپیما در خاک وطنم می نشیند و گفت و گوی من و محمد تمام میشود... کمیل به زحمت از کنار تابوت محمد جدایم می کند... در فرودگاه امام خمینی... چند ماشین نظامی با چراغ های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند.. و مقابلشان مرد هایی مسلح و آماده درگیری با لباس های مشکی نیروهای ویژه و صورت های پوشیده ایستاده اند... یعنی محمد هم جزوی از اینا بوده است... این همه ادم برای استقبال ما؟ دقیقا مثل فرودگاه بغداد، بدون طی تشریفات سوار ون میشویم... اما این بار محمد و نساء همراه ما نیستن... سوار ون می شوم... اما چشمانم فقط در هواپیما را نگاه می کند تا شاید پیکر برادرم را بیرون ییاورند... اما شیشه ها دودی است و چیزی پیدا نیست.. بعد از تقریبا نیم ساعت، ملشین متوقف می شود و پیاده می شویم... کمیل و علی ازم جدا می شوند و سحر کنارم می اید و برای اطمینان دستم را میان دستانش حا می دهد... سحر به مرد میانسالی نگاه می کند و می گوید: _اقای جمالی... اتاق خانم منتظری را نشونشون بدید و من را به دنبال خودش می کشد به داخل خانه... خانه ویلایی که دو خواب دارد... سحر اتاقی که فقط یه میز و یه صندلی و تخت کوچکی دارد و نشانم می دهد: _ببخشید فرشته جان... دو سه روزی باید اینجا قرنطینه باشی تا از بابت امنیتت خیالمون راحت شه... فرشته؟... او اسم دیگرم را از کجا می دانست؟ حوصله ندارم چیزی بپرسم... فقط می گویم: _من میخوام توی مراسم خاکسپاری محمد باشم _فعلا آقا محمد و نساء توی سردخونه هستن... تا مراحل اداری شون انجام بشه و خانواده هاشون مطلع بشن.. قرنطینه تو هم تموم میشه روی تخت می نشینم و از درد معده ام به هم می پیچم... سحر متوجه می شود و کنارم می نشیند و با نگرانی می پرسد: _درد داری؟ میخوای بریم بیمارستان؟ _نه خوبم... اگه میشه یه مسکن بدید.. بلند می شود و از بیرون مسکنی برایم می اورد که با اب می نوشم... سحر به میز اشاره می کند که دو ظرف غذا روی ان گذاشته اند: _بلند شو یکم غذا بخور..از صبح تا حالا چیزی نخوردی... بخاطر همین معده درد داری میل ندارم... اما به اصرارش روی صندلی می نشینم... همین دیشب داشتم با نساء ساندویچ میخورم... الان او در سرد خانه است و من میخواهم غذا بخورم... قاشق را دروم دستم فشار می دهم... یکی دو لقمه به زور می خورم.. و دست می کشم.. اصلا اشتها ندارم _چی شده؟ چرا نمی خوری؟ _دیشب با نساء غذا خوردیم یادته؟ سحر هم دست از غذا خوردن می کشد: _ خیلی وقت نیست میشناسمش اما تا جایی که یادمه تنها آرزوی شهادت بود خیلی همسرش دوست داشت وقتی که همسرش مفقود شد خیلی ساکت شد... من نیروی عملیاتی نیستم اما وقتی دیدم عملیات و بچه ها یه صفای خاصی داره... توی این عملیات شرکت کردم یک موبایل به من می دهدو می گوید: _بیا با مامانت صحبت کن.. چند باری زنگ زده بهت... خیلی نگرانت شده... بگو همه چیز خوبه و بقیه رفتن زیارت... موبایل را از دستش می گیرم و شماره مامان را می گیرم مامان بی خبر از این همه اتفاق... جواب می دهد: _سلام عزیزم... زیارتت قبول... چرا گوشیاتون خاموش بود... نگرانتون شدم سعی می کنم صدایم گرفته نباشد: _سلام مامان جان... شرمنده ببخشین... رفته بودیم حرم انتن نداشته _خوبین مامان جان... محمد، علی؟ چی میگفتم به این صدای خوشحال مادرم... میگفتم پسرت شهید شده؟ _همه خوبیم... رفتن حرم من توی هتلم _زهرا مامان صدات چرا گرفته؟ _چیزی نیست مامان... رفتم حرم.. نتونستم خودم و کنترل کنم... گریه کردم _برو بخواب عزیزم... برای ما هم دعا کن... _چشم... کاری ندارین؟ _نه مامان جان... خدانگهدار 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 سحر چند کاغذ و خودکار جلویم می‌گذارد و می‌گوید: _اگه حال داشتی تمام اتفاقاتی که توی عراق افتاد و تمام حرکات هایی که دیدی رو اینجا بنویس احتمالاً شب کارشناس پرونده میاد و سوال ازت میپرسه و می رود ها مرا با انبوه کاغذ و فکر رهایم می گذارد.. با فکر محمد نسا نسترن... کاغذها را جلو میارم و نگاهشان می کنم انتظار دارند چه بنویسم؟ مگر سحر در کربلا با من نبود.. خودش آمد و همه چیز را دید.. دلم میخواهد حرفای دلم را بنویسم... انبوهی از حرف در دلم تلمبار شده اما دستم به قلم نمیرود انگار نوشتن یادم رفته آن اتفاق کاری کرد که نوشتن یادم رفت مثل دانش آموزی که سر امتحان نشسته و چیزی در ذهن ندارد.. هیچ وقت اینطوری نبودم من همیشه در حال نوشتن بودم در مدرسه، در خانه، موقع خواب.. دوست داشتم وقتی بزرگتر شدم حتی یک کتاب هم بنویسم... همیشه خاطرات روزانه ام را می نوشتم ولی امروز و اینجا اصلاً نمی توانم بنویسم هیچ چیزی برای نوشتن ندارم.. دوست ندارم بنویسم که نساء برای دفاع از من خودش را سپرما کرد و گلوله های تفنگ به بدنش اصابت.. درسته می خواست که خودش را سپر بلای ما کند ولی می‌دانستم که میخواست از من محافظت کند بنویسم جلوی چشمم شهید شد و هیچ کاری نتوانستم بکنم بنویسم چشمانش بسته شد و روی زمین جان داد... بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم که جان خودم را نجات دهم.. خاک بر سر من.... خاک بر سر من بی عرضه یک نفر جلوی چشم شهید شده و هیچ کاری نتوانستم بکنم خاک بر سر من... که برادرم شهید شد و هیچ کاری نتوانستم بکنم.. خاک بر سر من که هنوز زنده ام.. خاک بر سر من که جان عزیز نساء که مطمئنم برای پدر مادرش و همسرش خیلی عزیز است... فدای من شد... مطمئنم تا آخر عمر عذاب وجدان این را دارم جان نساء فدای من شد هنوز صدای گلوله هایی که به بدن نساء میخورد در گوشم می پیچد یعنی آن موقع نساء دردش گرفته بود؟! ✓ شنیده ام «شهدا» موقع شهادت درد نمی کشند... چون« امام حسین علیه السلام را می بینند و آنقدر محو دیدن امام حسین می شوند که درد یادشان می رود» یعنی آن لحظه که نساء شهید شده است امام حسین آنجا بوده ولی من حضورش را حس نکردم شاید کمی دقت میکردم حضور امام را حس می کردم.. با یادآوری این که نمازم را نخوانده‌ام سریع بلند میشوم و از شیر توی اتاق وضو میگیرم و قامت میبندم.. همین که می خواهم الله اکبر نماز را بگویم از حالم سرازیر می شوند دلم میخواهد تمام این اتفاقات را برای معبودم تعریف کنم و اشک بریزم با گریه و اشک نماز و او را خواندم اما بعد از اتمام نماز از خدا خواستم که صبر این غم را به پدر مادرم دهد... تا عصر کمی سرم را روی برگها می گذارم... بعد از نماز مغرب، سحر می گوید که آماده باشم که کارشناس پرونده قرار است بیاید.. حدس می زنم آقا سجاد باشد.. وارد میشود درست حدس زدم.. روی صندلی روبرویم می نشیند و سربه زیر می گوید: _ بازم شرمنده به خاطر این اتفاق بابت برادرتون هم تسلیت میگم... تسلیت چه کلمه غم انگیزی هیچ وقت فکر نمی کردم این کلمه وارد خانواده ما شود نگاهی به برگ های سفید می اندازد و می گوید: _ لطفاً هر چی یادتونه و دیدید بنویسید _خودتون که اونجا بودین چی بنویسم همه چی و دیدید... درسته ولی موقعی که منو برادرتون علی بیرون بودیم شاید اتفاقاتی افتاده که ما ندیدیم... یا موقعی که تازه وارد مرز شدید... چیزی ندیدید؟ _نه ندیدم _بسیار خب... بعد از اینکه از قرنطینه خارج شدید... نباید با هیچکس در مورد این موضوع صحبت کنید.. فعلاً تا زمان اجرای حکم به جز نزدیکان کسی نباید در مورد این اتفاقات چیزی بفهمه.. در مورد شهادت محمد هم بگید که اومده بود سامرا زیارت که توی بمب گذاری شهید شده... اخ که قلبم اتش گرفت با این جمله اش... میخواستم سر آقا سجاد فریاد بزنم و بگویم... برادر من در بمب گذاری شهید نشد... برادرم را جلوی چشمم شهید کردند.. _متوجه هستید؟ سری تکان می دهم.. _ به نظر شما نسترن واسه چی به حمله توی اون خونه شرکت کرد، در حالیکه خطر زیادی واسش داشت؟ چیزی به ذهنم نمی رسد... فقط جملاتش را بعد از شهادت محمد، یادم می اید: _ نسترن محمد و کشت... _ یعنی فقط توی اون خونه اومده بوده تا محمد و بکشه؟ با یاداوری کلماتی که به محمد به بابا و من توهین کرد، قلبم تیر می کشد... سر به زیر می گویم: _نسترن به من محمد و حتی بابام توهین کرد... من اون موقع خیلی تعجب کردم... نمیدونستم که این اتفاقات چه ربطی به بابام داشت فکرکنم می خواست انتقام بگیره _مطمئنید همین و گفت؟ سری تکان میدهم _خودتون چه برداشتی کردید؟ _نمیدونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀🖤مَادر آخرین دُعا را هم‌ کرد ... إلهی وَ سَیِّدی بِحَقِّ گریه های حَسَنْ و حُسَینَم ...💔 در فراقم از گناهان شیعیانم در گُذر ...💔 🏴 شهادت زهرا سلام الله علیها تسلیت🥀 🏴 🖤🥀🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤