بسم الله الرحمن الرحیم
🌺 روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین عليه السلام را نیش زد و سریعا نزد امیرالمومنین عليه السلام آمد.
🍃 حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری برو.
🍃 او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: یا امیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب
🍃 دو ماه زجر کشیدم حضرت به او فرمود: میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟
🍃 عرض کرد خیر حضرت فرمودند: چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب به خاطر آن است.
✨نیش و کنایه زدن به محبین و موالیان حضرات معصومین(علیهم السلام) اینقدر مهم و حساس است. دفاع نکردن از سلمان این عقوبت را داشت.✨
📚 مستدرک الوسایل ج۱۲ ص۳۳۶
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام علی آل یس
سلام پدر مهربانم
با هر نفسے سلام ڪردن عشق است
آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگت بہ میان چون آید
از روے ادب قیام ڪردن عشق است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام بر قطب عالم امڪان
#لبیک_یاخامنه_ای
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_105
✍ #زینب_قائم
خب دیگه بقیه اش را هم انشالله بعدا برات تعریف میکنم
عسل لبخندی زد
بعد از خداحافظی با سارا، با عسل به طرف خونه راه افتادیم
.....
بعد از ناهار، مامان زنگ زد و احوالم و پرسید... وگفت کی میام... که من جواب دادم فردا عصر
توی اتاق عاطفه نشسته بودم ودر حال درس خوندن بودم... عاطفه هم در حال کتاب خواندن بود
_میگم زهرا... عصر میای بریم پارک؟
هم دلم میخواست عصر تنهایی برم حرم.... و هم دلم نمیومد دلش و بشکونم
سکوتم را که دید... ناراحت شد.. فکر کرد که دوست ندارم بیام
_عاطفه!!
بهم نگاه کرد:
_میخواستم عصر برم حرم... به تنهایی نیاز دارم... من اصلا بخاطر همین پاشدم تنهایی اومدم... ولی خب من یکساعت میرم حرم بعدش میام که باهام بریم پارک!!
لبخندی زد:
_باشه
سعی کردم ذهنش و به جای دیگه ای پرت کنم:
_ببینم داری به چی فکر میکنی؟
راستش ذهنم یکم مشغوله
_مشغول چی؟
_ یه همسایه ای تازه اومده توی محلمون یه پسر داره که اصلا نگاه پاکی نداره! چند باری هم که عسل رفته خونشون و فیلم هایی که دیده بود تعریف میکرد یه دختری هم سن و سال عسل داره متوجه شدم فیلم های ماهواره ای خیلی میبینه و همه رو برا عسل تعریف میکنه. درسته ما خیلی با عسل تو خونه حرف میزنیم ولی هنوز بچه ست، نمیتونه خوب و بد رو کامل تشخیص بده!
خدا نگذره اونایی رو که پای ماهواره رو به زندگیا باز کردن، اون ضربه ای که ماهواره به بنیان خانواده های ایرانی زد چیز دیگه ای نزد،
_اره درست میگی
متاسفانه خانواده ها خبر ندارن که با این کارشون تیشه به ریشه ی فطرت بچه هاشون میزنن.
استاد رجبی درباره فیلم های ماهواره ای خیلی باهامون حرف زد به قول یکی از بچه ها می گفت اگه ماهواره از یه پنجره بیاد تو قران از پنجره دیگه میره بیرون، یعنی اینقدر مخربه!
- درسته، یکی از دوستام، که توی دبیرستان با هم بودبم ازدواج کرده بود رابطه ش با شوهرش خیلی خوب بود... خیلی زندگی خوبی داشتن، یادمه یه روز گفت رفتم ماهواره گرفتم من خیلی ناراحت شدم تموم سعیم روکردم که منصرفش کنم اما یه اخلاق بدی که داشت یه دنده و لجباز بود
بعد از یه سال دیدم خیلی ناراحت و پکره! علتش رو پرسیدم گفت شوهرش بهش خیانت کرده.
_خب بهش میگفتی علت اصرارت برای نخریدن ماهواره همین بوده
_خودش متوجه اشتباهش شده بود. به خاطر همین نخواستم سرزنشش کنم و بیشتر از این نمک رو زخمش بپاشم.
- بعدش چیکار کرد، رابطه شون خوب شد؟
- نه بابا طلاقشو از شوهرش گرفت و رفت...
میدونی زهرا دین ما تکمیله و برای هر حرفی که زده علتی داره! اهل بیت هم از عقوبات گناها خبر دارن که به ما هشدار دادن! وقتی دین میگه خانم محترم حجابت رو رعایت کن، همین جمله سودش به خانم میرسه که از چشم های ناپاک و قلبهای مریض دور میشه هم اینکه زندگیای دیگه به فساد کشیده نمیشه!
وقتی باهاشون حرف میزنیم، جواب خیلیاشون اینه که زندگی خودمه دوست دارم و به کسی مربوط نیست، در حالی که اشتباه محضه! وقتی یه مردی بیرون میاد و این خانم رو با هزار قلم ارایش و تیپ های فجیع میبینه احتمالش هست هم نسبت به خانم خودش کم کم سرد بشه هم به گناه بیفته! یا برعکس
من خیلی تو کتابا خوندم که اون دنیا بعضیا وقتی نامه ی عملشون رو میبینن تعجب میکنن از گناههایی که براشون نوشته شده، ولی خبر ندارن اینا همون گناهاییه که ما فکر می کردن به خودشون مربوطه ولی میبینن نه! هزار نفرو با همین کاراشون به گناه انداختن و تو تمام اون گناها شریک شدن.
_اره... ببینم تو این همه اطلاعاتو از کجا اوردی؟
_خب معلومه... مطالعه میکنم
_آفرین
عصر حاضر شدم و بعد از خداحافظی تنهایی راهی حرم شدم... دلم گرفته بود... شب جمعه بود... دلم برای بابام تنگ شده... بابایی که هزار و عندی ساله نیستش...
اگه برسم بعد از نماز حتما دعای کمیل و بخونم
وقتی رسیدم بعد از بازرسی، داخل صحن شدم... سلام کردم و زیارت نامه ای خوندم..
داخل حرم رفتم و روی یکی از فرش ها نشستم...
دلم برای محمد تنگ شده بود... برای عصبانیتش... برای اخمش... برای مهربونی هاش.. برای حرف زدنش
چشمام و بستم و انگار دوباره برگشتم به خاطرات با او
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_106
✍ #زینب_قائم
"با او"
دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنم... هر دم و بازدمم مساوی با دردی طاقت فرساس...
از بوی تلخ عطرش، متوجه میشوم که کیست... کمیل است
اولین تصویری که میبینم.. تصویر دیواری سفید و نم زده است... و بعد ساعتی که روی دیوار است... ده و نیم
چند ساعت بیهوش بودم... حرکت انگشتان روی دستم متوقف میشود و صورت کمیل را مقابل خودم میبینم...
وقتی صورتش را مقابل چشمانم دیدم خداراشکر کردم که هنوز دو برادر دیگر دارم... بی برادر نشده ام.. مثل حضرت زینب(س)
دلم میخواست الان یکی روضه حضرت زینب را بالاس سر قتلگاه برام بخونه... دلم میخواست گریه کنم تا سبک شم
_زهرا... آبجی... صدای منو میشنوی؟
میشنوم ولی نمیتوانم جواب دهم..
صورتش را نزدیک تر می اورد:
_زهرا... حالت خوبه؟
اروم سرم را تکان میدهم...
نفسش را اروم بیرون میدهد...
نگاهی به اطرافم می اندازم... اینجا باید بیمارستان باشد.. یک سرم به دستم وصل است... اما همان لباس ها هنوز تنم است.. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم... مچ دستم را آتل بسته اند... از پنجره بیرون را میبینم... هوا روشن است
نگاهی به کمیل می اندازم... برادرم آشفته است و این نشان از فهمیدن ماجراست
اروم و با صدایی ضعیف می گویم:
_اینجا چیکار میکنی کمیل؟
_خودت اینجا چیکار میکنی؟
لبم را می گزم و می گویم:
_محمد... کجاست؟
سرش را پایین می اندازد و با غمی که در صدایش پیداست، می گوید:
_امروز منتقلش می کنن ایران... ولی قبلش میخوان ببرنشون حرم
قطره ای اشکی از چشمانم سقوط می کند... کمیل روی صندلی مینشندو دستانم را می گیرد:
_بعد از اینکه اون اتفاق افتاد... بهم زنگ زدن که خودتو برسونین عراق... کارشناس پرونده همه چیز و برام توضیح داد
_مامان وبابا هم فهمیدن؟
اهی کشید:
_نه فقط من میدونم... ولی دیر یا زود می فهمن
_شمارتو از کجا پیدا کردنن؟
_بهت میگم... الا
حرفش را قطع می کنم:
_وایسا... نکنه تو هم مثل محمد..
و بعد ادامه حرفم را می خورم...
نکنه کمیل هم مثل محمد یه مامور امنیته
متوجه منظورم میشود و سر به زیر سری تکان میدهد..
خدای من...
_تو چرا بهم نگفتی؟
_الان که گفتم
_الان چون من پرسیدم تو گفتی... وگرنه قرار نبود بهم بگی
درد معده ام شروع شد و انگار هزار سوزن در معده ام فرو کرده اند
کلافه سری تکان دادم:
من نمیدونم چرا برادرام با من رو راست نیستن...
حرفی نزد سکوت را ترجیح داد
بغضم را قورت میدهم:
_کمیل؟
_جانم!
می خواهم بگویم درد معده ام جان به لبم کرده... ولی تقاضای دارویش را میکنم:
_میخوام یه بار دیگه برم حرم.....
_الان نمی شه زهرا جان... وقتی خواستن محمد و ببرن حرم با هم میریم
آهی از درد می کشم
کمیل که می بیند صورتم از درد منقبض شده، میپرسد:
_درد داری؟
سعی میکنم درد معده را به روی خودم نیاورم و می گویم:
_نه بخاطر کوفتگیه
بعد از یکساعت با کمک کمیل از روی تخت بلند می شوم و سوار یک ون می شویم..
داخل ون، پیکر محمد و نساء را می بینم..
اشکی از چشمانم سقوط میکند...
کیفم را که روی صندلی کناری ست، برمی دارم... داخلش را می گردم تا ببینم تمام وسایلم هست یا نه!
گوشی ام را پیدا نمیکنم... نگاهی به کمیل می کنم... متوجه میشود که میخواهم حرف بزنم... سرش را اروم نزدیکم می اورد
_گوشی ام نیست!
_نگران نباش... بخاطر امنیت گوشی ت یه مدت پیششون می مونه..
خون محمد و نساء روی چادر و لباس هایم خشکیده و دلم را آتش میزند...
وقتی به بین الحرمین حرم می رسیم... با احتیاط پیاده می شوم....
در صف نماز ایستاده ام... گردن می کشم که ببینم جلو چه خبر است.... هوای کربلا بارانی است و هر ثانیه منتظر امدن باراش باران هستیم... انگار آسمان هم از رفتن محمد و نساء دلش گرفته... چگونه این خبر را به پدر و مادر بگویم؟!
مردی باعبای قهوه ای و شال سبز پیش نماز شده.. و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخواند..
روی تابوت ها اسم محمد و نساء را نوشته اند... ولی گمنام..
انگار نباید کسی بفهمد هویت این دو را
نماز را شروع میکنند و بعد تابوت ها را به حرم امام حسین علیه السلام میبرند دنبالش می دوم، اما تا من برسم در حرم را بسته اند... هرچه اصرار می کنم که اجازه بدهید برویم داخل من خواهرش هستم اجازه نمیدهند
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🔴 اینجوری از امام زمان دور میشیم️
🔵 شیخ عباس قمی میگوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب اینکه دعوت او را رد نکنم، به خانهی آنها رفتم. خیلی نمیدانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمیکند.
🔺 بعد از اینکه از خانهی آن شخص آمدم، تا چهل شب شبها برای سحر بیدار نمیشدم یا اگر بلند میشدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود.
🌕 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب میکنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_107
✍ #زینب_قائم
داخل ون نشسته ایم و قرار است به فرودگاه برویم...
با یادآوری اتفاقات یاد علی میافتم و از کمیل می پرسم:
علی... علی کجاست؟
_ نگران نباش علی بعد از دیدن محمد فشارش افتاده بود بردنش بیمارستان...یه سرم بهش زدن.. الان تو فرودگاه بغداد منتظر ماست
خداراشکری گفتم و زمزمه کردم:
_دیگه نمیخوام برادرم رو از دست دادم.... دیگه نمیخوام
به کمیل اصرار کردم که بگذارد برای آخرین بار حرم را از دور ببینم... دیگر معلوم نبود کی طلبیده بشوم و بیایم
حس میکنم تا چند سال دیگه طلبیده نمی شوم..
در یک جز خیابانهای منتهی به حرم توقف کردیم... شلوغ است..تنها گنبد آقا را می توانم ببینم... چشمانم را پر می کند و چشمانم تار میشود با عجله اشکهایم را پاک می کنم که گنید را ببینم... دوست ندارم حتی یه ثانیه هم از اینجا دل بکنم.
حالا میفهمم که انسان نمیتواند از این بهشت دل بکند.. در این چند ساعت که رسیده بودیم کربلا، به اندازه چند صد سال وابسته شدم..
قلبم تیر می کشد... درست سمت چپ قفسه ی سینه ام.. دوست دارم زمان همینجا متوقف شود... با محمد امدم و با پیکر محمد برگشتم..
انگار محمد و نسا کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند
حس می کنم روح محمد همونجا در کربلا مانده است...
خوش به حالشان آنها برای همیشه مقیم کربلا شده اند...
ماشین حرکت میکند و من من دلم را، روحم را و مهمتر روح محمد را در کربلا جا گذاشته ام..
غیر از ماشینی که ما در آن سوار شده ایم دو ماه دیگر جلویمان حرکت میکنند که می دانم بی ارتباط به ما نیستند حتماً نسترن در یکی از ماشین هاست..
در جاده کربلا به بغدادیم و قرار است از طریق فرودگاه بغداد به وطن خودم بروم...
آقا سجاد با اجازه ای کمیل رو به رویم می نشیند و سر به زیر من من کنان می گوید:
_ بابت اتفاقی که برای محمد افتاد خیلی متاسفم شاید اگه ما آنجا بودیم برادرتون الان زنده بود ولی خب بازم الان هم زنده است زنده تر از همیشه..
نفسم را عمیق بیرون می دهم:
_ نه تقصیر شما نبود... قسمت بوده که برادرم شهید بشه... وقتی خدا بخواد چیزی سد راهش نمیشه
_بله درست میگین باز هم شرمنده
نگاهم را از شیشه ون به بیرون می دوزم...
اشکی از چشمانم سرازیر میشود... دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند چادرم را روی صورتم کشیده ام
حالم خوش نیست... معده ام درد میکنه و حالتی شبیه تهوع گرفته ام...
استرس دارم که چگونه خبر را به مادر بدهم مادری که محمد را خیلی دوست داشت!!
وقتی به فرودگاه میرسیم... پیاده میشویم... علی را میبینم و خیالم راحت می شود..
نزدیکش می روم...رنگش پریده...علی کل همیشه سر به سرم میذاشت و خندان بود الان گرفته و ناراحت بود.. با صدای ضعیفی گفتم:
_علی حالت خوبه؟
_خوبم زهرا... بریم
مراحل عادی خروج از کشور را طی نمی کنیم و حتی وارد سالن انتظار نمی شویم کمی آن سوتر از در اصلی فرودگاه، در بزرگی را برای ماشین ها باز می کنند و وارد محوطه می شویم
بدون طی تشریفات معمولی و فقط با یک بازرسی ساده، با کمک علی و کمیل از پله های هواپیما بالا می روم...
همانجا خداراشکر کردم که دو تن از محرمانم کنارم هستند و مواظب..
دارم از خانه پدری دور میشوم بغض گلویم را میفشارد دیگر معلوم نیست کی به دیدار پدرم بیایم... اصلاً عمری دارم که دوباره به این خاک بیایم..
کاش تا ابد همینجا میماندم مثل محمد مثل نسا تا ابد همین جا هستند...
روی پله آخر که وارد هواپیما می شویم، می ایستم ونگاهی به پشت سرم می اندازم... همه را در ذهنم میسپارم و هوای بغداد را با جان و دل با یک نفس عمیق به شش هایم می فرستم..
روی دو ردیف صندلی ها پیکر نساءو محمد را گذاشتهاند... و پرچم کشورم را روی تابوت ها کشیده اند..
کنارشون می ایستم.. آرام جوری که کسی نشنود رو به کمیل گویم:
_ میشه من کنارشون بشینم؟
نگاه کمیل پر از اشک میشود... میدانستم چقدر محمد را دوست دارد
از آقا سجاد می پرسد:
_ میشه بشینه کنار تابوت شهدا؟
اقا سجاد که حالم را می بیند... جواب مثبت می دهد...
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
#کرامتی_از_شیخ_رجبعلی_خیاط
✍یکی از ارادتمندان شیخ میگوید: شبی خوابی مهیج و شهوانی دیدم که در روز هم ذهنم را به خود مشغول کرده بود،صبح خدمت شیخ رسیدم، تا مرا دید سرش را پایین انداخت. فهمیدم خبری هست مدتی نشستم. شیخ سرش پایین بود و به کار خیاطی مشغول. آنگاه عرض کردم: مطلبی هست؟ فرمود :((چه کار کردی که قیافه ات قیافه زن شده)) عرض کردم :زن زیبایی را در خواب دیدم و داستانش در ذهن من مانده.
🔆فرمود: همان است، استغفار کن.
📚کتاب کیمیای محبت ص163 داستان خلاصه شد.
🕌
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_108
✍ #زینب_قائم
روی ردیف کنار تابوت ها می نشینم و دورو برم را نگاه میکنم... ردیف آخر هواپیما زنی با چشم بند و دست بند نشسته و زیر لب چیزی می گوید... بنظرم نسترن است..
کنارش سحر نشسته.. و آقا سجاد هم کنارشان..
کمیل کنارم می نشیند.. این پرواز مسافر زیادی ندارد...
معده ام خیلی درد میکند... ولی نمیخواهم کسی متوجه شد... با دستم ارام معده ام را ماساژ میدهم...
اصلا انگار من به این درد عادت کرده ام... این درد هر چه باشد، از غم از دست دادن محمد و نساء بهتر است..
به تابوت ها نگاهی می اندازم... پرچم ایران را رویشان کشیده اند و با ماژیک نوشته اند:
_برادر شهید بمب گذاری کربلا
روی تابوت نساء هم همین را نوشته اند...
یعنی چی؟.. چرا بمب گذاری... اخه محمد و نساء در بمب گذاری شهید نشده اند!!
چرا اسمشان را روی تابوت ننوشته اند؟!
شاید تابوت شهید دیگری ست!
به کمیل نگاه میکنم:
_این تابوت محمد و نساء نیست..
کمیل لبخند تلخی می زند و می گوید:
_چرا خودشونن... ولی به این اسم می برنشون.. بعد از شهادت هم گمنامن
یعنی نباید کسی بفهمد که نساء برای دفاع و مواظبت از من ناچیز خودرا سپر من کرده و شهید شده است؟
نساء شهادت را میخواست... ولی گمنام چرا؟
روی تابوتشان فقط یک شماره سه رقمی نوشته اند... یعنی محمد و نساء را با همین سماره سه رفمی می شناسند؟
با دست های لرزون، دستی به تابوت محمد می کشم... حس خوب و غریبی در وجودم احساس میکنم...
هیچوقت تابحال نشده بود که به تابوت شهیدی دست بزنم و فقط ان را از دور دیدم...
و الان اولین بار است که به تابوت شهید دست میزنم و ان را نوازش میکنم...
بغضم میشکند و ارام زیر لب می خوانم:
_سلام عزیز برادرم... سلام یل دلاورم..
اشک چشمانم را تر کرده... دوست دارم تابوت را باز کنند و برای اخرین بار برادرم را ببینم
ان موقع که دیدمش بدنش هنوز گرم بود..
دلم میخواست در گوشش بگویم
خیالت راحت... بالاخره رفقات گرفتنشون...
اما لال شدم... وقتی دست به تابوتش زدم لال شدم..
کمیل آرام کنار گوشم می گوید:
_بچه ها براشون کفن گرفتن و به ضریح متبرک کردن...
من در این فکرم که محمد نه ایرانی بود و نه اهل کربلا.. محمد آسمانی بود و هست...
مرز برای ادمهایی مثل محمد وجود ندارد.. مرز ها برای زمبنی ها و خاکی هاست..
کسی که در اسمان باشد... در قید و بند مرز ها نیست... برایش فرقی ندارد کجا باشد.. هر جا که باشد انجارا به میدان جهادش تبدیل میکند..
یه جمله اش همیشه توی ذهنمه:
«مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست..»
بنظرم بخاطر همین بود که از دست نسترن شهید شد... نتوانست روی نسترن دست بلند کند..
یکبار که به خانه ی خانم جون رفته بودیم... از روی تاب به زمین افتادم... شاید ۷سالم بود... تاب پشتی نداشت... از پشت برگشتم و افتادم روی کاشی های حیاط... جیغم به هوا رفت... خیلی کوچک بودم و دردم گرفته بود... محمد که در خانه بود با صدای جیغم بیرون اومد
بیچاره برقش گرفته بود انگار... مامان و صدا زد و خودش به طرفم اومد...
مامان بلندم کرد و به داخل اتاق برد... یکی یدانه اش بودم و رویم خیلی حساس بود.نگران بود و پشت سر هم نوازشم می کرد و قربون صدقه ام می رفت...
همانطور که مامان مرا می بوسید... محمد یه تکه یخ اورد و روی پیشانی ام گذاشت تا ورم نکند... نگرانم بود
دوست داشتم شبیه ان موقع کنارم بود
الان اورا کم دارم... بیشتر از همیشه باید باشد... هست ولی با بدن تیر خوردخ و خونی
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🍃کار خوبه امام رضا درست کنه...
عبداللّه بن ابراهیم غفاری:
تنگ دست بودم و روزگارم به سختی میگذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریاء حرکت کردم تا امام رضا علیه السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.
زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام، اشاره کردند که گوشه سجادهای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهای هم کنار پولها قرار داشت.
یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانوادهات است».
📚 المناقب، ج۴، ص۳۳۷
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
چهار عمل مختصر و مفید
حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری.
١. ختم قرآن کنی.
۲. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی.
٣. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی.
۴. حج عمره انجام دهی.
این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد.
آنگاه گفتم: یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود:
١. هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای.
۲. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود.
٣. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند.
۴. هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای.
📚خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_108
✍ #زینب_قائم
روی ردیف کنار تابوت ها می نشینم و دورو برم را نگاه میکنم... ردیف آخر هواپیما زنی با چشم بند و دست بند نشسته و زیر لب چیزی می گوید... بنظرم نسترن است..
کنارش سحر نشسته.. و آقا سجاد هم کنارشان..
کمیل کنارم می نشیند.. این پرواز مسافر زیادی ندارد...
معده ام خیلی درد میکند... ولی نمیخواهم کسی متوجه شد... با دستم ارام معده ام را ماساژ میدهم...
اصلا انگار من به این درد عادت کرده ام... این درد هر چه باشد، از غم از دست دادن محمد و نساء بهتر است..
به تابوت ها نگاهی می اندازم... پرچم ایران را رویشان کشیده اند و با ماژیک نوشته اند:
_برادر شهید بمب گذاری کربلا
روی تابوت نساء هم همین را نوشته اند...
یعنی چی؟.. چرا بمب گذاری... اخه محمد و نساء در بمب گذاری شهید نشده اند!!
چرا اسمشان را روی تابوت ننوشته اند؟!
شاید تابوت شهید دیگری ست!
به کمیل نگاه میکنم:
_این تابوت محمد و نساء نیست..
کمیل لبخند تلخی می زند و می گوید:
_چرا خودشونن... ولی به این اسم می برنشون.. بعد از شهادت هم گمنامن
یعنی نباید کسی بفهمد که نساء برای دفاع و مواظبت از من ناچیز خودرا سپر من کرده و شهید شده است؟
نساء شهادت را میخواست... ولی گمنام چرا؟
روی تابوتشان فقط یک شماره سه رقمی نوشته اند... یعنی محمد و نساء را با همین سماره سه رفمی می شناسند؟
با دست های لرزون، دستی به تابوت محمد می کشم... حس خوب و غریبی در وجودم احساس میکنم...
هیچوقت تابحال نشده بود که به تابوت شهیدی دست بزنم و فقط ان را از دور دیدم...
و الان اولین بار است که به تابوت شهید دست میزنم و ان را نوازش میکنم...
بغضم میشکند و ارام زیر لب می خوانم:
_سلام عزیز برادرم... سلام یل دلاورم..
اشک چشمانم را تر کرده... دوست دارم تابوت را باز کنند و برای اخرین بار برادرم را ببینم
ان موقع که دیدمش بدنش هنوز گرم بود..
دلم میخواست در گوشش بگویم
خیالت راحت... بالاخره رفقات گرفتنشون...
اما لال شدم... وقتی دست به تابوتش زدم لال شدم..
کمیل آرام کنار گوشم می گوید:
_بچه ها براشون کفن گرفتن و به ضریح متبرک کردن...
من در این فکرم که محمد نه ایرانی بود و نه اهل کربلا.. محمد آسمانی بود و هست...
مرز برای ادمهایی مثل محمد وجود ندارد.. مرز ها برای زمبنی ها و خاکی هاست..
کسی که در اسمان باشد... در قید و بند مرز ها نیست... برایش فرقی ندارد کجا باشد.. هر جا که باشد انجارا به میدان جهادش تبدیل میکند..
یه جمله اش همیشه توی ذهنمه:
«مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست..»
بنظرم بخاطر همین بود که از دست نسترن شهید شد... نتوانست روی نسترن دست بلند کند..
یکبار که به خانه ی خانم جون رفته بودیم... از روی تاب به زمین افتادم... شاید ۷سالم بود... تاب پشتی نداشت... از پشت برگشتم و افتادم روی کاشی های حیاط... جیغم به هوا رفت... خیلی کوچک بودم و دردم گرفته بود... محمد که در خانه بود با صدای جیغم بیرون اومد
بیچاره برقش گرفته بود انگار... مامان و صدا زد و خودش به طرفم اومد...
مامان بلندم کرد و به داخل اتاق برد... یکی یدانه اش بودم و رویم خیلی حساس بود.نگران بود و پشت سر هم نوازشم می کرد و قربون صدقه ام می رفت...
همانطور که مامان مرا می بوسید... محمد یه تکه یخ اورد و روی پیشانی ام گذاشت تا ورم نکند... نگرانم بود
دوست داشتم شبیه ان موقع کنارم بود
الان اورا کم دارم... بیشتر از همیشه باید باشد... هست ولی با بدن تیر خوردخ و خونی
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹