eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
☘👌نقل است از امام رضا(علیه‌السلام) که هرگاه در شدتی واقع شدی، بسیار بگو: یا رئوف و یا رحیم :)🌿 🍃
💠 ✅نه خانی آمده، نه خانی رفته روزی روزگاری، مرد بازرگانی وارد شهر مشهد شد. او از شهر خود پارچه آورده بود و با تجار مشهدی دادو ستد پرسودی انجام داد و پول خوبی به جیب زد. بعد از چند روز خواست از شهر مشهد خارج شود و به خانه خود بازگردد در راه یک خربزه مشهدی هم خرید که به عنوان تحفه به خانه ببرد. بازرگان از شهر که خارج شد، باید از بیابانی می گذشت تا وارد شهر بعدی شود، او در مسیر گرسنه شد و توشه راهش را هم خورده بود فقط همین خربزه ماند که خیلی مرد را وسوسه می کرد. مرد با خود گفت: یک قاچ از خربزه می خورم و مثل یک خان ثروتمند بقیه را می گذارم در راه تا دیگران بخورند. ولی تا کمی از خربزه ی شیرین را خورد با خود گفت: خربزه را می خورم. پوست و بقیه اش را در راه می گذارم تا هرکس از این مسیر گذشت بگوید: خان ثروتمندی از این مسیر می گذشته با غلامش یک خربزه خوردند و وقتی عطششان برطرف شده از اینجا رفته اند. بازرگان همه ی خربزه را خورد فقط پوست و تخمه اش باقی مانده بود، ولی باز هم ولع داشت و می خواست حتی پوست خربزه را هم بخورد. او با خود گفت: پوست خربزه را هم می خورم و تخمه ها را باقی می گذارم تا هرکس از این مسیر عبور کند بگوید خانی به همراه غلام و الاغش از اینجا می گذشته آنها خربزه را خورده اند پوستش را هم داده اند تا الاغشان بخورد و سپس از اینجا رفته اند. اما کمی که گذشت چشمش به تخم خربزه ها افتاد دلش تخم خربزه خواست و با خود گفت: اشکالی ندارد تخم خربزه را می خورم بعد همه فکر می کنند نه خانی آمده و نه خانی رفته. / 📕ضرب المثل ها و داستان هایشان ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
شبکه ی ضریح تو.. تلویزیون و آنتن نمی خواهد ! یک دل میخواهد و.. یک سلام ! حتی از راه دور.. سلام آقای دلتنگی های من !
✅ درمان حواس پرتی در نماز👇 🌺کمتر کسی پیدا میشود که در طول نماز ، حواسش کامل به نماز بوده و متوجه کلماتی که میگوید باشد 🌺 برای داشتن حضور قلب در نماز و جمع کردن حواس تان نکات ذیل را رعایت کنید ⁦◀️⁩۱ . قبل از نماز برجای نماز نشسته و قدری ذکر بگویید و یا تلاوت قرآن نمائید ، تا روح و دل تان آماده و مشتاق عبادت خداوند متعال گردد. ⁦◀️⁩۲. قبل از نماز پیش خود چنین تصور کنید که ممکن است این آخرین نمازتان باشد . ⁦◀️⁩۳. به خود تلقین کنید و تصمیم جدی بگیرید که نمازی با خشوع و بدون حواس پرتی بخوانید. ⁦◀️⁩۴. تصور کنید که میخواهید در برابر بزرگ ترین و قدرتمندترین شخص عالم هستی ایستاده و با او سخن می گویید. ⁦◀️⁩۵. در نماز بیشتر سعی بر خشوع و خضوع بأفزایید و خود را در محضر خداوند متعال بی نهایت حقیر و نیازمند احساس کنید. ودررکوع وسجده خیلی ارامش داشته باشید وذکرهارا باتوجه به معنی وبا درنظر گرفتن کوچکی‌خود وعظمت پروردگار بگویید‌ ⁦◀️⁩۶. آهسته و با آرامش نماز بخوانید. ولی طوری باشد خودتان‌صدای خودتان‌را بشنوید ‌ وزیرلبی نباشد‌. ⁦◀️⁩۷. به معنای آنچه در نماز می خوانید توجه کنید. و هرجمله‌رامکث کنید معنی را ازقلبتان‌رد کنید‌جمله‌بعدی رابخوانید‌ ⁦◀️⁩ ۸. اگر قبل از نماز گرسنه یا تشنه بسیار شدید هستید ، قبل از نماز چیزی بخورید تا سبب عجله در خواندن نماز نشود ، ولی بیشتر تلاش شود که با شکم پر نماز نخوانید. ⁦◀️⁩۹. در مکان خلوت و ساکت نماز بخوانید. ⁦◀️⁩۱۰. در مکان نماز تان سعی کنید جلوی روی تان عکس و یا چیزی که توجه را جلب میکند مثل : تلویزیون و ... نباشد باشد. ⁦◀️⁩۱۱. سعی کنید عاشق خداوند متعال بشوید ؛ چون عاشق بی قرار وصال معشوق اش هست و لحظه شماری میکند برای حتی یک لحظه صحبت و معاشرت با عشقش.برای این منظور باید زیاد درطول روز شکر گزاری کنید وجهان‌بینی الهی خودرا اصلاح وتکمیل کنید. وازگناه دوری کنید‌ ⁦◀️⁩ ۱۲ . حلال بدست بیاورید و حلال بخورید. ⁦◀️⁩١٣. از یاد مرگ غافل نشوید؛ چون مرگ است که انسانهای غافل و خواب آلود را بیدار میکند. 🍂🌼و همین مرگ است که خواهشات نفسانی را می میراند. -
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم #پارت_سوم☔️ کامیون مےایستد بلند میشویم به اطراف نگا
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ اطراف را نگاه می‌کنم همه جا خراب شده و چیزے به غیر از آب و تپه گل دیده نمی‌شود، پیرزنے روماتیسم دارد و پسر کوچکے آسم ، هوا سرد است و هنوز هیچ گاز و نفتے به این روستا نرسیده، اکثر کودکان سرماخورده اند و هواے سرد شبهاے قشم همه را کلافه کرده بارندگے در این فصل از سال، آنهم در قشم براے همه تعجب برانگیز است. نرگس بیرون مےآید _خاله راحیل خاله حنانه پاش دوباره درد گرفت. تند به سمت اتاقک می‌روم و داخل می‌شوم حنانه خانم پایش را دراز کرده و با آن دست باد کرده اش روےپاےورم کرده اش دست می‌کشد و ناله می‌کند، اشک هایش بین چین و چروک هاےصورتش گم شده. نزدیکش می‌شوم و کنارش زانو می‌زنم هواے سرد و رطوبت باعث باد بیش از اندازه در دست و پاهایش شده بود و با این پاهاےورم کرده نمیتوانست از نردبان پایین برود. _خاله حنانه داروهاتو خوردے؟ ضعیف ناله می‌زند _ها خوردم. به سمت کیف داروهایم می‌روم و آمپول آرامبخشےخارج می‌کنم و بسته سرنگےرا برمیدارم پس از تزریق آرامبخش رو به نرگس می‌کنم _نرگس جان تو کیفم چند تا دستمال هست اونارو رو چراغ گرم کن و بیار برام. نرگس سرےتکان می‌دهد و تند به سمت کیفم می‌رود،شروع میک‌نم به ماساژ دادن پاها و دست هاےحنانه خانم نرگس که دستمال هارا مےآورد تند آنهارا دور مفاصلش می‌پیچم حنانه خانم کم کم به خواب میرود و من هم تکیه به دیوار می‌دهم. بلند میشوم و به سمت محمدحسن میروم که به گفته مادرش از دیشب تب و لرز دارد دست روےپیشانےاش می‌گذارم، تبش پایین نیامده بلند میشوم و کیفم را با خودم مےآورم، تب سنج را خارج میکنم و پس از ضدعفونے تکانش میدهم تا جیوه پایین بیاید، لباس محمدحسن را کمےپایین مےکشم و تب سنج را زیربغلش می‌گذارم، پس از سه دقیقه تب سنج را برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم تبش ۳۹ است و براے یک کودک شش ساله خطرناک. بطرےآبےرا از بین بسته ها برمی‌دارم و کاسه اے از میان ظروف کنار می‌گذارم جوراب هاے محمدحسن را برمی‌دارم و با آب خیس می‌کنم بعد از چلاندن روےمچ پاهایش می‌گذارم تا از التهاب بدنش کم کند، قرصےاز درون بسته بیرون مےآورم و دستم را زیر گردن محمدحسن مےاندازم تا بلند شود -محمدحسن جان بلند شو اینو بخور. چشمهایش را نیمه باز می‌کند و نیم خیز می‌شود بعد از اینکه قرص را می‌خورد دستمالے برمی‌دارم و پس از خیس کردن می‌چلانمش و روے سر و گردنش می‌کشم. دستمال تر را روےپیشانےاش می‌گذارم و بلند می‌شوم کیسه چاےسبز را از بسته اش بیرون مےآورم و روے پیک نیک درون قورےکوچک دم می‌کنم تا دم بکشد نگاهے به اتاق میکنم، همه اهالے بیمار شده اند سرماخوردگے ، تب حالت تهوع ، بعضےهم داراےبیماریهاےخاص هستند، روماتیسم و آسم، از همه بدتر تعداد نوزادان و زنان حامله.... هیچکدام توانایےپایین رفتن از نردبان را نداشتند تا به شهر انتقال داده شوند یا اگر داشتند قایق و کامیون هفته اے دو سه بار زود مےآمد و می‌رفت. نوبت نوبتے به همه اشان چاےمی‌دهم، از همه بدتر غذاهایے که ارسال می‌شود اکثر کنسرو لوبیا و کنسرو ماهےاست ، که این باعث بدتر شدن بیماری‌اشان میشود. از وضع پیش آمده کلافه بودم، من تنها یک روز بود که به منطقه آمده بودم، اما تصورم چنین وضعےنبود. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚ریش و قیچی را به دست کسی سپردن این ضرب‌المثل را هنگامی به کار می‌برند که بخواهند اعتماد و اطمینان کامل را به کسی نشان بدهند و به او اختیار کامل برای انجام کاری را بدهند. ریش در گذشته در میان عوام دارای اهمیت و حرمت بسیار زیادی بوده است. در میان ایرانیان برای صاحب ریش هیچ بلا و مصیبتی بالاتر از این نبوده است که کسی از روی دشمنی یا در مقام تنبیه به زور ریش او را بتراشد و از این رو دادن ریش و قیچی به دست آرایشگر و سلمانی نشانه‌ی اعتماد و اطمینان کاملی بود که مردان به آرایشگر نشان می‌دادند که ریش آنان را نه از بیخ و بن، بلکه در حد آرایش کوتاه کند. بعد‌ها نیز مردم این اصطلاح را در معنی مجازی برای نشان دادن اعتماد و اطمینان به کسی و وکیل قراردادن او برای انجام کاری به کار بردند.
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگویدخدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... 🌻ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. 🌻هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد. ای کاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خداممکن است کمی تاخیرداشته باشداماحتمی است...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_چهارم پریدم بالای اتوبوس خو
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 دو، سه ساعت از شروع حرڪتمان، نگذشته بود ڪه اتوبوس خراب شد و راننده زد ڪنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: _اوه اوه! گاومون زایید! راننده و ڪمڪ راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارڪات و اتوبوس برادران هم توقف ڪرد. همه از پشت شیشه، به راننده نگاه میڪردیم ڪه با پریشانی با آقای صارمی صحبت میڪرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: _آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یڪی از یڪی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس ڪه حالا حالا ول معطلیم! با عصبانیت گفتم: _میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟ همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: _خانم صبوری! یه لحظه اگه ممڪنه! بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : _قرار شد خواهرا جاشونو با برادراعوض ڪنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم ڪه شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون ڪه این اتوبوس تعمیر بشه. – یعنی الان پیاده شون ڪنم؟ – بله اگه ممڪنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🙏دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏ مند سازى 💐 تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات 💐
داستان کارگر و فروشنده دارو وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ. ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ‌ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ. ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧ‌ﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ… ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ. ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﯾﺦ ﺯﺩ… ﭼﻪ ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ! ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ، ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑﺎﺯ ﻫـﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ. جایگاه شاه و گدا، دارا و ندار قبر اسـت… تقواست کـه سرنوشت ساز اسـت… + برای رسیدن بـه “کِبریا” باید نه کِبر داشت نه ریا…
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَاالَّذِی یَرْزُقُنِی؟!
معشوق من؛
اگر محرومم کنى،
پس چه کسی به من روزى دهد؟!
❤️ 🌸🍃🌿'!
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دهم🌻 #پارت_اول☔️ اطراف را نگاه می‌کنم همه جا خراب شده و
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ باصداےهراسان عبدالجواد بیدار می‌شوم -خاله راحیل خاله راحیل. تند نیم خیز می‌شوم و با همان چشمان نیمه باز و صداےخش دار می‌گویم -ها چیشده؟!! آب دهانش را تند قورت می‌دهد و می‌گوید -عباس اومده میگه خاله نسا داره می‌میره. روسرےام را تند درست می‌کنم و از اتاقک خارج می‌شوم و از پشت بام پایین را نگاه می‌کنم عباس همسر نسا تا کمر در آب است و مضطرب کمک می‌خواهد، هراسان می‌گویم -چیشده؟!! -خانم دکتر به دادم برس زنم داره می‌میره، فکر کنم وقتشه. کلافه می‌گویم -اول من دکتر نیستم دوم مگه زنت تازه چهار ماهش نیست چےچیو وقتشه، آرامبخش خورده؟ قرصاشو خورده؟ دستانش را در هوا تکان می‌دهد -آره خانم دکتر به والله خورده، از صبه هیچے نتونسته بخوره از درد به خودش پیچید پیچید الانم از حال رفته. به داخل اتاقک می‌روم ، وسایل کوله ام را روے زمین خالے می‌کنم و فشار سنج و گوشے پزشکے و سرم و سرنگ را درونش می‌گذارم و بارانے به شکل سرهم را می‌پوشم و چکمه به پا می‌کنم، از اتاقک خارج می‌شوم، زنان روستا جلویم را می‌گیرند -راحیل خانم آب خیلے زیاده غرق میشےخواهر. زیپ بارانے را می‌بندم و کلاهش را به سر می‌کنم. -نه یکم شنا بلدم عباس آقا هم هست طنابو می‌بنده دورش منم از طناب می‌چسبم. آسیه بچه به بغل به سمتم مےآید -پس مراقب باشید. -چشم. طناب را به سمت عباس مےاندازم -آقا اینو ببند دورت من اومدم پایین از این بچسبم با شما بیام. طناب را در هوا می‌گیرد و تند به دور خودش گره می‌زند، کش دور کلاه را می‌کشم و گره می‌زنم ، از پله هاے نردبان پایین می‌روم آب تا بالاےشکمم مےآید ، طناب را می‌گیرم و کوله را به سمت عباس می‌گیرم -شما اینو بگیر خیس نشه. راه مےافتیم خانه نزدیک بود و زود رسیدیم. در این خانه فقط نسا بود و مادرش و عباس، نسا بیهوش روے رختخواب افتاده بود و مادرش کنارش ضجه میزد. تند به سمتش میروم نبضش را می‌گیرم، می‌زد، رو به مادرش می‌کنم. -حاج خانم چیزے نشده آروم باشید. فشارسنج را از داخل کوله بیرون مےآورم و دور دستش می‌پیچم و فشارش را می‌گیرم، فشارش پایین بود تند لباسش را بالا می‌دهم و گوشے را روے شکمش می‌گردانم صداے قلب جنین را می‌شنوم قلبش مرتب می‌زند نفس راحتے می‌کشم و رو به عباس و مادر مضطراب نسا می‌گویم -هیچے نشده یکم فشارش افتاده و بچه شیطونےکرده. عباس نفس حبس شده در سینه اش را رها می‌کند و مادر نسا الهے شکرے می‌گوید. سرم را بیرون مےآورم و پس از وصل کردن رو به حاج خانم می‌گویم -حاج خانم کمک کنید برش گردونیم به سمت چپ تا فشارش یکم نرمال بشه. پس از برگرداندن نسا برمی‌خیزم و بارانےام را درمےآورم جوراب هایم خیس شده کمے پاهایم را تکان میدهم و بیخیال کنار دیوار می‌نشینم -دخترم دستت درد نکنه خدا خیرت بده، خیر از جوونیت ببینے. لبخندےمی‌زنم و می‌گویم -خواهش میکنم حاج خانوم وظیفمه. آخرهاے سرم بود که نسا بهوش آمد مادرش تند بوسیدش -خوبےمادر؟ نسا آرام سرےتکان میدهد کنارش زانو می‌زنم -خوبے نسا خانم؟ لبخندے می‌زنم و می‌گویم -همرو نگران کردیا. ابروانش بالا میرود -شما همون خانم دکترےهستے که اومده روستا؟!! -دکتر نیستم اما از طرف هلال احمر اومدم. لبش را گاز می‌گیرد -اےواےببخشید تو اینهمه آب بخاطر من اومدین اینجا. چشمکےمی‌زنم و می‌گویم -نه بابا یه آب تنے هم کردیم. نگاهے به سرم می‌کنم تمام شده بود پنبه ای برمیدارم و روے دستش قرار می‌دهم و آنژیوکت را می‌کشم. فشارش را دوباره می‌گیرم کمےپایین بود که اینهم براےزنان حامله عادے است. وسایل را جمع می‌کنم و رو به نسا میگویم -زیاد فعالیت نکن، روزے پنج دقیقه تو اتاق قدم بزن خوابیدنے به سمت چپ بخواب که فشارت پایین نیاد، اگه ضعف و حالت تهوع و سرگیجه و تشنگے داشتے بدون فشارت پایینه نمک زیاد مصرف کن همراه غذات بطوریکه طعمش نرمال باشه، نشستنے یه پاتو بنداز رو پاے دیگت، آب هم زیاد بخور. سر تکان می‌دهد -چشم. برمی‌خیزم -چون اونطرف افراد بیمار زیاد هست من باید برم اونطرف. رو به عباس می‌کنم -آقا عباس شما هم اگه میشه منو تا اونجا همراهےکنید. عباس بلند می‌شود -چشم. سرهم خیسم را دوباره به تن می‌کنم و پس از خداحافظے خارج می‌شویم. به قلم زینب قهرمانے🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay