🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سیزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
روےکابینت مینشینم و پاهایم را تاب میدهم مادر چشمهایش را برایم درشت میکند و من بیتوجه گوشم را به گوشےمیچسبانم.
صداےزنعمو ناهید در گوشےپیچیده با سوز عجیبےمیگفت
-الهےفداش بشم بچم بعد اینکه شما رفتین خیلےخوشحال بود میگفت بلاخره بعد چندسال با راحیل محرم میشم که این سیل بےپدرمادر اومد زد تو ذوق بچم.
مامان نفس حبس شده اش را بیرون میدهد
-ان شاالله شریکشو پیدا میکنه بدهےهاشو میده همه چے درست میشه...
بعد میخندد و میگوید
-به مصطفےبگو خیالت راحت راحیل فرار نمیکنه برا خودته.
اخمهایم درهم میشود و از روےکابینت پایین میپرم و گاز محکم دیگری به سیبم میزنم و جزوه به دست روےمبل لم میدهم و مثلا جزوه را میخوانم اما گوشم پیش مادر است.
تلفن را قطع میکند و به کابینت تکیه میدهد، آرام میگوید
-بیچاره مصطفے!!
همانطورکه چشمانم را به صفحات داده بودم گفتم
-چرا؟!!
-انبار رمچاهش پر وسیله بوده حدود سیصد چهارصد میلیون ، آب همشو سوزونده بیمه هم نبوده.
ابروانم بالا میپرد و در دل میگویم
-مگه وسایل قاچاق رو هم بیمه میکنن.
مادر همانطورکه به سمت آشپزخانه میرفت ادامه داد
-بعد به موعد چکهاشم کم مونده شریکشم دوبےالان رفته دوبےببینه میتونه جور کنه یا نه.
مادر منتظر نگاهم میکند، شانه بالا مےاندازم
-چیکار کنم؟!!
سرےبه نشانه تاسف تکان میدهد
-انگار نه انگار پاشو یه زنگ بزن بهش دلگرمےبده.
بلند میشوم و به سمت اتاق حرکت میکنم و میگویم
-مگه من بخاریام که گرما بدم.
منتظر غرغرهاےمادر نمیشوم و در اتاق را باز میکنم، روےصندلےمینشینم و با نورا تماس میگیرم به بوق دوم نرسیده برمیدارد.
-الوسلام
-سلام نورا خانم چخبر.
-هیچےسلامتے، شما چخبر
-منم هیچے والا امشب هیئت هست میآے؟!
من و منےمیکند و میگوید
-والا محمد تو یه هیت خادم موقته قراره بریم اونجا شرمنده.
اخم هایم درهم میشود
-آهان باشه عزیزم دشمنت شرمنده ان شاالله دفعه بعد، به خاله زهرا سلام برسون.
-سلامت باشےگلم تو هم به مامان و حاج آقا سلام برسون.
پس از قطع تماس با لب و لوچه آویزان به صندلےتکیه میدهم و گوشے را روے میز میچرخانم یاد الناز مےافتم زود شمارهاش را میگیرم بعد از چندبوق برمیدارد
-الو جونم
خنده اےمیکنم و میگویم
-سلام جونت سلامت، چخبر؟!!
-سلامتیت تو چخبر؟
-خبراےخوب خوب.
-چےمثلا..
-اینکه انبار مصطفےرو سیل برده و همه وسیله هاش سوخته و چکهاش داره برگشت میخوره و خودش رفته دبے..
میخندد و بین خنده میگوید
-عروس بدقدم نابودش کردے.
میخندم و میگویم
-چےچیو بدقدم این نشونه ها اینه خدا بشدت منو دوست داره.
-اونوقت چرا؟!!چون شوور آیندت داره ورشکست میشه؟!
میخندم و میگویم
-ورشکست که بشه یعنےخدا هزاربرابر بیشتر دوسم داره ولےنه حالا یکےدو هفته اےبله برون عقب میافته..
-الان خوشحالے؟!!
-ناراحت باشم؟!!
میخندد و میگوید
-آره تو باید الان زار بزنےسیاه بخت شدےبدبخت.
با تمسخر میگویم
-ان شاالله که همه چکهاشو پاس میکنه، اینارو ولکن شب میآےهیئت؟!!
آهےمیکشد و میگوید
-بنظرت مامان باباےمن میان هیئت که منم بیارن یا بنظرت ماشین رو میدن بیام هیئت؟!!
-خب من میام دنبالت.
-مگه ماشین دستته؟!!
-آره دیگه شب بابا میاد جایےنمیره که.
-باش پس بیا دنبالم.
-چشم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#ماه_رمضان{❄️}
رمضان ماه تمرین است{•🌧•}
تمرین عشق•• تمرین اراده••[🧢 ]
تمرین گذشتن از خویش برای رسیدن به معشوق••<🚙>
دقٺ ڪࢪدیݩـ ده ࢪۆز از ݦاھ ࢪمضوݩ گذشتھ؟!^🌙^
چقدࢪ زود گذشٺ😥
🌼پيامبر اکرم صلى الله عليه وآله:
اَيُّهَا النَّاسُ، اِنَّ الْمُصَلّى اِذا صَلّى فَاِنَّهُ يُناجى رَبَّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى، فَلْيَعْلَمْ بِما يُناجيهِ.
اى مردم! نمازگزار هنگام نماز با پروردگار بلند مرتبه اش مناجات مى كند، پس بايد بداند چه مى گويد.
#نــݦٵزٵۅݪۅقـٺالــتـمـاسدعـا 🤲🌸
.
🕊چقدر از مَنش این شهدا دور شدیـم
❀آنقدر خیره بہ دنیا شده و ڪور شدیـم
🕊 معذرت ازهمہ خوبان و همہ همرزمان
❀ما براے شهدا وصلہ ے ناجور شدیـم
🌷شهدا را یاد ڪنید با ذڪر #صلوات🌷
🌺 🍃
#کلام_نورانی
وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين
نیکی کنید که خداوند
نیکوکاران را دوست می دارد(۱۹۵)
#سورهالبقرةآیه۱۹۵
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
✨﷽✨
#حکایت_بهلول_عاقل
✍روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
📿 #عارفین
🌱 آیت الله بهجت خاطره ای از شیخ علی زاهد قمی نقل می کردند که:
"ایشان به دلیل بیماری و یا ضعف قادر به گرفتن روزه ی ماه رمضان نبود.
🔸 کسی به ایشان گفت:
دعا کن که موفق به روزه ی ماه رمضان شوی!
🔹 فرمود:
دعا نمیکنم!
پرسیدند چرا؟
🔻 پاسخ داد:
تسلیم قضای الهی بودن ارزش بیشتری دارد"
☘💚☘
هدایت شده از ▫
°•
°•
بہصبحِروےتُــوغیرازسلامـجایزنیست
بہپیشِپاےتــوجزاحترامـ،جایزنیست...
°•
#ماه_مبارک_رمضان ✨🕊✨
•°
✨﷽✨
#تلنگر
✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم. گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم:
من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى،
ج 13 اثر استاد حسین انصاریان
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_سیزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ روےکابینت مینشینم و پاهایم را تاب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناارام_من 💞
#پارت_سیزدهم 🌻
#قسمت_سوم
مادر در را باز میکند و وارد میشود
-الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت.
-باش خداحافظ.
به میز تکیه میدهد و دست به سینه میگوید
-کجا به سلامتے؟!!
-هیئت انشاالله.
سرےتکان میدهد و میگوید
-باش گوشیتو بده.
گوشےرا به سمتش میگیرم
-میخواےچیکار؟!!
گوشےرا میکشد و چیزےنمیگوید و شمارهاے را میگیرد و سپس گوشےرا به سمتم میگیرد
-بیا.
با تعجب گوشےرا میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم میخورد زود قطع میکنم و با اخم رو به مادر میگویم
-مامان این چه کاریه؟!!
-وا دختر چرا قطع میکنی؟!
دوباره گوشےرا از دستم میکشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند میشود تند میگوید
-مصطفےاست.
تماس را برقرار میکند و گوشےرا کنار گوشم میگیرد و اشاره میکند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد
-الو.
کمےمکث میکنم
-الوسلام پسرعمو.
-سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟!
-عا آره دستم خورده بود ببخشید.
مکثش طولانےمیشود
-مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے.
چیزےنمیگویم که او بجاےمن سکوت را میشکند.
-شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه.
-اوم نه اشکالےنداره.
-دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!!
-خوبن شماچخبر...
مکث میکنم نمیدانم چرا اما میگویم
-هلن خانم چطورن؟!!
چیزےنمیگوید مکثش طولانےمیشود نفسےمیکشد و میگوید
-هلن کیه؟!!
-هلن!!یاهمون ذیور..
-اوم نمیشناسمش.
-باش کارےندارید؟
میخندد و میگوید
-چرا دو تا زحمت داشتم.
-بفرما.
-یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ میشه.
خون زیر پوستم میدود، تند میگویم
-خداحافظ.
قهقه اےمیزند و میگوید
-خدانگهدار.
🌿🌿🌿
روسریام را با گیره روےسرم فیکس میکنم و دو پیس از ادکلن میزنم و وسایلم را درون کیفم میگزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش میکنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج میشوم.
همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم
-مامان بابا من دارم میرم کارےندارید؟!!
مادر برمیگردد و میگوید
-ضعف میکنےیه چی بخور بعد برو.
سرےتکان میدهم
-نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست میخورم.
بابا همانطور که لقمهاے کوکو برمیداشت گفت
-سویچ رو میزه.
سویچ را برمیدارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمیکنم و از خانه خارج میشوم.
تک زنگے به الناز میزنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود.
سوار میشود و پس از بستن در دنده را عوض میکنم و راه میافتم
-سلام خانم چخبر؟!
-سلام هیچےشما چخبر.
میخندد و میگوید
-با طاها یه دور دعوا کردم اومدم.
میخندم
-چرا؟ دوباره چیشد؟!
-پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر میشے.
سرےتکان میدهم و میگویم
-افکار عوامانه و سطحے.
-ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟!
-نه خانم طاهرےزنگ نزد.
از ته دل میگوید
-خداروشکر امشب دیگه تنها نمیمونم.
میخندم و چشم میگردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک میکنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمیدارم و پیاده میشویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم.
به قلم زینب قهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay