eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 ✳️ وَ اِذَا انْقَضَتْ اَیّامُ حَیاتِنا وَ تَصَرَّمَتْ مُدَدُ اَعْمارِنا، وَ اسْتَحْضَرَتْنا دَعوَتُکَ الَتی لابُدَّ مِنْها وَ مِن اِجابَتِها… 💓 خدایا اگر ایام زندگی و مدت عمر ما سپری شد و تو ما را احضار فرمودی که ما گریزی از اصل احضار و اجابت آن نداریم… 💓 خدایا البته «مرگ» را چاره ای نیست مرگ دعوتی است که همه عالم از اجابتش ناچارند 💠 زمان و مکانش دست کسی نیست 💠 اما این منت توست بر بندگانت که اجازه داده ای، چگونگی و حالت مرگشان را از تو درخواست کنند؛ 💠 پس به لطف این انعام تو، به خود اجازه میدهم 💓ای خدای بزرگ و توانا و مهربان، که همه خواسته های پیشینم 💠از سالم بودن ایام فراغت 💠 و شادی کاتبان عمل در نوشتن اعمال نیک 💠و شرافت یافتنم در ذکر تو 💠و به جا آوردن شکر نعمتهایت را 💠 آغازی قرار دهم، تا درخواست عاقبت بخیری را که لطف بزرگی برای هنگام «مرگم» می باشد، از تو داشته باشم 💠 خوشا به حال آنان که پایان خوشی داشته باشند و بهنگام ملاقات با خداوند با «قلب سلیم» به محضر دوست شرفیاب شوند... 💠 چقدر این لحظه با شکوه و زیباست... 💓 پس خدایا از تو میخواهمش…
🌸🍃 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد. تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! قضاوت کار ما نیست...
🌷 رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند : ☘ هر‌ گاه نعمت های فراوان خداوند به سوی کسی روی آورد ، حتما باید به شکر و سپاس خود بیفزاید ☘ و به هر کس روح شکر گزاری دمیده شود ، از افزایش نعمت محروم نمی‌گردد ☘ و هر کس غم و غصه اش زیاد گردد ، باید زیاد استغفار‌ کند ☘ و هر کس مورد هجوم فقر قرار گیرد ، باید زیاد بگوید :  لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللهِ . 📚 نوادر راوندی ، ص۱۹۹ ‌
✨﷽✨ . فاضل اردکانی از علمای بزرگوار باتقوا و مقدس معاصر میرزای شیرازی بود. . روزی پس از نماز مغرب و عشا، شامش را خورد و با همان لهجه یزدی اش گفت: نماز خوبی خواندیم، شام خوبی هم خوردیم، یک مردن خوبی هم بکنیم و همان شب از دنیا رفت؛ آماده و آسان. . . از حضرت امیرالمومنین علیه السلام سوال شد مقصود از آمادگی و استعداد مرگ چیست؟ فرمودند: انجام واجبات و دوری از محرمات و دارا بودن مکارم اخلاقی و پس از این امور دیگر باکی از مرگ نیست. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 ☔️ زینب را به آغوش می‌ڪشم -جیگرطلا.. می‌خندد و دو دندان تازه ریشه داده اش را به نمایش می‌گذارد -خانم بلا.. ایندفعه صداےقهقه اش بلند می‌شود. می‌خندم و می‌گویم -ووی ووی موش بخورتت... پاهایش را بهم می‌ڪوبد در زده می‌شود -خانم سنایے؟!! روسرےام را درست می‌کنم و زینب را محڪم در بغل می‌گیرم و بلند می‌شوم -بله بفرمایین.. نگاهےبه پشت در می‌ڪنم محمدآقاےموسوے که از همان روزےکه کامل تخریبش کردم خودش پشت کار افتاد و پمپ هاےآبکش را آورد و حالا با دوستانش و کادر سپاه درحال خالےکردن گل و لاے از خانه ها هستند. -از طرف حلال اهمر اومدن انگار که باید برید من داشتم میومدم بالا گفتن که بگم تشریف ببرید پایین. نگاهم را پایین مےاندازم - خیلےممنون که گفتین. -خواهش می‌کنم. با پا در را می‌بندم و زینب را روے زمین می‌گذارم لباسم مناسب است و کوله و کیف هایم حاضر است چادرم را روےسر می‌اندازم و کیف هایم را بیرون می‌گذارم و زینب را به آغوش می‌گیرم و خارج می‌شوم اهالےروستا مشغول شستن وسایلشان روےپشت بام هستند به سمت آسیه می‌روم. -آسیه خانم؟!! -بله خانم دکتر؟ می‌خندم و می‌گویم -چندباربگم من دکتر نیستم. می‌خندد و می‌گوید -کار صدتا دکتر و انجام دادےخواهر.. زینب را به سمتش می‌گیرم -از هلال احمر اومدن دنبالم دیگه راه هم باز شده منم باید برم. زینب را می‌گیرد و با بغض می‌گوید -عادت کرده بودیم بهت خانم دکتر. لبخند تصنعےمی‌زنم و می‌گویم -سرمی‌زنم بهتون. پس از درآغوش کشیدن همه زنان مهربان این روستا جلوے ابراهیم مےایستم. دستم را لاےموهایش به بازے درمےآورم. -ابراهیم مواظب این عبدالجواد باش دیگه هوس آب تنے به کلش نزنه. می‌خندد و موهایش را مرتب می‌کند. کنار عبدالجواد زانو می‌زنم -منو یادت نره آقاپسر اومدےقشم به منم سر بزن. لپش را می‌کشم و چشمکے می‌زنم او هم هول شده می‌گوید -کاش کاش یکم بیشتر می‌موندی. لبخندے می‌زنم و می‌گویم -دیگه باید برم مامانم دعوام می‌کنه اگه نرم. -پس بیاےدوباره‌ها!! می‌خندم و دستم را روےچشمانم می‌گذارم. -چشم. کنار نرگس زانو می‌زنم، بغض کرده، لبخندے می‌زنم -نرگس خانم اجازه هست بنده مرخص بشم؟! سرش را به معناے نه تکان می‌دهد. لبخند ناراحتےمی‌زنم -فردا زهرا می‌آد مامانت م‌آد، دوباره خونه هاتونو می‌سازن. بغضش می‌ترکد و درون آغوشم می‌خزد -بچه آبجےزهرام مرده. با بهت نگاهش می‌کنم -کےگفت؟! میان هق هقش می‌گوید -بلاخره آنتن گرفت خاله آسیه زنگ زد مامانم گفت. دستم را نوازش گونه روے موهاےخرمایے رنگش می‌کشم -آروم باش دخترخوشگل آبجیت دوباره بچه دار می‌شه، اینطورےنکنے زهرا ناراحت می‌شه! اشک هایش را پاک می‌کنم اما همچنان بغض دارد بوسه اے روےگونه اش می‌نشانم -می‌تونم برم؟!پایین منتظرمن. با بغض سرش را به علامت نمی‌دانم تکان می‌دهد. دوباره بوسه اے روے گونه اش می‌نشانم -زودے بهت سر می‌زنم. برمی‌خیزم و رو به همه باصداےنسبتا بلند می‌گویم -خداحافظ همگے خوبےبدے دیدید حلال کنید. هرکس چیزے می‌گوید. کوله ام را روے شانه ام مےاندازم و کیف و جعبه را در دو دستم می‌گیرم و به سمت نردبان حرکت می‌کنم نگاهے به دستانم و نردبان می‌کنم صداے محمد و عبدالجواد توجهم را جلب می‌کند -عموسید شما دیگه نرو... نگاهےمیکنم دستان آقاےموسوے را گرفته اند و جلوےراهش را سد کرده اند عبدالجواد می‌گوید -عموسید خاله راحیل رفت شما دیگه نرو. رو به بچه ها می‌گوید -فردا باید برم جنگ اگه نرم فرمانده‌ام دعوام می‌کنه. نگاهم را برمی‌گردانم و کیف هارا روے زمین می‌گذارم و بلند می‌گویم -آقاےموسوے لطف کنید کیف هاے منم بیارید. چادرم را جمع می‌کنم و با احتیاط از پله هاے نردبان پایین می‌روم و در مشکے رنگ پاترول را باز می‌کنم و رو به همه سلام می‌کنم -ببخشید دیر شد. نورا که خواب بود با صداے من بلند می‌شود و جیغ خفیفے می‌کشد -واےراحیل... در آغوشم می‌کشد که تقه اے به شیشه پنجره می‌خورد، نگاهے به بیرون می‌کنم نسا و عباس سلام می‌کنند، پیاده می‌شوم -سلام نسا جان چرا اومدے بیرون تو باید استراحت کنے. خنده ریزے می‌کند و می‌گوید -شنیدم دارید می‌رید گفتم بیام ازتون تشکر کنم. همانطور که جلوے دهانش را با پر چادر بندرےاش می‌گرفت شیشه اے که دست عباس بود را گرفت به طرف من -راحیل خانم این شیشه ترشے از سیل در امون مونده بود گفتم بیارم برا شما البته می‌دونم جبران زحمتاے شما نمیشه. لبخند دندان نمایےمی‌زنم -عزیزم وظیفم بود نیاز به جبران نیست. دستم را جلوےشیشه می‌گیرم و آرام به طرف خودش هل می‌دهم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🌸🌿💐🌾🌻🍃 یہو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...❤️ اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..." مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟! بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!" میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم.. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ... پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..." روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم… کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود.. فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره... از بـس کـہ خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود 45 روزه بره و برگرده ولـے.. 21 روزِ بعد شهید شد.🕊🌷
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_دوم سرم را پایین انداختم و گ
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 – طیبه… بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از جایم پریدم، و دستی به سر و رویم ڪشیدم. صدایش را می شنیدم ڪه "یاالله" میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز ڪرد و آمد داخل: -سلام خانومم! – سلام… خوبی؟ احساس ڪردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیڪرد. پرسیدم: -مطمئنی خوبی؟ -آره. بیا ڪارت دارم. نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد. معلوم بود، برای گفتن چیزی دل دل میڪند. بالاخره به حرف آمد: -طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم. نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیڪردم باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: -به سلامتی! -میتونی باهام بیای فرودگاه؟ -باشه! صبرڪن آماده بشم! درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: -به پدر و مادرت میگی؟ – شاید... ولی الان نه. با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم، ڪه مادر گفت: -ڪجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم! گفتم : -نه ممنون. میخوایم یڪم بریم بیرون. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
4_5971870507161618803.mp3
29.86M
شعبان عزیز رو به پایانِ... خدا جان! کوتاه بگم، کمک کن آدم بشیم 🌸🌿 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از 🗞️
❣ ای بلندترین واژه هستی شما در اوج💫 حضور ایستاده ای و را می نگری و بر غفلت ما می گریی😔 از خدا میخواهیم🤲 پرده های جهل و از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما💖 را بنگریم
🍃 _هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂 یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️ هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم‌ڊݪِ آقا ڪھ‌یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:)