eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 💢معنای چیست؟ «رمضان» در لغت از «رمضاء» به معنای شدت حرارت گرفته شده و به معنای سوزانیدن می باشد. چون در این ماه انسان بخشیده می شود،به این ماه مبارک رمضان گفته اند. 🌹پیامبر اکرم(ص) می فرماید: «انما سمی الرمضان لانه یرمض الذنوب؛ 🌸ماه رمضان به این نام خوانده شده است، زیرا را می سوزاند.» 📗مفردات الفاظ القرآن، راغب ص 209 📗بحارالانوار، علامه مجلسی، ج 55، ص341 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🍃🌸🍃 عربی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسید: چه کسی حساب رسی را در روز قیامت بر عهده خواهد داشت؟ حضرت فرمود: خدا. مرد عرب گفت: آیا او خود این کار را بر عهده دارد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم): بله. آن عرب تبسمی نمود. پیامبر فرمود: چرا خندیدی؟ مرد گفت: کریم و بزرگوار آنگاه که قدرت پیدا کند، در می گذرد و آنگاه که به محاسبه بنشیند مسامحه می کند و آسان می گیرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این مرد راست می گوید. آگاه باشید که کریم و بزرگواری بخشنده تر و بزرگوارتر از خدا نیست. او اکرم الاکرمین و بزرگوارترین بزرگواران است. سپس، حضرت فرمود: این اعرابی فقیه شد! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 عادت ڪرده بودم به دعا و نذر. هنوز یڪ هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود، ڪه رفت... به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الڪرسی خواندم، خدا را به هرڪه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فڪر و ذڪرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…” نزدیڪ عصر، یڪی از دوستانش زنگ زد و گفت : -سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش، جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : -سیدمهدی ڪجاست؟ حالش خوبه؟ یڪی شان ڪمی من من ڪرد، و برای بقیه چشم و ابرو آمد اماهیچڪدام به ڪمڪش نیامدند. آخر خودش گفت: -راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن ڪه هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده… احساس کردم یڪ سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یڪ لحظه مغزم از هرچه فڪر بود خالی شد. نفسی ڪه در سینه حبس ڪرده بودم را بیرون دادم و گفتم : -پس… خود… سیدمهدی ڪجاست؟ -درواقع… از وقتی این شھــید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : -یعنی چی ڪه گم شده؟! نفس عمیقی ڪشید و گفت : به آقاسید خبر میدن ڪه یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اڪثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شھیدی پیدا ڪردیم ڪه پیڪرش سوخته بود و پلاڪ نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شھید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تڪان دادم: -این امڪان نداره! – حالا خواهشا بیاید شھید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
°🌸 •☘ ڪاش‌دراین‌رمضان‌لایق‌دیدارشوم، سحرۍ با نظر لطف تو بیدار شوم، کاش‌منٺ‌بگذارۍ‌بہ‌سرم‌مهدۍجان، تاڪہ‌همسفره‌تو‌لحظه دیدار شوم. [🌛~☘"]
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
[💕🌷] مادربزرگم همیشہ میگفت: دخترکم! هروقت دلت از نگاھ های دور و بریات گرفت یادت بیاد چادر کسے رو سرتہ کہ مادر کل عالمہ🌼☺
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
# ⚠️ ❣دوست من چہ تضمینۍ میدۍ تا یہ دقیقہ دیگہ زنده باشۍ⁉️ خـودتو ڪن❕ ❌نڪنه یه وقت 📛موقع انجام مرگ سراغت بیاد ⚠️ فـردا ممڪنه وقت نداشته باشیم😔 همین الان شروع ڪن.....✅ ازهمین امروز شروع ڪن.مطمئن باش مهدۍفاطمه ڪمڪت میڪنه😊✌️ ••࿐🎀🍃🕊
•|{🤗} +از‌چۍ‌میترسۍ؟! -ازعذاب‌الهے؛ +خب‌گناه‌نڪن‌نترس! خداڪہ‌ظالم‌نیست‌ظلم‌نمۍ‌کنھ‌!!...:) ••🍃☘🍃☘
🔆 🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌‌ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ به همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ به خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🔸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ، ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ به شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. 🔹ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ‌ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! 🔹ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🤲ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ ای رزاقی که ارحم الراحمین هستی. 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ دستم را جلوےشیشه می‌گیرم و آرام به طرف خودش هل می‌دهم. -بمونه برا خودت ویار می‌کنے. ابروانش را در هم می‌کشد -واے نه نمی‌دونم چرا از ترشے بدم می‌آد. دستم را جلوے دهانم می‌گیرم و می‌خندم از کنار سر عباس می‌بینم که آقاےموسوے از نردبان پیاده می‌شود و به سمت ماشین می‌رود پس از خداحافظے و گرفتن شیشه ترشے به سمت ماشین می‌روم که نورا پیاده می‌شود و با شتاب به سمت آقاے موسوے می‌رود و خود را در آغوشش جا می‌کند چشمانم از حدقه بیرون می‌زند ابروان را درهم می‌کشم و زیرلب زمزمه می‌ڪنم -چه معنےمی‌ده جلو اینهمه آدم بپره بغل یه پسر. به سمتشان می‌روم و بدون اینکه نگاهشان کنم می‌گویم -خیلےممنون آقاےموسوے لطف کردید، بدید بزارمشون صندوق. سرےتکان می‌دهد معلوم نیست به ناکجاآباد خیره شده که می‌گویدـ -نیازےنیست خودمم کولمو می‌خوام بزارم صندوق وسایل شمارو هم می‌زارم. شانه اے بالا مےاندازم -هرجور راحتید بازم ممنون. سوار ماشین می‌شوم و نورا همچنان درحال صحبت با آقاے موسوے است، حس کنجکاویم شاخک هایم را به حرکت درآورده و گوشهایم را هم تیز. -کےبرگشتے؟! -یه هفته اےمی‌شه. -از اونجا مستقیم اومدےاینجا؟!! -نه یه سر رفتم خونه وسایلمو گذاشتم اومدم اینجا. -خونه بهم ریخته بود؟!بیچاره مامان با اون کمرش وسایلو چطور می‌خواست جا به جا کنه بهش گفتما میخواے بمونم تو واجب ترے، گفت نه از شانس ما همینکه پامونو گذاشتیم قشم سیل اومد. محمد می‌خندد -خانم غرغرو باز موتورت روشن شدا، بابا سیله دیگه پیش می‌آد، مامانم تنها نبود دوستشو عروسش کمک کردن یکم جم و جور شده بود. -خداروشکر، تو هم با ما میاے؟ -آره فردا عصرے اعزامم ماشینم نیست که بیاد سمت قشم دیگه با مسئولتون صحبت کردم اجازه داد منم با شما بیام. -اعزام؟! مگه تازه نیومدے؟! -قرار نبود حالا حالا ها بیام به‌زور فرستادنم اینور. صداے نورا بغض دار می‌شود -شورشو درآووردے می‌رے دوماه به دوماه نمی‌آے، مگه منو مامان بغیر تو کیو داریم؟! همیشه نگرانیات برا ما می‌مونه. محمد می‌خواهد حرف بزند که صداےقدم هاے نورا نزدیک می‌شود از پنجره فاصله می‌گیرم که در باز می‌شود. نورا سوار می‌شود و سرش را به پنجره تکیه می‌دهد، و من در حس کنجکاویم که نورا و محمد با هم چه ارتباطے دارند غوطه ور می‌شوم، احتمال خواهر برادر بودنشان بیشتر است، در دل زمزمه می‌کنم. -اوم شایدم نامزدن. محمد هم سوار می‌شود و رو به جمع می‌گوید -ببخشید معطل شدین. آقاےصالحے لبخندے می‌زند -نفرمایین سید. به قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🍂 اثر عاق والدین ✍🏻 روزی با مرحوم پدر (علّامۀ طهرانی) سوار تاکسی شدیم و به مسجد می‌رفتیم؛ رانندۀ تاکسی همین‌طور ابتداءاً از آقا سؤال پرسید : چرا من به هر کاری دست می‌زنم به بن بست میرسم، با این‌که شرائط این کار همه مهیّا بوده مانعی هم نیست ولی باز به بن‌بست می‌رسم؟ ✍🏻 تعبیر خود راننده این بود که می‌گفت من مثل کلاف سردرگم شدم؛ تاکسی نو خریدم مشغول کار شدم باز ضرر می‌کنم. ✍🏻 آقا فرمودند : پدر و مادرت از تو راضی هستند؟ گفت : نه! راضی نیستند؛ من اصلاً نمی‌خواهم که آن‌ها را ببینم، بیست سال است که ما با هم اختلاف داشته و رفت و آمدی نداریم. ✍🏻 آقا فرمودند : تنها راه درست شدن کار شما این است که پدر و مادر را از خود راضی کنی؛ راه منحصر به این است. 👌 عاقّ والدین این طور است که نه تنها برای انسان ضیق و تنگی و قبض می‌آورد که کار دنیایی انسان نیز به هم می‌ریزد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت پدر شهید مدافع حرم از شرفیابی فرزندش خدمت ارواحنافداه وقتی شهید، دور روز شهادتش را روی تقویم دیواری خط کشیده بود 💓
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
|✨💚| • هُوَ الَّذي يُصَلّي عَلَيكُم وَمَلائِكَتُهُ؛ لِيُخرِجَكُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ ۚ وَكانَ بِالمُؤمِنينَ رَحيمًا و او کسی است که بر شما سلام و درود می‌فرستد... احزاب / ۴۳ حتی تصور سلامِ طُو ؛ وجود مضطرب مرا به امنیت می‌رساند! عَلیکَ السلام ... ای صاحبِ اسم سلام !
❤️لحظه وصل به یک پلک زدن می‌گذرد 💔این فراق است که هر ثانیه‌اش یک سال است..‌.
°|♥️🍃⛅️|° هــرکـســي بـهــر کـســي ذکــر و دعــایــي دارد،. ذکــر مــا بـهــر ظـهــور اســت ✓✓ میــایــي آقــا ؟" 😢💔 ✨💜🥀🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 دلـــت‌پاڪــ‌باشــه در یڪی از دانشگاه ها پیرامون سخنرانی میڪردم ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد حاج آقااااااااااااا چرا شما حجاب راساختید؟!!!! گفتم؛حجاب،بافتهءذهن ما نیست‌ حجاب‌ را ما نساختیم بلڪه درڪتاب‌خدایافتیم گفت؛حجاب اصلامهم نیست چون ظاهر مهم نیست دل‌پاڪ باشه ڪافیه گفتم؛آخه چرایه حرفی‌میزنی‌ڪه‌خودت هم قبول نداری؟!!!! گفت : دارم گفتم : نداری گفت : دارم گفتم : ثابت میڪنم‌ڪه‌این حرفی‌ڪه گفتی‌ خودت قبول‌نداری گفت : ثابت‌ڪن گفتم : ازدواج‌ڪردی گفت : نه گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره‌ظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه پس یه‌شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما فریاد زد : خدانڪنه گفتم : دلش پاڪه گفت : غلط ڪردم حاج آقاااااااا ✨ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه” وقتی یه سنگو تودریا میندازی فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه وبرای همیشه محو میشه ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره سعی کنیم مثل دریا باشیم... فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن با اینکه سنگینی شونو برای همیشه توی دلمون حس می کنیم... •┈┈••✾•🌊•✾••┈┈•
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ پهلو به پهلو می‌شوم که جیغ مامان بلند می‌شود -راحیل مگه با تو نیستم. صورتم را درون بالشت فشار می‌دهم و آرام و بیحال می‌گویم -مامان بخدا انگار یه تریلے از روم رد شده، به واالله دوستت‌ام راضی نیست من با این تن خسته برم دیدنش. پتو را از آغوشم محکم بیرون می‌کشد که از روےتخت غل می‌خورم، استخوان بازویم درد می‌گیرد دستم را روے بازویم می‌گذارم و با صورت جمع شده بلند می‌شوم -مامان چه خشن شدے. پتو را روے تخت مرتب می‌کند و بیتوجه به من می‌گوید -پاشو حاضر شو همین بغل هستن یه توک پا می‌ریم وبرمی‌گردیم دوباره بگیر بخواب پوفےمی‌کنم و می‌گویم -چشم مادر من چشم مامان از اتاق خارج می‌شود و من بلند می‌شوم عضله هایم گرفته و آرام آرام به سمت میز می‌روم، احساس می‌کنم تمام آب هاےسوزا را خودم مشت مشت خالے کردم که اینطور خسته ام. شانه را از روے میز برمی‌دارم و روےموهایم می‌کشم در همان حرکت اول یک مشت از موهاے بلند خرمایےام بین دندانه هاے شانه قرار می‌گیرند و این حد از ریزش مو برایم تعجب آور است. پس از جمع کردن موهایم به سمت سرویس بهداشتے می‌روم. پس از آب زدن دست و صورتم کنار سفره صبحانه می‌نشیم. مادر از اتاق خارج می‌شود و با اخم به طرفم مےآید -تازه نشستےدارےصبحونه می‌خورے؟!پاشو برو یه لیوان شیر بخور اومدیم ناهار می‌خورے. لب و لوچه ام آویزان می‌شود به سمت آشپزخانه می‌روم و لیوانےاز کابینت برمیدارم پس از نوشیدن شیر به سمت اتاقم حرکت می‌کنم، نگاهم به تخت مےافتد چقدر دلم می‌خواست رویش لم بدهم تمام تنم درد می‌کرد، به ناچار سمت کمد می‌روم. پیراهن بلند مشکے با طرح هاےسفیدی را روےتخت مےاندازم و بین روسرےها روسرے فیروزه اےرنگ ساده ام را بیرون میکشم و چادر مشکےبا گل هاےدرشت فیروزه اےهم برمیدارم، پس از حاضر شدن گوشےرا برمی‌دارم و از اتاق خارج می‌شوم. -بریم مامان جان سرےاز روےتاسف تکان می‌دهد و جلوتر راه مےافتد. همانطورکه از پله ها پایین می‌رود شروع می‌کند به صحبت کردن -منو زهرا خیلے رفیق بودیم الانم هستیما دبیرستان با هم بودیم عروسے هم که کرد اینجا عروسےکرد تا شیش سالگےپسرش قشم بودن یعنےاز هفت روز هفته شیش روزش باهم بودیم، شوهرش پاسدار بود سر تو حامله بودم که گفت شوهرشو انتقال دادن تهران باید برن، چقدر گریه کردیم تا یه مدت افسردگے گرفته بودم جالبش اینجاست اونم وقتےرفت تهران فهمید دخترشو حاملس، هشت سال بعد شوهرش شهید شد و اونم دیگه نتونست با یه پسر چهارده ساله و یه دختر هشت ساله برگرده قشم. آهی می‌کشد و می‌گوید. -محمد و محسن خیلے رفیق بودن آخه اونم پاسداره باهم رفتن سوریه وقتےمحسن مجروح می‌شه محمد میاردش عقب، چےبگم کَرم خداروشکر سر شوهرشم باید تنش میلرزید الانم سر پسرش، آهی پر سوز می‌کشد و می‌گوید - محسن من که رفت خدا محمد رو برا زهرا نگه داره یه داغ بسه براش، الانم که پسرشو انتقال دادن قشم. دمپایےبندرےام را می‌پوشم و پشت سر مامان راه می‌افتم. مامان روبه روے در سفید رنگ کنار خانه امان مےایستد و دکمه آیفون را فشار می‌دهد. با ابرو به در اشاره می‌کنم و می‌گویم -اینجاست؟! سرےتکان می‌دهد و می‌گوید -آره. لبانم را جمع می‌کنم و می‌گویم -چه باحال. چشم غره اےبرایم می‌رود که صداےدخترے داخل کوچه می‌پیچد -بله بفرمایین. مامان لبخندےمی‌زند و به آیفون نزدیک تر می‌شود -سلام عزیزم رعنام. -عه سلام خاله بفرمایین باز شد؟!! - نه باز نشد. -فکر کنم آیفون خرابه الان میام. رو به مامان می‌گویم -صداش چقدر آشنا بود. مامان چیزےنمی‌گوید که در باز می‌شود و نورا در چهارچوب در نمایان می‌شود. مامان در آغوشش می‌کشد -سلام نورا جانم خوبے؟! نورا بوسه اےروے گونه مامان می‌کارد -سلام ممنون خاله مشتاق دیدار. مامانم داخل می‌شود که تازه چشم نورا به من می‌افتد و با تعجب به من اشاره می‌کند و می‌گوید -راحیل؟!! خنده ریزے می‌کنم و وارد حیاط می‌شوم -بله راحیلم. محکم مرا در آغوش می‌کشد. -واےچقدر خوشحالم که تو دختر خاله رعنایے، دیگه تو قشم تنها نمیمونم. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🖊 : باب رسیدن به کمالات و لقاءالله مفتوح است. حیف نیست این مراحل را که از راه بندگی حاصل می شود، نداشته و از آنها محروم باشیم؟! 📚در محضر بهجت، ج 2، ص 190
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 شھید را روی تختی گذاشته، و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی، به طرفش رفتیم، پارچه را ڪنار زد، چند لحظه خیره نگاه ڪرد و بعد شروع به گریه ڪرد. من اما هیچ حرڪتی نمیڪردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: _این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم! یڪ پلاستیڪ دستم داد. یڪ ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشترسیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محڪم گفتم: -نه سیدمهدی نیست! -اگه این شھید آقاسید نباشه پس آقاسید ڪجاست؟ جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش، تقریباً همه قبول ڪرده بودند شهید شده، اما من نه! یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: -سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاق‌های بیمارستان… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸 امام رضــا{؏}↯ هرڪــس در ماه رمضان یک آیہ از کتاب خدای‌عزوجــل بخواند مثل کسے است کہ در غیــر آن،ختــم قرآن کــرده باشد😍♥️ 📚منــبع:بحار‌الانوار.جلد۹۶.ص۳۴۱📚 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از 
خداوند حال هیچ قومی رادگرگون نخواهد کردتازمانی که خودآن قوم حالشان راتغییردهند.
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 پاهایم به سختی تڪان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار ڪنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : -چشمت روشن عزیزم! رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه ڪردم : -سید…! دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: -طیبه…! هردو گیج بودیم، مثل همان روز ڪه هم را در گلستان شھدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: -میدونستم برمیگردی!! با بغض گفت : -پس تو دعا کردی شھید نشم؟ سرم را پایین انداختم و گفتم : -این انصاف نبود…! به این زودی…؟ درحالی ڪه اشڪ‌هایم را پاڪ میڪردم گفتم : -ڪجا بودی این‌همه وقت؟ دوباره برگشت طرف پنجره: -تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون ڪسی ازم خبر نداشت و مدارڪ‌ شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، ڪسی نمیدونست ڪی ام و ڪجام. -الان خوبی؟ -دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شھید میشدم… -حتما قسمتت نبوده! درحالی ڪه به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: -دیگه نمی ری؟ -ڪجا؟ -سوریه! -چرا نرم؟ چیزیم نشده ڪه! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت! …! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay