✨﷽✨
#تلنگر
✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم. گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم:
من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى،
ج 13 اثر استاد حسین انصاریان
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناارام_من 💞
#پارت_سیزدهم 🌻
#قسمت_سوم
مادر در را باز میکند و وارد میشود
-الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت.
-باش خداحافظ.
به میز تکیه میدهد و دست به سینه میگوید
-کجا به سلامتے؟!!
-هیئت انشاالله.
سرےتکان میدهد و میگوید
-باش گوشیتو بده.
گوشےرا به سمتش میگیرم
-میخواےچیکار؟!!
گوشےرا میکشد و چیزےنمیگوید و شمارهاے را میگیرد و سپس گوشےرا به سمتم میگیرد
-بیا.
با تعجب گوشےرا میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم میخورد زود قطع میکنم و با اخم رو به مادر میگویم
-مامان این چه کاریه؟!!
-وا دختر چرا قطع میکنی؟!
دوباره گوشےرا از دستم میکشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند میشود تند میگوید
-مصطفےاست.
تماس را برقرار میکند و گوشےرا کنار گوشم میگیرد و اشاره میکند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد
-الو.
کمےمکث میکنم
-الوسلام پسرعمو.
-سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟!
-عا آره دستم خورده بود ببخشید.
مکثش طولانےمیشود
-مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے.
چیزےنمیگویم که او بجاےمن سکوت را میشکند.
-شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه.
-اوم نه اشکالےنداره.
-دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!!
-خوبن شماچخبر...
مکث میکنم نمیدانم چرا اما میگویم
-هلن خانم چطورن؟!!
چیزےنمیگوید مکثش طولانےمیشود نفسےمیکشد و میگوید
-هلن کیه؟!!
-هلن!!یاهمون ذیور..
-اوم نمیشناسمش.
-باش کارےندارید؟
میخندد و میگوید
-چرا دو تا زحمت داشتم.
-بفرما.
-یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ میشه.
خون زیر پوستم میدود، تند میگویم
-خداحافظ.
قهقه اےمیزند و میگوید
-خدانگهدار.
🌿🌿🌿
روسریام را با گیره روےسرم فیکس میکنم و دو پیس از ادکلن میزنم و وسایلم را درون کیفم میگزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش میکنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج میشوم.
همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم
-مامان بابا من دارم میرم کارےندارید؟!!
مادر برمیگردد و میگوید
-ضعف میکنےیه چی بخور بعد برو.
سرےتکان میدهم
-نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست میخورم.
بابا همانطور که لقمهاے کوکو برمیداشت گفت
-سویچ رو میزه.
سویچ را برمیدارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمیکنم و از خانه خارج میشوم.
تک زنگے به الناز میزنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود.
سوار میشود و پس از بستن در دنده را عوض میکنم و راه میافتم
-سلام خانم چخبر؟!
-سلام هیچےشما چخبر.
میخندد و میگوید
-با طاها یه دور دعوا کردم اومدم.
میخندم
-چرا؟ دوباره چیشد؟!
-پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر میشے.
سرےتکان میدهم و میگویم
-افکار عوامانه و سطحے.
-ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟!
-نه خانم طاهرےزنگ نزد.
از ته دل میگوید
-خداروشکر امشب دیگه تنها نمیمونم.
میخندم و چشم میگردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک میکنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمیدارم و پیاده میشویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم.
به قلم زینب قهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
خدایا منو ببخش؛بخاطر تمام لحظه هایی که تو بامن بودی و من فکرمیکردم تنها هستم...
✨🌸✨🌸✨🌸
💚🍃💚
🍃💚
بِھنامِآفرینندهیجآنانَم🌱! '
📗🖇رمـان فالی در آغوش فرشتہ 🕊🌾
✍🏻به قلم : "آيناز غفارے نژاد"
ویراستار :حمیدے بانو🌙
🔗ژانر:مذهبی_عاشقانہ❤☺
🖍عاشقانه ای متفاوت و مذهبۍ...
#پیشنهاد_مطالعہ
ریپلای به پارت اول ;😍👇
https://eitaa.com/romankademazhabi/28315
✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_اول
هوووف،بازم خواب موندم ...
این آلارم گوشی هم که هروقت عشقش کشید بیدارم میکنه هر وقت نکشید میزاره تا بهار سال آینده بخوام .
گوشیمو روشن میکنم اولین چیزی که توی صفحه ی گوشی نظرمو جلب میکنه سه تماس بی پاسخ از آنالی هست باهاش تماس میگیرم...
طبق معمول زود جواب میده ...
+الو،سلام به مروای خودم چه طوری جون دل؟ سر کیفی! زنگ زدم جواب ندادی زشتو؟!
_سلام آنالی خوبی ؟،خواب بودم ...
+توهم که همش مث خرس قطبی خوابی، آماده شو بریم بیرون یه دوری بزنیم یه بادی به کلت بخوره ...
_بیرون!وای نه خیلی کِسلم تو مگه بیکاری همش میری بیرون، بشین یکم درس بخون این ترم میفتیا!
+ای بابا تو که مثل مامانبزرگم همش غر میزنی تا یک ساعت دیگه آماده شو گیریزلی جون ...
بای بای !...
_باشه از دست تو آنالی ،فعلا...
از پله ها پایین اومدم با صدایی که بر اثر خواب زیاد به وجود اومده بود،دادزدم:مااااااماااان...ماااامییییی
نوچ بازم کسی خونه نیست .
البته من دیگه عادت کردم، اینهمه سال تنها بودم، اینم روش ...
به سمت آشپزخونه رفتم و درب یخچالو باز کردم ...
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توی این یخچال وجود داره ولی دیگه اشتها ندارم ...
برای اینکه بعدا معده درد منو تا حد مرگ نبره ،به ناچار یکمی پنکیک از یخچال در آوردم و به زور کردم تو حلقم ...
اووف... هنوز دست و صورتمو نشستم...به طرف روشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕
از شیطان پرسیدند:
گمراه کردن شیعیان برایت چه سودی دارد؟؟!
او گفت:
امام اینها که بیاید
روزگار من سیاه خواهد شد
اینها که گناه میکنند امامشان #دیرتر می آید...
#امام_زمان
#ماه_مبارک_رمضان
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#تلنگر_آمیز 👇👌
کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید...
تفاوتش فقط همین است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا
#شهید_آوینی
#حواسمون_باشه ...
🌸☘
هدایت شده از ▫
✍امام علی(ع)درباره صفات مؤمن فرمود :
انسان باایمان شادى اش در چهره و اندوهش در درون قلب اوست، سینه اش از هرچیز، گشاده تر و هوسهاى نفسانى اش از هرچیز خوارتر است، از برترى جویى بیزار و از ریاکارى متنفر است، اندوهش طولانى و همتش بلند، سکوتش بسیار و تمام وقتش مشغول است، شکرگزار و صبور، بسیار ژرف اندیش است و دست حاجت به سوى کسى دراز نمى کند، طبیعتش آسان و برخوردش با دیگران توأم با نرمش است، دلش از سنگ خارا (در برابر حوادث سخت و دشمنان خطرناک) محکمتر و سختتر و (در پیشگاه خدا) از بَرده تسلیم تر است.
📚 نهج البلاغه
°°🌼°°
سلام و نور🌿🌼
"آمین شود هرآنچه میپندارید."
#Wall
☘🌼
✨#داستانک
🔹برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.✨
📚 غیبت نعمانی، ص163.✍
🌸☘🌸☘
ᴿᴬᴹᴬᴰᴬᴺ ᴵˢ ᴬᴮᴼᵁᵀ ᴸᴼˢᴵᴺᴳ ˢᴵᴺˢ,
ᴺᴼᵀ ᵂᴱᴵᴳᴴᵀ!
🌸☘🌸☘
رمضان یعنی ترک گناهان،
نه کم کردن وزن! [🚫🦋]
#ماه_رمضان 🌙
🌸☘🌸☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور
📝جاهلیت مدرن
🔸نشانه های اخرالزمان
#آخرالزمان
💚🍃💚
🍃💚
بِھنامِآفرینندهیجآنانَم🌱! '
📗🖇رمـان فالی در آغوش فرشتہ 🕊🌾
✍🏻به قلم : "آيناز غفارے نژاد"
ویراستار :حمیدے بانو🌙
🔗ژانر:مذهبی_عاشقانہ❤☺
🖍عاشقانه ای متفاوت و مذهبۍ...
#پیشنهاد_مطالعہ
ریپلای به پارت اول ;😍👇
https://eitaa.com/romankademazhabi/28315
✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دوم
به سمت اتاقم رفتم تا قبل از ساعت ده باید آماده بشم . روی کاناپه جلوی آینه نشستم توی آینه چشمم به خودم افتاد مژه های بلندم که از مادرم به ارث برده بودم و چشم و ابروی مشکی و کشیده ...
بینی قلمی و لب های متوسط و صورتی ...
در کل از صورتم راضیم ...
کشوی میز رو باز میکنم لاک سیاهی در میارم و به ناخن های بلندم میزنم با این لاک زیبایی انگشت هام دوچندان میشه ...
به سمت کمد لباسام میرم امروز میخوام یه تیپ لی بزنم ، کفش های خاکستریمو در میارم ...شلوار لی دمپا گشادی رو به پا میکنم و بالا میکشم تا مچ پاهام به درستی دیده بشه ...
زیر سارافونی خاکستری و مانتوی کوتای لی میپوشم ...
تیپم تو مایه های لی و خاکستری هست ...
شال یا روسری ؟!... بین این دوتا موندم اِمم ،نه روسری تو دست و پامه ، شال رو، سر میکنم یه تیکه از موهای مشکیمو از زیر شالم لجوجانه بیرون میندازم ...
گوشی رو برمیدارم و شماره ی آنالی رو میگیرم:
آهنگ پیشوازش شروع میکنه به خوندن :
من که میدونم یه روز عمرم نمیشه
عشقت از یادم بره واسه همیشه
حتی میدونم فراموشی بگیرم...
آهنگ دوست دارم از ستین هست ...بالاخره جواب میده ...
+الو،الو،جانم مری .
_الو و زهر مار بعدشم مری و کوفت !مروا ! بگو دهنت عادت کنه.
+باشه بابا عصبی نشو واسه پوستت خوب نیست جون دل ، آماده شدی حالا ؟
_آره جون دل،آدرس بده نیم ساعت دیگه اونجام.
+جوون بابا چی شنیدم مروا میگه جون دل،بابا ایول !آدرس رو برات اس ام اس میکنم ...
تماس رو قطع کردم یکبار دیگه خودمو تو آینه برانداز کردم ...
ای وای نه!!!...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سوم
ای وای آرایش نکردم !. سریع به سمت کیف لوازم آرایشیم میرم و ریمل رو بر میدارم و به مژه های نسبتاً
بلندم میزنم خط چشمی میکشم که چشم هام رو کشیده تر نشون بده ...
رژ لب کالباسی رنگی رو میزنم تا لب هام از بی روح بودن در بیاد ...
☆☆☆☆☆
+سلام بر مروا بانو ، چه خوشگل کردی شیطون بلا! چه خبر؟!
_سلام بر آنالی خودم، مزه نریز یه چیزی سفارش بده که دارم از گرسنگی غش میکنم.
+ ای به چشم ، چی میخوری ؟
_یکم کاپوچینو و یک کیک خیس
آنالی رو به گارسون کرد و گفت: آقا یک لحظه تشریف میارید؟
گارسون یه پسر جوون و قد بلند بود و معلوم بود از اون بچه مذهبیاس به دست چپش نگاه کردم حلقه ازدواج دستش داشت الان کیف میده یکم اذیتش کنما ...
=سلام خوش آمدید امری داشتید
آنالی: سلام ،ممنون... دوتا کاپوچینو و همینطور دوتا کیک خیس لطف کنید .
=چشم
با ابرو به آنالی فهموندم که الان وقت کرم ریزیه ...
آنالی هم که مثل خودم هوشش بالا بود، زود قضیه رو گرفت ...
دستش رو به طرف دست گارسون که در حال نوشتن سفارشاتمون بود برد و خیلی ناگهانی دستشو گذاشت روی دست گارسون ...
گارسون هم مثل برق گرفته ها سر جاش میخکوب شد ...
چند لحظه بعد به خودش اومد و به شدت دست آنالی رو پس زد و نعره ای به سرش کشید و گفت : به من دست نزنننن...
اصلا انتظار همچنین عکس العملی رو ازش نداشتیم...
با قیافه بهت زده بهش نگاه کردیم ... امّا اون بدون توجه به قیافه هامون ، با عصبانیت به سمت درب کافی شاپ رفت و اون رو به هم کوبید .
من فکر میکردم که اینا همش تظاهره... آنالی فقط دستشو بهش زده بود ...
چرا اینطوری شد؟! ما فقط شوخی کردیم ...
از اونجا تنفرم نسبت به مذهبیا بیشتر شد و هم برام مبهم بود که چرا همچین عکس العملی نشون داد ؟
تمام پسر های دانشگاه آرزوشون بود تا من یا آنالی نیم نگاهی بهشون بندازیم ... اما این !...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🍃✨🍃✨🍃✨🍃
✨🍃✨
🍃
🍃وَ أنَّ الرّاحِلَ إلِیك قَرِیبُ المَسافَه....
🍃و قطعا مسافر به سوی تو ، مسافتش نزدیک است .
📚ابوحمزه
.
🍃گناه ، جاده ای بی انتهاست که بنده را از معبود فرسنگ ها دور می کند ، اما هرگاه بنده به پشتِ سر خودش نگاهی میاندازد ، فاصله با خدا آنقدر نزدیک است که آن دوری به چشم نمی آید ....🖇
.
🍃و خدایی که
بسیار بسیار بسیار ،
نزدیک است .
#خداراببین!
#دعاگرافی
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهاردهم🌻
#پارت_اول☔️
مادر در را باز میکند و وارد میشود
-الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت.
-باش خداحافظ.
به میز تکیه میدهد و دست به سینه میگوید
-کجا به سلامتے؟!!
-هیئت انشاالله.
سرےتکان میدهد و میگوید
-باش گوشیتو بده.
گوشےرا به سمتش میگیرم
-میخواےچیکار؟!!
گوشےرا میکشد و چیزےنمیگوید و شمارهاے را میگیرد و سپس گوشےرا به سمتم میگیرد
-بیا.
با تعجب گوشےرا میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم میخورد زود قطع میکنم و با اخم رو به مادر میگویم
-مامان این چه کاریه؟!!
-وا دختر چرا قطع میکنی؟!
دوباره گوشےرا از دستم میکشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند میشود تند میگوید
-مصطفےاست.
تماس را برقرار میکند و گوشےرا کنار گوشم میگیرد و اشاره میکند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد
-الو.
کمےمکث میکنم
-الوسلام پسرعمو.
-سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟!
-عا آره دستم خورده بود ببخشید.
مکثش طولانےمیشود
-مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے.
چیزےنمیگویم که او بجاےمن سکوت را میشکند.
-شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه.
-اوم نه اشکالےنداره.
-دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!!
-خوبن شماچخبر...
مکث میکنم نمیدانم چرا اما میگویم
-هلن خانم چطورن؟!!
چیزےنمیگوید مکثش طولانےمیشود نفسےمیکشد و میگوید
-هلن کیه؟!!
-هلن!!یاهمون ذیور..
-اوم نمیشناسمش.
-باش کارےندارید؟
میخندد و میگوید
-چرا دو تا زحمت داشتم.
-بفرما.
-یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ میشه.
خون زیر پوستم میدود، تند میگویم
-خداحافظ.
قهقه اےمیزند و میگوید
-خدانگهدار.
🌿🌿🌿
روسریام را با گیره روےسرم فیکس میکنم و دو پیس از ادکلن میزنم و وسایلم را درون کیفم میگزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش میکنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج میشوم.
همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم
-مامان بابا من دارم میرم کارےندارید؟!!
مادر برمیگردد و میگوید
-ضعف میکنےیه چی بخور بعد برو.
سرےتکان میدهم
-نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست میخورم.
بابا همانطور که لقمهاے کوکو برمیداشت گفت
-سویچ رو میزه.
سویچ را برمیدارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمیکنم و از خانه خارج میشوم.
تک زنگے به الناز میزنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود.
سوار میشود و پس از بستن در دنده را عوض میکنم و راه میافتم
-سلام خانم چخبر؟!
-سلام هیچےشما چخبر.
میخندد و میگوید
-با طاها یه دور دعوا کردم اومدم.
میخندم
-چرا؟ دوباره چیشد؟!
-پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر میشے.
سرےتکان میدهم و میگویم
-افکار عوامانه و سطحے.
-ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟!
-نه خانم طاهرےزنگ نزد.
از ته دل میگوید
-خداروشکر امشب دیگه تنها نمیمونم.
میخندم و چشم میگردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک میکنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمیدارم و پیاده میشویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم.
به قلم زینب قهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸 هر که دعا مجیر را در «ایام البیض» (روزهای ۱۳،۱۴،۱۵) ماه رمضان بخواند گناهانش آمرزیده می شود، هرچند به عدد دانه های باران و برگهای درختان و ریگهای بیابان باشد و خواندن آن برای شفای بیمار و ادای دین و بی نیازی و توانگری و رفع و اندوه سودمند است.
👈 این دعا در مفاتیحالجنان موجود است
✅ امروز روز سیزدهم ماه مبارک رمضان است.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهارم
بعد از رفتن اون گارسون صدای گارسون دیگه ای زدیم و سفارشامون رو آورد ...
_راستی آنالی چند وقتی هست دیگه از کاملیا خبری نیست ؟ اتفاقی براش افتاده ؟!
+هوف! مروا تو که از دنیا پرتی مگه خبرا رو نشنیدی؟
_کدوم خبرا؟!
+اینکه کاملیا میخواد با ساشا محمدی ازدواج کنه؟
_ای وای ! خاک رُس تو سرم ! مطمئنی !؟
+آره بابا خبرش مثل بمب تو دانشگاه ...
دیگه حواسم به حرف های آنالی نبود ... کاملیا یکی از هم دانشگاهی هام بود و البته دوست مشترک من و آنالی...
خیلی دختر خون گرم و بامزه ایه، از همون روز اول که دیدمش به دلم نشست ...
اما امکان نداشت بدون اینکه به من خبر بده با ساشا محمدی ازدواج کنه ...
از اون گذشته ، ساشا یکی از پولدارترین پسرای دانشگاه و البته لوس کلاس بود ...
ساشا از دوست های سابق برادرم کاوه بود ، چند باری برای مهمونی هایی که میگرفتن با کاوه رفته بودیم خونشون ...
خونه ی ساشا توی ولنجک یکی از لوکس ترین محله های تهران بود و نزدیک ارتفاعات توچال ...
وضع مالی ماهم بیشتر ساشا که نه... ولی خب کمتر هم نبود ...
ما توی قیطریه زندگی میکنیم ... آب و هوای خیلی خوبی داره ...
با صدای آنالی به خودم اومدم ... انگار چند دقیقه ای داشت صدام می کرد ...
+هوی مروا حواست کجاست دختر !؟
_وای!ببخشید آنالی یک لحظه حواسم پرت شد ...
+سریع بخور که زیاد وقت نداریم باید برای امشب خرید کنیم ...
_امشب ! مگه چه خبره که میخوای خرید کنی ؟! خوب که هفته پیش از کیش اومدی،، ها !! باباتو ورشکسته میکنی تو...
آنالی همون طور که دهنش رو تا خرخره باز کرده بود و میخواست کیکو بزاره دهنش گفت :
+امشب مهمونی هست خونه کامران ... آخه دختره ی حواس پرت مهمونی خونه ی خاله ی توعه بعد تو نمیدونی !!
_کامران ! این که خارج بود کی اومده؟
+فکر میکنم دو،سه روزی میشه عسیسم ...
کامران پسر خاله ی منه از بچگی با هم بودیم ...تقریباً ۱۸ سالش بود که برای ادامه تحصیل از ایران رفت ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ المُرتَجیٰ لِإزالَهِ الجَورِ وَالعُدوانِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که همه مظلومان تاریخ به ظهور تو چشم دوخته اند.
سلام بر تو و بر روزی که درخت ستم و دشمنی را از ریشه خواهی خشکاند!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج
#ماه_مبارک_رمضان
هدایت شده از ▫
✨﷽✨
✅یک داستان واقعی و زیبا
✍ از مرحوم آيةاللهالعظمي حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي(ره)، نقل شده است: اوقاتي كه در سامرا مشغول تحصيل علوم ديني بودم، اهالي سامرا به بيماري وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اي ميمردند. روزي در منزل استادم، مرحوم سيدمحمد فشاركي، عدهاي از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمدتقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه؟ همه اهل مجلس پاسخ دادند: بلي. فرمود: من حكم ميكنم كه شيعيان سامرا از امروز تا دهروز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجسخاتون(علیها السلام)، والده ماجده حضرت حجتبنالحسن(علیهما السلام) هديه نمايند تا اين بلا از آنان دور شود.
اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فرداي آن روز تلفشدن شيعه متوقف شد.
📚داستانهاي شگفت شهید دستغیب
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐من عاشقت شدم ساده بگم برات
💐رویای من شده گلدسته ی طلات
🎤 #حسین_طاهری
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🌷گلچین بهترین #مولودی های روز
💐💐💐عیدتون مبارک 😍😍💐💐💐💐
فرشته ها میگن تصدقش ...
علیِ مرتضیٰ بابا شده ... ای جان
#میلادامامحسنمجتبیمبارکمون :)♥️🌱