eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند میشوم و از پله ها سرازیر می‌شوم که ناگاه چادرم لای پاهایم ‌پیچد و چند پله آخر را قل ‌خوردم. اشک هایم سرازیر می‌شود و همانجا می‌نشینم و مچ پایم را به دست می‌گیرم. مصطفی تند از پله ها پایین می آید و کنارم زانو می‌زند -چت شد یهو؟! بغض گلویم مانع می‌شود تا جیغ صدایم را رویش هوار کنم، سر بلند می‌کنم، محمد در چهارچوب در ایستاده و نگاهمان میکند، چند ثانیه مستقیم نگاهم میکند و سپس تند سر به زیر می‌گیرد و می‌رود. حال بغضم را رها میکنم و رو به مصطفی می‌گویم -چرا نمیفهمی برو برو برو. چشمانش گرد می‌شود و می‌خواهد چیزی غرولند کند که دوباره مانعش می‌شوم -جون زنعمو ناهید برو. مکثی می‌کند و سپس بدون صحبتی بلند‌ میشود و می‌رود. لنگ لنگان به سمت سرویس بهداشتی میروم، روی دستم همانجایی که مصطفی دست گذاشته بود را مایع می‌زنم و با ناخن هایم چنگ می‌زنم، قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم را می‌شویند. آنقدر به دستم چنگ میزنم که قرمز قرمز می‌شوند. سر بلند میکنم و با دیدن صورتم در آینه وحشت می‌کنم باریکه خون از دماغم تا به چانه ام رسیده و من هیچ نفهمیدم سریع صورتم را میشویم هرچه آب میزنم خون دماغم قطع نمیشود، چند دستمال برمیدار و جلوی دماغم را می‌گیرم به دیوار تکیه می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم طولی نمیکشد که دستمال ها قرمز قرمز می‌شوند. دستمال دیگری برمی‌دارم و دوباره و دوباره این کار را تکرار می‌کنم تا خون دماغم قطع می‌شود. از دستشویی خارج می‌شوم، اکثر میهمان ها رفته‌اند مادر که مرا می‌بیند به سمتم می‌آید -کجا بودی یه ساعته دنبالت می‌گردم. -دستشویی. چشم غره‌ای میرود و هیچ نمی‌گوید، می‌خواهم روی مبل بنشینم که خاله زهرا و نورا بلند می‌شوند و عزم رفتن می‌کنند، مادر هرچه اصرار می‌کند تا بیشتر بمانند فایده ندارد، تاحیاط همراهی‌اشان می‌کنیم. پس از رفتن همه میهمان ها راهی اتاقم میشوم دلم گرفته و هوای خلوت با معبودم را زیر آسمان به رنگ شبش میکنم، دلم میخواهد در حیاط سجاده پهن کنم و دو رکعت نماز عشق بخوانم ، اما میدانستم مادر بهانه میگیرد. پس سجاده و چادر نماز و قرآن کوچکم را برمیدارم، خداروشکر اتاقم تراس دنجی داشت و جان می‌داد برای این نوع خلوت ها. سجاده پهن می‌کنم و لبیک می‌گویم به ندای دلم که عاشقانه الله‌اش را می‌طلبید. سلام میدهم و سر بلند می‌کنم نگاهی به حیاط می‌اندازم ماشین پدر و محمدعلی پشت سر هم پارک شده اند، از اینجا به حیاط خاله زهرا هم دید دارم در آن تاریکی درخت های گیلاسشان را میبینم که حال از نامهربانی پاییز نیمه برهنه شده اند و موتور محمد و ماشین خاله زهرا هم دیده میشود. از فکر نمای خانه بیرون می آیم و قرآن برمی‌دارم بوسه ای از عمق جان به جلد سفید و فیروزه ای رنگش می‌زنم، چشمانم را می‌بندم و صفحه ای باز می‌کنم، سوره نور است و سرشار از آرامش. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چشمم به ساعت خورد ... ۷:۳۰ یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ... امروز آخرین فرصت بود ... ساعت ۱۰ حرکت بود... اَه لعنت بهت مروا مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ... وجدان= هوی مروا ... میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟ استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟ با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد .. نه نه من فقط میرم که از این خراب شده و آدماش دور باشم ... آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم . بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم . یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم . آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون . اوه اوه یادم رفت . دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم . (سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای ) و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✋💞 🌼ای راز نگهدارِ دِل زار کجایی؟ 🌼ای برق مناجاٺِ شبِ تار کجایی؟ 🌼صحرای غمت پر شده از قافله عشق 🌼ای قـافله را قـافله سالار کجایی؟
هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ هۍ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج" هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم ڊݪِ آقا ڪھ یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ...
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ با احساس جریان چیزی در دماغم سریع بلند می‌شوم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم می‌برم، باز هم خون دماغ شده بودم تند تند به صورتم آب میزنم و چند دستمال برمی‌دارم و حلوی دماغم میگیرم و به سمت اتاقم می‌روم روی تختم لم میدهم و گوشی را برمی‌دارم ساعت شش صبح است و پنجاه وشش تماس بی‌پاسخ داشتم، وقتی گوشی‌ام را چک می‌کنم متوجه می‌شوم بیست و شش تماس از نورا بوده و سی تماس از شماره‌ای ناشناس. بیخیال گوشی را خاموش میکنم و پس از خواندن نمازم دوباره می‌خوابم. ❄️❄️❄️ -راحیل، راحیلم مامان پاشو ببینم این دستمالا چیه؟! با چشمانی خمار از خواب بلند میشوم -جانم. مادر گوشه دستمال های قرمز از خون دماغم را گرفته و نشانم می‌دهد -چرا خونین؟! دوباره می‌خوابم و با صدایی ضعیف می‌گویم -خون دماغ شده بودم. مادر تکانم میدهد -چرا مگه دماغت خورد به جایی؟! کلافه می‌گویم -مامان جان جایی نخورده بود یهو خون دماغ شدم. مادر چیزی نمی‌گوید و از اتاق خارج می‌شود، کم کم چشمانم گرم می‌شود که با صدای زنگ موبایل بیدار می‌شوم -بله؟! صدای حرصی نورا درون گوشی می‌پیچد -بله و کوفت اونجا جا بود خوابیده بودی؟! کلافه می‌گویم -نورا اول صبحی چی میگی؟! -الان اول صبحه؟! ساعت یازده و نیمه، میگم شب برا چی خوابیدی تراس منم آواره کردی؟! -من اونجا خوابیدم تو چرا آواره شدی؟! -همونو بگو، داداش بیشعوره من حس انسان دوستانش گل کرد و بعد منو آواره کرد. مینشینم و می‌گویم -واضح بگو چته؟! -محمد رفته بود از تو ماشین شارژر رو بیاره که می‌بینه تو، تو تراس خوابیدی بعدم اومده منو آواره حیاط کرده زنگ بزن به خانم سنایی بگو بیدار شن برن داخل هوا سرده. آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم -دست آقاسید درد نکنه بازم گلی به جمال ایشون تو که دوستمی انگار نه انگار. ایشی می‌کند و می‌گوید -عزیزم همینکه بهت زنگ زدم لطف بزرگی کردم. یاد آن شماره ناشناسی می‌افتم که سی بار تماس گرفته بود -پس اون شماره ناشناسه هم تو بودی؟ -نه من فقط با خط خودم زنگ زدم شاید محمده بگو ببینم چند بود. کمی فکر می‌کنم و می‌گویم -اوم فک کنم صفر نهصد و نود بود اولش آخرشم هفتاد و نه بود. -عا این خطه محمده گوشی من شارژ تموم کرد بعدش با گوشی محمد زنگ زدم. بعد از اتمام صحبت هایمان به لیست تماس ها نگاه میکنم و خیره شماره محمد می‌شوم و لمسش می‌کنم قبل از برقراری تماس قطعش میکنم و قبل از اینکه منصرف شوم به نام آقاسید سیوش می‌کنم، گوشی را خاموش می‌کنم و می‌خواهم برخیزم که ندای درونم داد می‌زند -برا چی سیوش کردی؟ بیخیال زمزمه می‌کنم -شاید یه جایی نیازم شد باز هم آن صدای درونم جنب و جوش می‌کند و می‌گوید -چه نیازی مگه محمد کیته؟ قلبم خود را به سینه می‌کوبد و سوال ندای درونم را بی‌جواب میگذارم و بلند می‌شوم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ... من... مروا... کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره . یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود. _سلام +سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟ _بله +اِمم... آخه ... امروز ... چیزه... از پشت کسی صدام زد ×هوی خانم برگشتم و اخمی کردم و گفتم _هوی چیه آقا ؟ مؤدب باش پوزخند صدا داری زد ×اینجا صف پارتی نیستا صف راهیان نوره _خب مشکلش چیه ؟ ×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ... نگاهی به لباس خودم و اون انداختم از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت . اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود . اینبار من پوزخندی زدم _خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟ این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس. و به سرعت از اونجا دور شدم . اما سر و صدا ها میومد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
تو‌... آفتاب‌‌ترین‌ آفتابِ‌زمیـن‌و‌زمانـۍ! به‌تو‌ڪه‌فڪرمیکنم،آنقدر‌گرم‌میشوم، ڪه‌کوه‌غصه‌هایم آب‌میشود! روزۍ‌ڪه‌با‌تو‌شروع‌شود‌ خورشید‌نمیخواهد..! ..♥️
! شیخ عبد السلام یکی از زاهدان و عابدان اهل سنت بود. او به گونه ای شهرت داشت که نامش را برای تبرک بر پرچم‌ها می‌نوشتند. روزی شیخ بالای منبر گفت: هر کس میخواهد قسمتی از بهشت را بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع کردند به خریدن. وقتی تمام بهشت را فروخت مردی آمد و گفت: من دیر رسیدم، اموال زیادی دارم باید یک جایی از بهشت را به من بفروشی. شیخ گفت: دیگر محل خالی باقی نمانده؛ مگر جای خودم و الاغم. پس درخواست کرد محل خودش را بفروشد و خود از جای الاغش استفاده کند. شیخ قبول کرد و آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند؟ گویند: روزی شیخ عبد السلام در حال نماز گفت: چخ چخ. بعد از نماز پرسیدند: چرا چخ چخ کردید؟ شیخ گفت: اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم، در حال نماز دیدم سگی وارد مسجد الحرام شد، او را چخ کردم و بیرون انداختم! مردم بسیار در شگفت شدند و مقام شیخ در نظر آنها بیشتر جلوه نمود. یکی از مریدان، جریان را برای همسر خود که شیعه بود نقل کرد و گفت: خوب است مذهب تشیع را رها کنی و مذهب شیخ را اختیار نمایی. زن جواب داد: اشکالی ندارد؛ ولی تو یک روز شیخ را با جمعی از مریدان دعوت کن تا در مجلس شیخ مذهب تو را بپذیرم. آن مرد خوشحال شد و شیخ را دعوت کرد. وقتی همه ی میهمانان آمدند و سفره گسترده شد زن برای هر نفر مرغی بریان گذاشت؛ ولی مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد. وقتی چشم شیخ به ظرف‌های مریدان افتاد، دید هر کدام یک مرغ بریان دارند؛ ولی ظرف خودش خالی است، عصبانی شد و گفت: ای زن! به من توهین کرده ای؟ چرا در ظرف غذای من مرغ بریان نگذاشته ای؟! زن که منتظر چنین فرصتی بود، گفت: ای شیخ! تو ادعا میکنی که سگی را که در مکه وارد مسجد الحرام شد دیده ای؛ اما مرغ بریانی را که زیر برنج است نمی بینی؟؟ شیخ از جا حرکت کرد و گفت: این زن رافضی و خبیث است و از مجلس بیرون رفت و آن مرد نیز مذهب همسرش را قبول کرد. چون خلق درآیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند 📙پند تاریخ 69/5 - 70؛ به نقل از: الانوار النعمانیه / 235
تمام دستورات آیت الله (ره) در سه چیز خلاصه می شد: ۱ - ترک گناه ۲ - نماز اول وقت ۳ - نماز_شب 🌺آیت الله جاودان
【♥️💍】 - 😍 .°• از رنگ‌ها🎨 چیزی نمی‌دانم، اما به گمانم ❤️ به رنگ چشم‌های👀 تو باشد - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【💍】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت : +این چه کاری بود کردید ؟ مگه ظاهر مهمه ؟ مهم دلشه ... همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه خجالت بکشید آقا +خانم ... خانم صبر کنید ... صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ... ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد . خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم . انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود. نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید. _چی ... شده؟ حالت...خوبه؟ صدامو ... و ...میشنوی؟ صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ... ×مژده ...مژده حالت خوبه ؟ مژدهههه نگاهی به صورتش انداختم . عه... اینکه همون گارسونه س رو به من گفت : ×اسپریش تو کیفشه بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨﷽✨ 🔴 پنج خصلت مداد 🔹عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. 🔸کودکی پرسید: چه می‌نویسی؟ 🔹عالم لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشته‌هایم، مدادیست که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! 🔸پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. 🔹عالم گفت: پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آنها را به دست آوری. 1⃣ اول: می‌توانی کارهای بزرگی کنی اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می‌کند و آن دست خداست! 2⃣ دوم: گاهی باید از مدادتراش استفاده کنی، این باعث رنجش می‌شود ولی نوک آن را تیز می‌کند پس بدان رنجی که می‌برى از تو انسان بهتری می‌سازد! 3⃣ سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك‌كن استفاده کنی پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 4⃣ چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می‌آید! 5⃣ پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می‌گذارد پس بدان هر کاری در زندگیت مى‌كنى، ردی از آن به جا مى‌ماند. پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
💞خداجون ڪمی فـــــقط ڪمی بیشـــتر از همیشه خسته‌ایم... و دل بسته‌ایم به و حمایتت!! ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ با عصبانیت در ماشین را به هم می‌کوبم و سریع با الناز تماس می‌گیرم، گوشی را بین شانه و سرم نگه می‌دارم و کمربند را می‌بندم. بوق های آخر را می‌شمارم که جواب می‌دهد -بله. -زهرمار دو ساعته منو علاف خودت کردی. استارت می‌زنم و حرکت می‌کنم -چرا نیومدی؟! یه زنگ هم به آدم نمی‌زنی. بی حوصله می‌گوید -با مامانم دعوام شد گوشیم رو کوبیدم به دیوار بالا نمیاوورد. مکث می‌کنم و می‌گویم -بیام دنبالت؟! -نه حوصله ندارم. دنده را عوض می‌کنم و می‌گویم -باشه فردا میام پیشت خداحافظ. تماس که قطع می‌شود سرعتم را بیشتر می‌کنم، همانطور که دور می‌زدم ساعتم را نگاه میکنم نیم ساعت دیگر مراسم شروع می‌شد و من دیر کرده بودم. از طرف بسیج دانشگاه قرار بود با الناز به یکی از روستاهای شیعه نشین اطراف قشم برویم و چند عکس از مراسمشان بگیریم، دنده را عوض می‌کنم و سرعت می‌گیرم. چهل و پنج دقیقه دیگر ورودی روستا را می‌پیچم کمی که جلوتر می‌روم جمعیت زیادی دور هم جمع شده‌اند، ماشین را پارک می‌کنم و پیاده می‌شوم. کیف دوربین را روی دوشم می‌اندازم و بند دوربین را روی گردنم، از همان ابتدا دنبال سوژه‌های ناب بودم برای عکاسی، پس از تعزیه خوانی کُتَل زنی شروع می‌شود و من دوباره و دوباره غرق عکاسی و فیلم‌برداری می‌شوم. به غروب آفتاب خیره می‌شوم دنبال مکانی می‌گردم تا زاویه بهتری نسبت به غروب آفتاب و جمعیت عزادار داشته باشم. غروب آفتاب؟ تازه یادم می‌آید امروز قبل از اذان تا ساعت نه شب یادواره شهدا دعوت بوده‌ایم. تند وسایلم را درون کوله ام جمع می‌کنم و به سمت ماشین راه می‌افتم که صدای اذان بلند می‌شود. ساعتم را نگاه می‌کنم و زیرلب می‌گویم -نمازمو بخونم نهایتش با صد تا می‌رم نیم ساعته می‌رسم. با قدم هایی تند به سمت مسجد روستا راه می‌افتم و با عجله کتانی‌هایم را از پاهایم خارج می‌کنم. نماز را به فرادی می‌خوانم و ساعتم را نگاه می‌کنم هفت و چهل و پنج دقیقه بود. تند از مسجد خارج می‌شوم که موبایلم زنگ می‌خورد. -جانم مامان؟! -کجایی مامان جان برنامه داره تموم میشه ها. -شرمنده یادم رفت نیم ساعت آخر رو می‌رسم. -باشه یواش بیا. -چشم خداحافظ. استارت می‌زنم و از همان اول گاز ماشین را می‌گیرم و راه می‌افتم. نیم ساعتی بود که از روستا خارج شده بودم دنده را عوض می‌کنم که ماشین خاموش می‌شود. هرچه استارت می‌زنم روشن نمی‌شود که نمی‌شود. با عصبانیت پیاده می‌شوم و کاپوت ماشین را بالا می‌زنم چراغ موبایلم را روی موتور می‌اندازم اما از چیزی سر در نمی‌آورم. شماره محمدعلی را می‌گیرم که دردسترس نیست می‌خواهم شماره پدر را بگیرم که یک موتور با دو سرنشین کنارم ترمز می‌کند. اخم هایم را درهم‌تر می‌کنم و بیتوجه همانطور که گوشی را کنار گوشم گرفته‌ام با موتور ماشین ور می‌روم. پدر هم مانند اکثر اوقات خاموش است. سرنشینان موتور پیاده می‌شوند و کنار ماشین می‌ایستند. -حاج خانم کمک نمیخوای؟! نیم نگاهی به چهره های خشن و خالکوبی شده اشان می‌اندازم. کاپوت را پایین می‌دهم و خشک می‌گویم -نه ممنون. دبه آب را از روی زمین برمی‌دارم و داخل صندوق عقب می‌گذارم، که صدایشان را می‌شنوم. -نیمااا آبجیمون خجالت می‌کشه معلومه که کمک می‌خواد. نگاهشان می‌کنم که دیگری زنجیری از روی موتور برمی‌دارد و تکان می‌دهد -مگه من میزارم خانم به این محترمی اینجا خشک و خالی بمونه. دست و پاهایم یخ می‌زند و سریع در ماشین را باز می‌کنم و خودم را روی صندلی پرت می‌کنم. قفل همه درهارا می‌زنم و با دستان لرزان شماره محمدعلی را می‌گیرم همچنان دردسترس نیست، نعره شان بلند می‌شود -به اون داداش بی همه چیزت بگو پاشو از این پرونده بکشه بیرون. ضربه ای با زنجیر به کاپوت ماشین می‌زند که از جا می‌پرم، قلبم دیوانه‌وار خود را به سینه‌ام می‌کوبد، از ترس کف ماشین می‌نشینم و شماره پدر را می‌گیرم. پدر هم خاموش بود... &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ... به گارسونه نشونش دادم ... _اینه؟ +آره خودشه ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد . ×نفس بکش خواهری نفس بکش ببین دارم میمیرما مژدهههه...!!! بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ... دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه . گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده . نشستم کنار مژده ... _حالت خوبه ؟ لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره . _چت شد یهو ‌؟ +چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس _خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ‌؛ چرا اومدی دنبالم ؟! +دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری . و بعد سرفه کرد کمی پشتش رو ماساژ دادم . _خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
❣عشق یعنی صاحب ایمان شدن ❣عشق یعنی بی خبرمهمان شدن ❣عشق یعنی قم عشق یعنی جمکران ❣عشق یعنی مهدی صاحب زمان ... ✨تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان(عج) صلوات✨ 🕌
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اِنَّ ابْنَ آدَمَ لَحَريصٌ عَلى ما مُنِعَ؛ 🌼 ☘️ آدمى زاده به آنچه كه از آن منع مى شود، حريص است. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۰۹۵. 🌸
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شماره دیگری را می‌گیرم، نور امیدی در دلم روشن می‌شود بوق می‌خورد. -به اون داداش نفهم الاغت بگو ریاحی مثل مرادی نیست که هر گوهی خورد دست رو دست بزاره. بوق های آخر امیدم را ناامید می‌کند و آن دو دیوانه وار نعره می‌زنند. -الو... با شنیدن صدای پشت خط جان می‌گیرم و با صدای لرزان و یواش التماس می‌کنم -تروخدا کمکم کنید، تروخدا. صدای پر اضطراب فرد پشت خط درون گوشم می‌پیچد -راحیل خانم چی‌شده؟چرا اینطوری حرف می‌زنین؟! با شنیدن صدای محمد اشک هایم راه باز می‌کنند و هق هق گریه امانم نمی‌دهم -آقاسید نمی‌دونم اینا کین تروخدا بیاین اینجا تروخدا محمدعلی دردسترس نیست. -باشه باشه فقط شما آروم باشید و لوکیشن بفرستید، تماس رو هم قطع نکنید. ضربه ای دیگر به بدنه ماشین وارد می‌شود که جنین‌وار در خود جمع می‌شوم، لوکیشن را می‌فرستم و گوش به نعره هایشان می‌سپارم و مانند بید بین طوفان می‌لرزم. -به سنایی عوضی بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه عربده ای می‌کشد و صدای فرو ریختن شیشه ماشین جیغم را بلند می‌کند، دستم را روی سر می‌گیرم و صدای جیغم گوش فلک را کر می‌کند و تمام شیشه ها روی سرم آوار می‌شود آنقدر ترسیده ام که سوزش دستانم را حس نمی‌کنم. برای لحظه‌ای سکوت همه‌جا را فرا می‌گیرد و فقط صدای هق هق من آرامش ساختگی این اوتوبان را برهم می‌زند. -به داداش کثافتت بگو دفعه بعد دیگه همینطوری نمی‌زارم خوشگل و ترتمیز بری خونه، کمش چندتا خط و خال می‌ندازم روت. آنها می‌روند و من از ترس مانند پرنده ای بی سرپناه می‌لرزم، چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که متوجه ترمز ماشینی کنار ماشینم می‌شوم. نفس در سینه ام حبس می‌کنم و آرام اشک می‌ریزم، صدای نزدیک شدن قدم هایی به ماشین لرزش دستان روی سرم را زیاد می‌کند. نگاهش را احساس می‌کنم، سر که بلند می‌کنم با دو جفت چشم مشکی رنگ رو به رو می‌شوم با همان کلاهی که همیشه بر سر دارد، کلاه بافت سفید رنگ، با دیدن چهره یک آشنا بعد از آن خون آشام ها بغضم می‌شکند و گریه‌ام را از سر می‌گیرم. چند ضربه به در می‌زند -راحیل خانم محمدم پسر خاله زهرا، در رو باز کنید. دستان زخمی و لرزانم توان حرکت نداشت با ضرب و زور در را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. همان‌جا کنار جاده زمین میخورم و عق می‌زنم، هرچه عق می‌زنم معده‌ام خالی‌است. محمد با جعبه دستمال کاغذی و بطری آبی نزدیکم می‌شود. سرش پایین است و من همچنان گریه می‌کنم. -دستتون زخمیه ازش خون می‌آد. تند تند چند دستمال تا می‌کند و سمتم می‌گیرد -این رو بزارید رو زخمتون. سپس با دندان چسب می‌کند و به سمتم می‌گیرد -اینارو فعلا بزنید تا به یه درمانگاه برسیم. پس از بستن دست هایم بطری آب را به سمتم می‌گیرد -بفرمایین. آب بطری را با ولع می‌خورم، نیم نگاهی به صورتم می‌کند و باز هم سر به زیر می‌گیرد و دستمالی به سمتم می‌گیرد -کنار ابروتون زخم شده اینو بگیرید روش. با دست های لرزانم دستمال را روی ابرویم می‌گیرم، بلند می‌شود -راحیل خانم شما بفرمایید داخل ماشین من بشینید تا من ماشین‌تون رو بوکسل کنم. آرام به سمت پراید مشکی رنگ خاله زهرا حرکت می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم، اشک هایم همچنان روی گونه هایم روان است هرچه می‌خواهم بغضم را کنترل کنم نمی‌شود. محمد که سوار می‌شود تازه متوجه می‌شوم به اشتباه روی صندلی جلو نشسته‌ام و حال عوض کردن جایم را ندارم. کمی جمع‌تر می‌نشینم و خود را به شیشه پنجره می‌چسبانم. کمی حرکت کرده ایم که دوباره می‌ایستد، با تعجب می‌گویم -چرا وایسادین؟! بی‌صدا چسب را از روی داشبورد برمی‌دارد و دو تکه می‌کند و به سمتم می‌گیرد -اینارو بزنید به دستمال کاغذی تا روی پیشونیتون وایسه اینطوری دستتون اذیت میشه. برای چندمین بار دماغم را بالا می‌کشم و کاری که گفته را انجام می‌دهم -ممنون. دوباره راه می‌افتد. به درمانگاهی می‌رسیم، بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید -زخمتون نیاز به پانسمان داره، بعد اینکه پانسمان شد می‌ریم کلانتری. با همان صدای خش دار می‌گویم -نه بریم خونمون. -آخه زخمتون... نمی‌گذارم حرفش تمام شود و با بغض می‌گویم -زخمم خوبه فقط منو ببرید خونمون. پس از مکثی کوتاه استارت می‌زند و راه می‌افتد‌. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ... کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم . +چیشد که به این نتیجه رسیدی؟ باصدای مژده به خودم اومدم . _چه نتیجه ای ؟ +همین که بیای راهیان نور دیگه... _آهااا هیچی... من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم فقط برای گردش و تفریح اومدم تا از این شهر و آدماش دور باشم ... همین ... _خب پس بزار توضیح بدم ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ... به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم _چرا میرید اونجا ؟ لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم . _معذرت میخوام داشتید میگفتید ... +میشه یه خواهش بکنم ؟ حدس میزدم خواهشش چیه ... حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم +میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟ چون اینطوری احساس غریبی میکنم _باشه چشم +ممنون &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌷 مرحوم دولابی : 👌 هرجا حدیثی ، آیه ای ، دعایی به دلت خورد بایست. مبادا یه وقت بگذری و بروی. 🌿 رزق معنوی خیلی مخفی تر از رزق مادی است. ✨ یک نفر از در و دیوار میگوید. درحقیقت خداست که با زبان دیگر با شما سخن میگوید.
☆∞🦋∞☆ همیشہ مےگفتـــــ : ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم ڪافیہ‌ ڪارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے شڪ‌ نڪن شهید بعدے تویے!
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ جلوی درمان ترمز می‌کند از ماشین پیاده می‌شود و سپس در را برای من باز می‌کند، تشکری می‌کنم و پیاده می‌شوم. زنگ آیفون را می‌زند و به ثانیه نکشیده در باز می‌شود و مادر در چهارچوب در قرار می‌گیرد ، با هول و حراس مرا در آغوش می‌کشد -کجا بودی راحیلم؟! چرا موبایلت خاموشه دختر نصفه جون شدم. از آغوش مادر جدا می‌شوم و به جمع منتظر نگاه می‌کنم پدر، مصطفی، محمدعلی، لیلا و نورا ، خاله زهرا. سلام می‌دهیم اما بغیر از مادر و خاله و نورا و لیلا کسی جواب نمی‌دهد، مصطفی جلو می‌آید -تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟! چشمانم گرد می‌شود، می‌خواهم چیزی بگویم که مانعم می‌شود -تا این وقت شب تو کدوم قبرستون چه غلطی می‌کردی؟! شیشه چشمانم تر می‌شود، به پدر و محمدعلی نگاه می‌کنم تا از من دفاع کنند و کشیده ای به گوش مصطفی بزنند و بگویند -به تو مربوط نیست اما دست به سینه فقط نگاهمان می‌کردند. می‌خواهم چیزی بگویم که دست مصطفی بالا می‌رود چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و منتظر سوزش گونه ام هستم که خبری نمی‌شود. چشم باز می‌کنم و اطرافم را نگاه می‌کنم، محمد مچ مصطفی را با آرامش گرفته و چشم در چشم مصطفی می‌گوید -داداش اول ببین چیشده تا این وقت شب بیرون بودن بعد حکم بده. مصطفی دستانش را محکم از بین دستان محمد بیرون می‌کشد -تو خفه شو، اصلا شما دو تا با هم بیرون چه غلطی می‌کردین؟! لب به دندان می‌گیرم، بیچاره سید جرمش فقط کمک کردن به من بود. محمد دستی به ریش مرتبش می‌کشد و رو به جمع می‌گوید -شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدیم یاعلی. در را باز می‌کند و خارج می‌شود، پشت سرش نورا و خاله زهرا هم خداحافظی می‌کنند و می‌روند. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✍️اگر قفلی در زندگیت می‌بینی شک نکن اون قـفل کلیدی داره... هیچکس قفل بدون کلید نمی‌سازد اگر قفلی در زندگیت می‌بینی شک نکن اون قـفل ڪلیدی هم دارد... ✅کلید خیلی از قضاوتهای زندگی پـنج چیز است: ➊صـبر ➋توکل ➌تـلاش ➍آرامـش ➎ایمان به خدا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خب داشتم میگفتم تو جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، عراق به کشور ما دست درازی کرده بود و یه کسایی باید جلو اونا رو میگرفتن یه جوونایی باید از خودشون ، آیندشون ، خانوادشون ، زندگیشون ، راحتیشون ، میگذشتن تا ما تو راحتی زندگی کنیم . مثلا شهید محمد حسین فهمیده ... چی ازشون میدونی ؟ _خب ... چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم توی نوجونی مُرده +مُرده نه ... شهید شده . کلافه گفتم _حالا چه فرقی میکنه ؟ دوتاشون یکین دیگه ... +نه عزیزم ، ببینید مُرده با شهید فرق داره اگر کسی بمیره یعنی دیگه وجود نداره اما شهید نه همانطور که خدا توی قرآن گفته: شهدا زنده هستند . _من اصلا به این جور چیزا اعتقاد ندارم با لبخند دلگرم کننده ای گفت : +یه روزی اعتقاد میاری ... دیگه به اتوبوس رسیده بودیم ... +خب مدارکتو بده تا ثبت نامت کنم. _ولی فکر نمیکنم بشه چون الان حرکته چشمکی زد و گفت : +شوما هنوز مژی رو نشناختی ... مدارک رو ازم گرفت و با پارتی بازی به قول خودش مژی و اون گارسون ، بالاخره تونستم توی اتوبوس بشینم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
✨💐امام زمان(علیه السلام) می فرمایند💐✨ 📜همانا، من، امان و مایه ى ایمنى براى اهل زمینم؛ همان گونه که ستاره ها، سبب ایمنى اهل آسمان اند. 📚[کمال الدین، ج2، ص485] •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•