eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ باد اواخر پاییز به لباس‌های خیس شده‌ام می‌خورد و باعث لرزم می‌شود. -خانم سنایی!! با تعجب برمی‌گردم که دوباره محمد را می‌بینم -سلام. بخاطر سر و روی خیسم معذب می‌شوم، نگاهی کلی به من میکند و دوباره نگاهش را به زمین می‌دوزد. -وسیله هست بفرمایین می‌رسونمتون. سری تکان می‌دهم و پشت سرش راه می‌افتم کمی آنطرف‌تر در پراید را باز می‌کند و سوار می‌شود، من هم به طبع سوار صندلی عقب می‌شوم. راه می‌افتد کمی که می‌گذرد لب باز می‌کنم -بابت دیشب و امروز ممنونم. نگاهش را از آینه متوجه می‌شوم که من هم نگاهش می‌کنم، سکوت می‌کند و دوباره به رو‌به‌رو خیره می‌شود -خواهش می‌کنم نیازی به تشکر نیست. جلوی در که می‌رسیم، پیاده می‌شوم، همزمان ماشین مصطفی جلوی خانه‌امان ترمز می‌کند. پیاده می‌شود و با تعجب مرا نگاه می‌کند، با پیاده شدن سیدمحمد اخم‌هایش درهم می‌شود، رو به سید می‌کنم -دستتون درد نکنه به خاله زهرا و نورا سلام برسونید خداحافظ. به سمت در می‌روم و کلید می‌اندازم و داخل می‌شوم، مصطفی هم پشت سرم وارد می‌شود. صدای مصطفی را از پشت سرم می‌شنوم -بعد نگو من با این پسره هیچ سر و سری ندارم همش دور و بر هم میپلکین. لحظه‌ای چهره سیدمحمد در ذهنم ظاهر می‌شود، برای ثانیه ای از دلم می‌گذرد کاش محمد جای مصطفی بود. از پله ها بالا می‌روم و هیچ نمی‌گویم، وارد که می‌شوم با دیدن عموباقر و زنعمو ناهید حس بدی به وجودم سرازیر می‌شود. پس از سلام و احوالپرسی وارد اتاق می‌شوم و لباس هایم را عوض می‌کنم. زنعمو ناهید به صحبت هایش ادامه می‌دهد -دیگه از فردا بچه ها بیوفتن دنبال خریداشون تا ان‌شاالله آخر هفته به میمنت و خوشی عقدشون بسته شه. سرفه مصلحتی می‌کنم و می‌گویم -زنعمو اگه بشه بیوفته هفته بعد من این هفته چهارشنبه پنجشنبه جمعه یه سفر باید برم. لبخند روی صورت زنعمو خشک می‌شود و همه سکوت می‌کنند. مادر پا پیش می‌گذارد -کجا به سلامتی؟! نگاهش می‌کنم -مسئول کاروان خواهران راهیان نور شدم باید برم. زنعمو خنده مصنوعی می‌کند و می‌گوید -ما که انقدر وایسادیم این یه هفته هم روش. صدای عصبیه مصطفی بلند می‌شود -چی‌چیو این یه هفته هم روش مگه ما مسخره این خانومیم. اخم هایم درهم می‌شود، اما چیزی نمی‌گویم زنعمو با عصبانیت و آرام می‌گوید -مصطفی... مصطفی بلند می‌شود -مصطفی مصطفی نکن مامان، ما این هفته عقد می‌کنیم. خداحافظی می‌گوید و به سمت در راه می‌افتد، سر بلند می‌کنم -پسرعمو. می‌ایستد و برمی‌گردد -من خیلی از این سفرا می‌رم، شما اگه بخوای سر هر سفر جنجال راه بندازی... ادامه نمی‌دهم، عمو پادرمیانی می‌کند و با خنده می‌گوید -عیب نداره یه هفته هم وایمیستیم، شما فعلا بتازون عمو جون. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹داستان آموزنده🌹. روزی حضرت ابراهيم (علیه‌السلام) در نزديكی بيت المَقْدِس پيرمردی را ديد. حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند و پرسیدند منزلت كجاست؟ پاسخ داد كه منزلم پای آن كوه است حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيری؟ پيرمرد تاملی كرد و گفت عيبی ندارد ولي مانعی در مسير هست كه آبی است كه عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم! حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكنی؟ پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت، جواب داد از روي آب رد ميشوم! حضرت فرمودند شايد ما هم رد شديم. به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند. پيرمرد عابد از روی آب رد شد ، ناگهان ديد كه آن مهمان هم از روی آب عبور كرد! پیرمرد تعجب کرد و مهمان را احترام کرد و به منزلش برد. صبح روز بعد حضرت به عابد فرمودند دعايی كن كه من آمين بگويم؛ پيرمرد درد دلش باز شد وخطاب به حضرت گفت: چه دعايی بكنم!؟ دعای من مستجاب نميشود! 35سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود! حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟ عابد پاسخ داد 35سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود! حضرت فرمودند ابراهيم خليل من هستم! 🌹بله! یک سرّی بوده است كه این عابد بايد 35سال منتظر اين خليل میشد! در اين 35سال ناله هايش او را به جايی رسانده بود كه از روی آب رد ميشد! عزيز من يك وقت صلاح ومصلحت در اين است كه بنده خيلی به در خانه خدا برود. استادی داشتم كه از اولیاء خدا و بسيار مرد بزرگی بود، خدمت امام زمان عليه السلام رسیده بود. ایشان می فرمود زمانی که قرار است خیری به انسان برسد، شيطان به هر طريق ممكن تلاش ميكند مانع رسيدن آن خير شود. برای مثال شب قدر ميخواهی دعا كنی ، سريع ظاهر ميشود و ميگويد براي چه دعا ميكنی!؟ مگر تا به حال دعاهايت مستجاب شده است!؟ اينها وسوسه های شيطان است و نبايد به آن ترتيب اثر داده شود. کسی که دعا میکند دست خالی برنمیگردد و بالاخره چیزی در کاسه او میریزند. (از سخنرانی های استاد فاطمی‌نیا)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ... _مژده...مژده +بله عزیزم ؟ _میگم... من ... گشنمه وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن از پشت سرمون صدایی اومد ... ×خانم فرهمند ... برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ... با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا سریع گفتم : _بله ؟ چند تا ظرف به طرفمون گرفت ×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید... الان هم حتماَ گرسنه هستید بفرمایید... غذاها رو از دستش قاپیدم _خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد . با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته سریع خداحافظی کرد و رفت ... منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود . داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم _بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟ ریز خندید و گفت : +نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری آدم خوشش میاد نگاهت کنه با خنده گفتم : _چشاتو درویش کن خانم من صاحب دارما +صاحابت کیه خوشگله ‌؟ با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
👈 سلامتی و تعجیل در ظهور (عج) صلوات 🌼 ‌ 💕 امام مَهدی (علیه السلام) می‌فرمایند: ‌ 💚 ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست. ‌ 📚بحارالأنوار، ج 53، ص 175 ‌
مےگفت هر ڪارے مے خواهم بكنم اول میڪنم ببينم از اين ڪار راضيه؟🌱 مےگفت اگر مے بينيد امام زمان از ڪاری ناراحت مےشود انجام ندهيد ! ...🌷
🔷امام صادق (ع): 💫هرگاه كسى كند نقطه اى سياه در دلش پيدا شود، اگر كرد آن نقطه پاك شود؛ امّا اگر بر گناهش بيفزايد آن نقطه بزرگ‌ترمی‌شود، تا جايى كه تمام دلش را فرو گیرد و از آن پس هرگز رستگار نشود. ✍الكافي،ج‌۲، ص ۲۷۱
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود . مژده برگشت طرفشون و گفت : +دخترا دخترا هم سکوت کردند ... +دخملا و باز هم سکوت کردند... مژده صداشو کلفت کرد و گفت : +خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ... با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن مژده اخمی کرد و گفت : +مگه با شما ها نیستم برید پایین کلاغ پر بازی کنید نه یعنی بشین پاشو کنید. دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم +خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم _خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری +ممنون ، سیرم اونی که سرش تو گوشی بود گفت : ×نه دروغ میگه... با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت : ×پیازه اون یکی گفت : =رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست . مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت : +منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید... =اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه ×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ، دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ... با خنده گفتم : -منم مروا فرهم... برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم: _این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ ! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 مژده همانطور که نگاهش رو بین من و راحیل چرخوند با لحن خیلی آرومی که کسی متوجه نشه کنار گوشم زمزمه کرد : _احتمالا موقع ثبت نام از روی مدارکت متوجه شده ... +آره شاید ... خواستم که یکم بحث رو عوض کرده باشم به خاطر همین گفتم : _مژده ؟! به نظرت چشمای عسلیش خوشگله ، نه ؟ چشمای تو که اصلا اینجوری نیست ... خندیدم و ادامه دادم اصلا به تو نرفته ... خواهر و برادر اصلا هیچ وجه مشترکی با هم ندارن خوش به حال زنش وبعد چشمکی زدم و ریز خندیدم ... با این حرفم راحیل سرشو به طرف من چرخوند انگاری که متوجه صحبت هام با مژده شده بود کمی با خودم فکر کردم من که حرف بدی نزدم پس دلیل این نگاه های پر بُهت راحیل چی میتونه باشه ؟!! چند دقیقه رو تو همون حالت سپری کرد و بعد با لکنت شروع کرد به حرف زدن : ×تو...تو...چی گفتی؟...چشم...عسلی...مرتضی؟...منظورته؟... برادر...مژده...هاا...تو...از...کجا...میشناسیش...اصلا...تو...کی...هستی؟ کم کم لَهنش تغییر کرد و اون لکنت جاشو به عصبانیت داد جوری که سعی میکرد کسی متوجه حرف های ما نشه با صدای خیلی آرومی که عصبانیت توش موج میزد از صندلی بلند شد ‌ من به صندلی خودم تکیه دادم و آب دهنمو قورت دادم که با همون صداش شروع کرد به حرف زدن : ×مژده این کیه وَر داشتی با خودت آوردی اینجا ؟ اصلا ننه بابا داره ؟ خانواده داره ؟ ها ؟ بازومو گرفت و با اون ناخن های نسبتا بلندش شروع کرد به فشار دادن بازوم در همین حین هم حرف میزد ×مگه با تو نیستم ؟ حرف بزن ؟ تا الان که مثل بلبل حرف میزدی حالا واسه من لال شدی ؟ عا کن ببینم زبونتو ، مرتضی روکجا دیدی ؟!! دِ بنال دیگه ... _آخ آخ ...دستم...ولم کن...مرتضی کیه ؟...نمیشناسم...آخ...نمیشناسم مژده که تا الان فقط نظاره گر بحث و جدل ما بود به طرف راحیل رفت و اون رو به سمت دیگه ای هلش داد و گفت : +راحیل با مروا چی کار داری ؟! ... این بچه بازی ها چیه ؟ تمومش کن ، صحبت میکنیم حالا... انگار زدن این حرف ها اونم از جانب مژده مثل ریختن نفت روی آتیش بود ... مگه اون دختر ول کن بود اصلا نمیگفت مشکلش چیه... دوباره اومد سمتم با چشم هایی که هرلحظه قرمزیش بیشتر و بیشتر میشد ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🤲دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ لباسهایم را مچاله شده درون چمدان کوچکی جا میدهم، این چند روز داد و بیدادهای پدر و بی‌محلی‌های مادر خوره جانم شده است، دلم میخواهد هرچه زودتر صبح شود و راهی خرمشهر شوم. چند تقه به در می‌خورد، با کلافگی و صدای نسبتا بلند می‌گویم -جانم دیگه چه سرکوفتی مونده که نزدین؟ چند ثانیه‌ای صدایی شنیده نمی‌شود و سپس صدای مصطفی از پشت در بلند می‌شود -مصطفی‌ام... لباسم را نگاه می‌کنم عبای بلند و گشاد سفید با گل‌های ریز فیروزه‌ای و شال فیروزه‌ای، دستی به شالم می‌کشم و سپس با صدای بلند می‌گویم -بیا تو... مشغول جمع کردن لباسهایم می‌شوم، مصطفی داخل می‌شود، نیم نگاهی می‌کنم و زیرلب سلامی می‌دهم در جوابم سلام کوتاهی می‌دهد و بر روی صندلی می‌نشیند -داری بار سفر می‌بندی؟ با تکان دادن سر جوابش را می‌دهم -خرمشهر دیگه نه؟ سری به نشانه مثبت تکان می‌دهم سکوت می‌کند، چند دقیقه‌ای می‌گذرد چمدانم را می‌بندم و گوشه‌ای می‌گذارم مصطفی بلند می‌شود و به سمت پنجره می‌رود -از مسئول کاروانتون بپرس ببین یه جای خالی ندارن؟! با همان اخم‌های درهم و چشمان متعجب می‌گویم -چه جایی؟برای چی؟ برمی‌گردد و به پنجره تکیه می‌دهد -جا توی کاروان برای من. همانطور که روی میز را مرتب می‌کرد گفتم -نیستش دیگه فردا حرکته. دستی درون موهایش می‌کشد و می‌گوید -حالا یه زنگ به این پسره، اسمش چی بود؟! چشمانش را ریز می‌کند و پس از کمی مکث می‌گوید -آهان همین سیدمحمد بزن اون پیدا می‌کنه. پوفی می‌کنم و گوشی را برمی‌دارم و شماره محمد را می‌گیرم -بزن رو بلندگو. مات نگاهش می‌کنم و قسمت اسپیکر را لمس می‌کنم. بوق چهارم که می‌خورد صدای محمد در اتاق می‌پیچد -الو -سلام آقای موسوی سنایی هستم. مکثش طولانی می‌شود که کمی بعد جواب می‌دهد -سلام خانم سنایی بله بفرمایین. -والا غرض از مزاحمت می‌خواستم بدونم کاروان آقایون جا برای یک نفر هست؟ می‌دانستم ظرفیت کاروان تکمیل است خودم لیست کاروانیان را دیده بودم -نمی‌دونم خانم سنایی من خودم جور نشد که برم به دوستم پیشنهاد دادم جای من بره، اونم هنوز مشخص نیست اگه اون هم نرفت حتما اطلاع می‌دم. اخم‌هایم درهم می‌شود، محمد چرا نمی‌آید؟ -بله خیلی ممنون به خاله و نورا سلام برسونید خدانگهدار. تماس که قطع می‌شود رو به مصطفی می‌کنم -اگه زنگ زد بهت خبر می‌دم. بیخیال به سمت کمدم می‌رود و درش را باز می‌کند. آمپر می‌چسبانم و به سمتش می‌روم و در را محکم می‌بندم، با تعجب نگاهم می‌کند -چیکار می‌کنی؟! چشمانم را می‌بندم تا خشمم فروکش کند -من چیکار می‌کنم یا تو؟ هرچی هیچی نمی‌گم. مبهوت می‌گوید -می‌خواستم برات چادر انتخاب کنم. -خودم انتخاب می‌کنم، برو بیرون. سری تکان می‌دهد و خارج می‌شود، چادر سفید نازکی با گل های ریز فیروزه ای را انتخاب میکنم و سر می‌کنم. از اتاق که خارج می‌شوم، دیدن زنعمو و عمو به همراه یک روحانی مسن باعث تعجبم می‌شود. با همان ابروان بالا رفته به سمت میهمان‌ها می‌روم و سلامی می‌کنم. کنار زنعمو ناهید روی مبل می‌نشینم که صدای حاج آقا بلند می‌شود -دیگه عروس خانوم هم اومدن زودتر صیغه رو بخونم که جای دیگه هم قرار دارم. با چشمان از حدقه بیرون زده به پدر نگاه می‌کنم، بیخیال مشغول پوست کندن سیبی بود. زنعمو می‌خواهد بلند شود که زود رو به عاقد می‌گویم -ببخشید اما من نمی‌دونستم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💠زیادبخودمون مغرور نشیم به گورستان که بری اونجاآدمهای زیادی خواهی‌یافت که هرکدام زمانی فکرمی‌کردند دنیابدون وجودآنهانمی‌چرخید💠
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ... و باز هم شروع کرد به حرف زدن: ×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ... ×گوش میدی به من ؟!! خب ... حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟ حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟ لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ... اون... اون... منو زد ؟ انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ... _تو چته ؟ مشکل داری ؟ خود درگیری داری ؟ هاااا؟ اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟ فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟ تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی... ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ... پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ... عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ... چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه ایناها خوشحالن ؟ یعنی غم تو زندگیشون ندارن ؟! به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ای کاش من هم مروای ۴ ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم... کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم منم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخندی ... پرده رو درست کردم و گوشیمو که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گزاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ... حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکس تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود و نوشته بود (مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر ) دندونام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما به روش خودش همیشه پول فقط در اولویت اول هست ... به درکی زیر لب زمزمه کردم و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ... نگاهم رو از اوناها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ... خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون بنر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ... برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ... وارد تلگرام شدم و تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ... پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من بنر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود بعد از رفتنشم کلی پیغام داده بود که این کارو کن اون کارو کن... توی آخرین پیامی که ازش داشتم نوشته بود ( مامانت زنگ زده میگه حالت بده ، میخوام بیام خونتون ، خونه ای الان بیام ‌؟) و همین یک جمله پایان دوستی ما شده بود ... پس مامانم بهش خبر داده بود بیاد و اون روز که خیلی از حضورش متعجب شدم برنامه از قبل چیده شده بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
آقاجان شرمنده ام که هربار برای غصه های خودم برای فرج شما دعا میکنم.آقاجان محتاج دعاتونم دلتنگتونم تمام زندگیم فدای قدمهایت من سرم گرم گناه است سرم داد بزن 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاء به راستى پروردگار من شنونده دعاست... جزء سیزدهم🍃ابراهیم🍃39 🕌🚩
🌸☘🌻🌸☘🌻 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ -ببخشید اما من نمی‌دونستم. صدای پدر بلند می‌شود -دخترم من می‌دونستم. زنعمو دوباره کنارم می‌نشیند و دستانم را درون دست‌هایش حبس می‌کند و با همان لبخند مهربانش می‌گوید -ببین خوشگلم یه صیغه یک هفته‌ایه کسی هم قرار نیست بدونه، هیچ اتفاقی هم نمیوفته فقط برای دلگرمیه مصطفی‌است. دستهایم را از میان حصار دستانش بیرون می‌کشم -فقط دلگرمیه مصطفی مهمه؟! چشمکی می‌زند و می‌گوید -پنج ساله مصطفی بخاطر دلگرمیت دل دل زده. گونه‌ام را می‌بوسد و بلند می‌شود، رو به مصطفی با شیطنت می‌گوید -بیا بشین کنار دلبرت. سر به زیر می‌شوم گرمی خون جمع شده زیر گونه‌هایم را حس می‌کنم، بغض به دیواره‌های گلویم فشار می‌آورد، احساس جوجه‌ای را دارم که گوشه‌ای گیر پسربچه‌ای پر شر و شور افتاده و راه فراری ندارد. صدای عاقد بلند می‌شود -مهریه چیه و مدت محرمیت رو هم بگید. عمو باقر کمی جابه‌جا می‌شود و می‌گوید - یک هفته. زنعمو با سبد گلی نزدیک می‌شود و رو به عاقد می‌گوید -مهریه هم یه سبد گل رز... سپس جعبه کوچکی را هم از روی گل‌ها برمی‌دارد و میگوید -و یه دستبند طلا. صدای پر شعف مادر بلند می‌شود -چرا زحمت کشیدی ناهید جان. زنعمو باشیطنت من و مصطفی را نگاه می‌کند و می‌گوید -مصطفی از دیروز همه قشم رو زیر و رو کرده تا این دستبند رو پیدا کرده. مامان لبخندی می‌زند و می‌گوید -دستش درد نکنه. عاقد شروع میکند و همزمان من هم مشغول کندن پوست های کنار ناخونم می‌شوم. -بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زَوَّجتُ مُوکِّلَتی راحیل مُوَکَّلی مصطفی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ عَلَی المَهر المَعلُوم -قَبِلتُ التَّزویجَ لِمُوَکِّلی مصطفی. سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید -به میمنت و خوشی ان‌شالله. جمع حاضر دست می‌زنند و زنعمو شیرینی را باز می‌کند و به سمت لیلا می‌گیرد تا پخش کند. به منکه می‌رسد با تعجب می‌گوید -راحیل دستات چرا خونیه؟! دست‌هایم را نگاه می‌کنم، آنقدر پوست انگشتانم را کنده بودم که خونی شده‌اند. ببخشیدی می‌گویم و برمی‌خیزم و به سمت سرویس بهداشتی می‌روم، اشک‌هایم جاری می‌شود. در سرویس را می‌بندم و به دیوار تکیه می‌دهم اشک‌هایم آرام صورتم را مهتابی می‌کند، نمی‌دانم تصویر محمد در ذهنم چه می‌خواهد، دلم برای چهره‌اش با آن کلاه سفید رنگ تنگ شده بود. مشت مشت آب به صورتم می‌زنم، به آینه نگاه می‌کنم -ببین راحیل تو الان محرم مصطفی شدی فکر کردن به سیدمحمد خیانته به مصطفی، مصطفی هرچقدر هم بد باشه بازم محرمته، سید محمد رو ولکن اون اصلا به تو فکر نمی‌کنه. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و ادامه می‌دهم -اگه فکر می‌کرد پا پیش می‌زاشت، عاشق مصطفی شو. صورتم را خشک می‌کنم و خارج می‌شوم. دستانم را نگاه می‌کنم خونش بند آمده بود، می‌خواهم وارد اتاقم بشوم که زنعمو صدایم می‌کند. -راحیل جان بیا حلقه ننداختین، حلقه‌هارو بندازین بعد برین. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 در حال خوندن پیام های قبلی بودم که متوجه شدم آنالی آنلاین شد ... ضربان قلبم بالا رفت و دستانم که به دور گوشی حلقه شده بود خیس عرق شد ... دلیل این حالات رو نمی دونستم شاید یک نوع دلتنگی بود... انگشتام رو ، به روی صفحه کیبورد گزاشتم و کلمه سلام رو تایپ کردم سریع پشیمون شدم و پاک کردم همین کار رو حدود ۵ یا ۶ بار تکرار کردم ولی با خودم گفتم چرا من پا پیش بزارم ؟ چرا غرور من بشکنه ؟ اصلا بهش چی بگم ؟ خودش گفت دوستی ما تمام شده پس دلیلی برای پیام دادن وجود نداره ... پروفایلش رو چک کردم ... صفحه ای سیاه گزاشته بود و در قسمت بیوگرافیش هم نوشته بود : (یادته زیر گنبد کبود دو تا رفیق قدیمی بودیم و کلی حسود ؟ تقصر اون حسودا بود که حالا ما شدیم یکی بود و یکی نبود ...) دلم هری پایین ریخت ... یعنی اونم ... اونم دلش برای من تنگ شده ؟... منظورش از این بیوگرافی چیه ؟ منظورش از اون رفیق قدیمی منم ؟ غرورمو گذاشتم کنار و کلمه سلام رو تایپ و ارسال کردم سریع دو تا تیک آبی خورد وسین شد باورم نمیشد یعنی اونم توی پی وی من بود؟ + سلام _خوبی آنالی +مرسی ... تو چطوری ؟ _منم خوبم +کجایی؟ باید بهش چی میگفتم ؟ بگم اومدم راهیان نور ؟ بگم الان دارم میرم شلمچه ؟ بگم گارسونه رودیدم ؟ ماجرای راحیل رو بهش بگم ؟ از کجا شروع کنم ... _من دارم میرم شلمچه +به سلامتی ... و رفت ... آفلاین شد ... از دستش دلخور نشدم مهم اینه که جوابمو داد و مهم تر از همه اینکه توی پی وی من بود و خیلی زود پیام رو خوند ... گوشی رو برداشتم و چشمام رو ، روی هم گزاشتم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ سرپا می‌ایستم و به جمع نگاه می‌کنم،سوگل به سمتم می‌دود و دستانم را می‌کشد و با ذوق می‌گوید -عمه بیا عمو مصطفی از این انگشتر خوشگلا خریده من دیدم انقدر خوشگل بود. روی مبل کنار مصطفی می‌نشینم، حلقه‌ها روی میز است. مصطفی حلقه درشت و پر نگینی را از جعبه‌اش برمیدارد و دستش را به سمتم می‌گیرد، منتظر است دستانم را به دستانش بسپارم، چهره سیدمحمد دوباره چشمانم را پر می‌کند، در دل استغفراللهی می‌گویم، چشمانم را می‌بندم و دست به دست مصطفی می‌دهم. آرام انگشتر را در انگشتم جای می‌دهد، جوری رفتار می‌کرد که انگار با عروسکی چینی و لطیف طرف است. سوگل انگشتر ساده‌ای را از جعبه خارج می‌کند و به سمتم می‌گیرد -عمه تو هم اینو دست عمو مصطفی کن. انگشتر را می‌گیرم و با احتیاط درون دستان مصطفی جای می‌دهم، پس از شادی‌های بی‌اساس و کف زدن‌های مکرر ببخشیدی می‌گویم و به سمت اتاقم می‌روم، وارد که می‌شوم چادر از سر برمی‌دارم و دراز می‌کشم، چشمانم را می‌بندم نمی‌خواهم به اتفاقات اطرافم فکر کنم. پهلو به پهلو می‌شوم که در زده می‌شود، بلند می‌شوم -بیا تو... در باز می‌شود و مصطفی سرش را داخل می‌کند -اجازه هست؟! سری به نشانه تایید تکان می‌دهم، وارد می‌شود و کمی با فاصله روی تخت می‌نشیند. جعبه دستبند را به سمتم می‌گیرد -مهریتو یادت رفت برداری. جعبه را می‌گیرم و روی میز می‌گذارم -اوم دستت درد نکنه. کامل به سمتم برمی‌گردد و پس از کمی مکث شروع می‌کند -خیلی دوست دارم. خیلی ناگهانی خداحافظی کوتاهی می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. دوباره دراز می‌کشم و به مصطفی فکر می‌کنم. شاید بتوانم عاشقش شوم، شاید هم نه. جعبه را باز می‌کنم دستبندی طلا سفید و ظریف پر از نگین، دستبند را به جعبه‌اش برمی‌گردانم که موبایلم زنگ می‌خورد، با دیدن نوشته آقاسید روی گوشی درجا می‌نشینم و جواب می‌دهم -بله بفرمایین. صدایش درون گوشم می‌پیچد -سلام خانم سنایی وقتتون بخیر. -سلام خیلی ممنون بفرمایین. -می‌خواستم بگم دوستمم نمیاد برای یک نفر تو کاروان جا هست، اگه میشه اسم و مشخصات کسی که میاد رو بگید یادداشت کنم. آرام می‌گویم -مصطفی سنایی. مکثی می‌کند و سپس می‌گوید -ثبت شد. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ... با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ‌ ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم : _رسیدیم‌؟ مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد : +نه ،فعلا خیلی راه مونده نگاهی به اطراف انداختم هوا تاریک شده بود ... _پس چرا ایستادیم؟ +بیست سوالیه ؟ وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟ خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ... اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم : _نه نمیام مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت : +آخه ... باصدای بلند تری ادامه دادم _نشنیدی؟ گفتم که نمیام مگه زوریه ؟... مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت : +نه عزیزم اینجا هیچی زوری نیست پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
میشود پنجره‌ها باز اگر برگردی و زمین غرقهٔ آواز اگر برگردی باغ باز آمدنت را به همه می گوید آه ای سرو سرافراز اگر برگردی 💚سلام منجی عالم💚
☘ ❤️👈حلاله همه کاره جهت👇 💛 بیماری 💛اجابت 💛رفع گرفتاری 💛دفع شر و ظلم 💛 گشایش و . . . ! ❣سوره 👈 ✨ ⬅
❗️ {ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ... ••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔 ⇦و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ: به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه گردنـ ڪوفتتونــ بشـہ):
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ از زیر قرآن رد می‌شوم و گونه مادر را می‌بوسم، پس از خداحافظی سوار ماشین مصطفی می‌شوم. برایم جزو محالات بود که روزی در کنار مصطفی راهی مناطق جنگی بشوم. زیرچشمی به تیپ مصطفی نگاه می‌کنم، انگار متوجه نگاهم می‌شود که می‌گوید -اوم چیزه لباس حزب‌اللهی نداشتم، بعد اینا نسبت به بقیه بهتر بود. پوکر نگاهش می‌کنم -لباس مگه حزب‌اللهی غیرحزب‌اللهی داره؟! تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید -آره دیگه از این یقه دکمه‌ایا و این شلوار پاچه گشادا. خنده‌ام می‌گیرد از اصطلاحاتش، لبم را به دندان می‌گیرم تا متوجه خنده‌ام نشود، پس از اینکه خنده‌ام را کنترل می‌کنم می‌گویم -من چیکار به تیپ تو دارم هرجور دوست داری بپوش. فرمان را می‌چرخاند و می‌گوید -صحیح. دوباره تیپش را در ذهنم بررسی می‌کنم، تیشرت سفید رنگ و سویشرت خردلی با شلوار لی تنگ و طبق معمول قسمتی از ساق پایش معلوم است. شروع می‌کنم به کندن پوست لبهایم و در دل می‌گویم -خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که از بین اینهمه آدم این قسمتم شد. روبه‌روی هیئت پارک می‌کند پیاده می‌شویم، کوله‌ها را از صندوق عقب بیرون می‌کشد. می‌خواهم کوله‌ام را از دستش بگیرم که مانعم می‌شود -تا جلو در من میارم راهش هم یکیه. دلم نمی‌خواست کسی ما را با هم ببیند اما مگر چاره دیگری هم داشتم، مصطفی چه بخواهم چه نخواهم شریکم شده بود. شریک در همه چیز، شریک زندگی، شریک سفر.... کوله‌ام را جلوی در ورودی خواهران به سمتم می‌گیرد و می‌گوید -چیزی لازم نداری که؟! همان موقع دسته‌ای از خادمان هیئت وارد محوطه شدند و با دیدن من و مصطفی با تعجب و پچ‌پچ کنان از کنارمان گذشتند. کلافه می‌گویم -نه چیزی نیاز ندارم. خداحافظی می‌گوید و راه می‌افتد، یادم می‌افتد چفیه‌اش را ندادم. خوزستان گرم‌تر از قشم بود و نمی‌خواستم در اولین سفرش به راهیان‌نور اذیت شود. چند قدم پشت سرش می‌روم و صدایش می‌کنم -مصطفی، یه لحظه وایسا. برمی‌گردد -جانم. نمی‌دانم چرا ایندفعه بجای عصبانیت از جانم گفتنش قلبم مثل گنجشک در کف دستم می‌تپید. کمی‌ که سرخ و سفید شدم، مصطفی متوجه خجالتم شد و خنده‌ای کرد. بی‌توجه به خنده‌اش زیپ کوله‌ام را باز کردم و چفیه سفید رنگ را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم -چون راهیان مجردی هستش شاید زیاد همو نبینیم، خوزستان صبح‌ها خیلی سرده، اما ظهرها به شدت گرم، ما هم که می‌ریم مناطق جنگی اونجا بیشتر گرمه، اگه گرمت شد... با ورود ناگهانی محمد به محوطه صحبتم نصفه می‌ماند، من و مصطفی را که می‌بیند به سمتمان می‌آید و با اشتیاق رو به مصطفی سلام می‌کند -به سلام آقا مصطفی خوش‌اومدید. مصطفی که از استقبال محمد جاخورده بود مبهوت دست می‌دهد و سلام کوتاهی می‌کند آرام سلام می‌کنم که جوابم را می‌دهد. -به‌سلامتی عازمید؟! مصطفی که کمی یخش باز شده بود با لبخند گفت -بله دیگه، فکر کنم جای شمارو گرفتیم. -نه داداش اختیار داری، منم میام فقط با گروه دیگه قسمت این بوده ایندفعه یجور دیگه برم. چفیه را به سمت مصطفی می‌گیرم و پس از خداحافظی کوتاه به سمت هیئت می‌روم. در دل خوددرگیری گرفته بودم و سوالات مختلف از خودم می‌پرسیدم زشت شد جلو سیدمحمد به مصطفی چفیه دادم؟ سیدمحمد ناراحت نشه؟ کاش چفیه نمی‌دادم، کاش مصطفی نمیومد. با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ... من مگه آرامش نمیخواستم ؟ مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟ مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟ عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ... به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم خط چشمم پخش شده بود ... چشمام هم پف کرده بود ... رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ... یه لحظه یاد جوکر افتادم ... با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن : +مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _مسخره میکنی ‌؟ +نه مگه دیوانم؟ ‌بخدا خیلی خوشگلی با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ... با خودم گفتم کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه... هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟ وجدان = از وقتی با اینا گشتی ... بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
- وای بچه ها ببینید چی پیدا کردم😍 + چیه چی شده؟ - کانال حجاب الزهرا (س) امروز باز یه حراجی بزرگ زده🤩 با کلی تخفیف👏👏 + عه چی میفروشه؟ - امروز حراج روسریه😍 چند روز پیش حراج چادر رنگی، حراجهاش واقعی واقعیه👌 + چه خوب لینکشو بزار هممون بریم بخریم😍 - باشه عجله کنید بچه ها خیلی هوادار داره این حراجیا، این لینکش👇 زود بزنید که بهمون برسه😁👏👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 حـــــــــــــــــراج بزرگــــــــــــــــــ در ایتا