eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از چیدن سفره صبحانه به سمت مبلی که کاوه اونجا خوابیده بود حرکت کردم که با دیدن جای خالیش نگاهی به اطراف کردم ، اما نبود . نگاهی به ساعت کردم ، نزدیکای اذان صبح بود . به سمت آشپزخونه رفتم تا وضو بگیرم . اگر مامان خونه بود عمرا اجازه نمی داد توی ظرفشویی دستام رو بشورم . از موقعیت استفاده کردم و سریع وضو گرفتم . با یاد آوری اینکه توی خونه مهر نداریم ، دستم رو مشت کردم و محکم روی ظرفشویی زدم . + چته تو ؟! وحشی شدی جدیدا ! با شنیدن صدای کاوه هول کردم و دستپاچه به عقب برگشتم . - چ ... چیزه . یعنی خونه مهر نداریم . متفکرانه بهم خیره شد . + مهر ؟ باز تو جو گیر شدی ؟! میخوای نماز بخونی؟! جل الخالق! به طرف پنجره آشپزخونه رفت و در حالی که به آسمون خیره شده بود گفت : +آفتابم از جای همیشگی طلوع کرده . پس چه خبره؟ - اولا جو گیر خودی ! دوما اولا . سوما احتمالا تو مهر داری ، حالا یکی میدی ؟! ثانیا ... +ثانیا؟ - شبا توی دریا میخوابی که اینقدر با نمکی؟ خنده ای کرد و گفت : + آره . میگم مروا؟! - ها؟ +جانت بی بلا خواهرم . با حرفش زدم خنده ای کردم . +این مدت کجا بودی؟ با پرویی گفتم : - یه جای خوب . حالا مهر رو میدی یا نه ؟! نمازم دیر میشه . کاوه می خواست روی صندلی بشینه که با این حرفم صندلی رو سرجاش گذاشت و به سمتم اومد . + اون جای خوب کجاست ؟! - ‌کاوه الان وقت این سوالا نیست ! آفرین مهر بده دیگه ‌. خنده ای کرد و گفت : + نکنه با راهیان نور دانشگاه رفتی شلمچه ‌؟ - ‌شاید . یه بحث مفصله . بعدا توضیح میدم برات . مهرو بده دیگه ... + خیلی خب گفتی توضیح می دی ! ‌مهر و جانماز توی کشوی میز سفیده توی اتاقم هست . تیکه ای از نون روی میز برداشتم و توی مربا زدم و با خوشحالی به سمت اتاق کاوه دویدم و کاوه رو در شوک عمیقش تنها گذاشتم. مهر و جانماز رو در آوردم . حالا که چادر ندارم ! هوف خدا هوف ! البته میشه پوشش کامل داشت و نماز خوندا ! روسریم رو جلو کشیدم و مانتو و شلوارمم مرتب کردم . همین که خواستم نماز بخونم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از گسترده سادات
🏴فـــروشـ ویژه چــــادر مـــشکـــی🏴 ⚫️خـــرید چــادر مـــشکـــی هـــمراه با بــهــترین و ارزنــده تـرینـ هدایا و اقامــتـ رایـگــان در مــشهـد الــرضا را با فـروشگــاه مـعتبر بــنی فاطمـی تــجربه کــنیــد✔️👏👇 🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴 🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴 🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴 همــراه با تــخـفیف و هــدایـای نـفیـس😍👆 به خــانوادهـ بزرگ بــنـی فاطمیـ در ایـــــتــــا بــپــیـــونــدیـد🏴👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از 
🛍🎁فروش ویژه چادر مِشکی همراه با هدایا و جوایز ارزنده به قیمت کارخانه😍😍 🎊🎊جهت خرید هرچه سریعتر روی کلمه چادر زیر را لمس کنید😍👇 ـ 🛍خرید🛍 ⚫️ ـ ⚫️ 🏴 🏴 ـ ⚫️ ⚫️ 🌑🌑 ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️🌑 ⚫️ ـ⚫️ ⚫️🌑🌑🌑 ⚫️ ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ـ ⭐️ ⭐️🏴مِشکی همراه با ⚫️ ـ ⭐️ 🎁هدایای ویژه🎁 ⚫️ با اعتماد کامل و ضمانت‌مرجوع‌خرید کن😍👆
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🏴 امسال باید کاری کنیم که فاصله اجتماعی سبب نشود معاندان و دشمنان (ع) عربدهٔ مستی پیروزی سر دهند تمام عمر، ارباب جانمان هوای دلهایمان را داشت یک بار هم ما مردانگی کنیم و هوای دل مادر آقا جانمان را نگه داریم 😭😭 بیاییم هر گذر و کوچه و جاده ای را سیاهپوش عزای آقا کنیم ، همان آقایی که 👌 تنها رفیق بی کسی ها ی ما بوده 🏴 یا حسین ع💔
هدایت شده از 
چگونه مشکلات خانوادگی را حل کنیم؟😩😪 📣خبر خوب اینکه بصورت تلفنی میتونی با روانشناس مورد نظرت صحبت کنی و ریشه ای مشکلاتت رو برای همیشه حل کنی😊👍 رزرو سریع نوبت مشاوره👇👇 https://b60.ir/landing/main.html&id=TVRBMk9UST0=
با سلام و احترام خدمت همراهان همیشه همراه کانال🙂🌷 ✅فایل روژان خدمت شما عزیزان ارسال شد👇👇💐 ✅✅فایل روژان با پرداخت مبلغ ١٠هزارتومان توسط ادمین خدمت شما قرار میگیرد . ✅✅✅ هم اکنون در حال بارگزاری هرروز عصر 👇👇👇 ❌❌کپی فصل سوم روژان میباشد ❌❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
4_5906481833398241304.apk
1.52M
📚رمان پر طرفدار عاشقانه مذهبی ☘فصل اول ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم طاقت نیاورد گریه های عزیزم را بشنوم و کاری نکنم. به سمت اتاق رفتم و در را باز کردم. روی تخت دراز کشیده بود و ازته دل کوچکش گریه می‌کرد. کنارش نشستم و موهای کمندش را شانه کردم. گیسوکمند حمیدآقا بود و با همین موها از او دلبری میکرد. _عشق مامان چرا گریه میکنه؟خوشگل من چشمای نازت خراب میشه. هق هق کنان نشست _من میخوام با باباحمید حرف بزنم _عزیزم ممکنه الان سرکارباشه،وقت نداشته باشه ،شب زنگ میزنیم باشه؟ _نه ،باباحمیدم واسه من وقت داره،زنگ بزن مستاصل نگاهش کردم ،دلم نمی‌آمد بیشتر از این عروسکم اذیت شود. دو دل شماره آقا حمید را گرفتم. چندبوق خورد و تلفن را جواب نداد میخواستم قطع کنم که صدایش به گوشم رسید _الو _سلام آقا حمید ،خوب هستید؟ببخشید بدموقع مزاحم شدم. _سلام روژان خانم ،ممنونم شما خوبید؟دخترباباخوبه؟خواهش میکنم نفرمایید مراحمید.من درخدمتم _سلامت باشید راستش نجلاء میخواد باهاتون صحبت کنه،یه لحظه گوشی را به سمت نجلاء گرفتم.با همان چشمان گریان گوشی را گرفت و به گوشش چسباند _بابایی جونم صدای ضعیف حمیدآقا به گوشم رسید _سلام دختر بابا،جان دلم ،چرا گریه میکنی فدات شم _بابایی تو مگه فقط منو دوست نداری؟ _قربونت بشم گریه نکن عزیزدلم،معلومه که فقط تو رو دوست دارم.تو جون منی گیسوکمندبابا در حالی که شدت گریه اش بیشتر شده بود به حرف آمد _زندایی میگه تو قراره زن بگیری،میگه قراره واسم داداشی یا آبجی بیاری.بابایی تو دیگه من و مامانی رو دوست نداری لبم را از خجالت گزیدم.نیم وجبی آبرو واسه من نگذاشته _زندایی اشتباه کرده من غلط بکنم بخوام ازدواج کنم ،تو جون دل منی عروسکم،مگه میشه شمارو دوست نداشت. با این حرف حمیدآقا لبخند به لبش آمد _یعنی ازدواج نمیکنی ؟ _معلومه که ازدواج نمیکنم ،عشق من فقط خودتی و .... صدایش به حدی آهسته شد که حرف آخرش را نشنیدم ولی خنده ریز دخترکم مرا کنجکاو کرد _قول بین خودمون میمونه. _الهی من فدای گیسوکمندم بشم دیگه نبینم گریه کنی خیلی دوستت دارم .عزیزم میشه گوشی رو بدی به مامانی _چشم گریه نمیکنم.منم خیلی دوستون دارم زودبیا بابایی _چشم عزیزم با دستان کوچک و چشمان ستاره بارانش گوشی را به سمتم گرفت. _سلام _سلام مجدد بعد از این همه سال وقتی عصبانی بودو دندان روی جگر میگذاشت از لحن صدایش میفهمیدم _من درخدمتم _روژان خانم چرا به نجلاء گفتید من میخوام ازدواج کنم _یه لحظه روبه نجلاء کردم _عزیزم میری پیش محمدکیان منم الان میام. _چشم بوسه ای روی پیشانی‌اش کاشتم. با عجله از اتاق خارج شد و در را بست نفسی گرفتم و دست از روی دهانه گوشی برداشتم _ببخشید معطل شدید نمیخواستم جلوی نجلاء صحبت کنم _کارخوبی کردید _ببینید آقا حمید شما بالاخره باید ازدواج کنید.زهرا میگفت خاله براتون یه دختر خوب درنظر گرفته و تا اینبار زنتون نده ول کن شما نیست و از طرفی این وابستگی نجلاء به شما منو میترسونه. نفس کشیدن های عصبیش به گوشم رسید _روژان خانم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم حتی اگر دختر خیلی خوبی باشه.چرا با این حرفها من و نجلاء رو آزار میدید. زهرا از اتاق خارج شد و لب زد _کیه؟ _حمیدآقا نگاه از زهرا گرفتم _آقا حمید قصد ما خیره نه آزاردادن شما.امروز هم زهرا حواسش نبود نباید جلو نجلاء چیزی بگه ،کلا ما فکر نمیکردیم چنین واکنشی نشون بده _زهرا بیخو.. زهرا گوشی را از دستم گرفت _ممنون عموجان،من بیخود کردم؟دستتون دردنکنه.بده به فکرتونم. زهرا بانیش باز حرف میزد و من نمی‌فهمیدم حمیدآقا از پشت خط چه می‌گوید. _شوهر من، زن به این خانمی داره،نیازی به زن نداره واسش بگیرم ولی شما خودتون که به فکرنیستید من باید به فکر باشم نمیدانم حمیدآقا چه گفت که زهرا زد زیر خنده و بعد ازنگاه کوتاهی به من ،به سمت اتاق خواب رفت صدای آهسته اش به گوشم رسید _پس پای کسی... وارد اتاق شد و من دیگر چیزی نفهمیدم. نگاه از در اتاق گرفتم و برای درست کردن شام وارد آشپزخانه شدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 شب فرارسید و سرو کله روهام هم پیدا شد . نجلاء و روهام خانه را روی سزشان گذاشته بودند،از بس باهم بازی کرده و خندیده بودند. میز شام را چیدم _بفرمایید شام روهام در حالی که نجلا را قلقلک میداد با خنده گفت _اومدیم آبجی خانوم با محبت نگاهش کردم. روهام بهترین برادر دنیا بود در روزهای بی کیان لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و همیشه پشت و پناهم بود.او را بیشتر ازجانم دوست داشتم. همه دور میز شام نشستیم _اووووم چه بوی خوبی!فقط خدامیدونه چقدر از زمانی که قورمه سبزی خوردم گذشته. _مگه چند وقته نخوردی؟ _هیییی خواهر دست رو دلم نزار که خونه. چنان باغصه حرف میزد انگار واقعا راست میگوید. زهرا چپ چپ نگاهش کرد _خدا میدونه دقیقا سه روز پیش خوردی زدم زیر خنده _اونم مگه قورمه سبزی بود!همه چیز بود جز قورمه سبزی که! زهرا با اخمی ساختگی نگاهش کرد _باز خواهرت رو دیدی زبونت باز شده،از فردا همون هم نیست .خودت آشپزی میکنی؟ _زهرا جونم غذا فقط غذاهای خودت ،آبجی من آشپزی بلد نیست باید بیاد پیش تو یاد بگیره.ببین آخه به اینم میگن قورمه سبزی،مگه نه نجلای دایی؟ نجلاء سرش را به نشانه منفی تکان داد و زد زیرخنده. هرسه به خنده افتادیم. شب خوبی را در کنار عزیزانم سپری کردم.آخر شب آنها به خانه‌شان برگشتند. من و نجلاء هم به اتاقمان رفتیم تا بخوابیم. یک ماه از آن شب گذشت پایان نامه ام راتحویل دادم و با گرفتن نمره بیست تحصیلم در مقطع ارشد به پایان رسید .تصمیم گرفتم کمی به خودم و نجلاء برسم و از سال بعد دوباره برای دکترا آزمون بدهم. تازه از دانشگاه برگشته بودم که خاله تماس گرفت و از من خواست تا نهار را به آنجا بروم. نجلاء از صبح خروس خوان در آنجا بود. لباسهایم را عوض کردم و بعد از برداشتن گوشی به ساختمان آنها رفتم . چند تقه کوتاه روی در زدم.در باز شد و چهره مهربان کمیل نمایان شد _سلام زنداداش _سلام ،رسیدن بخیر _ممنونم،بفرمایید داخل وارد خانه شدم ،خاله از آشپزخانه خارج شد _سلام خاله جون _سلام عزیزم خیلی خوش اومدی ،بیا بشین مادر خسته ای برم واست یک فنجان چای بیارم _خاله جون زحمت نکشید من خودم میام، میریزم.نجلاء کجاست صداش نمیاد کمیل زودتر از خاله جوابم راداد _رفته سراغ سوغاتیهاش،تو اتاق منه _داداش پرتوقعش کردید شما همیشه پرواز دارید قرارنیست هربار واسه نجلاء خرید کنید.به جای اینکارا یکم پس‌انداز کنید تا واستون زن بگیریم زد زیر خنده _من ترجیح میدم واسه عشق عمو خرید کنم تا زن بگیرم.مگه دیوونه ام خاله ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون آمد و تهدیدآمیز برای کمیل تکان داد _فعلا سرم شلوغه باید بکی دونفر رو خونه بخت بفرستم ،بعدش نوبت شما میشه شازده، زیاد خوش خوشانت هم نشه! خندیدم و به آشپزخانه رفتم و بعد ریختن یک سینی چای به سالن برگشتم. _پدرجان کجاهستند؟ خاله درحالی که به آشپزخانه میرفت،جواب داد. _رفته مسجد،الاناست که برگرده چایی را برداشتم و روی مبل نشستم. یک ساعتی گذشته بود که پدرجان برگشت و با کمک خاله سفره نهار را پهن کردم . بعداز نهار دورهم نشسته بودیم که خاله روبه من کرد _روژان جان یه حرفی هست که باید بهت بگم _جانم خاله ،بفرمایید تا خاله خواست دهان بازکند و حرفش را بزند صدای آیفون به گوش رسید. نجلاء با ذوق به سمت آیفون دوید _حتما زندایی اومده آیفون را که برداشت اول سکوت کرد و بعد با جیغی فرابنفش به سمت در حیاط دوید _اخ جو........نم باباییم اومده لبخند برلب همگی آمد . خاله و پدرجان با شوق برای استقبال از عمو حمید به سمت در رفتند من و کمیل هم به تبعیت از آنها به سمت در رفتیم. حمیدآقا جلوی در چمدانش را رها کرده بود و نجلاء را به آغوش کشیده بود و بوسه بارانش میکرد. به یادگذشته افتادم ،همان روزهایی که داغ کیانم تازه بود و من بی تاب نبود او بودم عمه مهدخت که تازه زایمان کرده بود ازمن خواست اجازه بدهم به چند مدتی را به او شیر بدهد تا به مردان این خانه محرم شود.من ان روزها انقدر درگیر درد خودم بودم که به این فکرنکرده بودم و خداروشکر با پیشنهاد عمه،نجلاء من به پدرجان و حمیدآقا محرم شد. حال این محرمیت خیال همه مارا راحت میکرد وگرنه چگونه میتوانستم وقتی دخترکم به سن تکلیف رسید به او بگویم که نمیتوانی پدرت را بغل کنی یا ببوسی چون او نامحرم است. _سلام روژان خانم با صدای آقاحمید از فکر گذشته بیرون آمدم _سلام،رسیدن بخیرخیلی خوش اومدید _ممنونم نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همین که خواستم نماز بخونم یادم افتاد جهت قبله رو بلد نیستم . با عصبانیت مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم . در حالی که داشتم از پله ها پایین می اومدم با صدای بلندی گفتم : - کاوه ‌. داداشی . داداش کاوه . کاوی جون . کوری جون . دیگه به آشپزخونه رسیده بودم . با دیدن کاوه که لقمه نون پنیر توی گلوش گیر کرده بود و صورتش قرمز شده بود . سریع به سمتش دویدم . - وای کوری جون با خودت چی کار کردی ؟! لیوان چایی که روی میز گذاشته شده بود رو به سمتش گرفتم ، یکم خورد و خوشبختانه بهتر شد. سرفه ای کرد و گفت : + فقط بشنوم یه بار دیگه از این القاب استفاده کنی ! لبخندی زدم و گفتم : - چشم کوری جون . حالا میگی قبله کدوم سمته . نگاهی بهم انداخت و مشغول صبحانه خوردن شد. لحنم رو یکم بچگانه کردم و گفتم : - خیلی خب داداشی دیگه نمیگم . تغییر لحن دادم و با عصبانیت دستم رو ، روی میز زدم و گفتم : - حالا بگو کدوم طرفه ! کاوه نگاه خنده داری بهم کرد و گفت : + دختره دیوانه . پشت به پنجره اتاقم نماز بخون . با صدای کلفتی گفتم : - اوکیه داداچ . کاوه سرش به علامت تاسف تکون داد و همین که خواست چایی بخوره ، لیوان چایی رو از دستش گرفتم و نصفش رو خوردم . - تشکر داداچ . و بعد زدم زیر خنده که کاوه با عصبانیت بهم نگاهی کرد . اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع به سمت اتاقش دویدم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از خوندن نماز صبح مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم . کاوه هنوز داشت صبحانه می خورد . - چه خبرته پسر ! چقدر میخوری . بلند شو بلند شو . کاوه در حالی که لقمه پنیر و گردو می گرفت گفت : + اینقدر حرف نزن مروا . ببین من یه کارایی دارم باید انجامشون بدم تا بعد از ظهر برنمیگردم . توهم حتما حتما قبل از اذان شب خونه باشی ها ! شب بیرون نمون . لقمه اش رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت ، سریع دنبالش دویدم و گفتم : - کاوه راستی ... به سمتم برگشت . + بله ؟! - قرار بود شماره منا خانوم رو بهم بدی . + شمارش رو ندارم من . یعنی شماره ها رو پاک کردم . چیزه ... مامان یه دفترچه قهوه ای رنگ داره اگر اشتباه نکنم شماره منا خانوم رو اونجا میتونی پیدا کنی . باشه ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم . یه استکان چایی برای خودم ریختم و مشغول صبحانه خوردن شدم . بعد از اتمام صبحانه همه ی ظرف و ظروف ها رو توی سینک ظرفشویی ریختم . نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم : - شروعی جدید ! آره مروا ! هنوزم دیر نشده . به قول آراد کافیه آدم پیشمون باشه . از کارهاش از گناهش از عملش . اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا می کنه . با یادآوری یکی از حرف های آراد هین بلندی کشیدم و ذوق زده گفتم : - آراد گفت به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون . ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! پس اون حاج آقا پناهیانی که آراد می گفت همون حاج آقایی بود که دیشب فایل های صوتیش رو گوش کردم . بابا مروا ، ایول به اون مخت . خنده ای کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم . کاوه رفته بود و بهترین کاری که در نبودش میتونستم انجام بدم این بود که برم سراغ لپ تاپش . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀صلی الله علی الباکین علی الحسین (روحی فداه)🚩 🏴 فرارسیدن ماه ماه‌عزای‌ سیدوسالار شهیدان علیه‌السلام را به پیشگاه صاحب عزا عجل‌الله تعالی‌فرجه وهمه شیعیانشان تسلیت عرض می‌نمایم. 🥀ازهمه شما بزرگواران جهت تعجیل در فرج حضرت حجت(عج) وشفای بیماران التماس دعا داریم.🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود _دخترم بیا پایین،آقا حمید خسته میشن حمیدآقا بوسه ای روی گونه نجلاء کاشت _من راحتم ،دلم برای دخترکم تنگ شده با تعارف پدرجان همه وارد خانه شدیم. من به آشپزخانه رفتم تا چای بیاورم. صدای خنده نجلاء در خانه پیچید و مرا به وجد آورد. سینی چای را مقابل همه گرفتم وبعد از گذاشتن سینی روی میز روی مبل تکی نشستم. نیم ساعتی گذشته بود که خاله روبه حمیدآقا کرد _حمید جان به موقع اومدی یه اتفاقی افتاده که بهتره تو هم در جریان باشی _ان شاءالله که خیره _خیره مادر خیره.نجلاء عزیزم میری تو اتاق عمو کمیل با عروسکی که بابایی آورده بازی کنی؟ _چشم مادرجون لبخندی نثاردختر فهمیده ام کردم بعد از رفتن نجلاء، خاله نگاهش را به من دوخت _روژان جان خودت خوب میدونی که از روزی که وارد این خانواده شدی ،عروسم نبودی بلکه دخترم بودی. ما ممنونتیم که بعد شهادت پسرمون بازهم در کنار ما موندی و چندسال جوانیت رو پای عشقی که به پسرم داشتی، ریختی! روژان جان تو من و حاج آقا را پدر و مادرت میدونی یانه؟ با چشمانی که هرلحظه امکان بارشش بود و با صدایی که بایاد کیانم ازبغض می لرزید جواب دادم _معلومه که شما رو پدرو مادر خودم میدونم. _عزیزم چند روزیه واسه دخترما خواستگار اومده ،ما دلمون نیومد بخاطر این که عشق پسر شهیدمون بودی،خودخواه باشیم و بدون درنظر گرفتن جواب تو به آنها جواب منفی بدیم. حاج آقا رفته تحقیق خانواده آبرو داری هستند.حالا اجازه میخوان فردا شب بیان خواستگاری ،چی بگیم بهشون؟ نگاهم به دستان مشت شده کمیل و ابروهای گره افتاده حمیدآقا افتاد. از خجالت لب گزیدم و با غلطیدن اولین قطره اشک روی صورتم با دستانی لرزان از روی مبل برخواستم. _خاله اگر ما اینجا مزاحمیم و یا بودنمون ناراحتتون میکنه،بهم بگید. خدامیدونه ناراحت نمیشم ،دست دخترمو میگیرم و میرم یه جایی دیگه اشکهایم شدت گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. پدرجان بلند شد و مرابه آغوش کشید _باباجان این چه حرفیه آخه،تو امانت پسرمونی ،تو دخترمی تو عزیزاین خونه ای چرا ما باید از دخترمون خسته بشیم، ما فقط نمیخواستیم خودخواه باشیم .باباجان ما به فکر جوانی تو هستیم ،الان جوونی،چندصباح دیگه که سنی ازت بگذره نیاز به یه همراه داری تو زندگی باباجان. گریه نکن دخترم، بخاطر ریش سفید من اجازه بده فردا بیان اگر نخواستی خودم ردشون میکنم برن.باشه بابا _چشم بوسه ای پدرانه روی پیشانی ام کاشت _خداحفظت کنه باباجان _با اجازه با کلی خجالت و ناراحتی از ساختمان خارج شدم و به سمت خانه خودم رفتم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به اتاقم پناه بردم و عکس کیان را از روی پاتختی برداشتم _سلام بی معرفت،بدون من خوبی؟خوش میگذره ؟خیلی دلم برای تو و لبخندات تنگ شده،کاش بودی عزیزم تا کسی جرات نکنه بیاد خواستگاری من.کیان من چطور بدون تو زندگی کنم؟چطوری بزارم جای یکی دیگه بیاد قلبم ،تو زندگیم. اخم نکن بهم میدونم وصیت کردی ولی دلم راضی نمیشه،من هنوز هم فکر میکنم خو بامن زندگی میکنی ،دلم به شبهایی که میای توخوابم خوشه.نمیتونم به وصیتت عمل کنم عزیزم ،منو ببخش بوسه ای روی قاب عکس نشاندم و روی میز گذاشتم. به خودم که آمدم پاسی از شب گذشته بود.میلی به خوردن شام نداشتم روتختی را کنار زدم و دراز کشیدم. صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد . گوشی را از روی پاتختی برداشتم ،پیامک از حمیدآقا بود _سلام.میدونم نیاز به تنهایی دارید ،امشب نجلاء پیش من میخوابه،ایرادی که نداره کوتاه نوشتم نه و گوشی را روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم کیان با اخم روبه روی‌ام ایستاده بود. _سلام کیانم،چرا اخم کردی آقا.میدونی چقدر دلتنگتم. قدمی به سمتش برداشتم که قدمی عقب رفت _روژانم خانم قرارما این نبود،دلگیرم ازت. با شنیدن حرفش اشکم چکید _مگه چیکارکردم که سزاوار این تنبیهم .دلم میخواد سرمو بزارم رو قلبت و ضربانش رو بشنوم.بگو چیکارکنم تا ازم دلگیر نباشی سرش را پایین انداخت _ازدواج کن .تو جوونی این زندگی حقت نیست.من عذاب میکشم که پاتو توی زندگیم بازکردم و بعد رهات کردم. _کی...ان،نگو اینجوری .من با خاطرات همون یک سال زنده ام .من نمیتونم ازدواج کنم .من به همین دیدارهای گاه به گاه هم راضی‌ام.کیانم ازم رو برنگردون _دیگه دیداری در کار نیست .تو باید با حمید ازدواج کنی اون دوستت داره ،به جای من هم میتونه دوستت داشته باشه حتی بیشتر ازمن دوستت داره.فقط اونه که تو رو خوشبخت میکنه. تا وقتی ازدواج نکنی دیگه منو نمیبینی .به من اعتماد کن و با حمید ازدواج کن.نزار بیشتراز این ازتنهایی تو عذاب بکشم.دوستت دارم عزیزم بهم اعتماد کن _خودخواه نباش عشق من ،اینو از من نخواه ،خودتو ازم دریغ نکن کیاااان _بهم اعتماد کن.تا ازدواج نکنی نمیبخشمت _نهههه با گریه از خواب بیدار شدم .عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود . با یادآوری خوابم به گریه افتادم ودیگر چیزی نفهمیدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
|°🌿بدترین نوع دوری این است که 🌿از خدای خودت دور باشی در صورتی که او می گوید : ما از رگ گردن به تو نزدیکتریم ...❤️🌿°|
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا صاحبَ الزمان! عمریست از فراقتان ندبه کرده ایم... عمریست برای تعجیل در ظهورتان دعای فرج خوانده ایم... عمریست برای تجدید میثاق با شما دعای عهد خوانده‌ایم... عمریست چشم به راه شما نشسته ایم... مولاجان،ای پدر مهربانم ، ما شیفتگان و محبّان شما همواره منتظر می‌مانیم تا جمعه ظهور...! بِاَبِی اَنْتَ و اُمِّی و نَفْسی... صبح بخیر، ای پدر مهربانم! 💥اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشم که باز کردم در اتاقی سفید و آبی رنگ بودم.هنوز همه چیز برایم گنگ بود سرم را که چرخاندن متوجه شدم که دربیمارستان هستم . چندلحظه گذشت تا اینکه سرو کله زهرا پیداشد.چشمان بازم را که دید سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت _توکه ما رو کشتی دختر دیوونه. _من چرا اینجام؟ _صبح نجلاء اومده بود بیدارت کنه که دیده بود افتادی رو تخت و تکون نمیخوری .نمیدونی بچه چقدر ترسیده بود و جیغ میزد مامانم مرده.اول از همه عمو میاد داخل وقتی تو رو با این حال میبینه با کمک مامان و بابا میان بیمارستان. سرم تیر کشید چشمانم را بستم و با دستم سرم را کمی فشاردادم تا دردش آرام شود _دکتر میگفت بخاطر شک عصبی چنین بلایی سرت اومده .نمیدونی مامان از وقتی فهمیده چقدر خودش رو سرزنش کرد. آهسته لب زدم _تقصیر خاله نیست زهرا با صدای آهسته تری درحالی که اشک میریختم، گفتم _تقصیر داداش بی معرفتته زهرا با تعجب نگاهم کرد _کمیل _دیشب خواب کیان رو دیدم ،از دستم ناراحت بود .گفت .. _چی گفت خجالت میکشیدم اسمی از حمیدآقا بیاورم. _گفت باید با کسی که میگه ازدواج کنم وگرنه دیگه به خوابم نمیاد گفت تا ازدواج نکنم عذاب میکشه صدای گریه ام بلندشد زهرا هم اشک میریخت . سرم را به آغوش کشید _گریه نکن فدات شم،بگو ببینم گفت با کی باید ازدواج کنی گریه ام بیشتر اوج گرفت و اصلا حواسم نبود که کسی دیگه هم وارد اتاق شده ،با گریه لب زدم _حمیدآقا زهرا با لبخند مرا از خود جدا کرد _ای جانم داداشم چقدر هوای عموش رو داره با حرص گفتم _زهرا من دارم دق میکنم تو میخندی با صدای سرفه یک مرد سریع سرم را از بغل زهرا بیرون آوردم و با دیدن حمیدآقا با خجالت لب گزیدم. زهرا که متوجه شد من نگرانم که حرفامون رو شنیده باشه، رو به حمیدآقا کرد _عمو کی اومدی؟ همه حواسم به جواب حمیدآقا بود. کمی این پا و اون پا کرد _الان. قدمی نزدیکتر امد _روژان خانم شما حالتون خوبه؟ _ممنونم خداروشکر ،نجلاء کجاست _بچه ترسیده بود کمیل با خودش برد یکم تو شهر بگردونه اش تا حالش خوب بشه ،چنددقیقه قبل زنگ زد،گفت رفتن پارک و حال نجلاء خوبه. خانم دکترداخل آمد _به هوش اومدی خانوم خانوما .صبح کم مونده بود آقاتون از ترس دوراز جونشون سکته کنند بیشتر مواظب خودت باش .خداروشکر حالت خوبه مرخصی. روبه حمیدآقا کرد _این هم خانمتون سرو مرو گنده .میتونید تشریف ببرید تا حمیدآقا خواست بگوید که دکتر اشتباه متوجه شده .دکتر رفت. حمیدآقا هم که از حرفهای دکتر خجالت کشیده بود با عجله دنبال راه فرار بود _من...من میرم کارهای ترخیص رو انجام بدم.تو ماشین منتظرتونم با عجله از اتاق خارج شد . من هم دست کمی از او نداشتم ولی زهرا با رفتن حمیدآقا زد زیر خنده _آخییییی طفلک عموم چقدر هول شد و خجالت کشید دوباره زد زیر خنده با حرص اسمش رو صدا زدم -زهر.......ا زهرا به زور جلوی خنده اش را گرفت _داداش بی معرفتم کجاست ،عشق عمه رو کجا گذاشتی _داداش با معرفتتون که بیرون شهر هستند رفتند سر پروژه ،گوشیشون هم خونه جا گذاشته بود،نشد بهش خبر بدم .عشق عمه پیش مامانی جونشه. منم به مامان و بابا چیزی نگفتم ،میدونی که از بعد شهادت کیان چقدر نگران حالتن.پاشو بریم عزیزم با کمک زهرا از روی تخت برخواستم و باهم از بیمارستان خارج شدیم . حمیدآقا به ماشینش تکیه زده بود و منتطر ما بود . هرسه سوار ماشین شدیم و به سمت خانه رفتیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته از آن اتفاق گذشته بود، کیان به خوابم نمی‌آمد و همین باعث شده بود، بهم بریزم و حوصله هیچ کس رانداشته باشم،حتی نجلای عزیزم! مثل همیشه داخل اتاقم نشسته بودم که خاله به دیدنم آمد. من روی تخت نشستم و خاله روی صندلی پشت میز آرایشم. _روژان جان، خدامیدونه که تو اندازه زهرام دوست داشته و دارم.لطفا به همه حرفام گوش بده و بعد تصمیم بگیر. سرم را به زیر انداختم _ممنون خاله، بفرمایید گوش میدم _بعد از اون شب که حالت بد شد حاج آقا گفت به خواستگارت جواب منفی بدیم، منم زنگ زدم و جواب منفی رو دارم با قدردانی نگاهش کردم _راستش حالا یه خواستگار دیگه داری! ناخودآگاه ابروهایم همدیگر را به آغوش کشیدند. _خاله من قصد ازدواج... _قراربود اول به حرفام گوش بدی،درسته؟ سرم را به زیر انداختم و انگشتانم بازی میکردم _بله درسته ببخشید،بفرمایید _خواستگارت غریبه نیست مادر، خواستگار جدیدت حمید هستش! چنان سرم را بالاآوردم و گردم صدا داد، که احساس کردم گردنم شکست. _روژان جان تو دخترمی و حمید پسرم.چند روز پیش که من و حاج آقا باهم مشورت کردیم، دیدیم مطمئن تر از حمید پیدا نمیکنیم که تو رو خوشبخت کنه و از طرفی نجلاء حمید رو پدرش میدونه و خیلی وابسته حمید هستش و حس حسادت نسبت به همه اطرافیان حمید داره. من و حاج آقا مطمئنیم حمید میتونه خلاء های زندگی شما رو پر کنه و پدر نجلاء باقی بمونه و دخترم ضربه روحی نخوره. عزیزم نمیخوام الان جواب بدی، درست و حسابی فکر کن و برای آینده ات تصمیم بگیر. اولین قطره اشکم که جاری شد .خاله سرم را به آغوش کشید. روژان جان تو اگه فقط یک سال کیان رو شناختی و باهاش زندگی کردی، من سی و چند سال اون رو بزرگ کردم .برای من و حاجی خیلی سخته امانت پسر شهیدمون رو به کسی دیگه بسپاریم ولی نمیتونیم وصیتنامه کیانم رو نادیده بگیریم. میدونم دوسش داشتی و عاشقانه باهم زندگی کردید ولی من، مادرش بودم. جیگرم سوخت وقتی خبر شهادتش رو شنیدم ولی باید زندگی کرد عزیزم. کیان که عاقبت بخیر شد ان شاءالله تو هم عاقبت بخیر بشی و زندگی شادی در این دنیا داشته باشی .آرزوی همه ما خوشبختی دخترمونه.مادرجون من میرم شما فکراتو کن و بعد خبر بده.هرتصمیمی بگیری ما بهش احترام میزاریم، فقط حمید رو زیاد منتظر نزار عزیزم. خاله مرا از آغوشش جدا کرد و بوسه ای روی دوچشمم کاشت و از اتاق خارج شد. من ماندم و فکر به حمیدی که خواستگارم شده بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 لپ تاپ کاوه رو ، روشن کردم و رفتم سراغ فایل های صوتیش ... [ دین اومده حالت رو خوب کنه ! ] [ حاج آقا پناهیان ] دین اومده حالت رو خوب کنه ؟! اگر منظورتون از دین همون دینیه که سراسر افسردگیه من یکی که حال خوبی توش ندیدم . والا ... با این حال فایل رو پلی کردم و همزمان با گوش کردن شروع کردم به نوت برداری . [ اولین کاری که دین انجام میده چیه ؟! حال آدم رو خوب میکنه . تمام احکام دینی مهم ترین اثر فوری که دارن اینه که حال آدم رو خوب میکنن . هرچی توصیه در دین وجود داره ، ایناها اولین اثرش و اثر فوریش اینه که حال آدم رو خوب میکنه و مراقبت می کنه انسان حالش بد نشه . نگاه حرام نکن حالت بد میشه. غیبت نکن حالت بد میشه . دروغ نگو حالت بد میشه . صدقه بده حالت خوب میشه. کار کن پول در بیار حالت خوب میشه . اسراف نکن حالت خوب میشه . ما دین رو باید واقعا کار کرد اولیش رو این بدونیم که حال آدم رو خوب میکنه. دشمنی داریم به نام ابلیس که او مهم ترین کارش اینه که حال آدم رو بد میکنه . مدام آدم رو وادار میکنه آدم به صحنه هایی نگاه کنه که حالش بد بشه . به اینکه کی بیشتر از آدم داره . به اینکه آدم چی نداره . به اینکه آدم چی رو نمی تونه به دست بیاره . به اینکه چی رو از دست داده ] بعد از گوش دادن به فایل صوتی لبخند پهنی روی صورتم نقش بست . استاد پناهیان اینقدر خوب صحبت می کرد که کلی انرژی مثبت به آدم تزریق میشد . خواستم برم سراغ فایل صوتی بعدی که با خودم گفتم : نه ، اینجوری که نمیشه ! مروا تا کی میخوای از مطالب کاوه استفاده کنی و دزدکی بری سراغ لپ تاپش ، اگر متوجه بشه که رفتی سراغ لپ تاپش قطعا میکشتت . از ترس اینکه کاوه متوجه بشه ، رفتم و لپ تاپ خودم رو که مدت زیادی خاموش بود رو آوردم . تمام فایل های صوتی و فیلم های کاوه رو برای خودم ارسال کردم. نفس راحتی کشیدم و با زدن لبخند پیروزمندانه ای لپ تاپ کاوه رو خاموش کردم و سر جای خودش گذاشتم . لپ تاپ خودمم توی شارژ زدم که برای شب شارژ داشته باشه . دیگه کم کم باید آماده می شدم و میرفتم دانشگاه اما اول باید با منا خانوم تماس میگرفتم ، برای همین بلند شدم و به سمت اتاق مامان رفتم . بعد از اینکه حسابی کل اتاق رو زیر و رو کردم دفترچه رو توی کمدش پیدا کردم . روی تخت دو نفره مامان و بابا نشستم و دفترچه رو باز کردم و دنبال شماره منا خانوم گشتم . همه شماره ها با اسماشون به ترتیب حروف الفبا نوشته بودند برای همین رفتم توی قسمت میم ها ... میلاد پسر خسرو . مریم خانوم . مرجان پ _ ز مسعود . مژگان دختر لیلا خانوم همسر آقا سجاد . خنده ی بلندی کردم و گفتم : - این چه طرز اسم ثبت کردنه مادر من ؟! آدرس خونشونم بنوشتی دیگه ! دوباره شروع کردم به خوندن اسم ها تا اینکه به اسم منا رسیدم شمارش رو توی برگه ی دیگه ای نوشتم و با خنده به سمت هال حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از پله ها آروم آروم پایین اومدم و به سمت تلفن رفتم . شماره ای که توی برگه نوشته بودم رو گرفتم ... بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد . + ‌الو . - سلام منا جان ، حالتون چطوره ؟ + سلام ، ممنون . ببخشید شما ؟ - فرهمند هستم ، مروا فرهمند. + ‌‌آها عزیزم . ای وای نشناختمتون شرمنده. - دشمنتون شرمنده . یه زحمتی داشتم براتون. + درخدمتم عزیزم. - امروز میتونید بیاید خونمون برای تمیز کاری ؟! مامان اینا یه مدت خونه نیستن ، منم نبودم ، خونه حسابی بهم ریخته شده . + آره میتونم بیام. فقط اینکه ساعت چند ؟ - هرچه زودتر بهتر . + خب مروا جان ، امیرحسین رفته کلاس کسی هم نیست بره دنبالش ، حدود یک ساعت دیگه کلاسش تموم میشه . من میرم دنبالش از اونجا هم میام خونه شما ولی ممکنه دو ساعتی طول بکشه ، مشکلی که نداره ؟! - نه نه چه مشکلی . پس دو ساعت دیگه حتما بیاید . فقط اینکه من یه کار مهمی دارم نمیتونم خونه بمونم . کلید ها رو همون جای همیشگی میذارم دیگه خودتون بردارید . + ‌باشه چشم عزیزم . ‌- ‌چشمتون بی بلا . خداحافظ . بعد از قطع کردن تماس ، بشکنی زدم ، اینم از این . همین که خواستم از پیش تلفن بلند بشم ، یاد آنالی افتادم ، تلفن رو برداشتم و شمارش رو گرفتم . چند تا بوق خورد ولی جواب نداد . از اینکه تلفنش خاموش نبود خیلی خوشحال شدم ، ممکن بود برگشته باشه خونه . دیگه کم کم داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش توی تلفن پیچید . + الو . سکوت کردم ... + الو . مگه با تو نیستم ؟! هوی . چه خری هستی ؟ از لحنش عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم : - هوی و زهر مار ! خر هم خودتی ! چقدر بی ادب شدی تو . کلا رد دادی ها ! + ‌‌اوهوع مری جون . خودتم دست کمی از من نداریا ! چه خبر شده یاد من افتادی ؟ نکنه باز پول میخوای !؟ ‌ ‌در برابر گستاخیش جوابی ندادم و بحث رو عوض کردم . - ‌مامانت گفت بود وسایل هات رو جمع کردی رفتی . کجا رفته بودی ؟! + اولا مامان من غلط کرده به تو گفته . دوما به تو هیچ ربطی نداره من کجا رفته بودم . - ‌جدیدا خیلی پرو شدی ! این چه طرز حرف زدنه ! الان خونه خودتونی ‌؟ + همینه که هست . نه خونه خودمون نیستم . - پس کجایی ؟! آدرس بده بیام پیشت . + اوکی . برات اس ام اس می ... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : - نه نه . من گوشیم خراب شده ، آدرس رو بگو یادداشت کنم . + ‌ببین خونه کاملیا رو که یادته ؟! - خب ... + خب و زهر مار . میگم یادته ؟ نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم : - آره یادمه ، که چی ؟! + من اونجام . - اونجا چی کار می کنی ؟! + داستانش مفصله . - خیلی خب تا یک ساعت دیگه اونجام . کاری نداری ؟! + نه . بای . یک دفعه از دهنم در اومد و گفتم : - ‌یاعلی . انگار آنالی متوجه نشد چون خیلی سریع تلفن رو قطع کرد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay