eitaa logo
رو به راه... 👣
890 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
963 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
مداد رنگی هنرڪده ی «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼✼════✼✼══┅┄
🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۸: ابن ابی داوود به زرقان اشاره‌ای کرد. او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۹: ابن ابی داوود ایستاد. ــ حالا برو و بیش از این وقتم را نگیر! ابن خالد تعظیم کنان بیرون رفت. ابن مشحون را در تالار مقابل باغ پیدا کرد. نامه را که دید، لبخندی زد و آن را ثبت کرد و به او بازگرداند. ــ آفرین بر تو! با چه جادویی توانستی این نامه را بگیری؟ کسی نزدیکشان نبود. ابن خالد آنچه را اتفاق افتاده بود تعریف کرد و گفت: «راست گفته‌اند که قدرت، زور گویی می‌آورد! گیرم انداخت! شیطان را درس می‌دهد!» ابن مشحون گفت: «بیچاره نماز می‌خواند و ذکر می‌گوید، اما مبدأ و معاد را باور ندارد! این‌ها با معاویه محشور می‌شوند که به مردم کوفه گفت من برای نماز و زکات و حج با شما نجنگیدم، بلکه هدفم آن بود که بر شما حکومت کنم! در مقابل، علی بن ابی طالب می‌گفت پروردگارا تو می‌دانی که من حکومت و فرمانروایی بر مردم را نمی‌خواهم یا نمی‌خواهم بر ثروتم بیفزایم بلکه می‌خواهم شعائر دین را برپا دارم و جامعه را اصلاح کنم تا مردم ستم دیده در امنیت زندگی کنند و احکام دینی اجرا شود!» ............🍀........ یاقوت چوب های دارچین را در هاون سنگی بزرگ می کوبید. کار اصلیش همین بود؛ کوبیدن و خرد کردن ادویه جات؛ کاری همیشگی که نشان می داد دکان عطاری حیات دارد و نفس می کشد. بعد از ظهر گرمی بود. میدان و بازار خلوت بودند و انگار چرت می زدند. ابن خالد روی صندلی نشسته بود و با نامه ی قاضی القضات، خودش را آرام باد می زد. دست و دلش به کاری نمی رفت، نگاه سرگردانش به جایی بند نمی شد تا آن که به لباس یاقوت افتاد، کهنه و رنگ و رو رفته بود. چند سکه ای از قوطی برداشت و روی میز کوبید. _ سکه ها را بردار! یاقوت دسته ی چوبی هاون را رها کرد و برخاست. سکه ها را برداشت. راضی بود که قرار بود از دکان بیرون برود. _ چی بخرم ارباب؟ ابن خالد وراندازش کرد. کفش هایش هم کهنه بودند و بارها آن ها را به پینه دوز دوره گرد داده بود تا بندهایش را به کفی اش بدوزد. سه سکه ی دیگر به او داد. _ برو کفش و پیراهنی برای خودت بخر! چشمان یاقوت برق زد هنوز باور نکرده بود. _ برای خودم؟ _ پیراهن و کفشی بخر که خودت می پسندی! یک روز هم باید بروی موهایت را اصلاح کنی! تو جوانی! باید به ظاهرت بیشتر اهمیت بدهی! یاقوت نگران شد. _ می خواهید من را بفروشید؟ ابن خالد خندید. _ نه شاید یکی دو ماه دیگر برایت الاغی هم خریدم تا خریدها و بردن سفارش ها را راحت تر انجام دهی؟ یاقوت خوشحال و خندان به راه افتاد و رفت. هنوز به آن طرف میدان نرسیده بود که مردی وارد دکان شد و سلام کرد. لباسش شبیه نگهبانان کاروان بود. معلوم بود عجله دارد. ساق بندهایش هنوز تا نزدیک زانو بسته بود. کفش مخصوص سفر به پایش بود. _ شما ابن خالدید؟ از کیسه ای چرمی که از شانه اش آویزان بود، کاغذی لوله شده بیرون کشید و به سوی او گرفت. _ مردی به نام هذیل این را در دمشق به من داد تا به شما برسانم. ابن خالد نامه را گرفت. خوشحال شده بود که خبری از دمشق رسیده است. _ خوش خبر باشی، برادر! بنشین تا برایت شربتی آماده کنم! مرد به طرف در عقب رفت. _ باید بروم! _ حق الزحمه ی شما چه قدر است؟ _ هذیل حساب کرده است. ابن خالد سکه های داخل قوطی را بهم ریخت و دیناری بیرون آورد. آن را کف دست او گذاشت. _ این هم انعام شما. ممنونم! مرد تشکر کرد و رفت. ابن خالد بند دور کاغذ را با نوک چاقو برید و آن را باز کرد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت صنایع دستی با پوست نارگیل🥥 ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فرش دستباف ایرانی با نقشی سه بعدی که نشانگر هنر اصیل ایرانی است 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۹: ابن ابی داوود ایستاد. ــ حالا برو و بیش ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۰: روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به خواندن کرد. مدتی بود که منتظر خبری از دمشق بود. کم کم چهره اش را اندوه و تعجب فراگرفت. هذیل نوشته بود که نشانی از خانواده ی ابراهیم به دست نیاورده است. خانه و دکانش فروخته شده است و کسی نشانی از او ندارد. از ابوالفتح و طارق و شعبان هم خبری نبود. بار دیگر نامه را خواند. چه طور ممکن بود که آن ها ناپدید شده باشند؟ حدس زد کار مأموران باشد. شاید آن ها را به زندان انداخته بودند! اگر چنین بود ابن ابی داوود به او می گفت تا راحت تر بتواند ابراهیم را به همکاری وادارد. فرض دیگر آن بود که همگی فرار کرده باشند؛ اما به کجا؟ دکان ابراهیم و ابوالفتح را مصادره کرده بودند؟ شاید همگی را تبعید کرده بودند؟ نامه را ریز ریز کرد و در سطل زباله ریخت. منتظر ماند تا یاقوت بازگشت. کفش و لباسش را دید و دستی به شانه اش زد. پیراهن زغفرانی رنگ بود با چهارخانه های دارچینی. _ آفرین! سلیقه ی خوبی داری! این را نمی پوشی تا این که موهایت را کوتاه کنی و به حمام بروی! دستار به سر انداخت و کوزه ای شربت عسل و نامه ی قاضی القضات را برداشت. _ کفش و لباس نو، حواست را پرت نکند! برو اسبم را بیاور. تمیمی نامه را خواند و خندید. نگاهش به کوزه ی شربت بود. ابن خالد او را از اشتباه در آورد. _ این شربت برای زندانی است! باید تقویت شود! _ چه به قاضی القضات دادی که توانستی این مجوز را بگیری؟ یک غلام بچه ی زیبا؟ شاید،تو از مأموران مخفی هستی و من خبر ندارم! _ شاید! ممکن است قاف ۱۶۳ را از سیاه چال به زندان عادی منتقل کنی؟ در نامه به این موضوع اشاره نشده است! متأسفم! ابن خالد با کف دست به پیشانی اش زد. _ لعنت به شیطان! چه شد که فراموش کردم این را از آن مردک بخواهم؟ تمیمی دستش را فشرد. _ ناراحت نباش! اگر بتوانی او را سر عقل بیاوری که دست از ادعایی که کرده است بردارد و همکاری کند. آزاد می شود و می رود پی زندگی اش! خدمت بزرگی به او می کنی! کم پیش می آید که کسی این شانس را پیدا کند که بتواند از سیاه چال نجات یابد! البته اگر موفق نشوی، او کشته خواهد شد و تو همه ی دارایی ات را از دست خواهی داد! _ دستور بده بیشتر به او رسیدگی شود!حمام، لباس، غذا، دارو، روشنایی، نظافت، سلولی بزرگ تر! تمیمی نامه را لای دفتری گذاشت. تو کارت را درست انجام بده، من کارم را بلدم! پیشنهاد می کنم امروز بروی و فردا بیایی! در این فرصت او را به حمام می فرستم و می گویم غذایی درست و حسابی به او بدهند و سلولش را تمیز کنند! با این نامه ای که آورده ای تا حدودی دستم باز است! ابن خالد مردد بود. حالا به سراغش بروی از گند خودش و سلولش حالت به هم می خورد! _ از خانواده اش خبری داری؟ زندانی شده اند؟ _ گزارشی به من نرسیده است؟ بعید نیست قاضی القضات آن ها را به بند کشیده باشد تا زندانی را برای همکاری تحت فشار قرار دهد! ابن خالد تا حدودی مطمئن شد که دست مأموران حکومت به خانواده ی ابراهیم نرسیده است. کوزه را روی میز به طرف تمیمی سراند. _ این شربت را به او برسان. ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 طراحی با برگ درخت ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://splus.ir/roo_be_raah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─