eitaa logo
رو به راه... 👣
891 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
957 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
(گل و مرغ) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 برشی از فیلم سینمایی «امیر» و «مریم» قرار است با هم کنند اما روز عروسی، شهر توسط دشمن موشک باران می‌شود و مردم، شهر را خالی می‌کنند. مریم با وجود خطرات ناشی از موشک باران ترجیح می‌دهد که عروسی برگزار شود. 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
💐 «حسن روح الامین» به مناسبت سالروز ازدواج حضرت امیرالمؤمنین علی و حضرت فاطمه (درود خداوند بر ایشان) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۱: نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۳: بغداد سال ۲۲۰ بیست و هشتم محرم که امام در میان استقبال باشکوه مردم، از طرف دروازه ی کوفه وارد بغداد شد، ابن خالد تا جایی که امکان داشت، خود را به نزدیک ایشان رساند. اسبش را به یاقوت سپرده بود. عصری خنک و فرح بخش بود. خورشید پشت تکه‌ای ابر نازک، رخ نشان می‌داد و نمی‌داد. بالای سر، آسمان را ابری تیره پوشانده بود و باران ریزی می‌بارید. مأموران و سربازان مثل مور و ملخ همه جا بودند و به بهانه ی باز کردن راه، مردم را از اطراف امام متفرق می‌کردند. جمعی از درباریان و بزرگان و سران لشکر به استقبال آمده و در میان ازدحام مردم، کم کم از کاروان امام عقب مانده بودند. جمعیت مردم چنان بود که آن ها به چشم نمی‌آمدند. بین دروازه و کاخ‌های کرخ در مرکز شهر، خیابانی عریض و مستقیم کشیده شده بود. ساعتی بود که کاروان مدینه در میان انبوه استقبال کنندگان و تماشاگران به سختی راه خود را در آن خیابان باز می‌کرد. امام سوار بر اسبی سفید بود که افسارش را خدمتکاری در دست داشت. شتری سرخ مو و و کجاوه‌دار، پشت سر امام حرکت می‌کرد. ام فضل، همسر امام و دختر مأمون، در آن کجاوه بود. گاهی پرده را پس می‌زد و با خوشحالی به بازارها و پل‌ها یا به بلندترین جای شهر، به گنبد و باروی قصرهای کرخ نگاهی می انداخت. پوشیه ای بر چهره داشت و فقط چشمانش پیدا بود. ابن خالد با گوشه ی دستار نیمی از چهره اش را پوشانده بود و نگاه از امام بر نمی‌داشت. در آن شلوغی، کار سختی داشت که حواسش به جلو پایش باشد و مراقبت کند نیفتد وزیر دست و پا نماند و همچنان نگاهش به آن چهره ی ملکوتی باشد! با خود می‌گفت این همان است که اگر اشاره کند، مس وجودت به طلا تبدیل می‌شود! این کسی است که در مدینه بود و از دل ابراهیم در دمشق خبر داشت و رفت و او را به آن سفر رؤیایی برد. آیا حالا از وضعیت ابراهیم در سیاهچال خبر ندارد؟ آیا از دل من بی‌خبر است؟ وقار و آرامش امام و رخسار گندمگون و پر ابهتش او را گرفته بود. اشکش نمی‌ایستاد. می‌خواست جمعیت را کنار بزند و پیش برود و زانوی امام را ببوسد، اما می‌دانست که در محضر امام چنین کارهایی لازم نبود تا به چشم بیاید. می‌دانست که امام می‌داند که او آن جاست. با آن که علاقمندان به امام، شور و شعف زیادی از خود نشان می‌دادند، آن حضرت تنها به سر تکان دادنی آرام یا لبخندی ملایم بسنده می‌کرد. یکی دو بار به مأموران اشاره کرد که خشونت به خرج ندهند. ابن خالد در فاصله ی اندک میان خیل همراهان کاروان و تماشاگران کنار خیابان در حرکت بود و از دو طرف تنه می‌خورد. در انتظار فرصتی بود که نزدیک‌تر شود و سلام کند و سلام ابراهیم را به امام برساند. این فرصت را پیدا نمی‌کرد. تعجب کرده بود که هرچه به آن رخسار نگاه می‌کرد، سیر نمی‌شد. در آن چهره ی زیبا و نمکین، جذبه‌ای بود لذت بخش و درک ناشدنی. می‌خواست فریاد برآورد یا آواز بخواند و در مدح آن محبوب، شعر بگوید! به جای همه ی این‌ها اشک می‌ریخت و نفس‌های صدادارش در سر می‌پیچید. در میان استقبال کنندگان فراوان بودند کسانی که مانند ابن خالد چهره‌شان را پوشانده بودند تا شناخته نشوند. پیش از آن که دروازه ی کرخ و دیواره‌های بلندش کاروان چند نفره را از دیده‌ها پنهان کند، ابن خالد حس کرد که نگاه مهربان امام لحظه‌ای روی چهره‌اش متوقف ماند. بر خود لرزید، اما نتوانست حتی دستی تکان دهد. در دل گفت: «کاش حکومت در دست شما اهل بیت بود تا آفتاب مهرتان همه عالم را فرامی‌گرفت!» ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر با همه گرمیم با دل های تنها بیشتر «حامد عسکری» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
طراحی با زغال ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«خورشید شما، عشق شما، بام شمایید» ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 فیلم سینمایی روایتی صریح و شفاف از مذاکرات هسته‌ای و برخی مسائل محیط‌زیستی، در قالب قصه‌ی زندگی دو جوان نخبه و یک دانشمند هسته‌ای در سینمایی «ترمینال غرب»  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۳: بغداد سال ۲۲۰ بیست و هشتم محرم که امام در
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۴: مأموران با خشونت نگذاشتند کسی از مردم عادی وارد کرخ شود. همه مدتی بیرون از حصار ایستادند و هنگامی پراکنده شدند که خورشید پشت ابری سیاه پنهان شد و باران شدت گرفت. یاقوت با اسب پیش آمد. لباس نو پوشیده بود. ابن خالد سوار شد و او را پشت سر خود سوار کرد. یاقوت گفت: «من هم ابن الرضا را دیدم؛ خیلی جوان و خوش چهره است!» ــ بلکه باز او را ببینیم! هوا رو به تاریکی می‌رفت و باران ایستاده بود که یاقوت را جلو دکان پیاده کرد و به سراغ ابن سکیت رفت. خوشحال بود که سرانجام توانسته بود پیشوایش را ببیند. می‌خواست حال خوشش را با دوست دانشمندش قسمت کند و از امام بیشتر بشنود. در مدرسه بسته بود. در زد. کسی در را باز نکرد. ناراحت شد. خواست بازگردد که ناگهان ابن سکیت سوار بر اسب به همراه خدمتکارش از راه رسیدند. سلام کرد و پرسید: «کجا بودید؟ چرا مدرسه تعطیل است؟» خدمتکار اسب را کنار پله‌ای نگه داشت تا ابن سکیت پیاده شود. ــ معلوم است! به پیشواز امام رفته بودیم! ــ من هم آن جا بودم، اما شما را ندیدم! ــ مانند تو و صدها نفر دیگر، چهره‌ام را پوشانده بودم. نمی‌خواستم شناخته شوم و مأموران نامم را یادداشت کنند و به سراغم بیایند. یکی از دلایلی که امام را از مدینه به بغداد کشانده اند، این است که حلقه‌های درسی که در محضرش تشکیل می‌شد، تعطیل شود و شاگردانش پراکنده شوند. اکنون بنی عباس تحمل نمی‌کند که در بغداد نیز امام شاگردانی داشته باشد و حلقه‌های درس و معرفت، دوباره شکل بگیرند. خدمتکار در را باز کرد و اسب‌ها را به اصطبل برد. رفتند و کنار حوض وضو گرفتند و در بزرگترین مَدرَس، نماز خواندند. خدمتکار فانوس آورد و کنارشان روی طاقچه گذاشت. ابن خالد همه ی آنچه را با ابن ابی داوود در دیوان قضا و با ابراهیم در سیاهچال گذشته بود، تعریف کرد. ــ همه چیز علیه ماست! همین روزهاست که قاضی القضات مأمورانش را به سراغم بفرستد تا بگویم چه کرده‌ام! تا کی می‌توانم بهانه بیاورم و امروز و فردا کنم؟ دست روی دست بگذارم، خانه و زندگی ام مصادره می‌شود و ابراهیم به داغ و درفش سپرده خواهد شد! به نظر شما کار جوانمردانه‌ای است ابراهیم را در دامی که ناخواسته برایش تنیده‌ام رها کنم و بگریزم؟ ابن سکیت برخاست و در مدرَس قدم زد. به حیاط رفت و چند نفس عمیق کشید. بازگشت و نشست. ــ اگرچه در این ماجرا خودم را بی‌تقصیر نمی‌بینم که تو را به این کار واداشتم، اما از نظر من اوضاع تفاوتی نکرده است. آن ها بالأخره با چوب و چماقشان به سراغ ابراهیم می‌روند. او را برای همین به بغداد آورده اند. اما این که پای خودت گیر افتاده است، راه حل‌هایی دارد. می‌توانی بگویی زحمت خودم را کشیدم و به نتیجه‌ای نرسیدم! بگو می خواستم خوش خدمتی کنم تا شغلی در دربار به دست آورم که نشد! بگو می‌خواستم مورد عنایت قرار بگیرم و سزاوار صله و پاداش شوم که تیرم به سنگ خورد! ــ چنین کاری نمی‌کنم! این یعنی رها کردن ابراهیم در سرنوشت شومی که انتظارش را می‌کشد! او را دوست دارم! از همان نخستین بار که دیدمش، مهرش به دلم نشست! ــ پس این بار باید به سراغ دوست قدیمی ات ابن زیات بروی! نامه‌ای برایش بنویس و آنچه را اتفاق افتاده است، صادقانه بازگو کن! بنویس که ابراهیم پارچه فروش ساده‌ای است و با گروه‌های مسلح و سیاسی ارتباطی ندارد! پس از آن که نامه را خواند، آهسته بگو که ابن ابی داوود می‌خواهد به دروغ از ابراهیم اعتراف بگیرد و ابن الرضا را مقصر جلوه دهد تا موقعیت خودش را نزد معتصم مستحکم کند! بگو در این صورت، اندک اندک چنان قدرتی خواهد گرفت که شاید به فکر برکناری شما بیفتد! بگو که قاضی القضات از وزیر شدن شما راضی نیست! اگر موفق شوی بین این دو جرثومه ی فساد اختلاف بیندازی، شاید فرجی حاصل شود! من در نوشتن آن نامه کمکت می‌کنم! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(کودک کار) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
📿 بار خدایا! تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک! ولی جالب این جاست تو به این بزرگی منِ کوچک را هیچ گاه فراموش نکرده ای، ولی من به این کوچکی، بیش تر اوقات تو را فراموش کرده ام! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba