رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۳: بغداد سال ۲۲۰ بیست و هشتم محرم که امام در
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۴:
مأموران با خشونت نگذاشتند کسی از مردم عادی وارد کرخ شود. همه مدتی بیرون از حصار ایستادند و هنگامی پراکنده شدند که خورشید پشت ابری سیاه پنهان شد و باران شدت گرفت.
یاقوت با اسب پیش آمد. لباس نو پوشیده بود. ابن خالد سوار شد و او را پشت سر خود سوار کرد.
یاقوت گفت:
«من هم ابن الرضا را دیدم؛ خیلی جوان و خوش چهره است!»
ــ بلکه باز او را ببینیم!
هوا رو به تاریکی میرفت و باران ایستاده بود که یاقوت را جلو دکان پیاده کرد و به سراغ ابن سکیت رفت. خوشحال بود که سرانجام توانسته بود پیشوایش را ببیند. میخواست حال خوشش را با دوست دانشمندش قسمت کند و از امام بیشتر بشنود. در مدرسه بسته بود. در زد. کسی در را باز نکرد. ناراحت شد. خواست بازگردد که ناگهان ابن سکیت سوار بر اسب به همراه خدمتکارش از راه رسیدند.
سلام کرد و پرسید:
«کجا بودید؟ چرا مدرسه تعطیل است؟»
خدمتکار اسب را کنار پلهای نگه داشت تا ابن سکیت پیاده شود.
ــ معلوم است! به پیشواز امام رفته بودیم!
ــ من هم آن جا بودم، اما شما را ندیدم!
ــ مانند تو و صدها نفر دیگر، چهرهام را پوشانده بودم. نمیخواستم شناخته شوم و مأموران نامم را یادداشت کنند و به سراغم بیایند. یکی از دلایلی که امام را از مدینه به بغداد کشانده اند، این است که حلقههای درسی که در محضرش تشکیل میشد، تعطیل شود و شاگردانش پراکنده شوند.
اکنون بنی عباس تحمل نمیکند که در بغداد نیز امام شاگردانی داشته باشد و حلقههای درس و معرفت، دوباره شکل بگیرند.
خدمتکار در را باز کرد و اسبها را به اصطبل برد. رفتند و کنار حوض وضو گرفتند و در بزرگترین مَدرَس، نماز خواندند. خدمتکار فانوس آورد و کنارشان روی طاقچه گذاشت.
ابن خالد همه ی آنچه را با ابن ابی داوود در دیوان قضا و با ابراهیم در سیاهچال گذشته بود، تعریف کرد.
ــ همه چیز علیه ماست! همین روزهاست که قاضی القضات مأمورانش را به سراغم بفرستد تا بگویم چه کردهام! تا کی میتوانم بهانه بیاورم و امروز و فردا کنم؟ دست روی دست بگذارم، خانه و زندگی ام مصادره میشود و ابراهیم به داغ و درفش سپرده خواهد شد! به نظر شما کار جوانمردانهای است ابراهیم را در دامی که ناخواسته برایش تنیدهام رها کنم و بگریزم؟
ابن سکیت برخاست و در مدرَس قدم زد. به حیاط رفت و چند نفس عمیق کشید. بازگشت و نشست.
ــ اگرچه در این ماجرا خودم را بیتقصیر نمیبینم که تو را به این کار واداشتم، اما از نظر من اوضاع تفاوتی نکرده است. آن ها بالأخره با چوب و چماقشان به سراغ ابراهیم میروند. او را برای همین به بغداد آورده اند. اما این که پای خودت گیر افتاده است، راه حلهایی دارد. میتوانی بگویی زحمت خودم را کشیدم و به نتیجهای نرسیدم! بگو می خواستم خوش خدمتی کنم تا شغلی در دربار به دست آورم که نشد! بگو میخواستم مورد عنایت قرار بگیرم و سزاوار صله و پاداش شوم که تیرم به سنگ خورد!
ــ چنین کاری نمیکنم! این یعنی رها کردن ابراهیم در سرنوشت شومی که انتظارش را میکشد! او را دوست دارم! از همان نخستین بار که دیدمش، مهرش به دلم نشست!
ــ پس این بار باید به سراغ دوست قدیمی ات ابن زیات بروی! نامهای برایش بنویس و آنچه را اتفاق افتاده است، صادقانه بازگو کن! بنویس که ابراهیم پارچه فروش سادهای است و با گروههای مسلح و سیاسی ارتباطی ندارد! پس از آن که نامه را خواند، آهسته بگو که ابن ابی داوود میخواهد به دروغ از ابراهیم اعتراف بگیرد و ابن الرضا را مقصر جلوه دهد تا موقعیت خودش را نزد معتصم مستحکم کند! بگو در این صورت، اندک اندک چنان قدرتی خواهد گرفت که شاید به فکر برکناری شما بیفتد! بگو که قاضی القضات از وزیر شدن شما راضی نیست!
اگر موفق شوی بین این دو جرثومه ی فساد اختلاف بیندازی، شاید فرجی حاصل شود!
من در نوشتن آن نامه کمکت میکنم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی (کودک کار)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
📿
بار خدایا!
تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک!
ولی جالب این جاست تو به این بزرگی
منِ کوچک را هیچ گاه فراموش نکرده ای،
ولی من به این کوچکی، بیش تر اوقات تو را فراموش کرده ام!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
#طراحی میدان نقش جهان اصفهان
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۴: مأموران با خشونت نگذاشتند کسی از مردم عادی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۵:
ــ بسیار خوب! همین کار را میکنم! چاره ی دیگری نمیبینم! بالاتر از سیاهی رنگی نیست! از این بدتر که نمیشود!
به چهره ی ابن سکیت خیره شد.
ــ بگذارید امشب را خوشحال باشیم! حجت خدا به شهرمان آمده است. باید جشن بگیریم. به خدمتکار بگویید شیرینی و شربت فراهم کند!
ابن سکیت پوزخندی زد و چند لحظهای به فانوس خیره شد.
ــ راستش را بخواهی، جایی برای شادی نمیبینم! سخنی از امام نگرانم کرده است!
ــ کدام سخن؟
ــ ایشان هنگام مرگ مأمون گفته اند که گشایش برای من پس از سی ماه خواهد بود. با این حساب، آوردن حضرت به بغداد، مقدمه ی شهادت ایشان است و بیشتر از چند ماهی از عمرشان باقی نیست. شاید برای همین است که تنها با اُم فضل به بغداد آمدهاند و همسر دیگرشان و فرزندانشان علی و موسی را با خود نیاوردهاند تا کمتر در معرض خطر باشند.
ــ از اُم فضل فرزندی ندارند؟
ــ نه! به گمانم این خواست خداست که از این زن فرزندی نداشته باشند.
اُم فضل زنی است که در دربار بزرگ شده است و خوی و خصلت اشرافی دارد. او چندان موافق نبود که با امام ازدواج کند. دستور مأمون بود و اُم فضل اختیاری برای مخالفت نداشت. قرار بود همسر امام باشد تا اگر آن حضرت درصدد قیام بر میآمد، به پدرش خبر دهد. امروز او را در کجاوه اش دیدم که چشمانش از شادی برق میزد. خوشحال بود که به بغداد و دربار بازگشته است. چنین زنی که روحیه ی مادی دارد و مقام الهی و معنوی امام را درک نمیکند، شایستگی ندارد که مادر امام بعدی باشد.
ــ چه طور ممکن است زنی سالها با حجت خدا زندگی کنند و مقام او را در نیابد؟
ــ مثل همسر پیامبرانی چون نوح و لوط که شایستگی نداشتند از هدایت شوهرشان برخوردار شوند. شبیهِ از تشنگی مردن در کنار دریاست! ماجرای باورنکردنی و عجیبی نیست! مگر مأمون نبود که به مقام امامت امام رضا آگاهی داشت، اما برای حفظ مقام دنیایی خویش ایشان را کشت؟ میگفتم.
بنی عباس هنوز نگرانند که اُم فضل صاحب پسر شود. در این صورت آن پسر از هر کس دیگر برای خلافت شایستهتر خواهد بود، چون از طرفی نواده ی مأمون است و از طرفی فرزند پیامبر.
از آغاز، بنی عباس به مأمون هشدار داده بود که چنین نوادهای اگر به دنیا بیاید، محبوب همگان خواهد بود و اگر به خلافت برسد، در واقع خلافت از بنی عباس به علویان منتقل میشود.
شاید این موضوع برای مأمون مهم نبود، اما معتصم حاضر نیست که فرزندانش از خلافت محروم بمانند و بنی عباس زیر بیرق و سلطه ی علویان درآیند.
به نظرم اُم فضل در این چند سال امیدوار بود صاحب چنین پسری شود که نشد. او برادری دارد به نام جعفر. آن ها خیلی به هم علاقهمندند. جعفر از دشمنان امام است. شاید گمان میکند که پس از معتصم، خلافت به او خواهد رسید. شنیده ام او هم نگران است که خواهرش صاحب پسری شود. این است که من واهمه دارم دربار توطئهای برای کشتن امام چیده باشند تا به همه ی نگرانیهایشان پایان دهند!
امروز زمانی که امام وارد دروازه کرخ شد، این احساس را داشتم که وارد لانه ی زنبور یا دهان اژدها شده است.
ابن خالد به پشتی تکیه داد و آه کشید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖌 #آبرنگ
یا رب امان ده تا باز بیند
چشم محبان روی حبیبان
☘ اثر هنرمند: «سارا ایمنی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 یک کار خلاقانه ی هنری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#نقاشی_خط
«صدا کن مرا صدای تو خوب است»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۵: ــ بسیار خوب! همین کار را میکنم! چاره ی دی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۶:
ــ اینها را نمیدانستم. من هم نگران شدم. مرا بگو که در فکر نجات ابراهیم از سیاهچال بودم! وضعیت امام در دربار و کاخهای کرخ، خطرناکتر است!
ابن سکیت برخاست.
ــ گفتی سیاهچال؛ دلم گرفت! برخیز به کنار دجله برویم! به یاد ماجرایی افتادم که دوست دارم برایت تعریف کنم!
از مدرسه بیرون آمدند. خدمتکار با فانوس همراهشان شد.
ابن سکیت به او گفت:
«برگرد! به چراغ نیازی نیست! ساعتی دیگر اسبهایمان را به کنار پل بیاور!»
گوشهای از آسمان را ابر پوشانده بود و در گوشه ی دیگر ستارهها میدرخشیدند. از ماه خبری نبود. از بازار و هیاهو و روشنایی آن گذشتند و به کنار پل رفتند. آن جا هنوز آواز فروشندگان دوره گرد به گوش میرسید. دجله در تاریکی چون ماری نقرهای میخزید و جایی که پلهای در مسیرش بود، با صدایی آرام فرومیریخت.
برای آن که سبب کنجکاوی مأموران نشوند، در کناره ی پل، میان خانوادههایی که روی حصیر و پلاس اتراق کرده بودند، روی دو تکه از تنه ی درخت نشستند. بچهها بازی میکردند و در آب کم عمق ساحل میدویدند. ابن سکیت دستها را دور یکی از زانوهایش انداخت. جایی ذرت کباب میکردند. بو کشید.
ــ به به! میبینی؟ مردم زندگیشان را میکنند! چه کسی به یاد ساکنان سیاهچال و زندانیان کرخ است؟ تو هم تا مدتی پیش یکی از همینها بودی! سرت به زندگی ات گرم بود! چه شد که اینک نزد منی؟ امروز توانستی امام را ببینی! اگرچه فرصت سلام کردن نیافتی، اما او از همان روز که ابراهیم را در قفس دیدی، تو را به سوی خود کشید و هدایت کرد و نفهمیدی!
ابن خالد از تعجب خندید.
ــ به راستی که حجت خدا مهربان است!
ــ انسانهای نجیب و نیک خواه از هدایت بیبهره نمیمانند! این از فضل و رحمت الهی است!
لَختی که در سکوت گذشت، ابن خالد گفت:
«قرار بود ماجرایی را تعریف کنید!»
ــ زندگی در جمع درباریان عباسی بسیار خطرناک است! دربار مثل ماری خوش خط و خال است! مردم خوش گذرانیها و قصرهای مجلل و پر از زر و زیورش را میبینند! آن روی سکهاش را نمیبینند! دربار جایی است پر از رقابت و نیرنگ و خیانت! آن جا هر کس به فکر موقعیت و مقام خویش است. درباریان به ظاهر با هم دوستند و در مهمانیهای یکدیگر شرکت میکنند و به هم هدیه میدهند، اما در باطن همه را دشمن فرض میکنند. در این شرایط، تو ببین که با یکی مثل امام ما چه گونه خواهند بود؛ کسی که آن ها را قبول ندارد و غاصب میداند!
آن ها میدانند که اگر روزگاری ابن الرضا حکومت را در دست گیرد، همه ی درباریان مفت خور و زورگو را مثل زباله جارو میکند و دور میریزد! میدانند که حکومت علی چه گونه بود و از یادشان نرفته است که علی بن موسی چه گونه با آن ها رفتار میکرد!
من دوست دارم به دربار نفوذ کنم، تعلیم و تربیت کودکان بنی عباس را به عهده بگیرم و به نحوی نامحسوس آن ها را با معارف اهل بیت آشنا کنم تا در بزرگسالی با اهل بیت و شیعیان بدرفتاری نکنند، اما از این بیم دارم که مورد حسادت قرار بگیرم و سرانجام خونم را بریزند! کسانی که از جان و دل، آرزوی کشتن ابن الرضا را دارند، به یکی مثل من رحم نخواهند کرد! مردی است به نام محمد بن علی هاشمی. از کسانی است که امامت ابن الرضا را قبول ندارد، اما ایشان را دوست دارد. بیچاره سالها با دربار رفت و آمد داشت تا آن که از چشم حامی اش افتاد.
میگفت:
«روز بعد از ازدواج ابن الرضا و ام فضل به دیدن آن حضرت رفتم. تعجب کردم که به او صدمهای نزده بودند. شب پیش از آن، دارویی خورده بودم و تشنگی بر من غلبه کرده بود، ولی دوست نداشتم از حضرت تقاضای آب کنم. نمیخواستم از آب آن جا بخورم. ابن الرضا به من گفت به نظرم سخت تشنهای! گفتم آری!
به خدمتکار گفت برایمان آب بیاور! من در دل گفتم خدا به ما رحم کند! هم اکنون اینان که دشمن فرزند پیامبرند، آبی زهر آلود میآورند! اندوهگین شدم. خدمتکار سبویی آب آورد. ابن الرضا لبخندی به من زد و به خدمتکار گفت نخست به من آب بده! او چنین کرد و ابن الرضا ظرفی آب نوشید و این بار به خدمتکار گفت تا در ظرف من آب بریزد. من با خیال راحت آب خوردم تا سیراب شدم.
این را محمد بن علی هاشمی همان ایام برای من تعریف کرد و گفت:
«به خدا قسم، همان گونه که شیعیان میگویند، گمان دارم که ابن الرضا بر درون و ضمایر مردم آگاهی دارد!»
مُشت نمونه ی خروار است! از همین خاطره میتوانی بفهمی که ابن الرضا یا پدرش در دربار عباسی چه وضعیتی داشته اند! حالا هم وضع به همان منوال است.
ابن سکیت سر برگرداند و به شبحی از کاخهای کرخ که بر بلندیهای دوردست، در تاریکی سر برآورده بودند، خیره شد.
ــ اماممان را به خدا میسپارم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نگارگری
نگارگری نوعی نقاشی هنرمندانه و دقیق و استفاده از ترکیبات رنگی در جایگاه مناسب بر اساس شکل و فضای مورد نظر میباشد. در نگارگری خطوط و نقوش بسیار اهمیت دارد. خطوط موازی، منحنی بسیار قابل مشاهده می باشد.
نگارگر در زمان نقاشی با الهام گرفتن از طبیعت ضمن بازگو کردن فضا در نقاشی خود حس و عاطفه و تاثیرات ذهنی خود را در نقاشی آمیخته خواهد کرد.
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eita.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
#خوشنویسی روی سفال
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─