eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
•○● ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . صورتش ڪشیدہ بود و چشم هاے مشڪے درشتش از پشت عڪس ڪهنہ و قدیمے هم دلبرے مے ڪردند. پیراهن بلند سادہ اے ڪہ سر آستین و دور ڪمرش چین خوردہ بود اندامش را در برگرفتہ بود‌‌. زیر درخت بید مجنون با تفاخر ایستادہ بود. لبخند پر از شیطنتے چال گونہ ے عمیقش را بہ رخ مے ڪشید،نشاط و زندگے در چشم هایش موج مے زد و ڪلے آشوب! بے اختیار پشت عڪس را نگاہ ڪرد،ڪسے با خط خوش نوشتہ بود "بہ تاریخ ۵۵/۴/۲ باغ عمو اسماعیل"،ظاهرا خط خود رایحہ بود. عڪس دوم از نماے نزدیڪتر بود،رایحہ ڪنار باغچہ اے مملو از گل هاے محمدے نشستہ و دستش را زیر چانہ اش زدہ بود. لبخندش ڪم رنگ بود اما سرزندہ تر! برق شیطنت در چشم هایش موج مے زد و معصومیت در اجزاے صورتش! چهرہ اش تضاد عجیب و جالبے را بہ نمایش گذاشتہ بود. خبرے از آن چهرہ ے پر از شیطنت نوجوانے و شرور عڪس قبلے نبود! با این که چشم هایش پر از آشوب و جاذبہ بودند! عڪس را برگرداند،"بہ تاریخ ۵۷/۶/۲۷ عمارت سفید" مهتاب زمزمہ ڪرد:چند روز قبل این ڪہ ببرنت ڪمیتہ مشترڪ! بہ عڪس آخر خیرہ شد،عڪس از صورت رایحہ بود و چیزے از اندام رایحہ و فضا مشخص نبود. مقنعہ ے سیاهے بہ سر داشت و بہ جاے شیطنت،معصومیت و مهربانے از چشم ها و چهرہ اش مے بارید. لبخندش بہ قدرے ملیح بود ڪہ مهتاب هوس ڪرد آن لبخند شیرین را ببوسد! حالت چهرہ اش زمین تا آسمان فرق داشت با آن رایحہ ے پر از شیطنت و آشوب! مانند قدیسہ اے بود ڪہ با لبخند و نگاهش موجے از مهربانے و آرامش را بہ هر قلبے اشاعہ مے ڪرد! عڪس را برگرداند،هیچ تاریخ و نوشتہ اے نداشت! ‌. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 .
تقدیم نگاه پاکتون👆🏻👆🏻👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان: شکلات زندگی. من😍😍😍😋😋پارت7 از زبان ترنم ساعت 12 بود که با صدای در از خواب پریدم قیافش آشنا نبود میخواستم از ترس جیغ بزنم که اومد جلو دستشو گذاشت جلو دهنم گفت نترس آرادم برادر آرتین میخوام کمکت کنم دستمو برداشتم جیغ نزن. گفتم آرتین کیه نمیشناسم انقدر خندید که اشکش چکید گفت : قراره شوهرت بشه بعد نمیشناسیش خجالت کشیدم بد سوتی داده بودم گفت. :من میرم سر اصل مطلب. اومدم بگم فکر دور زدن آرتینو از مغزت بیرون کن عصبانی بشه کسی جلوشو نمیتونه بگیره الانم زنگ زد گفت: بهت بگم زودتر تو سالن باش اینارو گفت منو با یه دنیا سوال تنها گذاشت و رفت ساعت 12و نیم بود از اتاق رفتیم بیرون که یه خدمتکار غ ظاهر شد گفت امری دارین خانم گفتم میخوام برم سالن. راهنماییم کرد سالنو پیدا کردم رو مبل نشسته بود شربت میخورد سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو بلند کردـ بشین به حرفم خوب گوش کن داداشت ساعت 1 میاد اینجا. بهش میگی فهمیدی اشتباه کردی با من ازدواج میکنی گفتم : تو خواب. ببینی آرتین: خ با داداشت خداافظی کن که میره قبرستون. کلی تهدیدم کرد خدایا یه آدم چقد میتونه کثیف باشه گفتم: قبوله بهش میگم. م اومده بودم اینجا بهت بگم هر کاری بگی انجام میدم ولی بیخیال ازدواج شو. من عاشق یکی دیگم اینجوری زندگیم تباه میشه. گفت : باشه در صورتی بیخیال میشم داداشت بمیره بین عشقت و داداشت یکی رو انتخاب کن پیش داداشت جوابتو بگو خدمتکار اومد گفت ببخشید آقا مهمونتون اومدن آرتین گفت: راهنمایشون کن اینجا آرمان اومد داخل با آرتین صحبت. میکرد نیم نگاهیم به من نداخت دلم شکست یه دفعه گفت ترنم بین من و این أقا یکی انتخاب کن رنگم.پرید آرتین نگام میکرد با چشماش برام خط و نشون میکشید دید چیزی نمیگم گفت ترنممممم جوابتو بگو گفتم این آقا آرمان: گفت باشع پس دیگه برادری نداری. با گریه بلند شدم و رفتم تو اتاقی که بهم داده بودن کپی ممنوع @roman_tori
رمان : شکلات زندگی من 😍😍😍😋😋پارت 8 از زبان آرمان آرتین گفت 5 ساله دیونه ترنمه این کارا هم همش نقشه بوده که ازدواج کنه وهم به بهش برسه دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم با حرفاش ارومتر شدم ی نیم ساعتی حرف زدیم باید مطمن میشدم ترنم راضیه یا نه میدونم ناراحت میشه اما خب دلم میخواد خوشبخت شه و خوشبختی کنار کسی که دوسش داشته باشه به ترنم گفتم: بین من و پسره یکی انتخاب کنه وقتی اشکش درآومد وگفت: این آقا بهش گفتم بین ما دو تا یکی انتخابکنه قلبم شکست خدایا کمکم کن خواهرمو به خودت سپردم. تا اینجا خوب بود با عصبانیت از اونجا بیرون زدم مثل دیونه ها شده بودم داد میزدم. رفتم خونه باید با ترنم حرف میزدم باید بدونم چیشد که راضی شد. تو خیابون لایی میکشیدم رفتم بام تهران داد زدم خدایاااااااااا من باید چیکار کنم. کمکم کن گوشیم زنگ خورد ترنم بود گفت سلام داداش تروخدا قطع نکن اونجوری که فکر میکنی نیس گفتم پس چجوریههه ها بگو. ترنم: داداشی عزیزم قول میدم برات توضیح بدم امشب میام خونه با هم حرف بزنیم ارمان: میام ولی وای به حالت بخوای دروغ سر هم کنی. سوار ماشین شدم. و گاز دادم باید هر جوری بود قبل از ترنم خودمو میرسوندم باید میفهمیدم چیشده که ترنم راضی شده کپی ممنوع🚫🚫 @roman_tori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷ســـــــلام سه شنبه تون بخیـر 🌷امروزتون پر از موفقیت 🍃قلبتون مملو از عشق 🌷زندگیتون سرشـار از نیکی 🍃الهی ساحل زندگیتون همیشه آرام 🌷دلتون مثل دریا وسیع وبخشنده 🍃و قلبتـون مثـل 🌷آسمان آبی، پهناور و مهربان 🍃شروع ظهر پر برکتی براتون آرزومندم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @roman_tori
°.|•❥🌸🌱 حجـ🧕🏻ـابِ زن، تابلویی🚏 است در رهگذار.... که درجه وفاداری او به خانـ👨‍👩‍👧‍👦ـواده را به همگان 👈🏻نشان می دهد. •{بدانید که بدترین❌ افراد نیز معنای🍃خوبی را می فهمند}• @roman_tori
به وقت رمان👇🏻👇🏻👇🏻 @roman_tori
•○● ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 /بخش اول . پاسدارے ڪہ پشت میز نشستہ بود نگاهے بہ دفتر بزرگے ڪہ مقابلش بود انداخت و گفت:بلہ خانم نادرے! شناسنامہ لطفا! بہ جاے من،حاج بابا با ابروهایے در هم گرہ خوردہ دستش را داخل جیب ڪتش برد و شناسنامہ ام را بیرون ڪشید. شناسنامہ را بہ دست پاسدار جوان داد،پاسدار نگاهے بہ شناسنامہ انداخت و با دست بہ حیاط اشارہ ڪرد:بفرمایین داخل! ڪنار ایستادم ڪہ اول حاج بابا حرڪت ڪند،بدون هیچ حرفے گوشہ ے لبش را بہ دندان گرفت و با حرص جوید،قدم ڪہ برداشت دنبالش راہ افتادم. گوشہ ے روسرے بنفش رنگم را دور انگشت اشارہ ام پیچیدہ بودم و با استرس دور انگشتم مے گرداندمش. نگران برخورد حاج بابا و محراب بودم! حاج بابا ناراحت و عصبانے بود،خوشش نمے آمد پاے دخترش بہ اینطور جاها باز شود! هوا ابرے بود و دل مردہ،چقدر تیرہ و دلگیر بود این زمستان سپید پوشِ پر آشوب! در هر قدمے پاسدارے از ڪنارمان عبور مے ڪرد،نمے دانم چرا در میان آن همہ مرد سبز پوش دنبال محراب مے گشتم؟! حاج بابا زیر لب غرولند ڪرد:حالا لازم بود با ڪلے سوال و جواب بیایم تو؟! برا محراب انقد سخت بود بگہ آشناے منن ضمانت ڪنہ مثل آدمیزاد بیایم تو؟! انگار مے خواد منو بچزونہ! آب دهانم را فرو دادم و مردد گفتم:حاج بابا! مے دونے ڪہ قصد آقا محراب بے احترامے نیس! فقط... فقط نخواستہ ڪسے فڪ ڪنہ دارہ از موقعیتش استفادہ مے ڪنہ،شرایط براے همہ یڪیہ! هرڪسے ڪہ مے خواد وارد شہ باید مطمئن بشن منافق نیس و قصد خرابڪارے ندارہ،آشنا و غیر آشنا ندارہ ڪہ! چپ چپ نگاهم ڪرد،سرم را پایین انداختم و در دل ادامہ دادم:محراب امروز اینجاس،خالہ ماہ گل گفت! ولے آسمونم بہ زمین بیاد حتے واسہ استقبالمون نمیاد! وقتے پاے خدمت و وظیفہ وسط باشہ،براے محراب رایحہ و عمو خلیل ندارہ! همہ یڪے ان! رایحہ و عمو خلیلن مثل بقیہ ے مردم! از این رفتار محراب هم خوشحال بودم و هم ناراحت! هم توقع داشتم عادے برخورد ڪند و هم توقع داشتم براے استقبال از حاج بابا و من بیاید! بیشتر بہ خاطر حاج بابا! حاج بابا اهل ناحقے و نابرابرے نبود اما این روزها از ڪوچڪترین برخوردهاے محراب هم برداشت شخصے مے ڪرد! فڪر مے ڪرد محراب بہ قصد،من را بہ مقر سپاہ ڪشاندہ ڪہ حاج بابا را اذیت ڪند! فڪر مے ڪرد ڪہ از سر بے احترامے و بے اهمیتے با این ڪہ از آمدنمان خبر داشتہ براے استقبال نیامدہ و یا با نگهبان هماهنگ نڪردہ ڪہ بدون معطلے و سوال و جواب اجازہ ے ورود بدهد! این روزها حاج بابا از هر حرف و نگاہ محراب برداشت منفے مے ڪرد،انگار دنبال بهانہ بود! نزدیڪ ساختمان رسیدیم،گوشہ ے روسرے ام را رها ڪردم و نفس عمیقے ڪشیدم. در دل آیت الڪرسے خواندم و بہ خودم گفتم:چیزے نیس ڪہ بخواے استرس داشتہ باشے! محڪم باش! حاج بابا در را بہ سمت خودش ڪشید و وارد شد،پشت سرش رفتم‌. همین ڪہ در را بستم صداے همهمہ اے توجہ ام را جلب ڪرد،خودم را بہ حاج بابا رساندم. چند متر جلوتر،شش هفت نفر پاسدار دور هم حلقہ زدہ بودند و ظاهرا بحث مے ڪردند! هرڪس چیزے مے گفت و باعث میشد صحبت واضحے شنیدہ نشود،نزدیڪتر ڪہ شدیم محراب را در میان حلقہ ے پاسدارها دیدم. دست سالمش را بالا بردہ و همہ را بہ آرامش دعوت مے ڪرد. صورتش جدے بود و سرد،خبرے از آن محراب خندہ روے مهربان نبود! سر و صداها بیشتر اوج گرفت،حاج بابا نگاہ ڪنجڪاوش را بہ آن ها دوختہ بود. آرام گفت:با محراب بحث مے ڪنن؟! محراب ڪہ دید آرامش و سڪوتش تاثیرے ندارد،صدایش را بلند ڪرد:یہ دیقہ ساڪت باشین ببینین چے میگم بعد شلوغش ڪنین! همہ ساڪت شدند،اخم هایش درهم رفت و با تحڪم ادامہ داد:از بحث ڪردن فقط صدا بلند ڪردنشو بلدین!‌ اینجا جاے صدا بلند ڪردن نیستا! حواستون باشہ! پاسدار جوانے انگشت اشارہ اش را بہ سمت محراب گرفت و با صورتے سرخ گفت:رفیع باید عزل بشہ! اینجا جاے منافق جماعت نیس! اخم هاے محراب بیشتر در هم رفت و نگاهش ترسناڪ شد. _جناب پناهے! شما بہ من دستور میدے؟! آقاے رفیع نیروے منہ و من براے نیروم تصمیم مے گیرم نہ شما! پناهے زیر لب چیزے گفت و دستش را روے دهانش گذاشت. محراب جدے گفت:‌ڪدوم منافق برادر من؟! هر ڪے ازمون انتقاد ڪنہ میشہ منافق؟! دم شما گرم! یعنے ما طاقت شنیدن دو ڪلمہ حرف علیہ خودمونو نداریم؟! پاسدارے ڪہ محراب پناهے خطابش ڪرد تاب نیاورد و با خشم گفت:علیہ خودمون نہ! علیہ آرمان و عقیدہ مون! علیہ انقلاب! محراب با آرامش و در عین حال جدے نگاهش ڪرد. _انتقاد،انحراف نیست! مخصوصا انتقاد بہ جا! چون رفیع بہ یہ سرے مسائل انتقاد ڪرد شد منافق؟! شد منحرف؟! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 /بخش اول . رفیقاتونو دل نزدہ نڪنین! منتقدا رو منحرف نڪنین! بذارین حرفشونو بزنن مثل من و شما! مگہ بہ درستے راهتون شڪ دارین براے دو ڪلمہ حرف مے خواین آدما رو حذف ڪنین؟! مباحثہ ڪنین! جواب دُرُس بدین! استدلال بیارین! همینطورے دهنشونو مے بندین ڪہ از انقلاب دل زدہ میشن و بہ راهے ڪہ رفتن شڪ مے ڪنن! وقتے داریم یہ راهیو اشتباہ میریم و رفیقمون میگہ اینجا اشتباهہ میشہ منافق؟! میشہ ضد انقلاب و عقیدہ مون؟! نگاهش را روے چهرہ ے تڪ تڪ پاسدارها چرخاند. _از روزے مے ترسم ڪہ مام نخوایم حرف همہ رو بشنویم! شاید حتے حرف حقو! نفسش را با شدت بیرون داد:فعلا برین سرڪارتون! دو سہ نفر محراب را با اخم نگاہ ڪردند و زیر لب بہ هم چیزے گفتند،نگاہ برندہ و تیز محراب باعث شد همہ عقب گرد ڪنند. پسر جوانے مردد بہ دور شدن همڪارانش نگاہ ڪرد و با چهرہ اے نگران بہ محراب نزدیڪ شد. چشم هاے محراب بہ سمت حاج بابا و من آمدند،خواست بہ سمتمان قدم بردارد ڪہ پسر مقابلش ایستاد و گلویش را صاف ڪرد. _آقاے مولایے! تڪلیف آقاے نورے چے میشہ؟! گفتن باید تو گردان شما باشہ! محراب نگاهش را از ما گرفت و بہ پسر جوان چشم دوخت. _گفتم ڪہ نیروهاے باتجربہ ترے مے خوام! آقاے نورے باید دورہ ے آموزشے بگذرونہ! خواست قدم بردارد ڪہ دوبارہ پسر جوان مردد گفت:ایشون برادرزادہ ے آقاے... محراب ڪلامش را برید،خونسرد و آرام با پشت دست بہ تخت سینہ ے پسر ضربہ زد. _تو بگو برادرزادہ ے امام! تا وقتے ڪہ صلاحیت و مهارتش اثبات نشہ جاش تو گردان من نیس! و من اللہ توفیق برادر! حالت چهرہ و چشم هایش نشان مے داد ڪہ خون خونش را مے خورد اما نمے تواند راحت صحبت ڪند. با قدم هاے بلند خودش را بہ ما رساند و سعے ڪرد لبخند بزند اما زیاد موفق نبود. سر تڪان داد و محجوب گفت:سلام! حاج بابا با ڪمے مڪث و اخم و تخم جوابش را داد،من هم برایش سر تڪان دادم و سلام ڪردم. بدون این ڪہ نگاهم ڪند خوش آمد گفت و رو بہ حاج بابا گفت:عمو خلیل شما همین جا باشین،با اجازہ تون من رایحہ خانمو راهنمایے مے ڪنم. حاج بابا خواست اعتراض ڪند ڪہ سریع ادامه:خیالتون راحت! سید هاشم مے خواد باهاشون صحبت ڪنہ! اسم سید هاشم ڪہ آمد حاج بابا نفس عمیقے ڪشید و پرسید:زیاد طول نمے ڪشہ ڪہ؟! محراب بہ نشانہ ے منفے سر تڪان داد:فڪ نڪنم! سپس رو بہ من گفت:دنبالم بیاین! از حاج بابا اجازہ گرفتم و ڪنار محراب راہ افتادم،نگاهش بہ رو بہ رو بود و صورتش جدے و سرد! جلوے اتاقے ایستاد و دستگیرہ ے در را پایین ڪشید. _منتظر بمون،الان سید هاشم میاد! سر تڪان دادم و بدون حرف وارد اتاق شدم،اتاق نیمہ تاریڪے بود ڪہ وسعتش بہ خوبے بہ چشم نمے آمد. میز چوبے اے وسط اتاق قرار داشت و دو صندلے فلزے پشت میز رو بہ روے هم نشستہ بودند. بدون تعلل بہ سمت میز رفتم و روے یڪے از صندلے ها نشستم،راحت بہ صندلے تڪیہ دادم و دست بہ سینہ شدم. محراب ڪہ آرامشم را دید،لبخند ڪم رنگے زد و بدون این ڪہ در اتاق را ببندد رفت. چهار پنج دقیقہ بعد قامت سید هاشم را میان در و چهارچوب دیدم. بہ احترامش سر پا ایستادم و سلام ڪردم،وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. لباس فرم سپاہ در تنش نشستہ بود،صورتش جدے بود اما نمے توانست منڪر نگاہ مهربانش بشود! بہ صندلے اشارہ ڪرد و گفت:علیڪ سلام! خوش اومدین! بفرمایین! منتظر ایستادم تا بنشیند،بہ میز نزدیڪ شد و تعدادے برگہ و یڪ خودڪار را روے میز رها ڪرد. با آرامش پشت میز نشست،من هم نشستم. بہ صورتش چشم دوختم،نگاهم را ڪہ دید جدے بہ چشم هایم خیرہ شد:معمولا دو دستہ اینجا انقدر راحت و با آرامش مثل شما مے شینن! اول گروهے ڪہ خوب آموزش دیدن و بہ قول خودشون براے آرمانشون هرڪارے مے ڪنن و دوم گروهے ڪہ از خودشون مطمئنن،شما جزو ڪدوم گروهین؟! سریع جواب دادم:مسلما جزو دستہ ے اول نیستم! یڪ تاے ابرویش را بالا انداخت:پس چرا بابت اتفاقاتے ڪہ در حیطہ ے ما بودہ از ڪسبہ اطلاعات خواستین؟! _وقتے یہ منافق بہ عمد منو زیر میگیرہ نباید بدونم چرا این ڪارو ڪردہ؟! اخم ڪرد:ڪے گفتہ عمدے بودہ؟! خونسرد نگاهش ڪردم و عقب نڪشیدم. _عمدے نبودہ؟! ابروهایش را بالا انداخت و گفت:این میزان اطلاعات شما زیاد نیس؟! _بذارین بہ پاے ڪنجڪاوے! _ڪنجڪاوے یا نسبت داشتن با دو نفر از نیروهاے ما؟! بہ صندلے تڪیہ دادم و گفتم:من حتے نمے دونم سمت و درجہ هاے نیروهاے شما تو سپاہ چیہ! اگہ قرار بود آشنایے مون تاثیرے داشتہ باشہ احتمالا الان من اینجا نبودم چون آقاے مولایے از جانب من مطمئن بودن! سرد پرسید:از ڪجا مے دونین ایشون از شما مطمئنہ؟! مے خواست دچار استرس بشوم و اگر حرفے باید بزنم و نمے زنم را بہ زبان بیاورم. . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
.•○● ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 /بخش اول . محڪم گفتم:ایشونم مطمئن نباشہ من از خودم مطمئنم! چینے بہ پیشانے اش داد و با دقت صورتم را براندازد ڪرد سپس برگہ و خودڪارے بہ سمتم سوق داد. _هر چے دیدینو بنویسین! هم از ماجراے دو روز قبل هم از ماجرایے ڪہ جلوے مسجد زعیم پیش اومد. خودڪار را میان انگشت هایم گرفتم و آرام گفتم:هرچے از ماجراے مسجد زعیم دیدہ بودمو همون موقع براے یڪے از همڪاراتون گفتم! از پشت میز بلند شد و دستے بہ ریش انبوهش ڪشید:دوبارہ بنویسین! با جزئیات ڪامل،حتے چیزایے ڪہ فڪ مے ڪنین بے ربطہ! شانہ بالا انداختم و مشغول نوشتن شدم،سید هاشم دست هایش را داخل جیب شلوارش بردہ بود و در اتاق قدم مے زد. چند دقیقہ بعد از نوشتن فارغ شدم و خودڪار را روے میز گذاشتم. _بفرمایین! تموم شد! با ڪمے مڪث بہ سمتم آمد و برگہ ها را از مقابلم برداشت،نگاہ اجمالے اے بہ نوشتہ ها انداخت و گفت:ممنون! مے تونین تشریف ببرین،لازم شد دوبارہ باهاتون تماس مے گیریم! از پشت میز بلند شدم و بہ سمت در حرڪت ڪردم،دستم روے دستگیرہ ے در بود ڪہ صدایم زد. _خانم نادرے! سربرگرداندم:بعلہ؟! برگہ ها را روے میز گذاشت و نگاہ نافذش را بہ چشم هایم دوخت. _با توجہ بہ ڪنجڪاو بودنتون و در عین حال قابل اعتماد بودنتون یہ موضوعیو بهتون میگم ڪہ بیشتر حواستون جمع باشہ اما باید بین خودمون بمونہ! سرم را بہ نشانہ ے تایید تڪان دادم و ڪنجڪاو نگاهش ڪردم:بعلہ متوجهم! دو سہ قدم نزدیڪتر شد:التفات داشتہ باشین ڪہ چند روز پیش موتورے اے ڪہ شما رو زیر گرفت و بہ من شلیڪ ڪرد،فرار ڪردہ! یعنے فراریش دادن! احتمالا اون ڪسے ڪہ بہ مغازہ ے آقا هوشنگ تیراندازے ڪردہ همون شخص بودہ! با توجہ بہ این ڪہ بہ نظر شما آشنا اومدہ و با چشمڪ زدن یہ جورے تهدیدتون ڪردہ و آشنایے دادہ احتمالش زیادہ خودش باشہ! و مطلب بعدے این ڪہ آقا هوشنگ حرفاشو پس گرفتہ! ماجرا پیچیدہ تر از این حرفاس،پدرانہ توصیہ مے ڪنم پیگیر این ماجرا نباشین تا ما همہ چیو حل ڪنیم! نفس عمیقے ڪشیدم و با هزار سوال در ذهنم و یڪ دنیا دلهرہ از سید هاشم خداحافظے ڪردم. نگران بودم،نگرانِ محراب! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
تقدیم نگاه قشنگتون👆🏻👆🏻👆🏻 @roman_tori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-حواست‌باشه دارے‌باگناه‌خودت‌و اسراف‌میکنی :))🌱 @roman_tori
نزدیک محرم😭😭 (س) تز گل گلن یولارا قوربان🖤 همه‌مریضا اونایی‌کہ‌الان‌رو‌تخت‌بیمارستان‌‌ التماس‌دعا‌دارن @roman_tori
👆🏻👆🏻👆🏻 📚رمان آقای حساس خانوم خشن📚 ✍نویسنده: ramika 📝خلاصه: دختری شیطون، بی ملاحظه که بین سه تا پسر بزرگ شده و روحیه اش شده شبیه پسرا… پسری ساکت و سر به زیر که بین سه تا دختر بزرگ شده و روحیه اش کپی دختراس. این گل پسر و گل دختر با هم همکار میشن و با هم اتفاقای بانمکیو رقم میزنن…... پایان خوش ژانر : @roman_tori
💔 آخر نسیم پرچم تو میکشد مرا" این روضه های ماتم تو میکشد مرا 🏴 ┈┈•✾🕊🌹•°•💚•°•🌹🕊✾•┈┈ عکســــــ🏞زیــبا🌹مذهــــ💚ـبـی @roman_tori
✨♥️ ﴿زِیادٺ‌یاحسیـن‌‌بیرق‌بدوشم غـم‌توبردہ‌ازمن‌عـقل‌وهوشـم دعـاڪن‌زندھ‌باشم‌تازعشقٺ ڪھ‌چند‌روزدگرمشڪۍبپوشم﴾ ╭─┅═🕊═┅─╮ @roman_tori ╰─┅═🕊═┅─╯
من پرستارم ۴۰دقیقه تو یکی از مهم ترین خیابونای مشهد قدم میزدم، تو کافی شاپ و نونوایی و پاساژ و پارک و... تقریباً همه مردم هیچ رعایتی نمی کردن. میدونید کی آروم شدم؟ آخر همین خیابون بود که رفتم مسجد! میتونم بگم موارد بهداشتی۱۰۰%رعایت شده بود! @roman_tori