فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دنیا نشستن ببینن کجا میتونن تورو از خدا دور کنن...
@roman_tori🌿
"وَلاینکَشِفُمِنهاإَلاّماکَشَفتَ"
«وهیچاندوهیبرطرفنشود
مگرتوآنرااز دلبرانی»
| فرازیاز #صحیفه_سجادیه 🌱
صبحتون به شادی 🌾🌾
🌿🌸@roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت130 رفتم تو اتاق دستشو از عصبانیت کوبیده بود به دیوار که خونی شده
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت131
یاسر_خاک تو سرت، احمق زنته!
سبحان_زنم خواستگار داره؛ من بمیرم بهتره
یاسر_چرا مزخرف میگی چیزی خوردی؟
سبحان_آره ای کاش مزخرف می گفتم
رفتم سمت سرویس صورتم رو آب زدم زیر گوشم به شدت درد میکرد، گردنم کبود شده بود! صدای گریه هام هر دفعه بیشتر میشد، چطور باید بهش میفهموندم! زنگ خونه خورد فکر میکردم سبحان باشه اما یاسر بود
یاسر_میتونم بیام تو؟
_بفرمائید سبحان نمیاد؟
یاسر_نه گفتم بره هوایی به سرش بخوره قضیه چیه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_این آقای محبی اگه خاطرتون باشه تو دانشگاه، تو استخدامی جدیدمون آمده و امروز من برای اولین بار دیدمش نمیدونست که ازدواج کردم بعد از احوال پرسی ازم خواستگاری کرد، چون اون زمان هم که دانشگاه بودم این حرفارو پیش کشید ولی قبول نکردم، میخواستم بهش بگم ازدواج کردم که سبحان یکدفعه آمدو شنید سوعه تفاهم شد و زیر کتکش کرد
اشکام با دستم پس زدم و گفتم:
_اینجا هم خواستم براش توضیح بدم که یکدفعه بهم زنگ زد و همه چیزو خراب کرد شمارمو حتما از مدیرت گرفته، خواسته معذرت خواهی کنه و حالم رو بپرسه که سبحان هر چی گفتم باور نکرد هر چی تونست بارش کرد!
یاسر دستش و رو پیشونیش کشید
یاسر_شمارشو بدید من حلش میکنم
_باشه اما گوشیم شکسته، ولی فکر کنم میره کارخونه
یاسر_نگران نباش سبحان چون دوست داره ناراحت شده، بعدش میاد از دلت در میاره حرف هاش هم جدی نگیر درست میشه
_ممنونم امیدوارم
یاسر بلند شد و رفت نزدیکای شب بود، اون از برخوردش با رایکا که الان معلوم نبود بچه در چه حاله و حالا منو تا این موقع شب تنها گذاشته بود، میدونست از تنهایی میترسم اینکارو می کرد!
نماز صبح بیدار شدم و رفتم تو پذیرایی که هنوز نیامده بود، داشتم نماز میخوندم که صدای در اومد بدون هیچ حرفی رفت تو اتاق...
@roman_tori🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت131 یاسر_خاک تو سرت، احمق زنته! سبحان_زنم خواستگار داره؛ من بمیر
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت132
کادو سالگرد ازدواجمون رو گذاشتم تو کمدش اما اصلا نگاهش هم نکرد، یک هفته ای بود که نه سر کار میرفتم نه سبحان با من حرف میزد، نه از اون مردیکه دیوونه خبری بود، از ترس سبحان دیگه کارخونه نمی رفت و این شک سبحان بیشتر کرده بود!
رایکا هم بخاطر رفتار سبحان پیشم نمی آمد، مرگ بهتر از این وضعیت بود!
گوشیم هم که داغون شده بود نمی تونستم با کسی حرف بزنم... دیگه خسته شده بودم، آخرش تصمیم گرفتم تکلیفم و باهاش روشن کنم رفتم تو اتاق روی تخت نشستم منتظر شدم بیدار بشه، بالاخره بعد نیم ساعت بیدار شد
منم برای اینکه حرصمو خالی کنم لباسا کارم پوشیدم که برم
سبحان_کجا داری میری؟
_سرکار
سبحان_مثل اینکه یادت رفته بهت چی گفتم؟
_بسه دیگه سبحان تمومش کن؛ تا کی میخوای ادامه بدی، من که کاری نکردم؛ من اگه دوستت نداشتم این همه آدم رو رد نمی کردم، اگه دنبال پول این کثافت کاریا بودم الان اینجا نبودم
اشکام بی اختیار روی گونم جاری شد
_من اگه با اون رابطه داشتم می آمدم تلفنشو جلو تو جواب میدادم؟ یکم فکر تو کار بنداز سبحان بعد اونم منو خانم شریفی صدا میکرد!
دستش و کشید توی موهاش، چند لحظه ای سکوت کرد و از جاش بلند شد و گفت:
سبحان_حق با توعه من زیاده روی کردم متاسفم ولی نمیتونم ببینم کسی به تو نگاه میکنه درکم کن نگار
_آره برای همین زندگی و برای هر دو تامون جهنم کردی
بغض صدام به خوبی واضح بود، خواستم برم که دستامو کشید بغلم کرد، پیشونیم رو بوسید و گفت:
سبحان_جبران میکنم
با عصبانیت داشتم نگاهش میکردم، با انگشتاش کشید زیر چشمم و اشکامو پاک کرد
@roman_tori🌿
هدایت شده از 🌿گالری روسری حورا🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
#منصف_باشیم
@gole_yakh_novel
هدایت شده از حال خوب 🍃
چیشد که از لذت خونه های حیاط دار محروم و گرفتار خونه های آپارتمانی شدیم؟؟؟؟
بوی نم کاهگل،
سادگی و صفا
یادِ خونه مادربزرگ...🌿
@hesse_khoobb ☘
📚کتاب: #معجزه_شکرگزاری
📝نویسنده: راندا برن
مترجم: نفیسه معتکف
🎭ژانر: #خارجی #روانشناسی
📃خلاصه:
احساس نو زیبایی که همه ما در بچگی داشتیم این بود که همه چیز را خوب می دانستیم ، هر روزمان نوید دهنده سرگرمی ها و رویدادهای تازه است و اینکه هیچ چیز شادی مان را نقش برآب نخواهد کرد . ولی هنگگامی که رشد کردیم و بالیدیم و به بلوغ رسیدیم ،مشکلات ، مصایب و گرفتاری ها خود را بر ما تحمیل کردند و ما نا امید شدیم و آنچه که در کودکی به آن باور داشتیم به یکباره ناپدید شد. این یکی از دلایلی است که در بزرگسالی دوست داریم به بچه ها نزدیک باشیم تا دوباره همان احساس دوران بچگی را تجربه کنیم ، هرچند اگر برای یک لحظه کوتاه باشد.
در اینجا باید بگوییم ، آنچه که زمانی بدان اعتقاد داشتید حقیقت دارد و این نگرش بزرگسالان نا امید به زندگی است که صحیح نیست . معجزه زندگی حقیقت دارد و به همان اندازه بودن شما راستین است و به راستی زندگی می تواند بیش از آن شگفت آور باشد که شما حتی در درون کودکی می پنداشتید.
در این کتاب ، ۲۸ تمرین وجود دارد که به گونه ای ویژه طراحی شده است تا به شما بیاموزد که چگونه نیروی قدرشناسی را به کار بگیرید و سلامت ، پول، شغل و روابط خود را بهبود بخشید و کاری کنید تا کوچکترین خواسته ها و بزرگترین آرزوهاتان به حقیقت بپیوندد. شما همچنین خواهید آموخت که چگونه مشکلات خود را حل کنید و هرگونه موقعیت منفی را تغییر دهید
#صوتی در کانال موجود است
#درخواستی
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
هدایت شده از 🌿گالری روسری حورا🌿
#پویش_زیارت_اولی_های_اربعین ☺️
🔴کمک جهت اعزام نوجوانان زیارت اولی مناطق کم برخوردار به کربلا معلی
🔸شماره کارت جهت مشارکت:
6037-6919-8006-0586
به نام هیئت حضرت رقیه (س)
هدایت شده از 🌿گالری روسری حورا🌿
🏴 به همین مناسبت هر بزرگواری میتونه در این طرح شرکت کنه و از ثواب عظیم این سفر بهرمند بشه.
میتونید مبلغ دلخواه خود را به شماره کارت زیر واریز کنید 🔰🔰
🔸شماره کارت جهت مشارکت:
6037-6919-8006-0586
به نام هیئت حضرت رقیه (س)
لطفاً رسید واریزی خودتون رو به @mahdisadgi4 ارسال کنید☺️
شهریور عاشق انار بود
اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد
آخر انار شاهزاده ی باغ بود
تاج انار کجا و شهریور کجا ؟ !
انار اما فهمیده بود ،
می خواست بگوید او هم عاشق شهریور است
اما هر بار تا می رسید ، فرصت شهریور تمام می شد
نه شهریور به انار می رسید
و نه انار می توانست شهریور را ببیند
دانه های دلش خون شد و ترک برداشت
سال هاست انار سرخ است ...
سرخ از داغی و تندی عشق
و قرن هاست شهریور بوی پاییز می دهد ...
#hesam🍰
@hesse_khoobb ☘
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت132 کادو سالگرد ازدواجمون رو گذاشتم تو کمدش اما اصلا نگاهش هم نکر
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت133
پیشونیم رو چسبوند به پیشونیش گرمای نفساش صورتمو نوازش میکرد
_ناهارمیخوری؟
سبحان_آره میدونی از کیه گشنمه؟
_تقصیر خودت بود گشنه موندی الان دیگه ناهار نداریم عزیزم، همشو خوردم
خندید با همون حالت تخس همیشگی نگاهم کرد
سبحان_من باید برم کلینیک حداقل شب شام درست کنی وگرنه به نفعت نیست
میدونست که حرسم با این حرفاش در میاد و بازم می گفت!
_سبحان برو تا نکشتمت
خندید و بلند شد لباساشو پوشید، سبحان رفت و مشغول آشپزی شدم؛ این بارم قرمه سبزی درست کردم چون دفعه قبل نخورد، صدای درب خونه آمد امیدوارم بودم رایکا باشه اما یاسر بود
یاسر_سلام، اون پسره رو پیدا کردم و بردم پیش سبحان نگران نباش همچی درست شد
داشت قند تو دلم آب میشد بالاخره پیداش شد
_واقعا ممنونم نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم
لبخندی زد
یاسر_این فقط یک دِین قدیمی بود که گردنم مونده بود
با این حرفش به فکر فرو رفتم اون هنوز خودشو گناه کار می دونست
یاسر_با اجازه من برم
_بفرمائید خونه غذا آمادست
یاسر_ممنون
میزو با تزئین چیدم که بالاخره سبحان اومد، درو باز کردم دستش یک کیک شکلاتی با کلی وسیله بود...
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت133 پیشونیم رو چسبوند به پیشونیش گرمای نفساش صورتمو نوازش میکرد
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت134
_سلام چخبره!
سبحان_فکر نکن یادم رفته سالگردمون رو میدونم که بازم نمیتونم با این کارا جبران کنم
صدای رایکا از راه پله ها می آمد دلم براش تنگ شده بود، نگاهی به سبحان کردم گفتم:
_صدای رایکاست؟
اخمام تو هم رفت
_خیلی دلم براش تنگ شده
سبحان_یک لحظه اینارو بگیر
بهم نگاهی کرد و لبخند زد
سبحان_نکن اون طوری لب و لوچتو
وسایل داد دست منو رفت، بعد چند دقیقه در خونه باز شد و رایکا اومد اصلا فکر نمی کردم بتونه سبحان باهاش کنار بیاد
رایکا_ سلام نگار، نگاه کن من فقط بخاطر تو امدم هنوز قهرم باهاش
_سلام عزیزم
رفتم سمتش بغلش کردم
_دلم برات یه ذره شده بود
رایکا_اون کیک کجاست عمو میگفتی؟
سبحان نگاهی به من انداخت خندید
سبحان_بعد تو میگی مثل منه؛ شکمش به یاسر رفته
لبخندی زدم
_باشه عزیزم الان میارم برات
سبحان_راستی نگار
_جانم
اومد تو آشپز خونه نزدیکم، یک جعبه دستش بود
سبحان_ این گوشی امروز گرفتم اگه مشکلی داشتی باهاش یا از رنگش خوشت نیامد میتونی عوض کنی جدیدترین مدله
_چرا اینکارو کردی، بازم لازم نبود حالا انقدر هم بروز باشه
سبحان_اینکه چیزی نیست در برابر کاری که کردم دنیا هم بهت بدم کمه
_خوبه باز خودشو لوس کرد
سبحان_ اما این کادو سالگردمون
یه سرویس طلا گرفته بود که از چند متری میتونستی برقشو ببینی!
_چخبره همین یکی بس بود دیگه، دستت درد نکنه
سبحان_اون که فرق داشت، این مخصوصه
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت134 _سلام چخبره! سبحان_فکر نکن یادم رفته سالگردمون رو میدونم که
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت135
سبحان_حق داری منو نبخشی؛ هر کارم کنم نمیتونم کارمو جبران کنم واقعا از حرفایی که زدم خجالت می کشم
روی پنجه پاهام ایستادم تا به صورتش برسم بوسه ای روی گونه اش زدم
_این چه حرفیه؛ پیش میاد من خیلی وقته فراموشش کردم
سبحان_بهم حق بده کسی طرفت بیاد دیوونه بشم
رایکا_بسه دیگه کیک مارو بدین مردیم از گشنگی
خندیدم
_چشم آقا
تیکه ای کیک و بریدم و گذاشتم جلوش
_بفرما اینم کیک
با اشتها شروع کرد به خوردن، منو سبحان با تعجب بهش چشم دوخته بودیم
سبحان_رایکا اون ماشین قرمزمم مال تو آشتی دیگه
رایکا_در موردش فکر میکنم
_رایکاجون
پوفی کشید
رایکا_ باشه
_قول میدم ادبش کنم؛ خیلی وقته کتک نخورده
با بهت بهم نگاه کرد
سبحان_خودت داری این بازیه کثیفو شروع میکنی ها
لبخندی زدم، با شیطنت بهش نگاه کردم
چند ماه از این اتفاق گذشت؛ صبح از خواب بیدار شدم سرم کمی گیج میرفت سر و صورتم شستم سبحان رفته بود کلینیک، تلویزیون روشن کردم که صدای زنگ خونه آمد
درو باز کردم راوک بود با رایکا و رادین
راوک_سلام نگار جان این یاشار بی حواس کلید خونه رو برده مامان هم مطبه کسی خونه نیست، رایکا گفت بیایم ازت سری بزنیم
_سلام عزیزم، حتما این چه حرفیه خیلیم خوشحال میشم منم از تنهایی در میام، بفرمائید
آمدن داخل و نشستن
_آفرین حالا حتما باید اتفاقی بیوفته بیاین اینجا من انقد تنبل شدم دیر بیدار میشم صبحانه نخوردم؛ شما چی میخورین؟
رادین_من تخم مرغ میخوام
رایکا_منم میخوام
راوک_بچه ها!
_اع راوک چرا انقد بهشون گیر میدی بزنم برا توام؟
خندید
راوک_ بزن عزیزم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت135 سبحان_حق داری منو نبخشی؛ هر کارم کنم نمیتونم کارمو جبران کنم
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت136
ماهیتابه رو گذاشتم، تخم مرغ و شکستم داشت حالم بهم میخورد از بوش منکه عاشق تخم مرغ بودم چرا یکدفعه اینطوری شدم!
راوک اومد تو آشپز خونه
راوک_بزار کمکت کنم
تخم مرغ بعدی رو که شکستم ناخوداگاه اوقم گرفت؛ میخواستم بالا بیارم
راوک_از بوی تخم مرغ حالت بهم خورد؟
لبخندی زد
راوک_نگار تو بارداری؟
شکه شده بودم، با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_نه بابا، نمیدونم چرا اینطوری شدم، فکر کنم بابت غذا های دیشب که بیرون خوردم مسمومم کرده
زیر گاز خاموش کرد
راوک_بیا اینجا بشین دختر دستتو بده من نبضتو بگیرم
با دقت روی دستای من متمرکز شده بود، بعد از چند دقیقه ای لبخند زد و گفت:
راوک_درست حدس زدم بارداری کف پات گز گز نمیکنه؟
_نمیدونم شاید، چرا تا الان نفهمیدم تو مطمئنی؟
راوک_خوب یکدفعه خودشو نشون میده دیگه اگه من دکترم که مطمئنم، حتما مامان که بعد ظهر آمد خونه بری پیشش تا معاینت کنه
گوشیش زنگ خورد
راوک_اع یاشاره فکر کنم آمده، سلام باشه الان میایم
بلند شد و گفت:
راوک_بچه ها بریم بابا آمده
_کجا چیزی نخوردین که!
راوک_قربونت عزیزم؛ بچه ها خوردن خودت نخوری ها، مواظب خودت باش خدافظ
رفتن پایین
من شکه بودم، آخه منکه هنوز آمادگی برای مادر شدن ندارم؛ چطور به سبحان بگم روم نمی شد، اصلا چی مقدمش کنم!
فکر نمی کردم انقد مادر شدن ترسناک باشه؛ احساس میکردم هنوز خودم بچه ام، هر کسی از این قضیه ذوق میکرد من چرا استرس گرفته بودم! نگار دیونه استرس الان خوب نیست...
@roman_tori🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
امام [خمینی] میفرمایند در سیر و سلوک، اوج بندگی در سیر و سلوک و در عالم معنویت، شهادت است؛
یعنی بندگی، بندگی خالصانه، عبودیت منجر به شهادت میشود.
┅═✼✿✵🇮🇷✵✿✼═┅
#قرارگاه_فرهنگی_مسجد_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
━⊰✾ 🇮🇷 ✾⊱━━━━─━
@me_hosen
━━─━━━━⊰✾✿✾⊱🇮🇷